پنجشنبه 7 اسفند 1382

بخش 44: ناخواسته «پيشمرگ» شدم

سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق
« دولت در انتظار »
WWW.HengamehShahidi.com
info@HengamehShahidi.com

پشت ترافيك مانده بوديم و پليسي نبود كه راه را باز كند. «ابوزهرا» مي‌گفت : ما وقتي ايران بوديم فكر مي‌كرديم كه آنجا عقب مانده است اما حالا مي‌بينيم اينجا آخر غافله است و ايران در مقابل عراق لوس‌آنجلس است. راننده‌اي از روبرو مي‌آمد و ابوزهرا در حال خودش رانندگي مي كرد تكان شديدي خورديم عماد به شوخي خطاب به ماشين روبرو گفت ببخشيد آقا اين آقا تازه از ايران آمده و عشق حسيني در سر دارد. به مقر وارد شديم. كاك محمد برنامه‌ريز گروه «احمد چلبي» گفت بعد از نهار ما را به بازار مي‌برد تا من مايحتاجم را تهيه كنم. بعد هم مرا به خوردن نهار به نهارخوري دعوت كرد. وارد كه شدم دكتر چلبي سر ميز نشسته بود و من هم سر ميز نشستم. روبروي من كريس يكي از اعضاي پنتاگون قرار داشت و چند دقيقه بعد عماد هم به ما ملحق شد. «كامران فاخر» از افراد دكتر كنار دست من نشسته بود و آهسته در گوشم گفت آن مردي كه روبروي دكتر چلبي نشسته و پيراهن آبي بر تن دارد را مي‌شناسيد. به مرد نگاه كردم. درشت هيكل بود و سبيل بناگوش در رفته‌اي داشت. گفتم نه او را نمي‌شناسم. كامران گفت او «عبدالعزيز مجيد» است برادر «صدام كامل» و «حسين كامل» دامادهاي قبلي صدام كه با آنها به اردن گريخته بود و پس از مدتي كه آن دو به بغداد بازگشتند اما او در اردن ماند و اكنون همراه زن و پنج فرزندش به عراق بدون صدام بازگشته است. دوباره نگاهش كردم. هنوز هم ترس و وحشت درجسم و جانش نمايان بود و مي‌شد هراس را از چهره‌اش و خصوصاً چشمانش خواند. گويا هنوز هم باور نداشت كه ديگر صدامي وجود ندارد. در همين زمان « جودي هالي جيلاني» كه افغاني الاصل و خبرنگار نيويورك تايمز بود به همراه يك سرباز آمريكايي از در وارد شدند و سر ميز نشستند. دكتر در حالي كه داشت اطاق را ترك مي‌كرد مرا به جودي معرفي كرد و از اطاق خارج شد. زن شيطان و بازيگوشي به نظر مي‌رسيد. نهار كه تمام شد كامران گفت الان مي‌خواهيم به منزل پدري دكتر چلبي برويم...

