بسياری به لحاظ عدم اشراف بر قواعد حاکم بر روابط بين الملل و فراتر از آن برخوردار نبودن از آگاهی به ماهيت زندگی در آمريکا به اين بحث غيرمعتبر می پردازند که برد کدامين کانديدای رياست جمهوری در آمريکا به نفع است. اينان به جهت «کسری ادراکی» به اين مهم وقوف ندارند که «در لحظه حقيقت کشورها دارای دوست نيستند.» با در ذهن داشتن اين برهان، حال می توان به تحليل پرداخت که در صورت انتخاب مجدد جورج دبليو بوش و يا پيروزی جان کری چه چشم اندازی را در پيش روی به رويت خواهيم نشست. نخبگان سياسی آمريکا در پهنه سياست خارجی دستور زبان معينی را ملاک عملکرد خود قرار می دهند و در نتيجه با الفبای يکسانی به ترسيم و تعريف پديده های بين المللی می پردازند. اين بدان معنا است که استراتژی کلان آمريکا فرای اينکه جمهوريخواهان و يا دموکرات ها در صحنه رهبری را برعهده داشته باشند معطوف بر حيات دادن به نظم بين المللی متکی بر نهادها و ساختارهای بين المللی است. در چارچوب اين تصوير چند بعدی است که روسای جمهور آمريکا به فعاليت می پردازند و اهداف را پی می ريزند. شخصيت رهبران، کيفيت سرمايه های سياسی، ماهيت توازن نيروها در داخل و شرايط بين المللی از اين روی مورد توجه قرار می گيرند که تعيين کننده روش ها و الگوهای پياده سازی اهداف هستند. بنابراين تمايز جورج دبليو بوش و جان کری در حيطه مديريت منابع روانی، مادی و در سطحی وسيع تر صفت توصيفی است که در خصوص رسالت آمريکا در صحنه جهانی به تجسم می کشند. جورج دبليو بوش و جان کری در اين چارچوب گسترده گيتی را مرغزار آمريکا می پندارند هر چند که به لهجه های متفاوت به بيان قدرت «ابرقدرت تنها» می پردازند. جورج دبليو بوش منافع آمريکا و به تبع آن مشکلات آمريکا را متمايز از ديگر بازيگران می يابد چرا که آمريکا جايگاهی متفاوت در عرصه جهانی را دارا است. از اين منظر آمريکا به لحاظ موقعيت جهانی خود در «چشم توفان» قرار دارد _ عملکرد بن لادن اين ايده را شفافيت فراوان داده است _ و به همين جهت گريزی جز پيشتازی و يکه تازی ميسر نيست. جان کری آمريکا را هم عرض ديگر بازيگران مطرح قرار می دهد چرا که تحقق منافع آمريکا تنيده در مشروعيت ناشی از «تست بين المللی» است. در اين ديدگاه آمريکا به عنوان کلانتری تنها در شهری بی قانون ترسيم نمی گردد بلکه عضو شاخص «جمهوری جهانی» مطرح می گردد. با فهم اين حقيقت که کانديداهای رقيب در انتخابات آمريکا به زبانی واحد اما به لهجه های متمايز از نقش کشورشان صحبت می کنند می توانيم به حيطه هايی که شاهد بالاترين تفاوت در سبک و توجيه رفتاری هستيم بپردازيم.
