شنبه 14 اردیبهشت 1387

۱۹۶۸: گسترش پهنه‌ی امکان، محمدرضا نيکفر

1968
جنبش ۶۸ چه خصلتی داشت؟ به چه اعتبار "جنبش" خوانده می‌شود؟ چه تاثیری به جا گذاشت؟ آیا در میان دانشجویان ایرانی تاثیری مشابه با تاثیر خود بر دانشجویان اروپایی و آمریکایی داشت؟ نکته‌ کانونی نوشته این است که جامعه‌های غربی این امکان و توانایی را داشتند که جنبش ۶۸ را در خود جذب کنند و آن چه را از آن گرفتنی بود، برگیرند. با این کار قلمرو آزادی را در درون خویش گسترش دادند. ما اما از التهاب غرب چیزی نیاموختیم جز ساده‌نگری و شعاردهی و خشونت

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

مقدمه
۴۰ سال از اوج جنبشی که به جنبش ۶۸ مشهور شده،‌ می‌گذرد. اوج اين جنبش را حوادث ماه مه پاريس در سال ۱۹۶۸ در نظر می‌گيرند. محدوده‌‌ی زمانی‌ای که در آن جنبش گسترش داشت، از اوايل دهه‌ی ۱۹۶۰ است تا اواخر دهه‌ی ۱۹۷۰ با آثار و پس‌ضربه‌هايی در دهه‌ی بعدی. در نوشته‌ی زير هر جا از ۶۸ سخن می‌رود، منظور کليت جنبشی است که حوادث سال ۱۹۶۸ اوج آن تلقی می‌شود. اين جنبش جهانی بود؛ گرانيگاه آن کشورهای پيشرفته‌ی غربی بودند، اما در همه‌ جا نمودهايی داشت و تأثيرگذار بود، از جمله در ايران.
نظرات در مورد جنبش ۶۸ مختلف است: ژان-پل سارتر آن را با گسترش دامنه‌ی آزادی و قدرت تخيل در برخورد با قدرت مشخص می‌سازد، يورگن هابرماس آن را «ليبراليسم بنيادين» می‌خواند، در مقابل ريمون آرون آن را به «کارناوال» تشبيه می‌کند و هلموت اشميت بر آن «روان‌پريشی توده‌ای» نام می‌نهد. نوشته‌ی زير به اختصار برخی خصلت‌های اين جنبش را، که به نظر نويسنده اصلی هستند، برمی‌شمرد. در آغاز توجه ويژه‌ای به اين موضوع می‌شود که اصولاً "جنبش" چيست و چه عامل‌هايی از مجموعه‌ای از کنش‌های اجتماعی چيزی به نام "جنبش ۶۸" ساخته است. در ميانه‌ی نوشته به برخی مختصات ۶۸ پرداخته می‌شود. در انتها نوکی به اين موضوع مهم، اما تا کنون ناديده گرفته‌شده، زده می‌شود که ايرانيان چه تأثيری از جنبش ۶۸ گرفتند. نوشته با يک جمع‌بست پايان می‌يابد.
در اين مقاله به تاريخچه‌ی جنبش پرداخته نمی‌شود. فرض بر اين است که خواننده با اصل داستان آشناست يا کنجکاو شده و خود پی‌‌جوی آن می‌گردد. نکته‌ی کانونی نوشته اين است که جامعه‌های غربی اين امکان و توانايی را داشتند که جنبش ۶۸ را در خود جذب کنند و آنچه را از آن گرفتنی بود، برگيرند. با اين کار قلمرو آزادی را در درون خويش گسترش دادند. ما اما از التهاب غرب چيزی نياموختيم جز ساده‌نگری و شعاردهی و خشونت.
اين مقاله، نخست در نشريه‌ی "نگاه نو" (ش. ۷۷، ارديبهشت ۱۳۸۷) چاپ شده است.

برداشت سارتر
در دسامبر سال ۱۹۷۲، حدود چهارسال پس از اوج جنبش ۱۹۶۸ در فرانسه، ژان-پل سارتر، در مورد بازيگران اصلی صحنه‌ی آن چنين می‌گويد: «من طرف دانشجويان را گرفته بودم. مقاله می‌نوشتم، به نفع آنان در راديو و تلويزيون صحبت می‌کردم و با اشغالگران سوربون وارد مذاکره می‌شدم. در اصل اما آنان را نفهميدم.» او البته در ادامه می‌افزايد: «فهميدم که آنان دنبال چه هستند... اما برای اينکه به درکی واقعی برسم، هنوز به تمام سال ۱۹۶۹ نياز داشتم.»
سارتر در تماس و گفت‌وگوی دايم با دانشجويان و رهبران آنان بود، از جمله با دانيل کـُن-بنديت(۱)، که هم در فرانسه شهرت داشت و هم در آلمان. سارتر در سال ۱۹۶۸، ۶۳ ساله بود. او در ماه مه آن سال يعنی در اوج حوادث، در گفت‌وگويی با دانيل کـُن-بنديت ۲۳ ساله، که در نوول ابزرواتور ۲۰ مه ۱۹۶۸ چاپ شده است، توصيفی از جنبش دانشجويی به دست می‌دهد که به فهم آن بسيار کمک می‌کند. او می‌گويد: «نکته‌ی جالب در خيزش شما اين است که به نيروی تخيل ميدان می‌دهد. نيروی تخيل شما نيز، چنانکه در مورد هر انسان ديگری صدق می‌کند، محدوديت‌هايی دارد، اما شما ايده‌های بيشتری از نسل قديم داريد... طبقه‌ی کارگر اغلب مبتکر شيوه‌های مبارزاتی تازه‌ای بوده است، اما همواره با نظر به موقعيت مشخصی که درگير آن بوده ... شما تخيل بسيار بارآورتری داريد. يک نشانه‌ی آن، شعارهايی است که بر در و ديوار سوربن نوشته شده‌اند. شما دست به کاری زده‌ايد که شگفت‌انگيز است: ناآرامی می‌آفرينيد و رد می‌کنيد، هر آن‌چه را که جامعه‌ی ما را آن کرده است که امروز هست. اين آن چيزی است که من بدان گسترش‌ بخشيدن به پهنه‌ی ممکنات نام می‌نهم. از اين کار صرف‌نظر نکنيد.»(۲)

