يكشنبه 13 بهمن ماه
پرنس چارلز را به حضور پذيرفتم! يعني ايشان مرا به حضور پذيرفتند. چايي قندپهلو سفارش دادم و پرسيدم با دود و دم ميانه اي داريد يا خير؟ گفت هر چيزي كه تقويت كننده قوه باه باشد مثمرالثمر است و به طعنه ادامه داد كه در مملكت امام زمان وفور نعمت است پس چرا مردم مينالند!
اين شعر را برايش خواندم:
نعمت دهر اگر چه بسيار است نعمتي بهتر از رفيق كجاست
گفت اين سفر براي خانواده ما بسيار گران تمام شد و مطبوعات انگليس پدر ما را درآوردند. گفتم پس خيلي بر ما منت گذاشته ايد؟ گفت بايد از بم سپاسگزار باشيم. گفتم ما هميشه مديون مردگان هستيم و هر چه داريم از آنهاست! و اضافه كردم اگر اجازه بدهيد جناب شاهرودي را بفرستم تا ادبشان كند! گفت شاهرودي فقط فحش خور است چون احكام از جاي ديگري ميآيد. فهميدم از همه چيز خبر دارند و بي سبب نيست كه همه اهل ولايت در همسايگي كاخ باكينگهام دفتر و دستك دارند و حتي وقتي زير فشار مجلس آقا تصميم به چوب و فلك مصاحب نيك براون گرفت، از امدادهاي غيبي ندا آمد كه بشين سر جات! چارلز گفت به آقا سفارش كنيد كه جمهوري نيم بند را به ظاهر هم كه شده حفظ بكنيد حالا ميخواهد كودتاي پارلماني بكند يا جام زهر را بالا برود خود داند چون اين جورج باقر بوش عقلش پارسنگ بر ميدارد و ممكن است بهانه اورانيوم را با انتخابات مجلس اشتباه بگيرد و دردسر درست كند. گفتم با اين تفاصيل فردا در مجلس "عوام" هوار نزنند كه اين "جمهوري اسلامي قلابي"است. گفت مطمئن باشيد كسي به "عوام" اهميت نميدهد! هنگام رفتن گفت والده پيغام داده به آقا بگوييد اينقدر پرت و پلا نگويد! ديدم به اين يكي نميشود حرفي زد. عرض كردم اين هم عوارض جانبي همان داروي قوه باه است! جناب پرنس قاه قاه خنديد و گفت آقا قوه جاه را با باه عوضي گرفته و دو مرتبه غش غش خنديد. تا به حال نديده بودم كه يك انگليسي با دست و دلبازي تمام بخندد!
يكشنبه 13 اردي بهشت
صبح زود "شرف" ياب شدم. سفير مزارستان نيز "شرف" ياب شده بود. چون قرار بود آقا به خانه تيمي بروند و مهمانهاي تازه رسيده را معاينه علانيه بنمايند. طبق دستور بيت رهبري سفير كبير مزارستان پاي آقا را بوسيد. زيرا از يك سال قبل طبق حكم حكومتي مصوبه شوراي امنيت ملي، در رابطه با مسئله "ديپ ملاسي" سفراي جديد هنگام تقديم استوارنامه و گروهبان نامه بايد پاي آقا را ميبوسيدند (به همين دليل چند سفارتخانه خارجي عطاي رابطه ديپلماتيك را به لقاي ديپ ملاتيك بخشيدند). آقا از سفير مزارستان پرسيدند كشور شما كجا واقع شده. سفير جواب داد ما بر تمام قبرستانهاي دنيا حكومت ميكنيم. آقا فرمودند خوش به حالتان. اي كاش ما جاي شما بوديم. سفير پاسخ داد: بله حيف شماست كه بر زندگان حكومت كنيد شما برازنده رهبري مردگان هستيد! آقا مجددا پرسيدند رابطه شما با "ازرائيل" چطور است؟ سفير گفت عالي است! آقا گفتند سلام گرم ما را به فرشته ملك الموت ابلاغ بفرماييد!
سفير كه دست آقا را خوانده بود گفت اي به چشم! كتبا به ايشان خواهم نوشت كه هواي شما را داشته باشد. وقتي تنها شديم گفتم چرا مقام ولايت مستقيما از ذات كبريايي نميخواهند كه "ازرائيل" را به سراغشان نفرستند؟!
آقا جواب دادند اولا از لحاظ ديپلماتيك و ديپ ملاتيك صحيح نيست كه مقام ولايت شخصا از پروردگار تقاضايي بنمايند، ثانيا در شأن ما نيست كه تقاضاي به اين كوچكي را شخصا به عرض مبارك برسانيم!
