جمعه 9 آذر 1386

پرسپوليس! پرسپوليس! فيلمی درباره سرزمينی که مردمانش فراموش کرده‌اند آزاد نيستند، الاهه بقراط

فرزندان من با اين فيلم، در يک روايت ايرانی از يک زن جوان ايرانی، با تاريخ کنونی و نوع ديگری از جامعه ايران آشنا شدند. ايرانی که با وجود همه تناقضات، پويا و زنده است. ايرانی که سرکوب می‌شود ولی باهوش است و در کمين فرصت

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

کم نيستند نويسندگان و روزنامه نگارانی از سراسر جهان، از جمله ايران، که در سالهای اخير با توجه به علاقه و کنجکاوی که جوامع غربی نسبت به کشورهای خاورميانه و «جهان اسلام» نشان می‌دهند، دست به قلم برده و انواع و اقسام خاطرات و تفسير و تحليل و داستان و رمان را درباره جوامعی که از آنها آمده اند به زبانهای زنده دنيا منتشر کرده و با استقبال دولتها و روشنفکران غربی نيز روبرو می‌شوند. کافيست به آثار نه تنها برخی از ايرانيان ساکن اروپا و آمريکا، بلکه گزارشگران غيرايرانی و غير خاورميانه‌ای مراجعه کرد تا دريافت موقعيت و شرايط حساس و نابسامان کشور ما و هم چنين منطقه چه فرصت خوبی در اختيار برخی نهاده است تا آن را به محل درآمد و همچنين شهرت خود تبديل سازند به طوری که يکی از عروسهای بن لادن نيز از اين فرصت غافل نماند و خاطرات خود را منتشر کرد.
«پرسپوليس» مرجان ساتراپی اما که از سوی کشور فرانسه برای شرکت در بخش بهترين فيلم خارجی نامزد جايزه اسکار ۲۰۰۸ شده، صداقت و اصالت را در خود يکجا دارد. شايد به اين دليل که توانسته روح کودکانه را همراه با عطر خاطره انگيز ياس مادر بزرگ از آغاز تا پايان فيلم حفظ کند.
هنگامی که موج فيلم‌های جشنواره‌ای از جمهوری اسلامی به سوی اروپا از جمله آلمان سرازير شد، پس از ديدن چند فيلم دريافتم نمی‌توانم فرزندانم را به ديدن آنها ببرم. هر بار بايد بعد به آنها يا درباره روابط آدمها توضيح می‌دادم و يا می‌گفتم ايران آنگونه فقير و بدبخت و عقب‌مانده نيست که در اين فيلم‌هايی که دل غربيان را از اين همه «مهرورزی» به درد می‌آورد و چپ و راست به آنها جايزه می‌دهند، نشان داده می‌شود. توضيحات من از آنجا که با تجربه عينی آنها همراه نبود، به جايی نمی‌رسيد. خود نيز پس از مدتی با وجود عشقی که به سينما دارم، از ديدن آنها چشم پوشيدم چرا که هم حرف تازه‌ای در کار نيست و هم با سينما به مثابه هنر، هنر هفتم، هنرِ هنرها، گامها فاصله دارند به ويژه از دورانی که سينما به ابزار سياسی و هم چنين خنداندن مردم به بدبختی‌های خودشان تنزل يافت و همه «کارگردان» شدند.
تصويری که از اين فيلمها در مورد ايران در ذهن بچه‌ها نقش می‌بست، در بهترين حالت تصوير يک عده «بشردوست ژنده‌پوش» بود که در خرابه‌ای به نام ايران زندگی می‌کنند و با اينکه سخت فقير و تهيدست هستند، ولی يک لنگه کفش و يک کيسه برنج، و يک بادکنک و يک خمره و شام و ناهار و هر خرت و پرتی را که دارند با هم «تقسيم» می‌کنند بدون آنکه از «تقسيم» پول نفت در آنها نشانی باشد. وقتی هم کارگردان می‌خواهد «اختلاف طبقاتی» و تفاوت بين ثروتمند و فقير را نشان دهد، بيچاره «نادره» هنرپيشه قديمی و مشهور را در هوای گرم تابستان با حجاب کامل اسلامی توی يک قايق بادی می‌نشاند و يک تلفن همراه دستش می‌دهد و ولش می‌کند توی يکی از استخرهای شمال تهران که سالهاست در قرق تازه به دوران رسيدگان جمهوری اسلامی است. چنين صحنه‌هايی سبب خنده بچه‌ها می‌شد، برای اينکه واقعا خنده‌دار بود، و باعث دلخوری من می‌شد زيرا توضيحی نداشتم جز اينکه همه اين فيلم‌ها به عنوان سند تاريخی يک دوران بايگانی خواهند شد و هيچ کس به سراغشان نخواهد رفت مگر برای خنديدن و يا پژوهش درباره فرهنگ و هنر حاکم بر ايران در سی سال جمهوری اسلامی. درست همان کاربردی که فرهنگ و هنر از جمله سينمای دوران نازی پس از شکست رژيم هيتلری پيدا کرد.
در دومين شب نمايش «پرسپوليس» در برلين اما با احساسی دوگانه از سينما «دلفی» بيرون آمديم. از يک سو اندوه همه آن کسانی بود که به اميد ايرانی آباد و آزاد يا اعدام شدند و يا به زندان و تبعيد رفتند. از سوی ديگر احساس شادمانی بود از ديدن يک روايت نسبتا منصفانه و واقعی از تاريخ معاصر ايران. آن هم به زبانی ساده، در قالب نقاشی و آنچه در غرب به «کميکس» مشهور است و يک سر آن اتفاقا به ويلهلم بوش شاعر، گرافيست و کاريکاتوريست آلمانی می‌رسد که آلمانی‌ها در سال ۲۰۰۸ صدمين سالمرگ وی را جشن می‌گيرند.