معيار گسترش دادن به پهنه‌ی ممکنات
اينکه آيا شصت و هشتی‌ها به گسترش‌بخشی به پهنه‌ی ممکنات ادامه دادند يا نه، پرسشی است که پاسخ به آن بستگی به آن دارد که پهنه‌ی ممکنات را چه بدانيم و از گسترش‌بخشی به آن چه تصوری داشته باشيم. يک چيز مسلم است: شصت‌وهشتی‌ها، بر خلاف آنچه سارتر می‌گويد، رد نکردند، «هر آن‌چه را که جامعه‌ی ما را آن کرده است که امروز هست.» دانيل کن-بنديت، زمانی که اين سخن را از سارتر می‌شنيد، بر آن بود که زمين و زمان را به هم بريزد. فرانسه را به هم می‌ريخت، از آنجا بيرونش می‌کردند، می‌رفت در آلمان طغيان می‌کرد. او اکنون جزو سيستم است، نماينده‌ی سبزهای آلمان در پارلمان اروپاست و هر از گاهی در يک تاک‌شوی تلويزيونی شرکت می‌کند و با لحن گرمش بدان حرارت می‌بخشد. همين. بايد خوشحال باشيم اگر بتوانيم بگوييم بقيه‌ی چهره‌های ۶۸ نيز چون اويند. کسانی چون دانيل کن-بنديت دوست دارند تعريف و ستايش بشنوند، اما معمولاً خوش نمی‌دارند که کسی به آنان يادآور شود، روزگاری چه می‌گفتند و اينک چه شده‌اند.
دگرگون کردن جامعه، آنسان که ديگر آن نباشد که امروز هست، در بيان مارکسيستی "انقلاب اجتماعی" خوانده می‌شود. با برداشتی سخت‌گيرانه از اين مفهوم در عصر جديد تنها می‌توان دو انقلاب اجتماعی را ممکن دانست: ۱. تحول سرمايه‌دارانه، ۲. عبور از سرمايه‌داری. گروه‌هايی از شصت‌وهشتی‌ها خواهان انقلاب سوسياليستی بودند و راديکاليسمی داشتند که بسی از حزب‌های جاافتاده و نام‌ونشان‌دار کمونيستی فراتر می‌رفت. با وجود اين، ۶۸، اگر در داخل محور مختصات مارکسيستی قرار داده شود، شايسته نيست خيزشی خوانده شود که گويا در کليت خود هدف انقلاب اجتماعی را پی می‌گرفت. اگر مفهوم انقلاب اجتماعی را با نرمش بيشتری به کار بنديم و آن را هر تحول اجتماعی‌ای بدانيم که باعث شود قدرت سياسی و امتيازهای اجتماعی و اقتصادی در حرکتی ناگهانی از نو توزيع شوند – چيزی که مثلاً در انقلاب ۱۳۵۷ ايران می‌بينيم – باز نمی‌توانيم آن مجموعه‌ا‌ی را که – درست يا غلط − زير عنوان جنبش ۶۸ گرد می‌آوردند، جنبشی با هدف انقلاب اجتماعی بناميم.
با وجود همه‌ی اينها، مجموعه‌ی جنبش ۶۸، آن گونه که سارتر گفته ، پهنه‌ی ممکنات را گسترش بخشيده است. اتفاقا درست همين سخن، سنجه‌ای به دست می‌دهد تا ارزش جنبش‌های مختلف را دريابيم. آن را مثلاً در مورد مبارزه‌ی مسلحانه‌ی آغاز شده با حرکت سياهکل در ايران، که به جنبش ۶۸ بی‌ربط نيست، به کار می‌بنديم: اين مبارزه‌ پهنه‌ی ممکنات را فقط تا حدی در زمينه‌ی براندازیِ مسلحانه گسترش بخشيد، اما در مجموع نه امکان‌سازی، بلکه امکان‌سوزی کرد. استعدادهايی را کشت و مغزهايی را واداشت تنها در جهت خاصی نيروی تخيل خود را به کار اندازند، در جهتی ويرانگرانه و ماجراجويانه، اگر نگوييم تبهکارانه.

مفهوم جنبش
رسم است که از ۶۸ به عنوان "جنبش" نام برند. جنبش از مجموعه‌ای از کنش‌های اجتماعی تشکيل می‌شود. اين کنش‌ها بر زمينه‌ی تنش‌های اجتماعی پديد می‌آيند. برای آنکه تنشی به کنش‌هايی تبديل شود که سرانجام جريانی را تشکيل دهند، که آن تنش را نمايان سازد و تصميم در مورد آن را به عرصه‌ی سياست روز بکشد، بايستی آن کنش‌ها هدفمند باشند و در پديداری خود از الگوهايی پيروی کنند که در مجموع به سادگی از اين کنش‌گر به آن کنش‌گر سرايت کرده و تقليدپذير باشند. هر کنشی بايستی امکان‌ساز برای کنش مشابه خود باشد و جهت يگانه‌ای را برای گسترش و فرارَوی بنمايد.
اتفاقاً پديده‌ی موسوم به ۶۸ باعث شد که در دهه‌های هفتاد و هشتاد پژوهش‌های وسيعی در مورد مفهوم جنبش صورت گيرد. جامعه‌شناس برجسته‌ی فرانسوی، آلن تورن، که جنبش ۶۸ را با دقت و نيز همدلی زير نظر داشته، از پيشروان جنبش‌شناسی محسوب می‌شود. او در اوج جنبش ۶۸ بدان آغازيد که نهضت را تحليل کند. او برای شناخت هر جنبشی سه شناسه را مهم می‌داند: به‌جنبش‌درآمده کيانند، عليه چه نظمی و چه گروه‌هايی هستند، چه هدفی را دنبال می‌کنند. به نظر تورن جنبش ۶۸ عليه فن‌سالاری بود، عليه اجتماعيتی که او آن را "جامعه‌ی برنامه‌ريزی شده" می‌نامد. به نظر او در جامعه‌ی "فراصنعتی" غربی کاردانان عليه کاردانان برخاستند: دانشجويان و روشنفکران عليه نخبگانی که هدايتگر و برنامه‌ريز جامعه بودند. در برنامه‌ای که آنان برای جامعه‌ می‌ريختند، امکان مشارکت محدود بود. دانشجويان عليه اين دموکراسی کم‌ظرفيت به پا خواستند و در عرصه‌های مختلف، بديلی در برابر آن قرار دادند: در روابط اجتماعی، در فرهنگ، در سياست، در نظم بين‌المللی.
تورن در تفسيرهای اخير خود در مورد جنبش ۶۸، وجه مهمی از آن‌چه را که "جامعه‌ی فراصنعتی" می‌ناميد، برجسته کرده است: رونق و رفاه. جنبش ۶۸ در دوران رفاهِ پس از جنگ جهانی دوم در جامعه‌های پيشرفته‌ی غربی و در دوره‌ای از آن بروز کرد که شاخص آن رونق بود. در اين دوره ترسی اگر وجود داشت، نه از آينده، بلکه در برابر گذشته و خطر بازگشت آن بود. آلن تورن در مصاحبه‌ای با هفته‌نامه‌ی آلمانی "دی تسايت"(۳) می‌گويد که اکنون رسم شده است که از هر حرکتی به عنوان جنبش نام برده شود، اما فرق است ميان جنبشی چون جنبش ۶۸ با يک حرکت صنفی يا مثلاً شورش جوانان خانواده‌های مهاجر در حومه‌ی پاريس. ۶۸ رو به آينده داشت، با خوش‌بينی به آينده می‌نگريست، اما امروزه بر حرکات صنفی ترس غلبه دارد. همه می‌کوشند وضعشان از اين چه که هست بدتر نشود. جوانان حومه‌نشين نيز کاملاً بی‌برنامه و بی‌هدف هستند. خراب می‌کنند، آتش می‌زنند و نمی‌توانند بيان کنند چه می‌خواهند.
اگر جنبش‌ها را بتوانيم به جنبش‌های دوران گرسنگی و دوران سيری تقسيم کنيم، می‌توانيم بگوييم که ۶۸ نمونه‌ی برجسته‌ی جنبش دوران سيری است. نمونه‌ای ديگر را خودمان می‌شناسيم: انقلاب ايران. سفره‌ی ايرانيان در طول تاريخشان هيچگاه آنسان رنگين نبود که در سال ۱۳۵۶ بود. مردم ايران با خيزششان مشارکت می‌خواستند: حاشيه‌ی شهر می‌خواست جزو شهر باشد، روستا می‌خواست در مدار توزيع ثروت قرار گيرد، قشر ميانی می‌خواست در قدرت سهيم باشد، حس ملی می‌خواست کشور از تبعيت درآيد و در بازی جهانی به گونه‌ای ديگر شرکت کند. از دهه‌ی ۱۳۴۰ به بعد قشر ميانی رشد کرده بود. تقريباً برای همه امکان تحصيل فراهم شده بود. توقع ايجاد می‌شد اما نظام نمی‌توانست آن را برآورده کند. حداکثر توانِ آن، امکان‌دهی به تحصيل‌کردگان برای دستيابی به شغل و رفاه نسبی بود. افزايش درآمد نفتی از يک طرف بر توقع‌ها افزود و از طرف ديگر بحران ايجاد کرد، بحرانی که نتيجه‌ی آن ناتوانی در برآوردن وعده‌ها بود.
جنبش جوانان دهه‌‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در اروپا و آمريکا با اين ذهنيت خاص دوران گرسنگی، يعنی اينکه وضع از اين که هست بدتر نمی‌شود، همراه نبود. کسی فکر نمی‌کرد که ما چيزی که داريم زنجيرهايمان است و فقط ممکن است اين تنها مُکنَت را از دست دهيم. جوانان خوش‌بين بودند، عمدتاً می‌خواستند خوش‌تر باشند، جهانی خوش‌تر می‌خواستند.

