دوشنبه 8 تیر 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بخش ۲۱: سرمايه مارکس به جای متکا

رمان بچه های اعماق
مسعود نقره کار

محمد گوشه‌گير شد.
گاه ساعت‌ها توی همان اتاقی که پاتوق‌شان بود، در را روی خودش قفل می‌کرد، نمی‌خواست کسی را ببيند. افسرده می‌نمود . مرگِ برادر خمانده بودش.
و زمزمه‌ی انشعابی ديگر .
با "همايون" آشنا شد. منوچهر و همايون می‌آمدند و برای کسانی که دور و بر مراد و پرويز بودند نشست می‌گذاشتند. عباس جواديه، که روبروی دانشگاه روزنامه "کار" توزيع می‌کرد، جلسه‌ای در جواديه برپا کرد. منوچهر و مراد رفتند. خانه‌ای قديمی، و اتاقی بزرگ که گوش‌تاگوش نشسته بودند. منوچهر بيشتر درباره‌ی زيان‌های وحدت با حزب توده صحبت می‌کرد. جلسه که تمام شد عباس جواديه خودش را به مراد رساند:
"اونو می‌بينی اون گوشه نشسته؟"
و به جوانی که از همه ساکت‌تر بود، اشاره کرد:
"اون مکانيکِ ماشينه، سواد خُوندن و نوشتن‌ام نداره، امّا رفته سه‌چهارتا کتاب سرمايه‌ی مارکس خريده شبا ميذاره زير سرش و می خوابه , نمی دونی با اين کتاب چه حالی می کنه "
برای مراد شور و دلگرمی بود. به منوچهر گفت. منوچهر با شادی و خنده سر تکان داد:
"عجب، عجب"
کاظم را ديد، روبروی دانشگاه:
" بالاخره ديدی؟ حزب ‌توده خونه‌ی ‌آخر کمونيست‌هاست. خوش‌آمديد."
مراد سربه‌سرش گذاشت:
"آره، جويبار حزب توده اقيانوسِ فدائی را بلعيد، شايدم پيوستن "حُر رياحی"‌ست به لشکر اسلام عزيز. خُب کاظم، حالام همون ايرادهارو به فرخ نگهدار و فتاپور و طاهری‌پور و... می‌گيری؟"
"نه، بالاخره آدم قابل تغييره، اينام تجربه کردن، خوندون، عقلشون زياد شد. آدم قابل تغييره."
غروب بود، پرويز هيجان‌زده، امّا نگران آمد.
"نمی‌دونی چه خبر بود، وحشتناک بود"



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




موتورش را گوشه‌ی حياط گذاشت و با سرعت به‌طرف پشت‌بام رفت، شايد کبوترها آرام‌اش کنند
عزيز آمد. مثل پرويز کلافه و ناآرام.
"خيلی شلوغ بود، کشت‌وکشتار و بگيربگير، اونم واسه چه کسائی، بنی‌صدر و رجوی. خوب ريده‌مونی آخوندا به اين مملکت زدن"
ديده بود حزب‌الهی‌ای با قمه شکم دخترکِ مجاهد را دريده بود، و مجاهد جوانی با کوبيدن ديلم بر سر يک حزب‌الهی جمجمه او را خُرد کرده بود.روزهای درگيری‌های خونين و کشتار های سال ۱۳۶۰، افسردگی، نوميدی و هراس بر رابطه‌ها و جمع‌شان آوار کرده بود. غروب‌هائی دلگیـرتر و شـب‌هائی تيره ‌تر، که بـوی تـرس ‌و مرگ به‌مشـام‌ها می‌ريختند.
مراد دنباله‌روی رهبری سازمان بود.
