سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق
« دولت در انتظار »
WWW.HengamehShahidi.com
info@HengamehShahidi.com
- زنداني ها چگونه آزاد مي شدند؟
- بين ساعت 3 تا 4 بعد از ظهر زندان ساكت مي شد. در باز ميشد و صداي پايي به گوش مي رسيد.زنداني ها مي گفتند اين شانس براي چه كسي در حال آمدن است؟ اين در باز كردن بر خلاف موارد قبلي همه را خوشحال مي كرد چون در آن ساعت اگر در زندان باز مي شد معني آن اين بود كه فردي در حال آزاد شدن است. آنها كه در سلول بودند وقتي متوجه مي شدند چه كسي آزاد مي شود به تكاپو مي افتادند و به آن فرد پيغامهايي مي دادند تا به خانواده شان برساند...
advertisement@gooya.com |
|
- وضعيت زندان در آن ماهها هيچ تغييري نكرد؟
- 5 ماه بود كه در زندان بودم.پس از 5 ماه صدام حسين يك اطلاعيه داد كه به زندانيان سياسي فقط خرما و سمون بدهيد.نفري 18 خرما و سه سمون براي طول روز در اختيار هر زنداني قرار مي گرفت.تا 6 ماه غذاي ما فقط همين بود.من از نظر جسماني خيلي ضعيف شده بودم.حدود 40 كيلو وزن كم كرده بودم.آن زمان قبل از زندان 100 كيلو بودم و حالا 60 كيلو شده بودم.ماه رمضان كه بود و همه با همان خرما ها همديگر را به افطار دعوت مي كردند.خرما را در آب مي ريختيم تا نرم شود.مقداري از آن را مثل كوفته گرد مي كرديم مقداري ديگر را شل درست مي كرديم درست مثل شفته.برخي را شكل گل درست مي كرديم و خلاصه خرما را به اشكال مختلفي در مي آورديم.ماه رمضان كه تمام شد در روز 8 نيسان 1997 صدام دوباره اطلاعيه داد كه خرما و سمون دادن به زندانيان سياسي كافي است.آن شبي كه اين خبر را به ما دادند از خوشحالي تا صبح نخوابيديم چون فردا وقت غذا خوردن بود. روز بعد ساعت 3 بعد از ظهر همه بو مي كشيديم.بوي غذا مي آمد.پنجره زندان را باز كردند و گفتند كه وسايلتان را بياوريد .غذا برنج و گوشت بود. واقعا زياد غذا دادند تا به اندازه كافي بخوريم.ساعت 5/4 كه شد در زندان باز شد.همه به يكديگر نگاه مي كردند تا ببينند آن فرد خوش شانس كيست.تق تق تق... صداي پا به سمت در سلول ما آمد و گفت زنداني 839 . همه براي من هورا كشيدند.كارت سبز كه كارت آزادي بود دست زندانبان بود.هشتم نيسان 1997 شانس دار زندان حاكميت مخابرات من بودم و آزادم كردند.از زندان بيرون آمدم.لباس زندان را پس گرفتند.حالا من كه 100 كيلو بودم 60 كيلو شده بودم.شلوارم را كه به پا كردم با هيچ چيزي به كمرم بند نمي شد.من هم ديدم كه هيچ چاره اي نيست با يك نخ كنار شلوارم را جمع كردم و آن را تنگ كردم و بعد به سمت سواري استيشن رفتيم كه در و پيكر آن بسته بود و هيچ پنجره اي نداشت.پس از طي مسيري به من گفتند به كسي نگاه نكن و برو پايين و بعد سر يك جاده مرا پايين انداختند...
- پايتان كه روي زمين رسيد چه احساسي پيدا كرديد؟
- من مدتها بود آفتاب نديده بودم بنابراين رنگ و روي سفيدي پيدا كرده بودم. با تعجب به مردم نگاه مي كردم و آنها هم به من با تعجب نگاه مي كردند.پس از چند دقيقه كه به حال خودم برگشتم سوار تاكسي شدم تا به منزل بروم.اما اعضاي خانواده ام چون منزلمان كرايه بود خانه را خالي كرده بودند...
- پس چه كرديد؟
- به خانه اقوامم رفتم و از آنجا بعد از كمي استراحت به سمت اربيل حركت كردم.من ده سال در بغداد زندگي كرده بودم.بعد از يك ماه از اربيل به سليمانيه رفتم و تا كنون همين جا زندگي مي كنم....