دوستت دارم ديوونه! داستان کوتاهی از نادره افشاری
www.shazdeh-khanoom.com
مرد جالبی است. همه را ميگذارد سر ِ کار. حالا چطور شده که من از دستش قسر در رفته ام، نميدانم! کسی نيست که صابون شيطنتش به تنش نخورده باشد. بايد خيلی اشل بالا باشی که سر به سرت نگذارد. همين چند روز پيش که سراغش رفتم، با همان صدای هميشه مستش خنديد که :
«هر وقت اين فيلم يوسف و زليخا را ميبينم، ياد تو ميافتم.»
چرا، نميدانم. مهم هم نيست. بعد باز با صدای مستش خنديد که:
«ميدانی، يک شنل را کشيدند روی سر زليخا، بعد... زليخا شد يک دختر چهارده ساله...» و باز خنديد. لابد ميخندد به من يا زنهايی که دوست دارند زليخا باشند و يوسفی در کنار...
ميگويم: «لامصب منم شنل ميخوام.»
ميگويد: «تو شنل لازم نداری، تو خودت هلويی، اين شنل واسه لولوهاست. لولو بيار، هلو ببر!» و باز ميخندد.
ميگويم: «ولی وقتی آدم دوست پسر خوشگلی مثل تو داره، با آن چاک سينه ی... صد تا شنل هم کمشه.» ميگويد:
«اگه قراره من خوشم بياد، ميگم تو هلويی، تيکه ای... و من ميميرم واسه ی اون...»
بعد چراغ را خاموش ميکند. چراغ را روشن ميکنم که:
«ديدی چاخان ميگی، اگه راست ميگی، چرا چراغو خاموش ميکنی؟»
ميگويد: «ميگذاری کپه ی مرگم را بگذارم، يا نه؟ فردا در مورد شنل حرف ميزنيم، او.کی.؟»
و باز چراغ را خاموش ميکند. فردا بالای سرم تکه کاغذی است که خيس ِِ عطر تنش است، که روش با خطی دلپذير نوشته است:
«دوستت دارم، ديوونه!»
اگر تو جای من بودی، چه ميکردی، يا مثلا ميخواندی، يا کسی برات مسيج ميگذاشت، يا ای ميلی ميفرستاد، يا تلفنی در گوشت زمزمه ميکرد، يا مثل همين لامصب ميگفت: «دوستت دارم ديوونه» چکار ميکردی، چه حالی پيدا ميکردی؟ يا نه، از همه بهتر خودش کنارت باشد و زير گوشت نفس بکشد و تشنه ات کند؟! هان!!!؟
خيلی دلپذير است، نه؟ برای من که بود. دلپذير دلپذير و من درست مثل بچه ها ذوق کردم. پاسخ؟ پاسخ ندارد... چه پاسخی؟ داشتم از خوشی ميمردم. آره دقيقا داشتم از خوشی ميمردم. بعد زنگ زدم به پری که:
«ميدونی....؟»
پری خنديد که: «تکون نخوردی؟»
چرا، تکان خوردم. انتظار نداشتم. نميدانم. لابد اينطوری انتظار نداشتم. گاه هست که آدم عشقی را حق خودش نميداند. خنده دار است. انگار دزديده ای اش. انگار مال تو نيست. تو تصاحبش کرده ای، تصرفش کرده ای و حالا دست توست. تو دست توی دزد... چه کلمه ای؟ کسی به اين راحتی اعتراف ميکند که... بعد پری دوباره زنگ ميزند که:
«دوستت دارم... ديوونه!»
اه... لوس ِ بيمزه... اين جور چيزها شوخی بر نميدارد. برميدارد؟
دندانهاش خرگوشی اند، لب بالايی اش کمی کوتاه است و دو دندان جلوی اش از زير لب بالايی زده اند بيرون، انگار که در حال صرف فعل خواستن و بوسيدنند. کلاه کپی ی قشنگی سرش گذاشته و عينکی... و آن روز که کاملا اتفاقی در خيابانی همين حوالی ديدمش که پشت فرمان اتومبيلی نشسته بود، چقدر خوشحال شدم. داشتم از عرض خيابان، از خط کشی رد ميشدم که مردی که بعدها به من تسليم شد، تو همان اتومبيل نشسته و دستش را برده بود تا لابد بوقی بزند که زودتر عرض خيابان را طی کنم، ولی نشد. دوباره لب بالايی اش بالا رفت و دو دندان خرگوشی اش از ميان دو لبش زدند بيرون و لبخندم را به دنبال کشيدند. گاه آدم نميداند چه پيش ميآيد و چگونه نگاهی و لبخندی ميتواند به تسليم بی قيد و شرطی ختم شوند که تا پيش از عبور از آن خط کشی ی سياه و سفيد، قرار نبود جنگ و صلحی در کار باشد، تا کار به تسليم با پرچم سفيد کشيده شود، ولی شد...