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

پنج پاجروي سفيد براي بردن خبرنگاران به منزل پدر چلبي آماده بود. يك عكاس از مجله واشنگتن تايمزمشغول عكس گرفتن بود و وقتي فهميد من ايراني هستم از من از احوال «نيوشا توكليان» دختر عكاس شلوغ مطبوعات ما را مي‌پرسيد. ماشين ها به راه افتادند و وقتي از كنار دجله رد مي شديم به من قصر «السجود» را كه در منطقه اعظميه در شرق دجله واقع شده بود را نشان داد. به منزلي رسيديم كه زماني «عبدالهادي چلبي» نماينده پارلمان پادشاه درآن سكونت داشت و پس از سقوط پادشاه در عراق كه حكومت جمهوري تشكيل شد به همراه خانواده‌اش به اردن رفت و در آن زمان «احمد چلبي» 13 سال داشت. از آن پس در اين 30 سال اين خانه سفارت هند در عراق بود ولي منزل پس از اين همه سال هيچ تغييري نكرده بود و همان شكل سابق را داشت. گرانيت سبز اصلي ترين گرانيت بود كه در چارچوبها و ستونها به كار رفته بود. از اطاقها و سالنهاي پذيرايي بزرگ عبور كرديم. دكتر چلبي اطاق «حسن» برادرش را نشان ميداد كه اكنون استاد امور بين الملل است و در لبنان زندگي مي كند. دكتر مي‌گفت من با برادرم شوخي مي كردم برخي اوقات وسايل او را پنهان مي كردم و در اين طاقچه كه مي بينيد مي گذاشتم. دكتر چلبي 5 برادر و دو خواهر داشته است. او دو اطاق ديگر مربوط به «هاضم» و «طلال» را نشانمان داد كه اكنون در پاريس و لندن زندگي مي كنند و ميان دو اطاق حمام و سرويس بهداشتي قرار داشت. از سالن ديگر عبور كرديم كه اطاق «جواد چلبي» درآن قرار داشت. سپس از راهي ديگر به اطاق پدرومادرش رسيديم كه روبروي آن بالكن بزرگي قرار داشت و از آن بالكن مي شد خيابان را ديد. بعد به اطاق خود دكتر چلبي رسيديم كه پشت اطاق والدينش قرار داشت و در راهروي روبروي اطاق او اطاق كوچكي با بالكني بزرگتر از بالكن اول قرار داشت. دكتر توضيح مي‌داد كه زمستانها كه سرد بود آفتاب به شيشه مي‌زد و اين اطاق حالت گلخانه‌اي داشت. از پله ها به سمت پشت بام رفتيم. از قسمت شرقي پشت بام رودخانه دجله كاملا پيدا بود .به زير زمين هم سري زديم. دكتر جاي خواب دايه‌اش در دوران كودكي را نشان ميداد و ميزي كه او در سن 13 سالگي روي آن درس مي‌خواند در گوشه‌اي از سالن قرار داشت. دو يخچال قديمي نفتي هم در يكي از اطاقهاي زيرزمين بود و سه پنجره كوچك مانند سه كولر عمل مي‌كردند و وقتي درها باز مي‌شد يك كانال باد خنك شروع به وزيدن مي كرد. اطوي قديمي و گاوصندوق انگليسي پدر چلبي همانگونه دست نخورده باقي بود. دوباره از سالن عبور كرديم و از داخل اطاقي در سالن طبقه اول به سمت حياط رفتيم كه در آن گلهاي «خرزهره» و نخل خرما بود. از كنار قفس پرندگان كه عبور مي‌كرديم به عماد گفتم اين منزل به موزه بيشتر شباهت دارد. زمين چمن بزرگي پشت ساختمان قرار داشت و علفهاي طبيعي دورتادور درختان نخل سر به فلك كشيده قرار داشت. به پنجره هاي ساختمان كه نگاه كردم بسيار كوچك بود اما همين پنجره ها قبلا از بهترين و گرانترين پنجره هاي بغداد بوده است. راهنما توضيح مي داد اين پنجره هاي كوچك به علت گرماي هوا بوده تا گرما به ساختمان نفوذ نكند. از دكتر پرسيدم حالا كه اينجا آمديد چه احساسي نسبت به همسايگان سابق خود داريد و آيا فكر مي كنيد بتوانيد آسايشي را كه از دست داده اند به آنان باز گردانيد؟ دكتر پاسخ داد ما براي ايجاد دموكراسي كامل براي خودمان و همه همسايگانمان تلاش مي كنيم .بعد دكتر درخت بزرگي را به من نشان داد و گفت اين درخت آن زمان كوچك و بسيار مورد علاقه من بود پدر من هم به باغچه‌ها خيلي علاقمند بود. از زير طاق درختان عبور كرديم كه كنار آن چوبي مشبك آلاچيق مانند قرار داشت. سپس وارد خيابان شديم. منزل 50 سال پيش به اين وسعت نشان مي داد كه خانواده چلبي در آن زمان هم ثروتمند و صاحب منصب بوده اند. داخل كوچه شديم و به سمت منزل برادر چلبي رفتيم كه اكنون به يكي از شعبه هاي بانك «رافدين» تبديل شده بود بانك فرعي در غرب اعظميه كه شعبه آن 368 بود. مردم به داخل كوچه آمده بودند دختري ده ساله دوست داشت به دكتر نزديك شود. دستش را گرفتم و به سمت دكتر رفتيم. دكتر چلبي او را بوسيد و نامش را پرسيد دختر گفت پدر و مادرش هم دوست دارند دكتر را از نزديك ببينند. دكتر به سمت منزل آنها حركت كرد و با آن زن و مرد شروع به گفت و گو كرد. همسايگان از عدم امنيت در شهر گله داشتند و دكتر مي گفت تمام تلاشش را به كار خواهد بست تا امنيت را به عراق باز گرداند...
به سمت مقر باز مي گشتيم و من وقتي دقت كردم ديدم كه ماشين ما يك زمان طرف چپ و زماني ديگر طرف راست ماشين دكتر قرار مي گيرد علت را از عماد پرسيدم و او پاسخ داد ما اسكورت دكتر هستيم و بايد در پيچ هايي كه ماشين از طرف راست وارد مي شود در طرف راست و جايي كه ماشين از طرف چپ واقع مي شود در طرف چپ قرار گيريم كه اگر ماشيني قصد داشت خود را به ماشين دكتر بكوبد با ما برخورد كند.يعني اينكه ما الان پيش مرگهاي دكتر چلبي هستيم...

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/5113

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'بخش 44: ناخواسته «پيشمرگ» شدم' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016