مرجان ساتراپی که ظاهرا در خانواده‌ای با گرايش‌های چپ بزرگ شده است در نود و پنج دقيقه از عمو انوش به پدربزرگ و دوران رضاشاه «که اگرچه ديکتاتور بود ولی ايران را ساخت» و بعد به حکومت محمدرضا شاه «که بدتر از پدرش بود» ولی با اين همه «صدای انقلاب» را شنيد و در پيامی تلويزيونی از مردم و مخالفانش خواست بيايند و با همديگر برای برپايی دمکراسی اقدام کنند، نقب می‌زند تا به جمهوری اسلامی می‌رسد. رژيمی که وی بخشی از کودکی خود را در آن بسر برد و جوانی خود را در آن آغاز کرد.
فرزندان من که سالها به محض اينکه تصويری از نابسامانی و ويرانی در تلويزيون نشان داده می‌شد که فضای خاورميانه‌ای داشت، مرا صدا می‌کردند که: «مامان، بيا، درباره ايرانه!» و مدتی طول کشيده بود تا دريافتند هر خرابه‌ای الزاما ايران نيست و ايران الزاما خرابه نيست، با اين فيلم، در يک روايت ايرانی از يک زن جوان ايرانی، با تاريخ کنونی و نوع ديگری از جامعه ايران آشنا شدند. ايرانی که با وجود همه تناقضات، پويا و زنده است. ايرانی که سرکوب می‌شود ولی باهوش است و در کمين فرصت. ايرانی که مانند همه جای دنيا آدمهای گوناگون دارد و همين آدمها در يک تنازع بقای روزمره مورد تحقير و خشونت از سوی کسانی قرار می‌گيرند که در يک شرايط عادی و عادلانه هيچ جايگاهی در پايگان (هيرارشی) قدرت نمی‌توانستند بيابند.
همه چيز در اين فضای واقعی با طنزی سياه همراه است. از بازی موش و گربه نگهبانان «اخلاق و عفت» با زنان و جوانان تا پرخاش مرجان با خدا که عمو انوش را از اعدام نجات نداد. از حمله پاسدار و بسيجی به چهارديواری خصوصی که سرور و پايکوبی در آن ممنوع است و ممکن است حتی به مرگ منجر شود، تا کلاس دانشکده هنرهای زيبا که زنی را با چادر سياه مدل نشانده‌اند تا دانشجويان با «آناتومی» آشنا شوند! از «تولد ونوس» يوتيچلی نيز جز صورتی مسخ شده باقی نمانده با پيکری که سانسور آن را سياه کرده است. در اين «کلاس» چه می‌توان کرد جز همان چيزی که مرجان و دوستانش روی صفحه طراحی خود کشيدند و حواله استادشان کردند؟! در چنين شرايطی بس اراده می‌خواهد اگر آدم، به ويژه اگر جوان باشد، به قرص‌های آرام‌بخش و مواد مخدر و يا مرگ پناه نبرد. بيهوده نيست که ايران يکی از بالاترين آمار اعتياد و خودکشی را در جهان دارد.
«پرسپوليس» که در عين حال تصويری خيلی کوتاه ليکن واقعی از غرب و نوعی از جوانانش ارائه می‌دهد، با گردش گلبرگهای ياس آغاز می‌شود و با عطر ياس مادربزرگ پايان می‌گيرد. يک روايت ساده درباره سرزمينی که مردمانش «فراموش کرده‌اند آزاد نيستند» و خدايش در حالی که مهرآميز به مارکس چشم‌غره می‌رود، با او همصدا شده و هر دو تشويق‌آميز به مردمی که بين دريای مازندران و خليج فارس می‌لولند و نامشان در نزد جهانيان با «پرسپوليس» گره خورده است اميد می‌دهند: «مبارزه ادامه دارد». مرجان با کوله‌باری از تجارب تلخ و خاطره عطر گل ياس مادربزرگ به غرب باز می‌گردد و اين بار در پاريس به راننده که از او می‌پرسد: «از کجا می‌آييد؟» با صدايی مصمم پاسخ می‌دهد: ايران...

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/35072

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'پرسپوليس! پرسپوليس! فيلمی درباره سرزمينی که مردمانش فراموش کرده‌اند آزاد نيستند، الاهه بقراط' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016