جنبش شکم‌های سير
در آلمان جنبش ۶۸ محصول دورانِ "معجزه‌ی اقتصادی"، يعنی خيزش آلمان غربی پس از جنگ است. در تصنيفی مشهور چنين می‌شنويم:
Jetzt kommt das Wirtschaftswunder
Der deutsche Bauch erholt sich auch und ist schon sehr viel runder
«حالا معجزه‌ی اقتصادی رخ می‌دهد،
شکم آلمانی هم از عزا درمی‌آيد و بسيار بسيار گنده‌تر می‌شود.»
بدون قصد سرزنش، برمی‌نهيم که جنبش ۶۸ آلمان از دل اين شکم گنده درآمد. در آمريکا و فرانسه و انگليس و ايتاليا نيز می‌توانيم تبار مشابهی برای آن بيابيم. سرمايه‌داری در کشورهای صنعتی وارد مرحله‌ای می‌شد که در آن انقلاب صنعتی دوم، که شاخص آن نظام توليدی نقشه‌مند و ماشين‌ها و خط‌های توليد خودکار است، ثمرات خود را آشکار کرده بود. جامعه‌ "مصرفی" شده و گذار "جامعه‌ی صنعتی" به "جامعه‌ی خدماتی" آغاز شده بود، به جامعه‌ای که در آن، بخش توليد ظرفيت کاری خود را افزايش داده، اما همزمان از فرصتهای شغلی در هر خط توليد می‌کاهد؛ در مقابل، بخش "خدمات" رشد می‌کند، هم از نظر فرصت‌های شغلی‌ای که می‌آفريند، هم از نظر سهم سرمايه در آن و هم از نظر تغييرهايی که در ارزشها و رفتارهای اجتماعی ايجاد می‌کند.
شصت‌وهشتی‌ها منتقد مصرف بودند؛ در همان اوج حرکتشان، آنان را "پست‌ماترياليست" می‌ناميدند، يعنی درگذرنده از ماديت. آنان خواهان "معنويت" بودند؛ برخی از آنان سرانجام اين معنويت را در بوديسم و فرقه‌های مدرن برخاسته از هند ("بگوان" و همانند‌های آن) يافتند.
بخش بزرگی از جنبش ۶۸ دارای آن خصوصياتی است که هانا آرنت در کتاب "در باره‌ی انقلاب" به انقلاب آمريکا نسبت می‌دهد: شورشی در نمی‌گيرد به عنوان واکنشی از سر کينه و حسادت؛ آغازی نو نويد داده می‌شود که خود را به صورت کنش آزاد و برپاکننده‌ی نظمی آزاد می‌فهمد.
هر برآيندی از سر سيری، خود به خود چنين خصلتی ندارد. بايستی امکان‌گشا باشد و جامعه‌ای که در آن جنبش درمی‌گيرد، از ظرفيتهايی برای امکان‌پذير ساختن آزادی بيشتر برخوردار باشد. شصت و هشتی‌ها مفهوم "ليبراليسم" را خوش نمی‌داشتند. اما اين ليبراليسم بود که به مثابه آن مرجع متعالی‌ای عمل کرد(۴) که باعث شد از طرفی جامعه خود را به روی جنبش بگشايد و از طرف ديگر جنبش تماما در کام ايدئولوژی‌های تماميت‌خواه نرود. پيروزی قطعی دموکراسی آزموده شده در غرب با سقوط بلوک شرق محرز نشد. توانايی زايش، تحمل و جذب جنبش ۶۸ قدرت بی‌نظير اين دموکراسی را به نمايش گذاشت.

جنبش همچون سامانه‌ا‌ی از نمادها
هر ستيز اجتماعی و بروز آن به صورت يک درگيریِ آشکار، جنبش نيست، حتّا اگر گسترده باشد. برای آنکه جنبشی درگيرد، بايستی امکان تبلور کنش‌های اجتماعی در قالب‌های معينی که پياپی شکل می‌گيرند و رواج می‌يابند و تصورهايی کمابيش هم‌جهت از آماج‌های حرکتهای موضعی و عمومی وجود داشته باشد. جنبش يک سامانه‌ی نمادين است و به عنوان جنبش مطرح نيست، اگر جهان نمادين خود را ايجاد نکند. ۶۸ مملو از نمادهای خاص خود است: به يکباره‌ از سانفرانسيسکو تا نيويورک و از آنجا تا لندن و از لندن تا پاريس و برلين و رم گروه‌های بزرگی از جوانان رفتارهای يکسانی از خود نشان می‌دهند، شعارهای يکسانی می‌دهند، به موسيقی‌های خاصی گوش می‌کنند، لباس و آرايش مويی شبيه به هم دارند، از جهان آرمانی آينده تصويری کمابيش يکسان پيش می‌گذارند. اتفاقاً چون جنبش ۶۸ در اصل جنبش گرسنگان و نااميدان نبود و حاملان آن "فرهنگی" بودند، خرده‌فرهنگی بس غنی ايجاد کرد. حاملان آن انبوهی کتاب نوشتند، سبکهای هنری ايجاد کردند، زيبايی‌شناسی خاصی با خود آوردند. تأثيرشان هنوز پابرجاست. فرهنگ امروز جهان را نمی‌توانيم تصور کنيم بدون تحول فرهنگی‌‌ای که جنبش ۶۸ برپا کرد. اثر آن را می‌بينيم، در جايی که نبايستی انتظارش را داشته باشيم. مثلاً در تهران به يک مجلس نوحه‌خوانی می‌رويم. در آنجا با پديد‌ه‌ی تازه‌ای مواجه می‌شويم: ريتم نوحه‌ی مدرن از يک حس موسيقيايی می‌آيد، که وقتی ردش را بگيريم، به سانفرانسيسکو در اوايل دهه‌ی ۱۹۶۰ می‌رسيم. حرکات نوحه‌خوانان مدرن و تماشاگران آنان نيز در قالب الگوهايی هستند که در دهه‌های جنبش جوانان در غرب شکل گرفتند و جهانگير شدند.
بخش بزرگی از نمادها، الگوهای رفتاری و ارزشی ۶۸ در ايالات متحده‌ی آمريکا شکل گرفته‌اند. جنبش ضد جنگ ويتنام از آمريکا شروع شد، و نيز حرکت‌های وسيع دانشجويی به صورت تظاهرات، مجمع‌ عمومی، تريبون آزاد و همچنين جنبش هيپيسم، سکس آزاد، کيشِ ال‌اس‌دی، سبکهای تازه در موسيقی و شکلهای تازه‌ی گردهمايی برای شنيدن موسيقی که مظهر آن "ووداستوک" است. جنبش سياهان عليه نژادپرستی شکلهای تازه‌ای از بيان اعتراض و مقاومت در برابر پليس را باب کرد که مکتب‌ساز شدند.
همه چيز از منطقه‌ی خليج (Bay Area) سانفرانسيسکو (کاليفرنيای شمالی) شروع شد. در دانشگاه برکلی در پاييز ۱۹۶۴ جنبش تريبون آزاد آغاز گشت. جنبش هيپی، به عنوان فرهنگ بديل، در تابستان ۱۹۶۵در محله‌ی هايت-اشبری (Haight-Ashbury) سانفرانسيسکو تولد يافت. سانفرانسيسکو اين استعداد را داشت که در کنار لندن مقام پايتخت موسيقی پاپ را به دست آورد. در سال ۱۹۶۶ در اوکلند (Oakland) واقع در ساحل شرقی خليج سانفرانسيسکو، جنبش رزمنده‌ی "نيروی سياه" (Black Power) پا گرفت. آلکاتراز (Alcatraz)، جزيره‌ای در خليج سانفرانسيسکو، مظهر خيزش مجدد سرخپوستان برای طرح خواسته بازپس گرفتن سرزمين‌هايی شد که به آنان قولشان داده شده بود. در ۱۹۶۹ همجنس‌گرايان جنبش خود را از سانفرانسيسکو آغاز کردند.