"سازمان فقط سازمان فدائی"
و پدر که‌گاه به‌بحث مراد و برادرش محسن گوش می‌کرد، عصبانی می‌شد:
"آخه نميشه که همه بد باشن غير از سازمان شما. مجاهدام بدتر از شما. بقال و چغال و يه مشت آدم عقب‌افتاده و بيمارو کشتن که نشد کار"
امّا مراد هيچ سازمان و حزبی را قبول نداشت :
"توده‌ای‌ها و پيکاری‌ها و اقليتی‌ها و مجاهدها و بقيه گروهک‌ها بايد برن کشکشونه بسابن"
پدر طعنه می‌زد:
"سلطنت‌‌طلب‌ها و حزب‌الهی‌ها و بنی‌صدر‌ی‌ها و جبهه ملی‌چی‌ها يادت رفت پسر"
محسن زيرجُلَکی خنديد. بار اوّل نبود که پدر انتقاد و طعنه را قاطی می‌کرد
اعدام‌ها و کشتارها امّا پدر را کلافه کرده بود. تلاش می‌کرد به‌روی خودش نياورد، امّا نمی‌توانست:
"اينا بيخودی خودشونو به کُشتن ميدن، بيخودی، اين مملکت نفرين شده‌ست، نفرين شده، امّا نه، نه، حق نيست، حق نيست، بر هرچه ديکتاتوره لعنت"
و زمزمه می کرد :
هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد
هم رونق زمان شما نيز بگذرد
.......................................
در مملکت چو غرش شيران گذشت و رفت
اين عوعو سگان شما نيز بگذرد."
و روز گارشان بوی گلوله و خون و کافور گرفته بود.
عشقِ نوشتن در او شعله می‌کشيد؛
"اگه ولم کنن با دو دست‌ام می‌نويسم"
به‌وقت نوشتن آقاشريعت پيشاروی اش می‌نشست و اتاق بوی‌ گلاب می‌گرفت:
" سعدی می فرمايد : هنر چشمه زاينده است و دولت پاينده , اگر هنرمند از دولت بيفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است ,هر جا که رود قدر بيند و بر صدر نشيند"
چای دم کرد. و "نی‌نوا" را توی ضبط گذاشت.پرويز مشغول خواندن روزنامه‌ها و نشريه‌ها شد. به ناگهان نشريه‌ را به زمين کوبيد:
"چی شد؟"
ميخکوب شده بود، مات تلويزيون. به‌آذين بر صفحه‌ی تلويزيون بود.
"اِ، اِ ، نيگا، نيگا"
مراد سينی چای را روی زمين گذاشت:
"نه بابا، سياه‌بازی‌ی"
از خوشحالی امّا در پوست نمی‌گنجيدند، شاد و ناباور. هنوز مصاحبه تمام نشده بودکه زنگ تلفن به صدا درآمد. تا نيمه‌های شب آرام نگرفت.
پرويز به طرف آپارتمان حاج قدير , که اکثريتی بود , رفت تا به او بگويد:
"ديدی حاجی ، ديدی؟"
امّا هرچه بر در کوبيد حاجی و عيال‌اش در را باز نکردند. ديده بودند که آن دو در خانه هستند.
مصاحبه‌های تلويزيونی‌ی توده‌ای‌ها نُقل مجلس‌شان شد
محمد به عزيز گفته بود:
"بايد متأثر بود نه شاد و خوشحال ؟"
"بی‌خيال مهندس، اين نيز بگذرد"
"آره، می‌گذره، امّا مثِ گذرِ کارد از گردنِ گوسفند"
بساط عرق پهن بود. خانه قُلی و شيرين بودند. چند نفری از دوستان اهل قلم ‌و پزشک، و نوار شعرخوانی شاملو، حال‌وهوائی به‌جمع داده بود.
