یکشنبه 10 شهریور 1387

ياد آن تابستان، محمدرضا نيکفر

محمدرضا نيکفر
"ياد اعدام‌شدگان تابستان ۶۷ را گرامی بداريم!" هر سال در اواخر تابستان با اين فراخوان مواجه می‌شويم. منظور چيست؟ چرا ياد کسانی را گرامی می‌داريم؟ بُعد سياسی و اجتماعی گراميداشت‌ها چيست؟ يادآوری چه سازوکاری دارد؟ بر آن چه منطقی حاکم است؟ من مايلم در اينجا اندکی به اين مسئله بپردازم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

اين نوشتار، متن سخنرانی آقای محمدرضا نيکفر به دعوت "کانون ۶۷" در جلسه‌ای در روز ۳۰ اوت ۲۰۰۸ در شهر کلن، به مناسبت بيستمين سالگرد کشتار تابستان ۶۷ است.


حافظه‌ی جمعی

يادآوری يک فرآيند است، حاصل آن ياد است و آن قابليت ساختارمندی که يادآوری را ممکن می‌کند، حافظه است. در سطح فردی کاربست اين مفهوم‌ها روشن است، هر چند که ما هنوز به لحاظ علمی در ابتدای مسير شناخت مکانيسم‌های يادآوری و ماده و ساختار دستگاه حافظه قرار داريم. دستگاه حافظه مغز ماست و به اعتباری کليت وجود جسمانی-روانی ماست. تيتر شماره‌‌ی آخر مارس امسال مجله‌ی "اشپيگل" درباره‌ی شکستنِ کُدِ حافظه بود، و اينکه کاوشگران به رمزِ زبانِ مغز دست يافته‌اند. بررسی حافظه از دهه‌ی ۱۹۹۰ رونق ويژه‌ای گرفته است. از اين پس بايستی مدام در انتظار خبرهايی در رده‌ و ادامه‌ی خبرِ "اشپيگل" بود.
مفهوم‌های مربوط به حافظه از سطح فردی به سطح جمعی کشانده شده‌اند. همه از مفهوم‌هايی و ترکيب‌هايی از اين دست استفاده می‌کنيم و اين کار را موجه می‌دانيم: حافظه‌ی جمعی، حافظه‌ی تاريخی، يادبود، يادمان و يادآوری، يادآوری از جمله به عنوان انگيزه و مضمون يک گردهمايی، مثلا آنگاه که مراسمی جمعی برپا می‌کنيم تا کسانی يا حادثه‌ای را به ياد آوريم. آنکه به ياد می‌آورد، جمع است؛ آنچه به ياد آورده می‌شود، امری مربوط به آنان است، چيزی است که جمع در جمعيتتش متأثر از آن است.

حافظه و تاريخ از نظر آلب‌واکس

"حافظه‌ی جمعی" يک استعاره است. به واقعيتی اشاره می‌کند، هر چند مرجع آن در واقعيت چيزی از جنس باشنده‌ی مشخصی همانندِ حافظه‌ی فردی نيست. استفاده از مفهوم‌هايی چون حافظه و ياد در مورد جمع آنچنان موجه است که پرسش از پی چرايی اين استفاده و معنای اين مفهوم‌ها در سطح فرافردی تازه در قرن بيستم است که مطرح می‌شود. پيشتر در مورد مقوله‌هايی چون سنت و فرهنگ انديشه‌وزری آغاز شده بود، مقوله‌هايی که پيوند تنگاتنگی با حافظه دارند. شرط امکان بودش سنت و فرهنگ، حافظه و يادآوری است. سنت هست، چون حافظه هست، و فرهنگ هست، باز چون مردم می‌توانند تجربه‌ها و داوری‌های خود را به نوعی انبان کنند. نخستين کسی که حافظه و يادآوری جمعی را موضوعِ تخصصیِ انديشه‌وزریِ خود قرار داد، موريس آلب‌واکس (Maurice Halbwachs ۱۸۷۷-۱۹۴۵) بود. به انديشه‌های اين جامعه‌شناسی فرانسوی، که به مکتب دورکيم منسوب است، در زمان خودش چندان توجهی نشد. از کتاب "چارچوب‌های اجتماعی حافظه" (Les cadres sociaux de la mémoire – Paris ۱۹۲۵) استقبال شايسته‌ای نکردند. نازی‌ها موريس آلب‌واکس را در ژوئيه ۱۹۴۴ دستگير کردند. جرم مضاعفی داشت: هم سوسياليست بود، هم يهودی. در ۱۶ مارس ۱۹۴۵، در اردوگاه مرگ بوخنوالد کشتندش. نام آلب‌واکس وارد تاريخ جامعه‌شناسی شد، آثار او اما تا حدی فراموش شدند. فراموش شدند، يعنی از گفت‌وگوی زنده بيرون رفتند. او شاگردانی نداشت که بحثهايی را که با خود وی داشتند، ادامه دهند و به بحث‌های زنده‌ی تازه‌ای پيوند زنند.
اگر خود آلب‌واکس از اين نظر در مورد سرنوشت خود قضاوتی توانستی کرد، شايد می‌گفتی: "من به تاريخ پيوستم و از ياد رفتم. سرنوشت من تأييد می‌کند که حق داشتم تاريخ و حافظه را در مقابل هم بگذارم." تقابل تاريخ و حافظه در نزد آلب‌واکس ريشه در ديد او در مورد حافظه دارد: او حافظه را زنده و حاملان آن را ارتباط‌های حیّ و حاضر انسانی می‌بيند. وقتی ارتباط‌های زنده با موضوعی از ميان روند، آن موضوع از ياد می‌رود؛ اگر ثبت شود، بسته به جايی که می‌تواند در يک داستان طولانی بگيرد، به تاريخ می‌پيوندد، و اگر ثبت نشود، اثری از آن نمی‌ماند.

