در همين زمينه
15 خرداد» دوستت دارم ديوونه! داستان کوتاهی از نادره افشاری25 اردیبهشت» گذر فضولباشی، نادره افشاری 27 فروردین» درآمدی بر کتاب تازه منتشر شده ام «مردانی که دوست داشته ام»، نادره افشاری 8 فروردین» نخود آش، داستان کوتاهی از نادره افشاری 22 اسفند» مسواک آقای فاطمه! داستان کوتاهی از نادره افشاری
بخوانید!
9 مهر » اينجا کسی به فکر درختان باغ نيست! شعری از م. سحر
9 مهر » دول بهتر است يا نيمسوز؟! داستان کوتاهی از نادره افشاری 9 مهر » گزارش لسآنجلس تايمز از پسر شواليه موسيقي ايران؛ «حافظ ناظري خالق گونه جديد موسيقي كلاسيك است»، ايسنا 9 مهر » گردشگران ژاپني در فرودگاه انگشتنگاري شدند، ايسنا 9 مهر » رييس پليس پيشگيري ناجا: 200 دوربين مدار بسته در سطح شهرها در حال نصب است، ايسنا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! دول بهتر است يا نيمسوز؟! داستان کوتاهی از نادره افشاریراستش ما ميخواستيم اين دفعه انشامان را بدهيم بابامان برامان بنويسد. آخر ما خودمان هنوز نميتوانيم اين چيزها را بفهميم که پول بهتر است يا ثروت، يا پول بهتر است يا شهرت... ما البته هنوز نميدانيم که شهرت به چه دردمان ميخورد؟ ما فقط ميخواهيم اين بابامان هی نزند توی سرمان که چرا نمره ی انشامان از ده کمتر شده است. به خدا تقصير خودمان نيست. اين آقا معلم موضوعهايی ميدهد که عقل جن هم به آنها نميرسد. همين شبی که بابامان آمد خانه مان، و ننه مان رفته بود سر خاک، از بابامان پرسيديم که شهرت همين است که آدم را تو خيابان بکشند و معروف شود تا شهرت داشته باشد؟ بابامان زد توی سرمان که خفه... ديوار موش دارد، موش هم گوش دارد...
ما البته شبها که بيخوابی ميزند به سرمان، يا آقا معلم همچين برقی خوابانده است بيخ گوشمان که گوشمان ذق ذق ميکند، صدای دندانهای موشها را از پشت ديوارهای خانه ی کلنگيمان ميشنويم و ميترسيم... حتا يکبار شلوارمان را هم از ترس خيس کرديم که نتيجه اش چقلی ننه مان به بابامان بود و باز هم يک پس گردنی ی ديگر... برای همين هم هروقت بيخوابی به سرمان ميزند، آنقدر چشمهامان را محکم به هم فشار ميدهيم تا زودتر خوابمان ببرد و ديگر نترسيم... آخر ما خيلی ميترسيم... هم از بابامان، هم از آقا معلممان. البته آقا معلممان ميگويد که بايد هم از او بترسيم، چون آقا معلممان آدم خيلی مهمی است...تازه ميگويد علی ابن ابيطالب گفته است که هرکس چيزی به ما ياد داد، ما را نوکر خودش کرده است... ولی ما از اين آقا معلممان هيچ چيزی جز کتک زدن ياد نگرفته ايم و خيال ميکنيم او هم کتک خوردن را از باباش يا آقا معلمش ياد گرفته و حالا برای اين که هم پولدار شود و هم بين ما بچه ها مشهور، هی با پس گردنی ميکوبد پس گردن ما و بچه های ديگر که دوستها و همکلاسيهای ما باشند... راستش از بس اين آقا معلممان زده است پس گردن ما، ديگر به قول ننه مان پس گردنمان کرخ شده است، چون ديگر از چقليها و تهديدهای ننه مان هم نميترسيم... البته ميترسيم، ولی نه آنقدر که به روی خودمان بياوريم... آخر ما هر کاری بکنيم، يا نکنيم، از بابامان و از آقا معلممان و از مدير مدرسه و ناظممان و بچه های محل که از ما گردن کلفت ترند، پس گردنی ميخوريم... راستش ما فکر ميکنيم اگر نمره ی رياضی ی ما کمی خوب شده، برای اين است که ياد گرفته ايم بشماريم در روز چند دفعه پس گردنی ميخوريم و اگر يک روز از دست بابامان و آقا معلممان در رفت و کتک نخورديم، آن روز شانزده رکعت نماز کتک نخوردن ميخوانيم و هی دولا/راست ميشويم که خدا کند دست هر دوی اينها و بقيه که دستشان لق است و بيخود و بيجهت ميزنند پس کله ی ما و دوستان ما، چلاق شود و ديگر نتوانند ما را کتک بزنند، يا ما زودتر بزرگ شويم و زورمان به همه ی اينها که ديگر پير و پاتال ميشوند، برسد... ۲۹ سپتامبر ۲۰۰۹ ميلادی Copyright: gooya.com 2016
|