دکتر سعيد با "اکثريتی"ها کار می‌کرد
شيرين شام آورد. قُلی داشت توی بشقاب اش شام می‌کشيد. رو به دکتر سعيد، که هميشه باد در غبغب داشت، کرد:
"نظرت راجع به مصاحبه‌های توده‌ايها چيه؟"
دکتر سعيد سر و گردن شق کرد، و بادِ غبغب را بيشتر:
"معلومه، بهشون آمپول زدن، دارو به اونا زدن که بی‌اراده و ناخواسته بيان تلويزيون اون حرف‌ها رو بزنن"
قُلی برآشفته شد. چشم‌ها درشت شدند، و بينی کشيده‌تر:
"چه نوع داروئی، ميشه اقلاً اسمشو به ما بگی؟"
"اسمشو نمی‌دونم، امّا هست، بايد خيلی جديد باشه"
"عجب، تو ناسلامتی پزشک متخصص داخلی هستی، آخه اون چه نوع آمپولی‌ی که به آدم بزنن، آدم رو بی‌اراده بکنه امّا همين آدم بی‌اراده بياد جلوی دروبين آن همه تحليل و دليل و برهان بياره؟"
"هست، آمپولائی هست کهC.I.A و موساد بارها استفاده کردن"
"په چرا واسه‌ی مثلاً نلسون ماندلا و ديگران استفاده نکردن؟"
"حتمی‌ دليلی داره، من نمی‌دونم، امّا هست. برای توده‌ای‌ها استفاده کردن"
مراد برای بقيه عرق ريخت:
"ميگن بعضی از توده‌ای‌ها حاضر نشدن بيان مصاحبه کنن و مقاومت کردن، خُب چرا آمپول رو اونا اثر نکرده , شايد اونا به آمپول حساسيت نشون دادن، قراره واسه‌شون شربت يا شياف استفاده کنن"
همه خنديدند جز دکتر سعيد. عصبی می‌نمود. قُلی عرق اش را نوشيد:
"بگين شکنجه‌کردن‌ و مجبورشون‌کردن، اين قضيه‌ی‌آمپول خنده‌آوره"
دکتر سعيد صورت اش سُرخ شد:
" من اومدم اينجا يه استکان عرق با شما بخورم، نيومدم با شما بحث بکنم، شما همينکه رفتين با خط کشتگرـ هليل رودی بَسه، من اگه جای شما بودم ساکت می‌شدم و حرف نمی‌زدم، دهنمو می‌بستم"
مراد استکان عرق اش را يک‌ضرب توی گلو ريخت.
"اينم از اون حرفای آمپولی‌ست سعيدجان"
دکتر سعيد قاشق اش را توی بشقاب اش انداخت و پا شد، لرزان و عصبی:
"من می‌رم حوصله شمارو ندارم"
مراد زير لب گفت:
"بسلامت"
شيرين‌دويد که ‌جلوی‌ دکترسعيد را بگيرد، فايده ‌نداشت.
قُلی آن روی نوار شعرخوانی شاملو را گذاشت.
"بريز عموجان، بريز صفا کنيم"

انشعاب روز"۱۶ آذر"اعلام شد، و به "۱۶ آذری‌ها" معروف شدند. سناريوی تکراری روی پرده رفت؛
توده‌های حزبی و سازمانی، گله‌وار پيروی کردند.
حمله‌ی توده‌ای‌ها و اکثريتی‌ها بيش از هرکس منوچهر را هدف داشت:
"می‌بينی چه چيزائی بهت ميگن منوچهر؟"
خنديد، مثل هميشه:
"عيبی نداره، دنيای سياست از اين کثافتکاری‌ها زياد داشته و داره"
توده‌ای‌ها انگيزه مراد را برای فعاليت با منشعبين بيشتر کردند.
"اينجوری که پيش می‌ريم اسم سازمان‌رو بايد عوض کرد، بايد اسمشو گذاشت سازمان انشعابيون خلق ايران"
مصاحبه های تلويزيونی کابوس های شبانه اش بود.
دکتر روحانی و توفان و مهندس فری را توی مصاحبه های تلويزيونی ديد. شکنجه مچاله شان کرده بود. .
مهندس فری آن سيمائی نبود که شب تا صبح کنار استخر خانه‌ی برادرِ سیّد گفته و خنديده بودند. نه، آدمی ديگر بود. صدای اش هم آنگونه نبود؛
"من چند سانتی‌متر قد کم دارم و يه کمی مو، اگه اينارو داشتم حال می‌کردم، بيشتر از حالا. می‌‌دونی زيباترين لحظه‌ی زندگی کی‌ی؟ وقتی‌ی که يه دختر واسه‌ت بند شلوارشو واز می‌کنه يا دامن‌شو در می‌آره"
محمد و مراد ظاهراً خوششان نيامده بود. سیّد که يد طولائی در دختربازی داشت، اين را دريافته بود:
"چيه، لب ورچيدين، شما چپ‌ها دلتون واسه دختر و زن لَک می‌زنه، پاشم بيفته همه کاری می‌کنين، آب نمی‌بينين والاّ شناگر خوبی هستين، بيخودی از اين ژست‌ها نگيرين، شمام کشته‌مرده‌ی يه ذره شين"
مهندس فری قهقهه زده بود.