مکان‌های يادآوری – پاريس و تهران

در فرانسه، در دهه‌ی ۱۹۷۰ به ياد موريس آلب‌واکس افتادند. شايد اتفاقی نباشد. آلب‌واکس روی مفهوم "ياد" کار کرده است و ملت فرانسه ملتی است که به اين موضوع علاقه دارد، هر چند که با خواندن پير نورا (Pierre Nora)، که متخصص موضوع است، درمی‌يابيم که فرانسويان ملتی نيستند به نحو ويژه‌ای پرحافظه و يادآورنده‌. پاريس اما سرشار از مکان‌های يادآوری است. تهران در مقايسه با پاريس شهری بدون حافظه و بدون تاريخ به نظر می‌آيد.
قدم زدن در پاريس، قدم زدن در تاريخ است. علت چيست؟ به نظر می‌رسد که فرانسويان علاقه‌ی خاصی به انباشتِ تجسمیِ يادها داشته باشند. منظورم از انباشت تجسمی، ثبت رخدادها در قالبِ محسوسِ جسمانی است، مثلا به صورت مجسمه و بنای يادبود. کاری می‌کنند که محله‌ها و خيابان‌ها و گردشگاه‌ها به عنوان مکان‌های تاريخی نگريسته شوند، چنين هويتی يابند و به صورتی کارگردانی شده، گذشته‌ی برگزيده‌ای را يادآوری کنند.
رمان‌های فرانسوی را با رمان‌های ايرانی مقايسه کنيد. آن رمان‌ها معمولاً مکان دارند، اتفاق در خيابانی می‌افتد که وجود دارد و شما می‌توانيد برويد آن را ببينيد. "بی‌نوايان" ويکتور هوگو منبعی است برای شناخت پاريس در قرن نوزده. اگر اين رمان را بخوانيد و بعد به پاريس برويد، حس می‌کنيد شهر را می‌شناسيد. از اميرحسن چهلتن، نويسنده‌ی داستان "در يکی از همين تابستان‌ها" (در مجموعه‌ی "چيزی به فردا نمانده است" تهران ۱۳۷۷)، شنيدم که از نظر او اين موضوع که در اکثر داستان‌های ايرانی مکان داستان نامشخص است، پديده‌‌ی بارزی است که در مورد آن بايستی انديشيد. بايستی پرسيد: آيا ايرانيان يادهايشان را در مکان ثبت نمی‌کنند؟ آيا اينکه در ثبت مجسم آنها نمی‌کوشند، بيانگر آن است که تلقی خاصی از گذشته دارند، به نوع خاصی با گذشته رابطه می‌گيرند؟ فقط حوادث خاصی را درخور مجسم کردن می‌بينند، آن هم به شيوه‌ی خاصی؟

