به كرمانشاه كه رسيديم ساعت 8 شب بود. از ميان شهر كه عبور ميكرديم در حالي كه دومين روز از نوروز بود اما در خيابان هاي شهر پرنده پر نميزد .
advertisement@gooya.com |
|
پس از چند دقيقه «حاجي فاضل» با من تماس گرفت وگفت «در پاسگاه قازانچي منتظر بمانيد، اتوبوسي شما را سوار خواهد كرد تا به مريوان برسيد». به دروازه خروجي كرمانشاه كه رسيديم راننده توقف كرد و از ماشين پياده شد. به سمت پيرمرد و مرد جواني رفت و با آنها صحبت كرد بعد به همراه مرد جوان به سمت ماشين آمد و هر دو سوار شدند . با تعجب به آنها نگاه مي كردم. راننده گفت اين برادرم است تا مريوان با ما مي آيد. در حالي كه سعي مي كردم ترسم را از راننده پنهان كنم با پرخاش به او گفتم ولي ما چنين قراري نداشتيم. بعد رو به مرد ديگر كردم و گفتم ببخشيد آقا لطفا پياده شويد.
مرد جوان نگاهي به من و برادرش انداخت. در همين حال راننده گفت خانم به خدا برادرم است اجازه بدهيد همراه من بيايد. گفتم شما ميتوانيد با برادرتان برويد اما من همين جا پياده مي شوم ولي توقع نداشته باشيد كه به شما كرايه اي پرداخت كنم. راننده با شنيدن اين حرف نگاهي به برادرش كرد و مرد جوان از ماشين پياده شد. ساعت9:30 بود كه به پاسگاه قازانچي رسيديم. «حاجي فاضل» تماس گرفت و گفت تا ده دقيقه ديگر اتوبوس به شما خواهد رسيد. پس از گذشت ده دقيقه دو ا توبوس پشت سر هم توقف كردند. داخل ماشين نشسته بودم كه راننده اتوبوس اول پياده شد و به سمت ماشين آمد و پس از معرفي خودش از من خواست بارم را تحويل دهم. از ماشين پياده شدم و پس از تحويل كوله پشتي سوار اتوبوس شدم و پشت صندلي راننده نشستم. حركت كه كرديم 5 كيلومتر بعد از پاسگاه اتوبوس جلوي مهمانسرايي توقف كرد. وقتي مسافرها از اتوبوس پياده شدند تازه فهميدم كه جريان از چه قرار است. همه افراد اتوبوس مردهاي عرب عراقي بودند كه براي كمك به نيروهاي چلبي مي خواستند وارد عراق شوند. بعد از صرف شام «حاجي فاضل» دوباره تماس گرفت و پس از پرسيدن موقعيت مكاني از من خواست به راننده بگويم بعد از مريوان به سمت مرز «باشماق» برود. اوگفت من درآنجا منتظر شما هستم. يك ساعت بعد اتوبوس در «گاوشان» توقف كرد. در اتوبوس باز شد و مردي مرا به نام صدا كرد. لحظه اي بر خودم لرزيدم با خودم گفتم احتمالا اسمم را رد كرده اند تا جلويم را بگيرند. از اتوبوس پايين رفتم. نور چراغهاي اتوبوس اجازه نميداد چيزي را درست ببينم. برجايم ايستاده بودم كه مردي با موها و محاسن جوگندمي به سمت من آمد و گفت خانم شهيدي سلام من «فاضل» هستم. با تعجب به او نگاهي كردم و گفتم ولي شما كه گفتيد در مرز منتظر ما هستيد.
- من كاري در تهران برايم پيش آمده وبايد برگردم.
در همين زمان راننده جلو آمد و گفت من به مرز نمي روم. فاضل گفت نفري 5 هزارتومان از اينجا تا مرز را اضافه ميدهم. راننده گفت خطرناك است من از اين جلوتر نمي روم. فاضل در حالي كه فرياد مي كشيد گفت وقتي عراقي سوار ماشينت كردي بايد مي دانستي كه براي چه آنها را به مرز مي بري. اين افراد همگي هماهنگ شده اند. راننده ديگر هيچ نگفت و به داخل ماشين برگشت. فاضل رو به من گفت زمان خطرناكي را براي رفتن انتخاب كرده ايد بايد خيلي مراقب باشيد...