برخی از جلوه‌های بينش و منش ۶۸
جامعه‌ی آمريکا، بويژه در محيط دانشگاهی‌اش، مستعد برای پرورش فکری بود که خود را چپ می‌خواند، اما به سنت چپ در مورد پيوند دادن ايده‌ی آزادی با ايده‌ی خيزش پرولتاريا وفادار نبود. هربرت مارکوزه، که از آلمان آمده و در آمريکا نام‌آور شده بود، طبقه‌ی کارگر صنعتی را سهم‌بر از سرمايه‌داری پيشرفته، مصرف‌زده و فاسد‌شده می‌دانست و به دنبال جانشينی برای آن بود. او به جهان سوم، به دانشجويان و ساکنان گتوها به عنوان ادامه‌دهندگان ايده‌ی انقلاب می‌انديشيد. انتقاد او از سرمايه‌داری پيشرفته متوجه تک‌بعدی شدن انسانها در آن بود. او برای تشريح و تحليل جامعه‌ی سرمايه‌داری نه از "سرمايه"، اثر دوران پختگی کارل مارکس، بلکه از نوشته‌های آغازين اين مرجع اصلی فکری چپ بهره می‌گرفت، از نوشته‌هايی که در آن "از خود بيگانگی" محور نقد جامعه‌ی جديد است.
دادن جايگاهی کانونی به بحث "از خود بيگانگی" يکی از مشخصه‌های جريانی است که "چپ نو" خوانده می‌شود. اين جريان، که يکی از ارگانهای مهم فکری آن، نشريه‌ی New Left Review (تأسيس‌شده به سال ۱۹۶۰ در لندن) است، مجموعه‌ای از نقطه‌نظرها را در برمی‌گيرد که وجه مشترکشان مرزبندی با مارکسيسم حزبی و گذاشتن فکر و اقدام به جای حزب و انضباطِ مبتنی بر گذشتن از نظر خويش و پيروی از رهبری است، تأکيد ويژه‌ای است که بر آزادی می‌کنند و نيز اينکه جامعه‌ی حقيقی سوسياليستی را به عنوان جامعه‌ای پذيرای آزادی فردی و از‌ميان‌برنده‌ی فشار اسارت‌آور انواع مختلف جمع‌ها دانسته و بر اين اساس ميان جامعه‌ی آرمانی خود و "سوسياليسم عملا موجود" مرز می‌کشند.
چپ نو در ميان دانشجويان و روشنفکران فعال در جنبش نفوذ فراوانی داشت. روايت‌های افراطی از چپ سنتی نيز که با شعاردهی‌های تند جدايی خود را از حزب‌های جاافتاده‌ی کمونيست و سوسيال‌دموکرات اعلام کردند، تا حدی نفوذ داشتند. مائوئيسم در اوج رونق خود بود، درست همزمان با فاجعه‌ای که در چين جاری بود: "انقلاب فرهنگی". کمتر کسی توجه می‌کرد که در چين چه می‌گذرد. جذاب‌، شعارهای تند بودند و مائوئيست‌ها در اين مورد تخصص داشتند. هرجا مبارزه‌ی مسلحانه جريان داشت، نگاه‌های مشتاق را به سوی خود جلب می‌کرد. عمل، عمل، عمل! چپ‌های افراطی عصر را "عصر عمل" می‌ناميدند.(۵)
عمل، ابراز وجود بود؛ نفس عمل رهايی تلقی می‌شد. همه کمابيش اگزيستانسياليست بودند. فکر می‌کردند می‌توانند بر هر موقعيتی غلبه کنند. در اقدام، زيبايی می‌ديدند و عمل را به صورت اثر هنری سازمان می‌دادند. تظاهرات به تئاتر تبديل می‌شد. رسانه‌های گروهی به اين نوع گرايش‌ها دامن می‌زدند. آنان رهبران را به هنرپيشه تبديل کردند. قيافه‌ها و ژست‌ها مهمتر از حرف‌ها شدند. سياست هنرمندانه شد و هنر به شدت سياسی گشت. هنر متعهد بود، به ايده‌ی آزادی تام، به اراده‌ی آزاد هنرمند. هنر آوانگارد از طريق جنبش ۶۸ توده‌ای شد.
در رواج ايده‌ی آزادی در مناسبات جنسی نيز جنبش ۶۸ نقش مهمی ايفا کرد. يک بُعد اساسی آزادی، آزادی جنسی است. اين نظر را به صريح‌ترين شکل آن ويلهلم رايش(۶)، روانکاو اتريشی بيان کرده است. رايش ايده‌ی انقلاب پرولتری را با ايده‌ی آزادی جنسی درهم‌آميخته بود. او که شاگرد فرويد بود، نخستين کسی است که روانکاوی فرويدی و مارکسيسم را در پيوند با يکديگر قرار داده است. اين ايده به تدريج هواداران فراوانی پيدا کرد، در ميان اگزيستانسياليست‌ها، در مکتب فرانکفورت، در ميان مجموعه‌ی چپ نو. جوانان ۶۸ نخست از زاويه‌ای سياسی به موضوع سکس پرداختند؛ مسئله اما به تدريج به صورت موضوعی مستقل مطرح شد.
چيزهای بسيار ديگری بودند که نخست از زاويه‌ی سياسی موضوع توجه قرار گرفتند، از جمله تربيت ضد اقتدار. در آلمان، يکی از قطب‌های فکری جنبش مکتب فرانکفورت بود. بسياری از فعالان سياسی چپ در اين کشور بر اين نظر بودند، که همچنان که خداوندگاران "نظريه‌ی انتقادی" برنمايانده‌اند، شيوه‌ی تربيتی که فرد را مقهور و تابع سازد، از زمينه‌سازهای ديکتاتوری فاشيستی است. موضوع شيوه‌ی تربيتی‌ای که شخصيت فرد را مستقل و آزاد بارآورد، در پيوند با گرايش عمده‌ی جنبش بود: ابراز وجود فرديت آزاد. اين از تناقض‌های درونی بارز ۶۸ است که در عين حال که شاخص مرحله‌ای از انکشاف فرديت است، در آن گرايشی قوی به جمع‌گرايی و حتّا ايدئولوژی‌های تماميت‌خواه به چشم می‌خورد. تناقض را با تصوری رمانتيک از جمعی هماهنگ حل می‌کردند. شصت و هشتی‌ها پيروان ژان-ژاک روسو بودند، بدون اينکه از او نامی ببرند. بر ذهن آنان اين تصور چيره بود که هرگاه همه طبيعی باشند و به سرشت آزاد خود اجازه‌ی رشد و پديداری دهند، جمعی که از آحادی اين گونه تشکيل ‌شود، بی‌ستيز و هماهنگ خواهد بود. تجربه‌هايی در جهت تشکيل اين جمع‌ها صورت گرفت، بويژه در آلمان که "کمون"‌هايش تاريخچه‌ای مثال‌زدنی دارند. کمون‌ها، که می‌خواستند جزيره‌های سوسياليستی در درون سرمايه‌داری باشند، ديرپا نبودند. آنچه در جامعه گسترش يافت خانه‌های جمعی دانشجويی بود که هنوز در آلمان موجود هستند، اما ديگر چندان گذشته‌ی خود را به ياد نمی‌آورند.