تهران، شهر بی‌حافظه

چندی پيش در ليسبون بودم. در کتاب راهنمای گردشگران آمده بود که چگونه می‌توان شهر را به ياد فرناندو پسوآ (Fernando Pessoa) گشت. از خانه‌ی زادگاهِ نويسنده‌ی "کتاب ناآرامی" حرکت می‌کنيد، به کليسايی که در آن به او غسل تعميد داده‌اند، می‌رسيد، در مسيرهای گشت‌و‌گذار روزانه‌ی او حرکت می‌کنيد، پا به درون آخرين محل سکونتش که اينک "خانه‌ی پسوآ"ست می‌گذاريد و سرانجام از آنجا به سمت کافه‌ای می‌رويد که اوعصرها در آن قهوه می‌نوشيده و در آن کافه ميزی را می‌بينيد که او بر سر آن می‌نشسته و اکنون نيز نشسته، به صورت مجسمه. صادق هدايت، علاقه‌ی خاصی به کافه‌نشينی داشته است. آيا اکنون کسی در تهران پيدا می‌شود که شما را در شهر آن گونه بگرداند که هدايت در آن پرسه می‌زده است؟ آيا کافه‌های هدايت را می‌شناسيد؟ از آنها اثری مانده است؟ اگر آری، آيا نشانه‌ای، آن غايب را حاضر می‌کند؟
تهران، حافظه ندارد. شهر حفظ‌کننده‌ای نيست، وگرنه پر از خاطره است. می‌توانيم نقشه‌ی آن را بر اساس راهپيمايی‌های تاريخی بکشيم. می‌توانيم مکان‌های دستگيری‌ها را نشان کنيم، در اينجا مهدی را دستگير کردند، در آنجا سهيل را. اولی را در سال ۶۰ کشتند، دومی را در سال ۶۷. تهران را می‌توانيم به عنوان شهر دستگيری‌ها معرفی کنيم؛ می‌توانيم تور بگذاريم و کنجکاوان را در شهر بچرخانيم تا با اين جنبه از تاريخ آن آشنا شوند.

ظرف‌های انباشت ياد

پير نورا، مورخ معاصر فرانسوی، کتابی هفت جلدی دارد به نام "مکان‌های يادآوری"(Les Lieux de mémoire, ۱۹۸۴-۱۹۹۲) . او در آن کتاب به مکان‌هايی می‌پردازد که فرانسويان در آنها يادهای خود را انباشته‌اند. منظور او از "مکان" فقط خيابان و ميدان و کاخ و زندان نيست. منظور او ظرفِ انباشت در معنايی نمادين است؛ ظرف می‌تواند واژه‌نامه‌ی لاروس باشد، مقاله‌ای از "دائرة‌المعارف" روشنگران باشد، زندان باستيل باشد، يک سخنرانی‌ تاريخیِ ژنرال دوگل باشد يا ترانه‌ای از اديت پياف. به هر حال در نزد فرانسويان، به شرحی که آمد، انباشتگاهِ ياد به صورت مکان و بنا و مجسمه، اهميت خاصی دارد. هميشه چنين نبوده است. آنان همپای درک خود به عنوان La Grand Nation بدان آغازيده‌اند که يادهای خود را در مکان‌های معظم انباشته ببينند.

جنگ بر سر ياد در ايران

در مورد ما وضع چگونه است؟ مکان‌های يادآوری ايرانی کدام‌اند؟ − مثلاً مکان‌های يادآوری اين "تابستان ايرانی"، تابستان ۶۷، که به گفته‌ی امير حسن چهلتن در کشور ما "يکی از همين تابستان‌ها"ست، يکی از همين تابستان‌ها، چون ما از اين از روزگارهای سياه بسيار داريم. داستان "در يکی از همين تابستان‌ها" اثر چهلتن، خود يک مکان يادآوری است. از اين دست، چند نمونه‌ی ادبی ديگر وجود دارد. يک مکانِ کانونی يادآوری "گورستان خاوران" است. حافظان اين مکان، خانواده‌های اعدام‌شدگان هستند، به طور مشخص آنانی که به "مادران خاوران" شهرت يافته‌اند. رژيم نقشه‌ها چيده تا خاوران به يک مکان يادبود تبديل نشود. در سالهای اخير خبرهايی در اين مورد منتشر شده که می‌خواهند گورستان را نابود کنند و حيثيتِ مکان را تغيير دهند. اين تلاش عجيب نيست. کل داستان ستيزهای سياسی و مجموعه‌ی سرکوبگری‌های رژيم‌های استبدادی در ايران بازگوشدنی است به عنوان کشمکش بر سر ياد و تلاش برای پاک کردن حافظه‌ی مردم، به زعم خويش نشاندنِ خوشايند به جای ناخوشايند در آن و شکل‌دهی به حافظه‌ی فرهنگی برپايه‌ی قالب‌هايی مطلوبِ خودکامگان. داستان انقلاب، داستان عوض شدن نام خيابان‌هاست، حذف تابلوهايی و گذاشتن تابلوهايی ديگر به جای آنهاست. حتّا به گورها هم رحم نکردند. مقبره‌ی رضاشاه را ويران کردند. سنگ‌قبرهای فداييان و مجاهدان را شکستند. حالا مشکلشان قبر فروغ فرخزاد و احمد شاملو شده است، و طبعاً هر جايی که اعدام‌شدگان سياسی را خاک کرده‌اند، بويژه خاوران. زمانی می‌خواستند لغت‌نامه‌ی دهخدا را هم ممنوع کنند، چون برخی نمودهای حافظه‌ی فرهنگی در عبارت‌ها و قالب‌های زبانی ثبت‌شده در آن، از نظر حکومتگران نامطلوب بودند و هستند.