گفتم پس در شأن مقام شامخ ولايت نيست كه به خاطر چند روز زندگي بي ارزش واسطه پيش "ازرائيل" و برادرش «اسرائيل» بفرستند! آقا داد زدند مرتيكه چرا متوجه نيستي كه هر ثانيه وجود ما چقدر براي جهان اسلام و مسلمين حياتي است و محكم كوبيدند به پشتم به طوري كه عمامه از سرم پرت شد!
جمعه ۲۷ تير ماه
امروز از گرماي هوا کاسته شد خيلي عالي بود. فوري رفتم به مانژ خرسواري گلاب دره. دلم براي الاغکم که حالا براي خود خري شده، تنگ شده بود. دو ساعتي خرسواري کردم. خيلي کيف دارد فقط نميدانم با اين شورش ها و اعتصابات دوباره مجبور خواهيم شد به جاي ضد گلوله خرسوار شويم يا خير!
ناراحتي خيال داشتم که نکند سليمان الغيث از روساي القاعده دير بيايد و آقا معطل و خمار شوند. تيمسار غضنفر را فرستاده بودم استقبالش.
فرد مورد اعتمادي است از زمان فعلگي با هم دوست هستيم. چند محافظ و خدمتکار کودن هم گذاشته بودم تا سليمان الغيث را نشناسند.
بعضي وقت ها کودن ها خيلي به درد ميخورند. قرار بود سليمان ديشب از راه کويته پاکستان با قاطر برسد اما به علت بارندگي با چند ساعت تاخير رسيده بود. آقا حسابي خمار شده بودند ولي در عوض سليمان با جنس هاي درجه يک اهدايي ملاعمر تلافي کرده بود. روي الاغ، موبايلم زنگ خورد. آقا دستور فرمودند فورا به کاخ جماران بروم و «شرف»ياب شوم. هول شدم نفهميدم با الاغ«شرف»ياب شوم يا خير! تازگي خيلي خنگ شده ام چون يادم رفته که الاغ مدتهاست «شرف» ياب نميشود!
يكشنبه 23 شهريور ماه
اكبرشاه و شوراي نگهبان و رئيس دانشگاه امام صادق "شرف" ياب شدند! آقا بي مقدمه گفتند اگر اين بمب هسته اي لعنتي را آماده كرده بوديد حالا مجبور نبوديد جام زهر را بالا برويد! اكبر گفت بفرماييد بالا بروم! آقا با التماس گفتند مگر قرار است من بالا بروم؟ رئيس شوراي نگهبان گفت ناسلامتي شما رهبر هستيد. آقا فرمودند، اونجاي آدم دروغگو! اكبر شاه گفت اگر من رهبر بودم بدون چانه زدن دماغم را ميگرفتم و جام زهر را يك ضرب سر ميكشيدم! آقا بي معطلي گفت بفرماييد اين شما و اين هم رهبري نظام مال خودتان! اكبر به طعنه گفت مال بد بيخ ريش صاحبش! همه خنديدند و آقاي خيلي پكر شد. آقا فرمودند مرد بايد روي حرفش بايستد! اكبر جواب داد چطور شد موقع خوردن زهر ما مرد شديم؟! آقا فرمودند اصلا چرا بحث ميكنيم گور پدر آژانس بين المللي اتمي، زيرش ميزنيم و ميگوييم نميخواهيم! رئيس دانشگاه امام صادق گفت، حيثيت نظام بر باد ميرود، در ثاني نميشود كه نظام و صدفاميل محترم را فداي يك نفر كرد و با تندي ادامه داد: مگر شما از حضرت امام عزيزتريد؟! آقا با ترس و لرز گفت موقعي كه حضرت امام جام زهر را بالا رفتند هشتاد سال سن داشتند اما من هنوز چهل سالم تمام نشده. يكي از اعضاي شوراي نگهبان گفت چطور است بين همگي شير و خط كنيم! آقا با خوشحالي فرياد زد عالي است! اكبر گفت ما نيستيم! رئيس دانشگاه امام صادق گفت بين خودتان شير و خط كنيد چون ما هم نيستيم. اكبر گفت بگوييد دستور بدهند مربا بريزند قاطي جام زهر تا تلخي اش گرفته شود و درثاني شما كه روزي صد گرم تلخي بالا مي اندازيد و همگي خنديدند. وقتي تنها شديم آقا پرسيدند چرا اينقدر با تندي با من سخن ميگفتند؟ عرض كردم احتمالا از مولانا سولانا و اتحادیه اروپا ياد گرفته اند!