در مقايسه آزادي با عدالت، تقدم و اولويت با آزادي است. نه از آن رو كه عدالت ارزشي فروتر از آزادي داشته باشد بلكه چون آزادي عارض انسان به صفت فردياش ميشود حال آن كه عدالت در نسبت و رابطه افراد انسان با يكديگر معنا مييابد. با كمي تساهل ميتوان گفت عدالت توزيع عادلانه آزادي و شرايط بهرهمندي از آزادي بمثابه حقي خداداد يا طبيعي است كه پس از تكوين اجتماع و تعارض آزاديهاي افراد قابل تصور است. بنابراين تقدم و اولويت و به يك معنا اصالت با آزادي است و عدالت ابزاري است براي تحقق حداكثر ممكن آزادي براي حداكثر ممكن افراد انساني. در واقع عدالت نميتواند آزادي را محدود كند و بر آن قيد و بند بزند بلكه حد و مرز آزادي همانا خودآزادي است. حد آزادي يك فرد انسان، آزاديهاي ديگر افراد انسان است و بس.
اما برعكس در مقايسه دو مقوله آزادي با آگاهي؛ هم با نگاهي فلسفي و هم با نگاهي اجتماعي، هم در تأملات نظري و هم در فرآيندهاي عملي، آگاهي است كه تقدم و اولويت دارد و بنابراين از اصالت برخوردار است.
آزادي در معناي انسانياش يعني در ترادف با مفهوم اراده متوقف بر آگاهي و منبعث از آن است. از اين منظر آزادي عمل همبستگي تام و تمامي دارد با آگاهي نسبت به عمل و غايت آن، اراده انساني كه متعلق آزادي است شوق و تمايل مؤكدي است برآمده و برخاسته از تصور امر مطلوب و بنابراين ميل به آزادزيستن و آزاد سخن گفتن نيز منبعث است از دريافت و تصوري از اين دو مقوله.
همچنين از منظر اجتماعي و عملي نيز آگاهي بر آزادي در هر حوزه و قلمروي تقدم دارد زيرا بهرهمندي درست از آزادي و رعايت حدود آزادي خود و ديگران در سويههاي سلبي و ايجابياش (يعني شناخت نسبت حدود و حقوق) متوقف است بر تربيت و تعليم شيوهها و مفاهيم مرتبط با آزادي.
آگاهي را بدون آزادي نيز ميتوان به دست آورد اما اين يكي بدون آن ديگري فراهم نميآيد و چنانچه بنابر صدقه يا اعمال ضرورتهاي بيروني هم فراهم بيايد پايدار نيست. نگاهي گذرا به جوامع توسعه نيافته يا در حال توسعه در چهار گوشه جهان كه آزاديهاي فردي و اجتماعي از دل آگاهي و خودآگاهي جمعي و فرديشان نجوشيده به خوبي گواه آن است كه دولت حقوق و آزاديهاي فربهتر از آگاهي عمومي مستعجل بوده و به چشم برهم زدني دستاوردهاي اجتماعي در اين زمينه از دست رفته است. برعكس اگر ريشههاي آزادي در بستر آگاهيهاي فردي و جمعي مردم مستحكم شده باشد تندباد هيچ حادثهاي بر آن كارگر نخواهد بود.
آزادي فرايندي است انساني كه از درون فرديت آدمي آغاز ميگردد و تا نهادها و روابط اجتماعي گسترش مييابد. بنابراين گزافه نيست اگر آگاهي نقطه آغاز همه آزاديها تلقي شود. با اين نگاه، آگاهي تنها تسلي بخش انسانهاي آزاده فرومانده در بند و زنجير نيست كه حسرت آخ را بر دل كساني ميگذارند كه آزادي را ميگيرند اما آگاهي را نميتوانند گرفت. بلكه فراتر از اين، آگاهي شرط ضروري تحقق آزادي در همه سطوح و بخشهاي آن است. هم چنانكه نطفه خشونت و ديگر ستيزي در آغاز كار در انديشه – يا بيانديشگي – سخت و متصلب ميبندد و در گفتار جزمي نقد ناپذير متولد ميگردد تا در فرجام خويش به داغ و درفش برسد و در تازيانه و زنجير ظهور و تجلي يابد، مدارا و خويشتنداري، احترام به ديگري و حقوق ديگران، آزادگي و آزاديخواهي نيز در زهدان ذهنيت توسعهيافته پرورش مييابد تا به عينيت اجتماعي بدل شد.
در يك كلام تلاش براي رسيدن به اسباب دروني و زوالناپذير آزادي بسيار بيشتر از مبارزه براي رفع موانع بازگشتپذير بيروني كارآمد است. يعني هر تلاشي براي كسب آزادي جز از طريق گسترش آگاهي سعي بيهوده است.
كنشگران سياسي و اجتماعي ايران معاصر كه سوداي جامعه آزاد را همتراز با شاخصهاي دنياي امروز و ارزشهاي پذيرفته شده در آن در سر ميپرورانند بايد بر وسوسه صعود زودهنگام به رأس هرم و ديكته كردن ارزشها از اوج چيره شوند و با خويشتنداري و شكيبايي كار را از آنجا كه بايد، يعني از قاعده آغاز كنند و مسير برگشت ناپذير آگاهيهاي عمومي را راهبر خويش قرار دهند زيرا آزادي بدون آگاهي هم از دست رفتني است و هم آبستن تبديل شدن به اضداد خود يعني بينظمي از يك سو و استبداد از سوي ديگر.
اما اگر آتش آگاهي در جان جامعهاي خوب گرفته باشد، آوار خاكستر هيچ شبيخون و سركوبي آن را خاموش نتواند كرد و جامعه هيچگاه به نقطه صفر باز نخواهد گشت و پس از رفع موانع بيروني، با تجربهاي پربارتر از گذشته، گوهر آزادي را پاس خواهد داشت.
جان سخن آن كه آزادي ميوه درخت آگاهي است و بر هر خشك شاخهاي و در هر شورهزاري نميرويد. تا بعد.