سازندگیِ حکومت

حکومتگران فقط تخريب و ممنوع نمی‌کنند. سازنده نيز هستند. در شهرسازی، در بر پا کردنِ بناها، در نام‌گذاری‌ها، در انواع و اقسام مراسمی که به نام سنت اختراع کرده‌اند، در کتاب‌های درسی، در تاريخ‌نويسی، با تأليف مجموعه‌ی بزرگ و پرهزينه‌ای از دايرة‌المعارف‌ها و کلاً با آوازه‌گری‌های کلان و نقشه‌مند کوشيده‌اند ملت از نو تربيت شده و مغز آن شست‌وشو داده شود، تا فقط در چارچوب کليشه‌های حکومتی احساس و ادراک کند؛ گذشته را آنسان تصور کند که حکومتيان می‌گويند و آينده‌ای تصور نکند، جز در قالب طرحی که قدرت مستقر می‌ريزد.

تجربه و انتظار

پس از انقلاب مبارزه بر سر ياد و يادآوری تشديد شد. با اين پديده آن هنگام مواجه می‌شويم که در مبارزه بر سر وضعيت حال، از تمام نيروی گذشته استفاده ‌شود و گذشته به شکل غلوآميزی بدان صورت مطرح باشد که راينهارت کوزِلِک (Reinhart Koselleck)، انديشمندِ معاصرِ آلمانی در زمينه‌ی تاريخ، بدان "گذشته‌ی معاصر" (gegenwärtige Vergangenheit) نام می‌نهد. "گذشته‌ی معاصر" بستر "تجربه" (Erfahrung) است. همبسته با آن "آينده‌ی معاصر" (gegenwärtige Zukunft) است که افق "انتظار" (Erwartung) را می‌سازد. پر کردنِ حال از گذشته، افق‌های آينده را تنگتر می‌کند. در حالی که مشخصه‌ی دنيای مدرن فاصله‌ی ميان انتظار و تجربه است، در ايران اين فاصله مدام کوتاه‌تر می‌شود، به گونه‌ای که انتظارِ واقعی محوتر و محوتر می‌شود. در اين حال افقِ اکنون گسترده می‌شود. آن را با گذشته پر می‌کنند.
مشخصه‌ی هر انقلابی اما فقر تجربه است. انقلاب بسترِ کوچکی از تجربه دارد، و در عوض با انتظارهای بسيار همراه است. ضعف تجربه، قدرت انتظار: اين فرمولِ توانشِ انقلاب‌هاست. در ايران همه خواهان گسستن از گذشته بودند. الاهياتِ سياسی هم برای مسلمان کردنِ دوباره‌ی مسلمانان اين گسست را لازم می‌دانست. بار زمان، از گذشته و حال منتقل شد روی آينده. به تدريج اما از وزن انتظار کاسته شد. رژيم پس از شروع جنگ، به انتظار محتوای مشخصی داد: پيروز شدن در جنگ، سرنگون کردن صدام حسين و نيز فتح کربلا و باقی قضايا. جنگ برای رژيم، امکانی فوق‌العاده ايجاد کرد تا اسطوره‌ها و مفهوم‌هايی را از گذشته به شکل کلان برگيرد و در ظرف حال بريزد. جنگ، جنگ حق و باطل در معنای دينی آن معرفی می‌شد، در ادامه‌ی جنگ‌های دينی و حتّا تکرار آنها. شخصيت‌های دينی در جنگ حضور داشتند، به شکل‌های مختلف و حتّا می‌گويند سوار بر اسب، نوجوانان بسيجی را به سمت ميدان‌های مين هدايت می‌کردند.
در اپوزيسيون هم، در فاصله‌ی ميان ۶۰ و ۶۷ افق انتظار مدام تنگتر و تنگتر می‌شود. اميد به سرنگونی رژيم متحقق نمی‌شود. وزنِ زمانِ حال، در ترکيبی که زمانِشِ زمان را مشخص می‌کند، بالا می‌رود. دوره‌ی فشار، دوره‌ی روزمرگی است، دوره‌ی از امروز به فردا کردن است. در چنين دوره‌ای نه نقشه می‌توان ريخت، نه تاريخ می‌توان نوشت.