"خُب البته بايد با زبان مارکسيستی اين مسائل را گفت تا اينا بفهمن، مثلاً بايد گفت، حرکات و بالاپائين‌شدنِ کونِ طاقچه‌دارِ يه دختر هيجده‌ساله‌ی خوشگل، زيباترين شکلِ حرکتِ ماده است، اونوقت اين دوتا قند تُو دلشون آب می‌کنن، مگه نه؟"
محمد و مراد چيزی نگفتند. خودشان را مشغول کاری ديگر نشان دادند.
به توصيه‌ی همايون با پرويز تدارک انتشار يک نشريه ورزشی را ديد. شماره دوم‌اش آماده‌ی انتشار بود. ضربه‌ها امان ندادند. مهدی اصلانی در يکی از مسابقه‌های پُرجمعيتِ فوتبال مجله را برای فروش جلوی در بزرگ ورزشگاه امجديه بساط کرد:
"يه دونه‌ام نخريدن، اين جماعت که مجله‌خوون و مقاله‌خوون نيستن"
"اگه کتاب و مجله‌خوون بودن که تماشاچی‌ی فوتبال نمی‌شدن"
و اين حرف‌ها را دور از چشم پرويز می‌زدند.
کارسازمانی تمام زندگی اش شده بود :
"خرده‌کاری با نردبانی بر شانه".
فضای انتشارات چکيده با همه‌ی مسائل ريزودرشت اش، آرام‌اش می‌کرد. آنجا را دوست می‌داشت. منوچهر را می‌ديد، گاه توی انتشارات چکيده، که هنوز پاتوق سياسيون و اهل قلم، و مرکز پخشی مهم برای نشريات و کتاب‌های سازمان بود.
و واقعه‌ای تلخ زندگی‌اش را در هم پيچيد.
"شهلا به من زنگ زد که منوچهر سردرد شديد داشته، و يک‌مرتبه بی‌حال شده، رفتم ديدم گيج و نيمه‌بيهوش شده، انداختمش رو دوشم، کشيدمش تُو ماشين، رسوندمش بيمارستان"
غلام از "علی" خوش‌اش نمی‌آمد. زير لب غريد:
"باز می‌خواد بگه قهرمانِ ميدون بوده..."
و پرويز دهان نزديک گوش غلام برد:
"الان جای اين حرف‌ها نيس"
جمع شده بودند تا ببينند چه می‌توانند بکنند. کاری نمی‌شد کرد.
بوی کافور و صدای ضجه و شرشرِ آبی که از تخت‌ مرده‌شورخانه‌ی بهشت زهرا روی موزائيک‌های نو می‌ريخت، زندگی‌اش شد. همه چيز مزه‌ی اشک می‌داد.
کنجی در بهشت زهرا به‌خاک‌ سپرده شد. به‌وقت برگشتن از ديگران جدا شد. سراغ داش‌علی رفت. روبروی عکس‌اش نشست:
"کجائی که ببينی بر ما چه می‌رود، خوش به‌حالت"
شب با قُلی به عرق پناه برد:
"کاری نمی‌شد کرد، ديگه از "دکتر يلدا" بهتر؟"
"چه سريع و ناباورانه"
"زندگی همينه جانم، ناگهان بانگی برآيد خواجه مُرد، بزن جانم، بزن عموجان"
نوشيدند و خواندند:
"پيوند عُمر به موئيست، هوش‌دار..."