برآيندهای جنبش ۶۸
۶۸، سرچشمه‌ی "جنبش‌های اجتماعی نو" در غرب شد. گسترده‌ترين دامنه را در ميان اين جنبش‌ها، جنبش حفظ محيط زيست و جنبش زنان دارند. اين جنبش‌ها را هم می‌توان انشعابی از جريان اعتراضی‌ای دانست که حوادث سال ۱۹۶۸ به نام آن ثبت‌شده و خود به اين نام شناخته می‌شود، و هم ادامه‌ی آن جريان تلقی کرد. ادامه‌ی آن جريان‌اند، چون چهره‌ها، ايده‌ها، عناصر گفتمانی و الگوهای رفتاری و ارزشی بسياری را از جريان اعتراضی به ارث برده‌اند؛ انشعاب تلقی می‌شوند چون از برخی ادعاها و ايده‌ها و کردارهای رايج در جنبش اعتراضی که معطوف به بر هم زدن کل نظام اجتماعی بودند، دست شستند، يا اينکه خود به بينش‌ها و منش‌هايی در جنبش اعتراضی اعتراض داشتند. جنبش صلح، که از جنبش‌های پرنفوذی است که با جريان اعتراضی دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ برآمد تازه‌ای يافت، نهضتی است بدون داعيه‌ی انقلاب؛ تلاشی است برای حفظ وضعيت موجود، به گونه‌ای که صلح‌آميز باشد. در اين جنبش به خوبی می‌توان رابطه‌ای را با جنبش ۶۸ ديد که آميزه‌ای از پيوند و گسست است. جنبش حفظ محيط زيست نيز چنين است. جنبش زنان وضع ويژه‌ای دارد. فمينيسم نو، از دل چپ درآمد، در عين حال اعتراضی به چپ بود. آغاز فمينيسم دوره‌ی جديد چنين است: زنان آگاه حس کردند برای پيشبرد مبارزه‌ی آزادی‌خواهانه‌ی‌‌شان ابتدا بايد با رفقای خود در سازمان‌های چپ تعيين تکليف کنند؛ رفقای مرد، که به فکر نجات کل بشريت بودند و وضعيت توده‌ها در کشورهای دوردست را نيز از نظر دور نمی‌داشتند، درک نمی‌کردند که چگونه خودشان بر زنان اطراف خود تحقير و استثمار را روا می‌دارند. در آلمان انشعاب فمينيستی با يک شورش نمادين همراه بود: در سال ۱۹۶۸، در کنگره‌ی فرانکفورت SDS، "اتحاديه دانشجويان سوسياليست آلمان" (۱۹۴۶ تا ۱۹۷۰)، که موتور جنبش در آلمان فدرال و برلين غربی بود، يکی از دختران دانشجو به نام زيگريد دام-روگر(۷) در اعتراض به منش مردسالارانه‌ی رفقا گوجه فرنگی به سمت ميز رياست کنگره پرت کرد. سی سال بعد کنفرانسی فمينيستی در برلين به جمع بندی دستاوردهای زنان پرداخت. عنوان اين کنفرانس پرمعنا بود: "آن گوجه تا کجا پرواز کرد؟" کنفرانس، بلندپروازی آن گوجه را بسيار ستود.
جنبش فمينيستی برآمده از ۶۸ اين ويژگی مهم را داشت که با انقلاب جنسی‌ای همراه بود که گاه نمودی از اين جنبش و گاه مستقل از آن ديده می‌شود. در مورد رابطه‌ی اين دو پديدار اجتماعی حتّا درستتر آن است که بگوييم اين جنبشِ اعتراضی بود که از انقلاب جنسی بهره برد؛ انقلاب جنسی به هر حال درمی‌گرفت و برای گسترش خود نيازی به جنبش سياسی جوانان نداشت. در همين راستا می‌توان گفت که بدون انقلاب جنسی، فمينيسم نمی‌توانست از حالت خودآگاهی گروهی از نخبگان به درآيد و در سطح توده‌‌ی وسيعی از زنان – و نيز مردان – رواج يابد. فمينيسم به اين انقلاب جنسی هم با ديدی پذيرا می‌نگريست هم ديدی انتقادی. پذيرای آن بود، چون انقلاب جنسی باعث شد که خواست آزادی به صورت خواست صريح داشتن اختيار بر جسم و عواطف و غرايز فردی مطرح گردد، چيزی که بدون بودش آن آزادی کامل نيست. ولی انقلاب جنسی در نظم مبتنی بر بازار فورا باعث گسترده‌ شدن بازار تن‌فروشی علنی می‌شود که شاخص آن تحقير زن و جسمانيت زنانه است. اين چيزی بود که واکنش انتقادی را برمی‌انگيخت. فمينيسم نه انقلاب جنسی، بلکه سوءاستفاده از آن را مورد انتقاد قرار داد و می‌دهد؛ اين سوءاستفاده پديده‌ی تازه‌ای نيست: ادامه‌ی تحقير و استثمار سنتی زن است، اما با وسايل و امکانات مدرن.
علاوه بر جنبش‌های صلح، حفظ محيطِ زيست و آزادی زن، جنبش اعتراضی همپيوسته‌ی ديگری دارد که معمولاً به‌عنوان نهضت شهرت ندارد، اين امر اما نشان کم‌اهميتی آن نيست. اين برآيند، جنبش تربيتی ضداقتدار است. نمی‌شد از پدرسالاری انتقاد کرد، به دخالت دولت در زندگی و انديشه و روان افراد – از جمله از طريق دستگاه ايدئولوژيک آموزش و پرورش − اعتراض کرد، از شهروندان خواست در برابر پليس و ديگر ارگان‌های کنترل‌کننده‌ی دولتی از خود استقلال و شهامت مدنی نشان دهند، اما با آن نظام تربيتی‌ای درنيفتاد که افراد را در برابر انواع و اقسام قدرت، از قدرت پدر گرفته تا قدرت پليس و رئيس و سرکارگر و مدير و دولت، سرافکنده و جبون بارمی‌آورد. در مورد رابطه‌ی فاشيسم و تربيت مبتنی بر تمکين به اقتدار کار نظری‌ای در مکتب فرانکفورت شده بود که جنبش ۶۸ ايده‌های آن را در ميان دانشجويان و استادان و آموزگاران رواج داد. انديشه‌‌های گروهی از روانکاوان و تربيت‌شناسان در اين زمينه در مهدکودک‌ها و مدارس آزادی که در اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰، بويژه در آلمان، تأسيس شدند، به کار بسته شد. گرايش‌های افراطی آغازين به تدريج تعديل شدند و نهضتی که ابتدا خارج از نظام رسمی آموزشی شکل گرفته بود، سرانجام توانست کل شيوه‌های اين نظام را دگرگون کند.
۶۸ در همه‌ی جلوه‌های خود اينسان در برابر اقتدار موفق نبود. گرايش‌هايی افراطی در مصاف با قدرت دولتی ديالکتيک مصاف با قدرت تام را نشناختند: در برابر قدرت تام، قدرت تام را نهادند و به تماميت‌خواهی درغلتيدند: تماميت‌خواهی‌ای که در ذاتِ خشونت است، زيرا خشونت اين استعداد را دارد که به تمامی مسائل دنيا پاسخ دهد. رئيس دولت، ژنرال، سرمايه‌دار، سرکارگر، نويسنده‌ی دگرانديش، پاسبان، همحزبی معترض، عضو مستعفی، رقيب عشقی، همسايه‌ی فضول: اسلحه پاسخگوی همه‌ی اينان است. منطق سلاح را که پذيرفتی، ديگر از خود سلب اختيار کرده‌ای. خشونت پويش خود را دارد. «قدرت از لوله‌ی تفنگ درمی‌آيد». در ۶۸ اين سخن مائو يکی از رايج‌ترين پاسخ‌ها به اين مسئله بود که سرانجام چه بايد کرد و قدرت بديل را چگونه بايد برپا ساخت.
گرايش به خشونت به‌ويژه با توسل به جنگ ويتنام موجه می‌شد. رسانه‌های گروهی تصويرهای جنگی نابرابر و دهشتناک را به درون خانه‌ها می‌بردند و وجدان‌های آزاد و اخلاقی را تکان می‌دادند. گفته می‌شد که امپرياليسم چاره‌ای جز تسليم يا مقاومت باقی نمی‌گذارد و شکل عالی مقاومت، مقاومت مسلحانه است؛ پس بايد سلاح برداشت، سلاح را دربرابر سلاح گذاشت و در سرتاسر جهان، آنگونه که چه گوارا گفته، به ويتنام‌های متعددی شکل داد.
خشونت‌طلبی و جهان‌سوم‌گرايی در پيوند تنگاتنگ با يکديگر بودند. آن‌که برای بهبود وضع جهان چاره را در کاربست خشونت می‌ديد، ذهنش خودبه‌خود متوجه جهان سوم بود که در مرحله‌ی ملت‌گرايی و کسب استقلال قرار داشت و برای برپا کردن جنگ از زمينه و بهانه‌ی کافی برخوردار بود. و آن کس که از جهان سوم بود يا دل و اميد به جهان سوم بسته بود، به راحتی می‌پذيرفت که برای کسب آزادی بايد تفنگ به دست گرفت. ايدئولوژی رهايی به کمک سلاح اساساً از طريق اروپا به جهان سوم صادر شد. ديدگاه‌های چينی و کوبايی ابتدا به اروپا منتقل می‌شدند، در آنجا پروريده می‌گشتند و به زبان‌های مختلف درمی‌آمدند. جهان سوم از اين نظر نيز به جهان اول وابسته بود. يکی از کانال‌های اصلی رواج ديدگاه‌های بلوک شوروی نيز غرب بود. مدارس اصلی بين‌الملل مارکسيسم روسی بيشتر در غرب بودند تا در بلوک شرق.
جهان‌سوم‌گرايی دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ تا حد تقديس جهان سوم پيش می‌رفت. عده‌ای از آنانی که بعداً به جنبش حفظ طبيعت رو آوردند، سير فکری خود را با جهان‌سوم‌گرايی به صورت تلقی جهان سوم به صورت جهان طبيعی آغاز کردند. پنداشته می‌شد جهان سوم جايی بوده است که مردم در آن ساده می‌زيستند، در صلح و در هماهنگی با طبيعت؛ اما به ناگهان استعمارگران اروپايی سربرآوردند و از آن دنيای بهشتی جهنم ساختند. جوانان اروپايی دچار عذاب وجدان بودند؛ می‌خواستند کارهای پليد پدرانشان را جبران کنند. اما در اين راه چنان به افراط می‌گرويدند که چشمشان را يکسر به واقعيات آن دنيای ديگر می‌بستند. انواع و اقسام نظريه درباره‌ی وابستگی به وجدان‌های معذب پشتوانه‌ی نظری می‌دادند. احساس مسئوليتی که در قبال جهان سوم احساس می‌شد، «نوعی جنون خودبزرگ‌بينی وارونه» بود.(۸)

