وقتى نام مميز را مى شنوم بلافاصله امضايش در نظرم مى آيد. يك امضاى گرافيكى درجه يك. هنرمند بزرگى را از دست داديم و بعيد مى دانم كه كسى بتواند جاى خالى و معتبر او را پر كند. مرتضى مميز را از كتاب هفته مى شناسم. با آن طرح هاى نو، با آن پشت جلدهاى تازه و ديدنى و با آن حال و هوايى كه پايه گذار گرافيك ايران شد. هميشه مى گفت اساس گرافيك ما محكم تر از نقاشى مان است و راست مى گفت. چون پى ريزى آن با خود او بود. مميز يك هنرمند لوطى به تمام معنا بود. هر آنچه را كه مى دانست به شاگردانش منتقل مى كرد. صريح بود و رك و راست و گاهى خشن و شايد بيشتر از گاهى، خشن. ساده بود و صميمى. صميميت و ساده بودنش تمام خشن بودن و تند بودن و گاهى بى ادب! بودنش را جبران مى كرد.نمى شد از حرف هايش آزرده نشد و نمى شد او را دوست نداشت. اگر به كارهايش با آن خطوط محكم و قاطع خوب نگاه مى كردى، كلى لطافت و ظرافت در آن مى ديدى. مثل آب روان بود. پاك و بى گناه.شاگردانش مى گفتند هرچه دعوا، هرچه حرف تند، هرچه خشونت داشت را به جان مى خريم. از بس كه از او ياد مى گيريم. از بس كه مى خواهد از او بياموزيم. هر آنچه از دستش برمى آمد برايت انجام مى داد. دلسوزت بود، يارت بود، همراهت بود، تا هر وقت كه تو مى خواستى و نه تا هر وقت كه او مى خواست. ترس و هراسى از هيچ حاكمى نداشت. حرفش را راحت مى زد. كاردهاى فرورفته در گلدان هاى سياه را به ياد دارى؟ كاردهاى آويخته از سقف را كه داشت رويمان هوار مى شد؟ درست بالاى سرمان و چه تيز و چه هولناك. مهمترين خصلت مميز معلم بودنش بود. دائم در حال ياد دادن بود چه در زمينه گرافيك و چه در زمينه زندگى. اظهارنظرهايش درباره نقاشى، فيلم، گرافيك و هرچه كه هنر بود، اظهارنظرهاى يك استاد بود. يك استاد كامل و تمام عيار.يك روز به كارگاهش رفتم تا نشانه اى براى كتابفروشى ام طراحى كند. با چه تواضعى به خواست هاى من در مورد آن نشانه گوش داد و با چه فروتنى حرف هايم را به كار گرفت. با چه دقت و وسواسى هر قلمى را كه به رنگ آغشته بود مى شست و آن را سر جايش مى گذاشت و بعد قلم ديگرى برمى داشت. كاغذها را مرتب در كشو مى گذاشت و پس از اتمام كار، انگار نه انگار كه در آن كارگاه كسى كارى كرده است. همه چيز مرتب و منظم و وقتى حيرت من را ديد گفت انضباط شرط اول كار موفق است.در قبال كارى كه به او محول مى شد بسيار وسواسى، دقيق، متعهد و مسئول بود. هر كارى را به خاطر اصل آن كار و علاقه به آن كار انجام مى داد. اهل ماديات نبود. كارهاى گرافيكى اش با تمام مدرن بودن و نو بودنشان اصالت ايرانى را در خود داشتند. پوستر دهخدا را به ياد مى آورم با آن همه پرچم سبز و سفيد و قرمز. پوسترهاى سينمايى اش مثل «گوزن ها»، «طبيعت بى جان» به فيلم و كارگردان آن اعتبار مضاعف مى داد. پوستر فيلم «غزل» يك شعر خالص بود. يك قلب سرخ دونيم شده و با چه تركيب بندى درست و كاملى. لوگوها، نشانه ها و آرم هايى كه براى كارخانه ها، سازمان ها يا ادارات مى ساخت در عين سادگى، به راحتى مى شد معناى كارى آن نهاد را از آن درك كرد. شنيدم كه اسامى خيابان ها و كوچه هاى تهران از طراحى هاى او است. از آن روزى كه اين علامات جديد سر كوچه ها نصب شد، پيدا كردن هر آدرسى راحت تر انجام گرفت.
advertisement@gooya.com |
|
اگر او را هنگام كار مى ديديد، متوجه مى شديد كه چه راحت و بدون هيچ ترديد و لغزشى قلم را روى كاغذ مى گذاشت و مى رفت تا ته قضيه. فكرهايش را پيش از آن كرده بود و حالا هنگام اجرا بود. در ذهنش چم و خم ها، رنگ ها و تركيب بندى را معين كرده بود و حالا فقط قلم بود كه بر سطح كاغذ، روان مى رفت و مى رفت تا تبديل به يك اثر هنرى ناب شود. خودش در مورد يك كار موفق مى گويد: «... سفارش به آغوش شما مى آيد، با درون شما مخلوط مى شود، هضم مى شود، جوش مى آيد، سر مى آيد و يك هو بر كاغذ سرريز مى شود، مثل سيل. مى بينيد كه هرچه مى كنيد درست است و خودش هست و كار در يك لذت بى نظير پايان مى يابد....» چند سال پيش در نمايشگاه بين المللى برلين، گرافيست معروفى را ديدم و وقتى متوجه شد ايرانى هستم پرسيد: حال آن مرد بزرگ چطور است؟ مطمئن بود كه مى دانم چه كسى را مى گويد. اين اطمينان او يقيناً از عظمت هنر مميز مى آمد. پيش از اين گفتم كه كارهايش همه اصالت ايرانى را در خود داشتند بى اينكه به زور بته جقه و سرو بخواهد ايرانى بازى درآورد. در عين مدرن بودن ايرانى بودند. خودش مى گويد: «شناخت و تسلط بر فرهنگ محيط، بيشترين اهميت را در كار طراحى دارد. وقتى طراح با فرهنگ و روحيه جامعه آشنايى عميق داشته باشد به آسانى مى تواند آشناترين بيان و ارتباط را با تماشاچى برقرار كند.» مميز از يك خانواده معمولى جامعه بود. از يك طبقه محروم و فقير. مردم را خوب مى شناخت و توانست خودش را با پيشرفتى كه كرد، با نامى كه پيدا كرد و با شهرتى كه به دست آورد به راحتى وفق دهد. خودش را گم نكرد و با سرافرازى و نظربلندى تمام زندگى كرد. بارها احساساتى شدن و جمع شدن اشك در چشم هايش را ديدم. گريه اش اغلب به دليل يك مسئله احساسى بود و نه يك مشكل ناراحت كننده. قلبى حساس و شكننده داشت. قلبى كه داغ ديد و تاب داغ را نياورد. مرد بزرگى را از دست داديم. مردى كه هيچ كس نمى تواند جايش را پر كند: نه در صحنه گرافيك و هنر ايران و نه در دل ما.