"چقدر اين توده‌ای‌ها به اين آدم تهمت زدن، چقدر"
"تعجبی ندارد عموجان، توده‌ای‌ها تاکتيک و استراتژی‌شون تهمت‌زدن هست، تعجبی ندارد"
به‌خصوص کيانوری و اون توده‌ای‌ی شرمگين، نگهدار"
"شرمگين؟ شرم عموجان می‌دانی عکس‌العملی انسانی‌ست و گويا انقلابی، بعيد است شرمی در کار بوده باشد"
و مست که شد منوچهر را دور بساط‌شان ديد:
"من بزم رو به عزا ترجيح ميدم، برای همين اومدم سراغ شما"
دور "ميدان گلها" قدم می‌زدند:
"روزا با پسرم ورزش می‌کنم، واسه خودش داره مردی ميشه"
موهای اش را از روی پيشانی کناری زد. عينک اش را روی بينی‌اش جابجا کرد و ...
"کجائی عموجان، بزن، عرقت يخ می‌کنه"
قطره اشک را از روی گونه‌اش، برداشت:
"ريدم به اين زندگی"
*****
تشکيلات، عزادار و ناباور، کارش را ادامه داد.
اکبر آمد:
"گزارش شده که يکی از رفقای غرب همجنس‌بازه، از يکی ديگه از رفقای غرب خواسته با او تماس جنسی بگيره، رفيق فعال و خوبی‌ی، وقتی باهاش صحبت شده قبول کرده که می‌خواسته اينکارو بکنه، می‌خواستيم تو هم با اون صحبت کنی و ببينی اگه راه‌حلِ پزشکی نداره اخراجش کنيم، سازمان جای اينجور بی‌اخلاقی‌ها نيست"
راه حل پزشکی وجود نداشت. مراد اين را به اکبر گفت.
روزهای پُرجنب‌وجوش و بی‌فکری. انشعاب و شکل‌گرفتن سازمان، و افشای رهبری "سازمان اکثريت و توده‌ای‌ها" همه چيزشان شده بود. مسائل سياسی جامعه و جهان فراموش‌شدگان بودند. رخدادهای فرهنگی و هنری اگر در رابطه با سازمان بود، جائی، هرچند کوچک، پيدا می‌کرد.
و در اين هياهو و جنجال جائی برای مسأله‌ی "رفيقِ غرب" نمی‌ماند.زمانِ خودشيرينی و خوش‌رقصی بود، پيشاروی جانوری هزاروچهارصدساله. خيال می‌کردند کشته‌شدن رفقای سازمان در جبهه برای شان حيثيت می‌آورد. می‌بايد به رژيم جمهوری اسلامی نشان می‌دادند که در جبهه‌اند و می‌جنگند. گاه بر سر اينکه فرد کشته‌شده "اکثريتی"ست يا از "منشعبين ۱۶ آذر" اختلاف نظر و بحث پيش می‌آمد، هرکدام می‌خواستند شهيد را از آنِ خود کنند. توده‌ای‌ها هم شهدای اين و آن را به نام خود ثبت می‌کردند.
همايون آمد:
"سيانور می‌خوايم، اقلاً برای ۲۰ نفر"
طرز درست‌کردن کپسول‌های سيانور را گفت، و رفت.
مراد يکی از بدترين روزهايش را گذراند. گيج و کلافه شده بود، با خودش کلنجار می‌رفت:
"می‌گم من نمی‌توونم تهيه کنم، يکی ديگه اينکارو بکنه، آره اينطوری بهتره"
همايون امّا گفته بود:
"کانال مطمئن ديگری‌رو نمی‌شناسيم که به‌سيانور دسترسی داشته باشه"
خودش را قانع کرد تا برای شان تهيه کند.
شب سراغ قُلی و شيرين رفت. قُلی بساط هميشگی را پهن کرد:
"امشب خيلی تُو هم رفتی، چيزی شده؟"
"نه، نه، چيزی نشده، خسته‌م"
پَری کالباس مزه‌ی نخستين استکان عرق‌اش کرد. بوی سيانور می‌داد.
"چی شده مادر امروز اومدی سراغِ ما، چند روزی ازت بی‌خبر بوديم"
"اومدم سری بهتون بزنم"
سراغ کبوترها رفت. می‌بايد سيانورها را امتحان می‌کرد.
نگاهی به گنجه‌ی کبوترها انداخت. هيچوقت کبوترها را آنقدر شاد و سرحال نديده بود. پيش‌تر فکر کرده بود به يکی از ماده‌ها که پيرتر از بقيه بود، سيانور بخوراند. داشت با نرش جفت‌گيری می‌کرد.