ايرانيان و جنبش ۶۸
جهان‌سوم‌گرايی‌ای که ايرانيان از اروپا برگرفتند، ضربه‌ی نهايی را به بينش انتقادی پاگرفته در دوران مشروطيت وارد کرد. روشنفکران عصر مشروطيت اِشکال‌ها و ضعف‌های فرهنگی و اجتماعی کشور را می‌ديدند، از آنها انتقاد می‌کردند و به درستی معتقد بودند که بدون مبارزه با خرافات، بدون باسواد کردن مردم، بدون آگاه کردن آنان در زمينه‌هايی چون بهداشت و اصول زندگی شهری، اصلاحِ سياسی ممکن نيست. گرايش به چپ در دهه‌ی ۱۳۲۰ باعث شد مبارزه‌ی طبقاتی اصل پنداشته شده و گمان شود با پيروزی زحمتکشان بر دولتِ دست‌پرورده‌ی دارايان مشکلات فرهنگی خودبه‌خود از ميان می‌روند. مردم در ذات خود خوب‌اند؛ بايد به توده ايمان داشت. اين باور رايج را، جهان‌سوم‌گرايی دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ تقويت کرد. ايران ديگر تنها و تنها يک اشکال داشت، آن هم وجود يک ديکتاتوری وابسته بود. خلاصه‌ی همه‌ی نظريه‌های سياسی پرطرفدار در مورد اين ديکتاتوری اين بود که "شاه سگ زنجيری آمريکا"ست.
در دوره‌ی ۶۸ در غرب، اگر دانشجويی از جهان سوم بودی و عليه يک "سگ زنجيری" می‌جنگيدی، سخت بروبيا پيدا می‌کردی‌. ايرانيان در جنبش دانشجويی دوره‌ی ۶۸، صاحب‌نام بودند. هم سازمان دانشجويی گسترده و نيرومندی به نام "کنفدراسيون جهانی محصلين و دانشجويان ايرانی" داشتند که در حرکات اعتراضی فعالانه شرکت می‌جست، و هم از کشوری می‌آمدند که شاهِ آن، مظهر همه‌ی رذالت‌های ممکن تلقی می‌شد، سخت مورد نفرت بود و سرنگونیِ آن، يکی از هدف‌های مقدم انقلاب جهانی‌ای بود که دانشجويان چپ همه‌ی کشورها رؤيايش را در سر می‌پروراندند.
در آلمان، سفر شاه به اين کشور و کشته شدن دانشجويی به نام بنو اونه‌‌زُرگ(۹) در روز ۲ ژوئن ۱۹۶۷، در تظاهراتی که در برلين عليه ديکتاتور شرقی برپا شده بود، يک نقطه‌ی عطف مهم جنبش محسوب می‌شود. اين ماجرا گرايش به خشونت را در جنبش دانشجويی تقويت کرد. افراط‌گرايان، کل نظام را در دستگاه پليس، و کل دستگاه امنيتی را در پليسِ قاتل دانشجوی ۲۷ ساله‌ی صلحجو خلاصه می‌کردند و می‌گفتند اين نظام را مماشات نشايد. گرايش به اِعمال خشونت در ميان دانشجويان ايرانی بازتاب می‌يافت و اين باور را در ميان آنان تقويت می‌کرد که مبارزه‌ی مسلحانه تنها راه رهايی است.
جنبش ۶۸، دانشجويان ايرانی را عمل‌زده و خشن کرد. نشريه‌های کنفدراسيون در اين مورد به خوبی گواهی می‌دهند. "نامه پارسی"، از نشريات راه‌گشا و مهم کنفدراسيون، که حکم ارگانِ پژوهشی تشکيلات را داشت، در دوره‌ی آغازين خود نشريه‌ای باخرد و آموزنده است؛ فارسیِ درستی دارد که از قلم کسانی چون حميد عنايت و مهرداد بهار تراوش کرده است. هر چه پيش می‌رويم، سبک‌تر و شعاری‌تر می‌شود. نثر آن به ابتذال می‌گرايد. در پايان کار، در نشريه‌ای که زمانی روشنفکری بود، نفرت از فکر و روشنفکر موج می‌زند.
تأثير جنبش ۶۸ بر ايران موضوعی است که پژوهشگران تاريخ و سياست و فرهنگ بايستی به آن توجه ويژه‌ای کنند. با نگاه گذرا نيز می‌توان پی برد که بخش مهمی از ايده‌های انقلابی رواج‌يافته در ايران نسبت‌هايی با فضای اروپا و آمريکا در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ دارند. به عنوان مثال انکارناپذير است که جنبش چريکی در ايران متأثر از مبارزات مسلحانه در آمريکای لاتين بوده است، اما آنچه باعث شد آمريکای لاتين به‌عنوان سرمشق و مرجع برشناخته شود، جايگاهی است که جنبش دانشجويی چپ در کشورهای پيشرفته‌ی غربی به آن داد. ايرانيان از طريق اروپا آمريکای لاتين را شناختند و حتّا می‌توان گفت که تأثيرپذيری از فلسطين تا حد بسياری از طريق غرب بوده است. مائوئيسم از راه اروپا به ايران صادر شد. بر اين نکته نيز بايستی تأکيد کرد که تأثيرگيرنده از فضای ملتهب غرب، فقط چپ غيرمذهبی نبوده است. نيروهای مذهبی‌، بويژه چپ‌گرايان و متجددترهايشان نيز از جنبش اعتراضی در اروپا و آمريکا تأثير گرفته‌اند. علی شريعتی در فرانسه از اگزيستانسياليسمی که در فضا شناور بود، تأثير گرفت و نيز با افکار فرانتس فانون آشنا شد که مقدمه سارتر بر "نفرينيان زمين" به او شهرت و مقبوليت داده بود. سالهای اقامت شريعتی در فرانسه (۱۹۵۸ تا ۱۹۶۴) سالهای شروع التهاب بود. شريعتی بدون برگرفتن ايده‌های ملتهب آن ايام، آن نمی‌شد که شد.
در مورد جنبش چريکی در ايران اين نظر نيز مطرح است که اين جريان بخشی از جنبش دانشجويی ايران بوده و بايستی به عنوان نوعی جنبش جوانان محسوب شود.(۱۰) اگر چنين باشد، می‌توان گفت که همسنخی‌ای با جنبش جوانان در کشورهای ديگر وجود داشته که بر وجود زمينه‌ی مستعدی برای تأثيرگيری از بيرون دلالت می‌کند. تأثيرگيری همواره گزينشی است، يعنی نوع و دامنه و شدت آن بستگی به استعدادهای درونی تأثيرگيرنده دارد. انسان از هر چيزی تأثير نمی‌گيرد. دانشجويان ايرانی در اروپا و آمريکا در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ از ليبراليسم بنيادينی که جانمايه‌ی اين جنبش بود و آن را در نهايت در خدمت گسترش امکان‌های دموکراسی قرار داد، تأثير نگرفتند. نوشته‌های کنفدراسيون و اغلب ديگر نوشته‌های ايرانيانِ متأثر از جنبش اعتراضی در غرب، آشکارا ثابت‌کننده‌ی يک چيزند: فعالان سياسی ايرانی عمدتاً شعاردهی، پرخاشگری و خشونت را آموختند. در آن نوشته‌ها به ندرت اثری از آن گفتمان انتقادی‌ای می‌بينيم که با تماميت‌خواهی مرزبندی می‌کرد، در صدد تحکيم مبانی آزادی بود، اقتدار نابخردانه‌ی سنت را کنار می‌زد، بر آزادی زن تأکيد می‌کرد و به صلح و حفظ محيط زيست ارج می‌نهاد. آنچه بارز است سطحی‌نگری، بی‌حوصلگی، شتابزدگی، فقدان رواداری و سقوط تا حد لومپنيسم است.
پرسيدنی است که چرا فعالان سياسی ايرانی در خارج از کشور از جنبش ۶۸، دموکراتيسم‌اش را نياموختند. در پاسخ بايد به عامل جهان‌سوم‌گرايی اشاره کنيم. در دور آغازين فعاليت کنفدراسيون دانشجويانی را می‌بينيم که به غرب رفته بودند تا چيزی بياموزند؛ تا حدی هم آموختند. اما بعد، نوبت به کسانی رسيد که نيازی به آموختن نداشتند. اسير ايدئولوژی جهان‌سوم‌گرايی شدند و در محيط، در تماس با اروپاييانی قرار گرفتند که سخت شيفته‌ی جهان سوم بودند؛ معتقد بودند جهان‌سومی‌ها نقش پرولتاريای جهانی را دارند و سرانجام اينانند که با انقلاب جهان‌گسترشان، انسانها در غرب سرمايه‌داری را نيز نجات خواهند داد. به جهان‌سومی‌ای که چنين سخنانی را بشنود، چه احساسی دست می‌دهد؟ بعيد نيست که يکباره حس کند او به راستی نجات‌دهنده است؛ و در چنين مقامی طبعاً ديگر نيازی به آموختن ندارد؛ او خود يک پا آموزگار است. آيا اکنون وضع عوض شده است؟ آيا اکنون ايرانيان پذيرفته‌اند که بايستی بياموزند؟ آيا آن دسته از ايرانيانی که روشنفکر مملکت بودند و اکنون در غرب زندگی می‌کنند، در حال آموختن‌اند؟ کجاست دستاوردهايشان؟