نسل بدون ياد

تابستان ۶۷ تابستانی است مثل بقيه‌ی روزگاران ايرانی. اما به اعتباری يک نقطه‌ی عطف است. جنگ به پايان می‌رسد. رژيم می‌ماند و دوره‌ی روزمرگی آن آغاز می‌شود، اما پيشتر بزرگترين يورش مجاهدين را عقب می‌راند و در زندان‌ها دست به کشتار بزرگ می‌زند. خزانِ طولانی ايران آغاز می‌شود. دوم خرداد هيجانی برمی‌انگيزد و انتظارهايی ايجاد می‌کند. اما امکان‌های حال محدودتر از آن بودند که انتظارها برآورده شوند. و در اين ميان ساحت حال به گسترش خود ادامه می‌دهد. و رژيم همچنان می‌کوشد آن را با فيگورهای گذشته، مراسم تکرارشونده و ترجيع‌های بی‌پايان و از آن طرف وعده و وعيد پر کند. تحول جمعيتی هم تأثيرات خود را آشکار می‌کند. هم اکنون سن حدود ۵۰ درصد اهالی کمتر از سن انقلاب است. توده‌‌ی انبوهی از آنان در وضعيت کنونی شانسی برای يافتن شغل و مسکن ندارند. آنان به حاشيه رانده می‌شوند. بقيه هم چندان در متن نيستند. اميدی به آينده ندارند و خبر ندارند که پيشتر، در اين جامعه وضع چگونه بوده است. چيزی را به ياد نمی‌آورند و رژيم در ياد دادن به آنان شکست خورده است.
فعل مرکب "ياد دادن" در فارسی، فعل جالبی است. من به نظير آن در زبان‌های ديگر برنخورده‌ام. منطق فارسی گويا اين است که بايد ياد داد يا ياد گرفت، تا به ياد آورد. آن چيزی را آموخته‌ايم که بتوانيم به يادش آوريم. شايد ربطی به اين منطق نداشته باشد که رژيم‌های استبدادی در ايران تصور می‌کنند با ياد دادن، می‌توانند ياد را بسازند، يعنی برای آنکه به نوعی خاص به ياد آوريم، آنها به ما به نوعی خاص ياد می‌دهند. می‌گويم اين رويه نبايد ربطی به حکمت زبانی ما داشته باشد، چون همه‌ی رژيم‌های استبدادی اين رويه‌ی ياددادن برای تنظيم موضوع و جهت يادآوری را در پيش می‌گيرند.
هم يادآوری را بايد ياد گرفت هم از ياد بردن را. رژيم هم فراموش کردن را ياد می‌دهد و هم يادآوری را، طبعا هر دو را جهت‌مندانه. آنچه ياد می‌دهند، تا به ياد آورده شوند، کمتر به گذشته تعلق دارند. اکثراً در حال اختراع شده‌اند. نسل جوان ما در واقعيت بدون گذشته است. در ميان ما تقابلی که ميان "حافظه" و "تاريخ" وجود دارد و آلب‌واکس بدان پرداخته است، بسيار جدی است. ما حافظه داريم، اما حافظه‌ی تاريخی نداريم. حافظه‌ی ما پر شده است از اکنون، و تا افق آينده گشوده نشود، چنين خواهد بود. آينده‌ای که نباشد، گذشته‌ای هم نخواهد بود.