به ذهن اش رسيد برود "ميدان سيداسماعيل" گنجشکی بخرد. فرصت نبود. می‌بايست تا شب سيانورها را آماده شده به همايون می‌رساند.
"چرا مادر اينجوری به کفترات نيگا می‌کنی؟ دلت براشون تنگ شده بود؟"
"آره مادر، چند روزی بود نديده‌ بودم‌ِشون"
چشم بست، يکی از آن‌ها را بيرون کشيد. ذره‌ای سيانور توی حلقِ کبوتر ريخت. چند ثانيه، فقط چند ثانيه طول کشيد، سروگردنی تکان داد، نه، رعشه‌ای بر سروگردن اش ريخت، و افتاد. کمی پاهای اش را تکان داد، و ناگهان پاها هم بی‌حرکت شدند. باورش نمی‌شد. کبوتر را به صورت اش چسباند. بوسيدش.
"توام فدائی شدی کوچولو"
پاکتی آورد. يکی دو سوراخ دوروبر پاکت کرد. کبوتر مرده را توی آن انداخت. مادر ديده بود، گاه کبوترهايش را توی پاکت سوراخ‌شده اين‌ور وآن‌ور می‌برد.
کپسول‌ها را آماده کرد. آمپول‌های شيشه‌ای آب‌مقطر، که سرهايشان را می‌شکست و سيانور توی آن‌ها می‌ريخت. بر سرِ شکسته چسب می‌چسباند، چسبی طبی که به‌سختی ور می‌آمد. به‌وقت خطر آمپول در دهان می‌بايست خُرد شود، تا ذرات شکسته زخم‌هائی در دهان ايجاد کند. زخم‌ها سرعت جذب سيانور را افزايش می‌داد. و مرگ زودتر به‌سراغ‌شان می‌آمد.
و باز سراغ قُلی رفت. نوشيد تا که بيهوش شد.
صبح سری به بزرگی و سنگينی‌ی کوه بر گردن داشت. سرِ کار نرفت. به آپارتمان خودش برگشت. خوابيد.
شب قُلی آمد. نگران‌اش بود. بساط چای برپا کرد، هيچکدام حال عرق‌خوردن نداشتند. چيزی به قُلی نگفت.
بايد از تهران می رفت.همراه با آزاده . يک روز از ازدواج شان می گذشت .
بازآ قا شريعت آمد.
"وقت زن‌گرفتن بايد ششدانگِ حواس‌ات را جمع کنی، والاّ يک سبک‌مغزِ کمينه و خردينه‌ی ناقص‌العقلی مثل اين ضعيفه گيرت خواهد آمد. البته اين خردينه می‌گويد مردها اَخ‌اند وفلزشان خراب است امّا ته دل‌اش برای يک‌ذره‌اش غوغائی‌ست"
احترام‌سادات کون‌اش را به آقاشريعت می‌کرد؛
" با کونم حرف بزن خودم وقت ندارم "
بعد از دستگير شدن همايون ," جلال" را می ديد. مسؤلش شده بود.ريز نقش بود و پُرجنب‌وجوش، بارها گفته بود:
"ما بايد با خونِ خودمون کثافت‌کاری‌های حزب توده و اکثريت رو بشوريم"
و آنقدر محکم و با اتکای به‌نفس می‌گفت، که ترديدی برجای نمی‌گذاشت به‌راحتی جان در اين راه خواهد گذاشت.
عبدی و حسين اقدامی را هم می‌ديد:
"حالِ مادر چطوره؟ ياد من می‌کنه؟"
"آره، خوبه، هميشه احوالتو می‌پرسه"
مادر عبدی را "پهلوون اکبر" نام گذاشته بود.
"ننه شما بهتره يه‌ زورخونه واز کنين، اين از اين پهلوون اکبر اونم از اون گوش‌بَلبَلی‌ی قلچماق که مثلاً دکترِ دندون بود. بجای اين سازمان‌بازی‌ها زورخونه بزنين، وضع‌تون بهتر ميشه""
در ذهنش جائی برای لذت از عشق‌بازی، و چيزی مثل ماه‌عسل وجود نداشت. به سازمان و رفقايش فکر می‌کرد.