لبهاش از هم فاصله داشتند. لب پائينی کمی برجسته بود. پيراهن مردانه ی صورتی ی خيلی روشنی پوشيده بود، يا بگيريم بنفش خيلی باز. تابستان بود و در اتومبيلش... از همه چشمگيرتر آن چانه ی خوشقواره اش بود که انگار هيچگاه قرار نيست رد زمان بر آن بنشيند. هر چند که ديدم – بعدها ديدم – که زمان ميتواند چه زود تاثيرش را بر زيبايی اش بگذارد و گذاشت. اما زيبايی چيزی نيست که بتوان دست کمش گرفت. هميشه هست و اين زيبايی هر زمان جلوه ی خودش را دارد، حتا زمانی که خط زمان بر آن جای پايی ميگذارد. خيال نميکنم سی سال هم داشته است. سی سال پر از شيطنت که هميشه ی خدا آماده است برای شيطنتهای... و مرا که گاه کار دارم و گاه حوصله ندارم و گاه ... چه نميدانم، با بدجنسی «بی ذوق» ميخواند. لابد بايد عصبانی شوم وقتی تمام قد تنش را، تن شادابش را نشانم ميدهد، تا به وسوسه ام بياندازد.
اولش ازش خوشم نميآمد. نه، اين بدجنسی است. خوشم ميآمد، ولی فکر کردم حرامش ميکنم. بايد برود با همسن و سالهای خودش بگردد. چند ماه، چندين ماه نه به تلفنش جواب دادم و نه به مسيجها و ای ميلهاش. ولی بالاخره تسليم شدم. تسليم يک حس خفته ی نوازش نشده که حالا داشت نوازش ميشد. از من زن زيبايی ميپرداخت که ديگر نبودم. يا بودم و يادم رفته بود. در گرداب اين زندگی نکبتی آخرين ذراتش دود شده و رفته بود هوا و حالا يک باره مردی با دو تا دندان خرگوشی، لبهايی هوس انگيز، قدی بلند، خيلی بلند، صد و هشتاد و دو سانتيمتر، با بدنی ورزيده و لبهايی خوش ترکيب ميکوشيد و ميکوشد تسليمم شود.
دستم را ميگذارم روی شانه اش. گرم است. صدای قلبش را ميشنوم. آخ... خدا... چند سالی ميشود که ديگر صدای تپش قلبی را زير پوستم حس نکرده ام. سالها، سالها پيش مرد ديگری بود که تا مرا ميديد، قلبش به تپش ميافتاد و حالا کجاست آن مرد؟ نميدانم... يک بار سال نود و پنج پيداش شد و بعد مثل برق و باد گم شد و رفت. و حالا در سال دو هزار و هفت، بعد تمام دوهزار و هشت و حالا هم دو هزار و نه، مردی خودش را، تمام حس و حالش را دربست به من تسليم ميکند، نه... تسليم کرده است.
هر روز و هر روز تمام لحظاتش را با من است. همه ی روزش را، شبش را، و من درست مثل گربه ی شيکموی بدجنسی افتاده ام روی اين خيک پنير خوشمزه و هی گازش ميزنم. هيچ نميگويد. صدای قلبش را از زير دندانهام ميشنوم. او را ميجوم. گازش ميگيرم. فقط گاه شانه اش را نشانم ميدهد که جای دندانهام روی آن، جای خودشان را گذاشته اند. دستی به شانه اش ميکشم. ميبوسمش. بعد بار ديگر جای ديگرش را به نيش ميکشم. خودش خواسته است. خودش، خودش را تسليم کرده است. لابد لذتی در اين تسليم ميبيند که از همان سال دو هزار و هفت تا کنون دست برنميدارد.
راستی اگر ديگر نخواهد تسليمم باشد، چه کنم؟ بد جوری به دندانهای خرگوشی اش، به قد بلندش، به موهای خوشفرمش، به چانه ی دلپذيرش و آن ريش نرمش عادت کرده ام. آخ...
«دوستت دارم... ديوونه!»
۱۴ ماه مه ۲۰۰۹ ميلادی