مفهوم "آرشيو"

ترکيب موجود از گذشته و حال، که زمين "تجربه" را می‌سازد، بارآور نيست. در آن امکان‌های برپا کردن مکان‌های يادآوری محدود اند. ظرفيت ياددهی به شيوه‌ی رژيم پرشده است. موفقيت دستگاه، بيشتر در زمينه‌ی زائل کردن يادها بوده است، تا شکل‌دهی به ياد و يادآوری. با استفاده از اصطلاح "آرشيو"، که نخست آن را در معنای مکان انباشت ياد تعريف می‌کنيم، می‌توانيم بگوييم که رژيم در پراکندن، احيانا نابود کردن و به هر حال ممنوع کردنِ آرشيوهای ديگران موفق شده و خود آرشيوهای عظيمی برپا کرده، اما نتوانسته است جمع‌شده‌ها را، بدان صورتی که مطلوبش باشد، به حافظه‌ی جمعی تبديل کند. برخی از مکان‌های يادآوری دينی به تدريج تغيير ماهيت داده‌اند، چنان‌که مراسمی تبديل به show شده‌اند. Entertainment ِ دينی آن کارکرد يادآورانه‌ای را ندارد، که رسم‌های سنتی داشته‌اند. اگر انتقال، دگرگونی و تغيير ماهيت را نيز در رابطه با آرشيو‌ها در نظر گيريم، به مفهوم فوکويی آرشيو نزديک می‌شويم. ميشل فوکو آرشيو را آن سيستمی می‌داند که بر رخدادِ گزاره‌ها حاکم است. آرشيو‌، آن قانونی است که معين می‌کند چه می‌توان گفت، از چه و چگونه می‌توان گزارش کرد.

انتقال از اين بايگانی به آن بايگانی

در مورد نحوه‌ی گزارش در مورد کشتار تابستان ۶۷ تأمل کنيم. در تابستان ۶۷ آينده رنگ باخت، هم برای رژيم، هم برای مخالفانش. کشتار تابستان اين سال، در يک نقطه‌ی عطف قرار دارد، و متناسب با موقعيتش توسط اپوزيسيون به دو صورت "آرشيو" شده است. هر يک از صورت‌های بايگانی کردن، شاخصِ نوعی استراتژیِ يادآوری است. استراتژیِ يادآوریِ اپوزيسيونِ رزمنده در ايران، حماسه‌پردازی بود. ضربه‌ای را که می‌خوردند و شکستی را که متحمل می‌شدند، در زنجيره‌ای رو به آينده می‌نشاندند که حلقه‌هايش رخدادهای عمده و مراحل نبرد سياسی تلقی می‌شدند. از حلقه‌ی آخر زنجيره، تصور روشنی وجود داشت: پيروزی. آينده که از دست رفت، زنجيره معنای خود را از دست داد. و شايد برعکس: زنجيره که بی‌معنا شد، آينده از دست رفت. در اين حال معنای حادثه‌ای چون کشتار تابستان ۶۷ چه می‌شود؟ "رفيقمان را اعدام کردند. او تا پايان ايستادگی کرد و در راه آرمان‌هايش کشته شد. مقاومت او سند حقانيت آرمان‌های اوست. آن آرمان‌ها زنده‌اند، پس او زنده است. مرگ او مبارزه‌ی ما را پرشورتر و قاطع‌تر می‌کند!" با ادبياتی اين‌گونه فاجعه تفسير می‌شد. نام رفيق ما در آرشيو مبارزات خلق قهرمان ثبت می‌گرديد. در دهه‌ی ۱۳۷۰ اين ادبيات زوال يافت و همراه با آن يک انتقال صورت گرفت: از آرشيو مبارزات به آرشيو حقوق بشر، از آرشيو فعاليت، به آرشيو انفعال، از آرشيو حق‌خواهی قهرمانان، به آرشيو بی‌حقوقی مظلومان. نام اعدام‌شدگان به بايگانی پرونده‌های پايمال کردنِ حقوق بشر در ايران منتقل شد. آرشيو مبارزاتی فرعی شد، آرشيو حقوق بشر به آرشيو اصلی تبديل گرديد. متناسب با اين قاعده‌ی آرشيوگری، تاريخ انقلاب بازسازی شد. هيچ کس ديگر نخواست ببيند و بگويد که: ما هم ستيزيديم؛ کشتند، کشتيم، کشتند.