پيش‌تر سری به‌کرج زده بود. برادر مهدی آنجا چاپخانه داشـت.
ضامن‌اش شد. و مراد خانه‌ای اجاره کرد، خانه‌ای زيبا در "عظيميه".
طبقه اوّل خانه‌ای که صاحبخانه در طبقه دوم می‌نشست. همان روزهای اول صاحبخانه به برادر بزرگتر مهدی , حاج حسن, گفته بود؛
"اين چه دکتريه، هيچی نداره"
خانه را فرش‌ و زيلوئی قديمی پوشانده بود، بدون ميز و صندلی، در يکی‌ از اتاق‌ها رختخوابی، و مُشتی‌ کتاب. حتمی‌ صاحبخانه سَرکی به طبقه‌ی آن‌ها کشيده بود. زن و شوهر مذهبی بودند، مهربان‌ و ياری‌رسان امّا.
گفتن خانه کرج هم احتمالا" لو رفته , و راهی شمال شدند.
"ورسک"منزلگاه شادی‌ها و اندوه‌های شان شد.
"اگر آزاده نمی بود چی می‌شد؟"
با هم در خيابان‌های زيبا وپُردرخت اطراف‌خانه‌ی اجاره‌ی‌شان قدم می‌زدند. از رفقائی‌که از دست دادند می‌گفتند، و از آن‌هاکه دورافتاده بودند .آزاده روزها خودش را سرگرم می‌کرد. جا گلدانی می‌بافت. کلاس‌های ماشين‌نويسی و خياطی می‌رفت. زندگی، و همه چيزشان بوی موقتی بودن، می‌داد.
"اقلاً يه‌ذره وسيله واسه خونه بخريم، اينجوری اگه کسی بياد خيلی ناجوره"
و مراد قبول کرده بود.
"نيگا، ماه چقدر رنگ‌پريده به‌نظر می‌رسه"
بوی برنج و صدای "پروين"، ياد همايون و جلال، و نگاه مهربان آزاده. دل اش می‌خواست گريه کند.
می بايد از قايم شهر هم می رفتند..
وسائل‌شان را جمع کردند، و شبانه توی صندوق عقب و صندلی پشتی‌ی "هيلمن"‌اش جا دادند.
تاريک‌‌روشنای ‌صبح ‌گنجشک‌ها بيدارش‌کردند. گنجشکِ ‌نر، پُر سر و صدا و ناآرام روی درخت ياس پُرگل نشسته بـود. آزاده هم آمد:
"به چی فکر می‌کنی؟"
"به اون شب که جلال و زنش اينجا بودن، يادته زير همين ياس براشون جگر و دل و قلوه کباب کردم، يادته؟ چه شبِ خوبی بود"
با همسرش آمده بود. مست که شـد گيلکی خواند. بغض‌ترکاندن و گريه‌کردنِ جلال را باور نداشت. مثل بچه‌ها سر روی زانوی همسرش خواباند و به خواب رفت.
جلال و مراد صبح ‌زود بيدار شده بودند. زير ياسی که گنجشک‌باران بود، بر سر مقاله‌ای جروبحث‌شان شد. گاه با هم نمی‌ساختند.
"بعضی واژه‌هائی ‌که استفاده‌ می‌کنی‌ جاشون تُوی ‌ارگان‌های سازمان‌های سياسی نيست، مثلِ واژه بی‌معرفت، قُرمساق، سينه‌بند، کپلِ ورقلمبيده و..."
"اين واژه‌ها رو من استفاده نکردم، شاغلامِ قهوه‌چی که برای ما ازرنج‌هاش می‌گفت استفاده کرده، خُب وقتی به شاه رسيد گفت "شاهِ قُرمساق"، حالا تو فکر می‌کنی ما بايد بنويسيم شاغلام گفت "اعليحضرتِ پليد"، يا "مرگ برشاه؟"
جلال خنديد؛
"بهرحال جای اين واژه‌ها تُوی بولتن و ارگان سياسی ما نيست"
به طرف تهران راه افتادند.
مِه از پل ورسک ‌هيولائی ‌ساخته بود، هيولائی‌که با آب رودخانه بازی داده می‌شد.