جمع‌بند
در ميان ايرانيان، آنچه از جنبش ۶۸ برگرفته شد، امکانی برای گسترش قلمرو آزادی ايجاد نکرد؛ آن قدرت تخيلی را نپروراند که لازمه‌ی عمل در وضعيت بغرنج است. همولايتی‌های ما وضعيت را ساده پنداشتند و ساده‌ترين راه‌حل‌ها را برگزيدند.
در غرب جنبش تجزيه شد، جنبه‌هايی تباه گشتند، جنبه‌های بی‌اهميتی فراموش شدند، جنبه‌هايی قلمرو امکان را گسترش دادند و آزادی و دموکراسی و مدنيت را تقويت کردند. تباه‌گشته، آن گرايش‌هايی بودند که به تروريسم راه بردند (در اين رابطه بايستی به‌ويژه از گروه تروريستی RAF، "ارتش سرخ آلمان"، نام برد) يا سر از فرقه‌های روان‌گردان درآوردند.
در اين روزها در آلمان کتابی در مورد جنبش ۶۸ بحث‌انگيز شده که سخت تلاش کرده اين جنبش را پليد و هرزه داند.(۱۱) نويسنده، گوتس اَلی، که خود در جنبش ۶۸ به صورت هوادار يک گروه مائوئيست شرکت داشته، کتابش را "نبرد ما" نام نهاده، عنوانی که يادآور "نبرد من" آدولف هيتلر است. گوتس الی، که تخصصش تاريخ است، در اين کتاب چنان دست به تحريف تاريخ زده تا بتواند نبرد شصت‌وهشتی‌ها را چيزی از قماش نبرد نازی‌ها بداند. يک فايده‌ی اين کتاب در تحريک‌آميز بودن آن است. کتاب با غلوهای تحريف‌آميزش، به سنگ چاقو می‌ماند؛ می‌توان چاقوی نظر را بر آن کشيد تا تيزتر شود. کتاب در نظر نگرفته که جنبش ۶۸ جنبشی بين‌المللی بوده و روا نيست آن را تنها در چارچوب تاريخ آلمان در قرن بيستم بررسی کرد. بخش آلمانی جنبش نيز آن گونه نبوده است که گوتس الی می‌گويد. نظر او اين است که رهبران اين جنبش، مهمتر از همه رودی دوچکه(۱۲)، ناسيوناليست بودند و ضديتشان با امپرياليسم، واکنشی در قبال شکست آلمان از نيروی متفقين و آمريکايی شدن کشور بوده است. او جنبش جوانان آلمانی در دهه‌ی ۱۹۶۰ را با جنبش جوانان اين کشور پس از جنگ اول مقايسه می‌کند و پديده‌های مشابهی ميان آن دو می‌يابد: رمانتيسيسم، کلکتيويسم، خشونت‌ورزی. نکته‌ی مهم اما اين است: جنبش جوانان دهه‌ی ۱۹۲۰ امکانهای قدرت‌گيری نازی‌ها را تقويت کرد، يعنی از دامنه‌ی امکانات جامعه برای دموکراتيک شدن کاست، در حالی که جنبش ۶۸ جامعه‌ی آلمانی را باز کرد، آن را از حالت گرفته و افسردگی مزمن‌اش درآورد و باعث شد بحث بر سر گذشته‌ی جنايت‌بار کشور در درون خانه‌ها بالا گيرد. مورخان، بر خلاف ادعای گوتس الی، ۶۸ را يک نقطه‌ی عطف واقعی در تسويه حساب آلمان با گذشته‌ی خويش می‌دانند. دهه‌ی ۱۹۶۰ با دهه‌ی ۱۹۲۰ يک تفاوت اساسی ديگر دارد: ليبراليسم، آنچنان قدرت دارد که جنبش را در خود بکشد و آن را به نفع دموکراتيزاسيون جامعه تجزيه کند. در دهه‌ی ۱۹۲۰ جامعه‌ی آلمانی چنين ظرفيتی را نداشت. طرف ديگر مسئله، استعدادهای مختلف دو جنبش است: جنبش ۶۸ استعداد آن را داشت که در جهت گسترش پهنه‌ی امکانات دموکراتيک حرکت کند، جنبش دهه‌ی ۱۹۲۰ فاقد چنين استعدادی بود.
اگر بخواهيم جنبش ۶۸ در همه‌ی کشورها را در يک کلام خلاصه کنيم، می‌توانيم بگوييم که ۶۸، جنبشی بود برای خودفرمانی. همه اختيار می‌خواستند، در برابر اقتدار دولتی، اقتدار پليسی، اقتدار سرمايه‌، اقتدار مردانه، اقتدار نسل پيشين. در فرانسه، تنها جايی که جنبش دانشجويی توانست با جنبش کارگری گره خورد، يک شعار اساسی جنبش autogestion بود، تقاضای خودمديريتی در کارخانه و دانشگاه. در آلمان نيز کل تلاش برای اصلاح در دانشگاه‌ها، کل حرکات در جهت تشکيل کمون‌ها، مهد کودک‌ها، خانه‌های زنان، تعاونی‌های بيکاران و "ابتکارهای مردمیِ" ويژه‌ی دوره آخر جنبش حرکاتی در جهت خودفرمانی بودند. در آمريکا نيز گرايش به خودفرمانی بارز بوده است، در همه جا، از جنبش سياهان گرفته تا جنبش هيپی‌گری، از جمع موتورسواران ايزی‌رايدر گرفته تا تريبون‌های آزاد دانشگاه‌ها.
جنبش ۶۸ جنبش تخيل بود. در آن شکلهای بديعی از مقاومت مدنی اختراع شدند. اين جنبش فرهنگ مقاومت مدنی را تقويت کرد. اين جنبش به صلح، به ايده‌ی حفظ محيط زيست، به رابطه‌ی بهتر دو جنس، به رابطه‌ی بهتر نسل‌ها، به رابطه‌ی بهتر شهروندان و دولت و خواست رابطه‌ی عادلانه ميان کشورها در سطح بين‌المللی خدمت رساند. دستاوردهای آن، جزو فرهنگ جهانی‌ هستند، نه چيزی تنها مختص غرب. ما هنوز می‌توانيم از آن بياموزيم؛ می‌توانيم برگيريم، آن چيزهايی را که پيشتر در افق ذهنمان نمی‌نشستند.