۱- اسرائيل. جورج دبليو بوش و مشاوران امنيتی او اسرائيل را يک «شريک» استراتژيک در خاورميانه می يابند. اسرائيل از آن روی بايد حمايت آمريکا را داشته باشد که عملکرد و حضورش نقش مثبت در تسهيل شکل گيری اهداف خاورميانه ای و تامين منافع آمريکا دارد. محافظه کاران آمريکايی از آلکساندر هيگ تا کاندوليزا رايس و از هنری کيسينجر تا کالين پاول بر اين اعتقاد هستند که اسرائيل يک «اضافه امنيتی» و يک «شريک افزون کننده» است. در اين ديدگاه اصلاً اين مطرح نيست که آيا اسرائيل دولتی يهودی است و يا غير از اين است. هنری کيسينجر اسرائيل را شريک استراتژيک آمريکا در خاورميانه قلمداد نمی کرد زيرا او به عنوان يک يهودی در خصوص يهوديان اسرائيل نظر می داد، همان طوری که او چين را يک سرمايه استراتژيک برای آمريکا ترسيم نکرد چون برای او مذهب مائوتسه تونگ از اهميت برخوردار بود.آنچه جورج دبليو بوش را معطوف به اسرائيل ساخته است يهودی بودن پل ولفوويتز نيست همان طور که سياست های او در خصوص افغانستان به لحاظ مسلمان بودن زلمی خليل زاد از مشاوران سابق شورای امنيت ملی نبوده و نيست. جان کری به مانند بسياری از نخبگان حزب دموکرات در خصوص اسرائيل احساس حضور يک تعلق اخلاقی را دارد. اينان فرای درک منافع ملی از اسرائيل، از نظر روشنفکرانه نسبت به اسرائيل يک وابستگی هويتی را به دنبال نيز می کشند. به لحاظ جهان بينی ليبرال های حزب دموکرات، آنان نسبت به اسرائيل به لحاظ تاريخ يهوديان و ارزش های شکل دهنده ليبراليسم مدرن احساس مسئوليت و شرمساری می کنند. محافظه کاران اسرائيل را از زاويه يک بازيگر بين المللی می نگرند در حالی که ليبرال ها اسرائيل را بازيگری می يابند که علقه های عاطفی را نسبت به آن همراه دارند. به همين روی هر زمان محافظه کاران به اين نتيجه برسند که اسرائيل ديگر شريکی مطلوب نيست در گريز از او ابا نخواهند داشت در حالی که ليبرال ها پويايی هويت اخلاقی خود را در حمايت از اسرائيل تا زمانی که مقدور است، می يابند.محافظه کاران متاثر از منافع ملی هستند در حالی که ليبرال هايی امثال جان کری در بطن تامين منافع ملی آمريکا قدرت مانور فراوانی را برای اسرائيل قائل هستند.
۲- اعمال زور. آنچه انکارناپذير به نظر می رسد قدرت فراوان آمريکا در حيطه های نظامی و اقتصادی است. بدين روی پرواضح است که اين کشور از ظرفيت برای اعمال زور برخوردار است. اما آنچه بايد مورد توجه قرار گيرد اين نکته مهم است که فزونی قدرت فی نفسه به معنای اعمال آن نيست. استطاعت نظامی و اقتصادی فضای مساعد برای اعمال زور را فراهم می کند اما اعمال زور نيازمند اراده است. به لحاظ ويژگی های گروه های شکل دهنده و حامی حزب دموکرات که نقش کليدی در سياستگزاری در اين حزب دارند، رهبران اين حزب در کاخ سفيد در دهه های اخير به وضوح اکراه بسيار در استفاده همه جانبه از قدرت نشان داده اند. جان کری هم در بيست سالی که در سنا بوده است با آرای خود اين نکته را تاييد کرده است و بيانات او در طول مبارزات انتخاباتی و توجيه او برای اينکه چرا به حمله به عراق رای مثبت داد گواه اين نکته است. محافظه کاران و بالاخص نوع جديد آن به کرات نشان داده اند که از اراده بسيط برای به نمايش گذاشتن و اعمال قدرت برخوردار هستند.
اينان خود را دارای اقتدار اخلاقی و سياست های طرح شده را بهره مند از مشروعيت هنجاری به لحاظ اين اقتدار می يابند و به همين روی در استفاده از قدرت نظامی و يا ابزارهای اقتصادی برای پياده سازی اهداف خود امتناع نمی کنند. از نظر جورج دبليو بوش «تنها راه به صلح و امنيت از مسير و جاده عمل و اقدام می گذرد.»او برخلاف جان کری در توسل به اقدام نظامی در صورتی که شرايط را مطلوب بداند برای متجلی ساختن اهداف دوبار فکر نمی کند چرا که از نظر نومحافظه کاران، پيروزی در جنگ سرد نمايشگر اعتبار و مشروعيت طبيعی ارزش ها و اولويت های آمريکا است و به همين جهت ضرورتی برای اکراه از استفاده از ظرفيت های نظامی نيست. جان کری به لحاظ عدم اعتقاد به برتری طبيعی به جهت پيروزی بر کمونيسم خواهان استدلال برای استفاده از قدرت نظامی است. جورج دبليو بوش به جهت طبيعی فرض کردن اقتدار اخلاقی و ارزشی آمريکا، استعداد هنجاری برای باور ضرورت اخلاقی اعمال قدرت را هر زمان که الزامی باشد دارا است. با توجه به اين واقعيات است که متوجه می شويم چرا نبايد بيان داشت پيروزی کدامين يک به نفع است. سئوال اين بايد باشد که جورج دبليو بوش و جان کری کدامين يک استعداد بيشتری برای امتيازدهی دارند.