اهميت آرشيوی خاطرات منتظری

کشتار ۶۷ در درون دستگاه قدرت دو گونه بايگانی شد و اين دوگونگی از دوگانگی‌ای برمی‌خاست که سرانجام آن ناهمسازی بود. خروج و اخراج بخشی از نيروهای حاکم از حاکميت و توسط حاکميت، به دنبال اعتراض آيت‌الله منتظری به اعدام‌های ۶۷ صورت گرفت. او ماجرا را در خاطراتش به گونه‌ای ديگر بايگانی کرد: آن را نه ضرورت و واکنش، بلکه جنايت خواند. پس از آن باز حوادثی رخ داد که آنها را نيروهای حاکم به شکل‌های مختلفی ثبت کردند، حوادثی چون ۸ تير. سرانجام رژيم توانست رويه‌ی ارزيابی از حوادث را يکدست کند، يکدست مطلق، البته تا حدی که صفت "مطلق" در درون اين آشفته‌بازار معنايی داشته باشد.
خاطرات منتظری يک جايگاهِ ممتاز ياد است. انتشار آن يک پيروزی بزرگ برای آرشيو ضدِ قدرت در ايران بود. در نظام يادآوری رژيم لرزه افکند. مانع از انتشارش شدند، کوشش کردند تخطئه‌اش کنند، اما آن بنای يادبود همچنان برپاست و برپا خواهد ماند.اين امر نشان می‌دهد که تنها با گلوله و زندان نمی‌توان مبارزه بر سر آرشيو را برد. پيش می‌آيد که شما يک نبرد را ببازيد، اما در نهايت نحوه‌ی آرشيو کردن رخداد را شما تعيين کنيد، چه در عرصه‌ی سياست، چه مثلاً در رابطه با يک درگيری شخصی و خانوادگی. در مورد منتظری چنين شد، بر سر فاجعه‌ی ۶۷ قدرت را از دست داد، اما در مورد نحوه‌ی ثبت آن، منشِ او پيروز شد. بی هيچ تقديرباوری، اما همهنگام با اطمينان می‌توانيم بگوييم که تاريخ‌نويسانِ معيارگذار، اين نحوه‌ی ثبت را اساس شرح ماجرا قرار خواهند داد. ياد قربانيان گرامی خواهد ماند.

آرشيو و هژمونی

اين گفتار با اين پرسش آغاز شد که: معنای گرامی‌داشت چيست؟ گرامی‌داشت، اعلام اراده به يادآوری بر پايه‌ی آرشيوی گرامی‌داشته است. گذشته، به صورت آرشيو زنده، بدان صورتی که بخش فشرده و متمرکز حافظه در معنای آلب‌واکسی آن خوانده تواند شد، از زمينه‌سازهای اصلی تجربه‌ی اکنون است. رکنی از مبارزه‌ی عصر، مبارزه بر سر گذشته‌ی معاصر است، بر سر آرشيو است. نبرد بر سر آرشيو، نبردی دم‌به‌ساعت است، نبردی است که نمی‌توان آن را با يک ضربه و يک‌بار برای هميشه بُرد. نبرد بر سر آرشيو، با حمله به "کاخ زمستانی" در نمونه‌ی روسيه‌ی تزاری، با اعلام پيروزمندانه‌ی «من دولت تعيين می‌کنم» به شيوه‌ی ايران و يا فرو ريختن "ديوار" به شيوه‌ی آلمان به پايان نمی‌رسد. اين نبرد جلوه‌ای از مبارزه بر سر هژمونی است. از زاويه‌ی هژمونی، قدرت ضرورتاً در اختيار کسی نيست که کليد زندان را در اختيار دارد. هژمونی، پديده‌ای نيست که به عاملی چون زور واکاستنی باشد. تجربه‌هايی با انتظارهايی در آميخته می‌شوند. از ترکيب وجه‌های زمانیِ گذشته‌ی معاصر و آينده‌ی معاصر نوعی ادراک زمان حاصل می‌شود. هژمونی، توانايیِ تعيينِ اين ترکيب است. نيروی هژمون، نيروی اصلیِ يادآورنده و ايجادکننده‌ی انتظار است. بر اين قرار نيروی هژمون، نيروی اصلیِ آرشيوکننده‌ است.