پانويس‌ها

(۱)Daniel Cohn-Bendit
(۲) همه‌ی قول‌های نقل شده در بالا برگرفته از اين کتاب‌اند:
Ingrid Gilcher-Holtey: "Die Phantasie an die Macht". Mai 68 in Frankreich, Frankfurt/M 1995, S. 9f.
(۳) "Explosion möglich", Interview mit Alain Touraine, Die Zeit, v. 23.03.2006.
(۴) هانا آرنت برنهاده است که ايجاد نظمی آزاد در ايالات متحده‌ی آمريکا بر پايه‌ی سنت "کتاب مقدس" بوده است. او از اين موضوع نتيجه گرفته که ادراک سياسی برای آنکه در دام تماميت‌خواهی نيفتد، بايستی به يک سنت فلسفی يا الاهياتی متکی باشد که نسبت به وضعيت حال به مثابه يک مرجع متعالی (ترانسندنتال) عمل کند. بدون داشتن موضعی مثبت يا منفی در قبال اين نظر هانا آرنت، در بالا با الهام و اقتباس از سخن او، از اصطلاح "مرجع متعالی" استفاده شد.
(۵) گروهی از دانشجويان ايرانی نيز در دهه‌ی ۱۹۷۰ نشريه‌ای زير اين عنوان منتشر می‌کردند.
(۶) Wilhelm Reich (1897-1957(
(۷) Sigrid Damm-Rüger
(۸) اين عبارت را هانا آرنت به کار برده است، در نامه‌ای به يکی از فعالان جنبش ۶۸ در آلمان. در نامه چنين می‌خوانيم: «بی‌شک اينکه در ايران، ويتنام و برزيل "وضعيتی ناشايست" حاکم است، چيزی است که به ما نيز مربوط می‌شود؛ مسئله اما در حقيقت به ما برنمی‌گردد. به نظرم اين تصور [که همه چيز به ما برمی‌گردد] نوعی "خودبزرگ‌بينی" وارونه است. کوشش کنيد در ايران کار سياسی کنيد؛ فوراً آرزو می‌کنيد از شرّ اين کار خلاص شويد. مسئوليت شما اين است که مگذاريد در آلمان "وضعيتی ناشايست" برقرار باشد و مگذاريد دانشجويانی که تظاهرات می‌کنند، با تير مرگ از پا درآيند. اگر چنين کنيد، تصور می‌کنم حسابی سرتان شلوغ خواهد شد. Politics like charity begins at home [سياست به مثابه امر خيريه، چراغی است که به خانه رواست] اگر فردا، به‌عنوان مثال، پس از عقب‌نشينی سربازان آمريکايی از ويتنام، ويتنامی‌ها به کشتار هم پرداختند – چيزی که کاملاً محتمل است – من، دست کم در اين مورد، خود را مسئول نمی‌دانم. يکی از معانی سياست اين است که همچنان هنر ممکنات است؛ ولی امکان‌های انسان‌ها و ملت‌ها همواره محدود است. پی نبردن به مرزهای خود، جنون خودبزرگ‌بينی است، حتّا اگر خود را پشت احساس‌های متعالی پنهان کند. [...] در سياست بايستی ياد گرفت محدود فکر کرد. اين کار برای من و شما که از سنت پرمايه و گرانقدر فلسفی آلمان می‌آييم، کار ساده‌ای نيست، زيرا فرا رفتن از محدوديت‌ها در ذات فکر است.»
(Brief Hannah Arendts vom 25. Nov. 1967 an Hans-Jürgen Benedict, in: Mittelweg 36, 17. Jg., Heft 1/2007)
(۹) Benno Ohnesorg
(۱۰) مهدی فتاپور، که از نزديک جنبش "فدايی" آغازشده با خيزش "سياهکل" را می‌شناسد، چنين نظری را پيش گذاشته است، در مقاله‌ای با نام "خيزش جوانان ايران در دهه‌ی پنجاه".
(۱۱) Götz Aly, Unser Kampf 1968 – ein irritierter Blick zurück, Frankfurt/M ۲۰۰۸.
(۱۲) Rudi Dutschke (1940-1979)

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به '۱۹۶۸: گسترش پهنه‌ی امکان، محمدرضا نيکفر' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016