به‌بلندترين نقطه‌ی جاده در"گردنه‌ی گدوک"که رسيدند، آزاده گفت:
"يه‌ذره‌م‌ اينجا وايسا، می‌خوام با کوکوسبزی‌ و پيازچه واسه‌ت يه‌لقمه بگيرم"
هوا کمی سرد بود. باد زوزه می‌کشيد. کنار ماشين به تماشای کوه‌ها و تپه‌ها ايستادند، انگاری پی برده بودند آخرين ديدار است:
"چه کوکوسبزی‌ی خوشمزه‌ای"
پيش از آنکه راه بيافتند، مراد سنگی از زمين برداشت و به طرف کوه پرت کرد. عصبی می‌نمود.
در برزخی عذاب‌آور گير کرده بود. می‌خواست سراغ رفقای اش برود. ترس از اينکه مبادا در تُور باشد و آن‌ها را آلوده کند با او بود. شتاب‌وشور، مثل سير ‌و ‌سرکه در رگ‌هايش جاری بودند. جرأت نمی‌کرد به انتشارات چکيده سر بزند. نمی‌خواست انتشارات را آلوده کند. کلافه بود. گاه خود را در هيئت فدائی‌ای می‌ديد که می‌تواند تشکيلات را نجات دهد، تا به فعاليت‌اش ادامه دهد، گاه آنقدر زبون و نوميد که حتی جسارت از خانه بيرون رفتن از دست می‌داد.
راه افتاد، سراغ مهدی اصلانی و امير نواری، و برخی رفقای هوادار و فعال سازمان رفت. دستگيری‌ها امّا هر روز وسيع‌تر می‌شد. مهدی اصلانی و امير نواری گاه طنزآلود انتقاد می‌کردند؛
"شناختن چپ‌ها کار سختی نيست، هر کی تُو خيابون در حال حرف‌زدن دستاشو تکون بده می‌گيرنش، آخه چپا انگار با دستاشون حرف می‌زنن"
امير نواری حرف‌های مهدی اصلانی را قبول داشت:
"تُو حرف زدنم خودمونو لو می‌ديم، نميشه يه جمله بگيم تُوش ذهنيت و عينيت، امپرياليسم، طبقه، پرولتاريا، بورژوا، خرده‌بورژوا نباشه، کافی‌ی بذارن دو جمله بگيم، می‌فهمن چپی هستيم"
خانه به‌دوشی و دربه‌دری پايان‌ناپذير می‌نمود. بيش از يک شب يک‌جا نمی‌ماند. بيشتر به مهدی اصلانی سر می‌زد، خانه‌ای در جنوب شهر تهران. مادر مهدی اصلانی را دوست داشت، و مهدی اصلانی را، که "با معرفت و لوطی" بود؛
"می‌دونی روزهای اول که ديدت چی گفت؟ گفت ننه اين دکتر لاته خيلی مهربون و خوبه، با اين آدما راه برو، اقلاً مام تو در و همسايه‌ها بگيم پسرمون با يکی‌دوتا آدم حسابی رفت و اومد داره"
"پس چرا ديگه ميگه دکتر لاته"
"آخه اون که لات بودن رو بد نمی‌دونه، بچه‌های خودش همه لاتن"
و شبی را با مهدی اصلانی و امير نواری صبح کردند. اتاق کوچک امير نواری، که دم و دستگاه‌های ضبط و تکثير نوار دورادورش را پوشانده بودند، اتاقِ ترانه‌ و سرود و شور و زندگی بود.
و ديد شان , وانتی سفيد رنگ, و موتور سواری که انگشتری عقيق بر انگشت کوچک اش داشت .وانت و موتوری که رنگ سيانور دست ساخت اش را داشتند.
" نه , نميذارم شما کثافتا از من به عنوان طعمه استفاده کنين , نميذارم "
و.... قطار آمد. به طرف قطار راه افتاد:
" نه ,اين يکی رو ديگه نبايد از دست بدم"
صدای زيبای زنی از بلند گوی قطار پخش شد:
" ايستگاه بعدی , ايستگاه فرود گاه "

ادامه دارد


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016