حقوق بشر و تجربه‌ی شکست

آرشيو، به ياد زنده است. يادآوری انتظام می‌خواهد، به بناهای يادبود احتياج دارد، به جايگاه‌های يادآوری. جايگاه‌ها گوناگون‌اند. هر گروهی از انسان‌ها، که تا آن حد پايدار باشد که بتواند به تجربه‌های مشترک بازگردد، يک جايگاه يادآوری است. سازمان‌های سياسی را در نظر گيريم. آنها نقشی آرشيوگر نيز دارند. چپ ايران که ضعيف شد، يادآوری به شيوه‌ی چپ، سستی گرفت. از اين نظر، يادآوری کشتار ۶۷ آسيب ديد. آرشيو کردن اين رويداد در پرونده‌ی نقض حقوق بشر، بدان صورتی که گفتيم، نه همچون توان‌يابیِ فرهنگ حقوق بشر، بلکه بيشتر و پيشتر به‌عنوانِ ضعفِ فرهنگِ مبارزاتیِ ايران تعبيرشدنی است. ما "حقوق بشر" را در شکست کشف کرديم و هنوز تضمينی وجود ندارد که بگوييم در صورت پيروزی هم بدان وفادار خواهيم بود.
آرشيو ما به خود ما هم می‌تواند زنهار دهد. آنرا بايستی حفظ کنيم و مانع يک‌جانبه‌ شدن آن گرديم. کل تجربياتمان را بايستی در آن بگنجانيم. حفظ آرشيو با تعهد به همه‌ی جنبه‌های واقعيت مشکل است، بويژه در وضعيت امروز. دوره‌ی کنونی، دوره‌ی يادهای محوشده، از ياد بردن، بی‌حافظگی، حافظه‌های تکه‌پاره، تکه‌تکه شدن حافظه‌های بزرگ و سرهم‌بندی و توليد يادهای جديد است. يادآوری عدالت‌خواهانه و هشداردهنده‌ی فجايع ۶۰ تا ۶۷ و پس از آن، در اين زمانه کاری دشوار است. و نيز بسی دشوار است يادآوری شورانگيز و همراه با غرور و افتخار، يادآوریِ خواستِ تغيير و مقاومت‌های حماسی، زيرا دوره، کم‌شور است و در آن شعور، کمتر پی‌جوی تغيير است.

پايان دوران آرشيو ملی واحد

به‌عنوان اشاره‌ی پايانی ذکر اين نکته را لازم می‌دانم که دوران آنکه نيرويی بتواند آرشيو خود را به آرشيو ملی تبديل کند، گذشته است. ديگر نمی‌توان يادمانی بنا کرد، که همه به يکسان بدان ارج بگذارند. جامعه‌ی ايران جامعه‌ای متکثر است؛ در آن به گونه‌های متکثر مختلفی از ياد و امکان‌های يادآوری برمی‌خوريم. برای اينکه يادهايمان مشترک باشند و به اين اعتبار به عنوان ملت تداوم آزادانه‌ای داشته باشيم، بايستی به خاطره‌های هم احترام بگذاريم. احترام گذاشتن، مشکل و حتا دردناک است. ۶۷ را در نظر گيريم. در آستانه‌ی آن ايامی که دوستان و عزيزان ما را کشتند، عده‌ای ديگر در جبهه‌های جنگ کشته شده‌اند. خانواده‌های آنان ياد خود را دارند. آنان مجلس‌های گراميداشت خود را برپا می‌کنند. نمی‌توانيم توقع داشته باشيم که آنچه در ياد ماست، در ياد آنان نيز شکل‌پذير باشد، و ما نبايستی به اين بسنده کنيم که بگوييم نحوه‌ی يادآوری برخی از آنان حاصل کار ايدئولوژيک رژيم است. رژيم به آنان ياد داده چگونه به ياد آورند. اين اما آنان را مجرم نمی‌کند. فهم آنان برای ما مشکل است، چنانکه فهم ما برای آنان.

حافظه در شبکه

دوره‌ی "يک ملت، يک حافظه" به سر رسيده است. حافظه‌ متکثر می‌شود و فقط اين نيست که تکه‌پاره می‌شود. دوره‌‌ی کنونی را النا اسپوزيتو (Elena Esposito)، جامعه‌شناس ايتاليايی، از نظر تاريخ حافظه، ورود حافظه به "شبکه" می‌نامد. آرشيو ما در شبکه قرار می‌گيرد، وارد گفت‌وگو با آرشيوهای ديگر می‌شود، آنها را تکميل می‌کند و خود با آنها تکميل می‌شود، جزوی از يک آرشيو بزرگتر می‌شود، جزو آرشيوهای جهانی مختلف می‌شود. آرشيو، ديگر مکان خاصی ندارد. نسبتا ساده تکثير می‌شود. بايستی باز باشد و باز بماند. آرشيو را ديگر نمی‌توان از بين برد. اين جنبه‌ی مثبت عصری است که در آن به سر می‌بريم. با وجود اين نبايد گمان کنيم که ياد آن تابستان خونبار ايرانی، خود به خود و بدون تلاش ما زنده خواهد ماند. در شبکه نيز بايستی با نيرو حضور داشت، بايستی مدام بر جايگاه‌های يادآوری افزود تا "ياد" در شبکه‌ی انبوه يادها گم نشود.

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'ياد آن تابستان، محمدرضا نيکفر' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016