- من الان بايد چه كاري انجام بدهم؟
- از دولت ايران چه مجوزي داري؟
- قبلا هماهنگ شده بود اما اسمم در قصرشيرين نبود. اما از ارشاد دوباره با قرارگاه رمضان هماهنگ خواهند كرد. راستي آقاي فاضل اين عراقي ها به جنگ مي روند؟
- بله اينها همه نيروهاي دكتر چلبي هستند...
- من را چگونه به I.N.C (كنگره ملي عراق) مي رسانيد؟
- نگران نباشيد ...
«حاجي فاضل» كه از ما جداشد ساعت از دوازده شب گذشته بود و وارد روز سوم فروردين مي شديم. اتوبوس دوباره به راه افتاد. ساعت نزديك 5 صبح بود كه پس از طي كردن پيچ وخم هاي مرگبار جاده مريوان و عبور از شهر و طي كردن چند كيلومتر به پاسگاه مرزي «باشماق» رسيديم. يك كيلومتر مانده به پاسگاه چند سرباز اتوبوسها را بازگرداندند. هنوز صد متر دور نشده بوديم كه پنج اتوبوس ديگر با ماموران سپاه به ما ملحق شدند و دوباره به سمت پاسگاه حركت كرديم. اتوبوسها توقف كردند و در اين هنگام «ابوحسين» كه مسئول دفتر« دكتر چلبي» بود وارد اتوبوس ما شد. سلامي كردم پاسخم را داد اما معلوم بود كه از ديدن من چندان هم خوشحال نيست. یک مامور وارد اتوبوس شد و آمار افراد داخل ماشين را چك ميكرد. افراد داخل اتوبوس 32 نفر بودند اما ابوحسين دائم تاكيد بر 31 نفر ميكرد. از پنجره بيرون اتوبوس را نگاه مي كردم. برف شديدي شروع به باريدن كرده بود. نماينده قرارگاه رمضان نوشتن اسامي را آغاز كرد و چند دقيقه بعد همه از اتوبوس پياده شدند.
هوا گرگ و ميش بود و ساكهاي من جلوتر از خودم بردوش سربازان عراقي ميرفت. من هم پشت سر عراقي ها از مرز گذشتم. چند متري دور شده بودم كه يكي از افراد قرارگاه رمضان مرا از پشت سر صدا كرد. ايستادم و برگشتم. به من گفت بهتر است شما فردا صبح برويد و با اينها نرويد. گفتم اما من با اينها زودتر به مقصد مي رسم. گفت اينطوري امنيتش بيشتر است. بعد رو به «ابوحسين» كرد وگفت فردا ساعت 11 صبح يك ماشين براي خانم شهيدي بفرستيد ايشان تا آن زمان در منزل آقاي انصاري پيش خانواده ايشان استراحت مي كنند. گفتم اما وسايلم را بردند. گفت اشكالي ندارد برمي گردانيم. نيم ساعتي طول كشيد تا وسايلم را برگرداندند.
بارش برف لحظه به لحظه شديدتر مي شد ساعت 5/6 صبح بود كه به منزل آقاي انصاري در مريوان رفتيم. خانواده گرم و با محبتي بودند. بعد از اينكه مرا به خانواده اش سپرد در حالي كه داشت از خانه خارج مي شد گفت ساعت 10 صبح آماده باشيد به سمت مرز حركت مي كنيم. از بي خوابي ضعف كرده بودم. «كبري» همسر آقاي انصاري كه پابه ماه بود گفت در آن اطاق كمي استراحت كنيد تا وقت رفتن بيدارتان مي كنم. توصيه خوبي بود. تا ساعت 9 صبح خوابيدم و پس از صرف صبحانه در انتظار آقاي انصاري نشستم. چند دقيقه بعد زنگ تلفن به صدا در آمد و كبري پس از جواب دادن گوشي را به دست من داد. آقاي انصاري بود. گفت نامه شما از ارشاد چگونه هماهنگ ميشود؟ گفتم قرار است از اداره ارشاد كرمانشاه به شما فكس شود. تا ساعت 2 بعد از ظهر مشغول پي گيري نامه بودم. كلافه و عصباني شده بودم، سرماخوردگي و خستگي و بلاتكليفي حسابي اعصابم را به هم ريخته بود.
مشغول خوردن نهار بوديم كه آقاي انصاري تماس گرفت و گوشي را به فردي به نام مجيد داد. او گفت نامه شما دريافت شده و پيگير آن هستيم.
حالا ديگرخوشحال بودم...