شنبه 12 آبان 1386

همين است. همين است ادبيات...، در باره "مرثيه ای برای شکسپير" نوشته شهروز رشيد، الاهه بقراط

الاههبقراط
رابطه ادبيات و زندگی الزاما يک رابطه دو طرفه نيست. ادبيات را نمی توان زندگی کرد. حال آن که برش هايی از زندگی را شايد بتوان به ادبيات تبديل کرد. به مؤلفش بستگی دارد. تفاوت بزرگ در حواشی است. حواشی زندگی

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

کتابگزاری

• مرثيه ای برای شکسپير
• شهروز رشيد
• آلمان؛ زمستان ۱۳۸۵

مردی متوسط در شرايطی متوسط از ادبياتی که او را فرا گرفته است بيرون می جهد تا با نقبی از «من» به «او» خود را در برابر چشم همه روی دايره بريزد. افشايش کند. از او انتقام بگيرد. و بر جنازه خود پای بکوبد. ولی اشتباه می کنيد! «او» می خواهد با اين کار ادبيات بيافريند.
شايد شما هم تجربه کرده باشيد بخشی يا لحظاتی از زندگی آدم در خاطرات ديگران باقی می ماند بدون آنکه خود آدم از آن چيزی به ياد داشته باشد. تلاش برای جمع آوری اين لحظات از خاطرات ديگران کاری بيهوده است چرا که چيزی از آن در خاطر ما نمانده و به خاطره ديگران تبديل شده است. لحظه ای، شايد از اين نوع، که به شهروز رشيد مربوط می شود در خاطره من باقی مانده است.
شهروز رشيد شاعر و نويسنده و مترجم تبعيدی ساکن برلن است. خيلی سال پيش، يکی از سالهای اواخر دهه نود، در يک روز آفتابی، از دفتر مرکزی پست به خانه باز می گشتم. او را ديدم که روی نيمکتی، پشت ميزی در جايی که گويی پياده رو ناگهان وسيع می شد، شايد در محوطه کوچک يک ساندويچ فروشی، نشسته و انگشتانش را به دور يک ليوان آبجو حلقه کرده بود. به ياد ندارم او مرا ديد و آيا با تکان سر به هم سلام گفتيم يا نه. ولی همين لحظه و اين تصوير در خاطر من نقش بست در حالی که هيچ چيز، مطلقا هيچ چيز مهمی در آن نبود. جز آنکه اين تصوير خالی از زمينه بود. نه ساختمان و زمينی در آن ديده می شد، نه قطاری که با سر و صدا از آن نزديکی می گذشت و نه آسمان و درختی. مثل نقاشی های آبرنگ بود با طرح مبهم مردی که پشت يک ميز نشسته و انگشتانش را دور يک ليوان آبجو حلقه کرده است.
سالها بعد، هنگامی که چند ماه پيش کتاب «مرثيه ای برای شکسپير» را يک نفس خواندم، آن تصوير که بارها به يادم آمده بود و من نمی دانستم چرا به آن روشنی در ذهنم نقش بسته است، بار ديگر در برابر چشمانم نقش گرفت. با اين تفاوت که در يک زمينه طبيعی و واقعی جای گرفته بود. قطاری که می رفت، نسيمی که می وزيد، درختانی که از آن سال بزرگتر شده بودند و ساختمان بلند اداره پست که همچنان سر به آسمان کشيده بود. مدتها بود ادبياتی به اين خوبی به زبان فارسی نخوانده بودم و شايد راز بقای آن تصوير در همين بود.
«مرثيه ای برای شکسپير» شامل يک مقدمه دو صفحه ای، يک مؤخره شش خطی و هفت داستان پيوسته است که نام کتاب يکی از آنهاست.
می گويد: «اين سفر، طريقتی تلخ است و سلوکی سخت، سفريست از «من» تا «او». گريستن الماسی کثيف است که زندگی نام دارد. شرح هفت بار ايلياتی شدن يک روح است. رقص در هفت حلقه زنجير است». کدام سفر را می گويد؟ آنچه را در صفحات بعد از زبان «من» درباره «او» می خوانيم؟ انسانی تنها که بر اثر خواندن مداوم ادبيات و آثار بزرگان آنها را از بر شده و روحش را برای «غش» پرورش داده است چرا که فکر می کند «روح صرعی، عظمت ديگری به موجوديت آدم می دهد». او با «چشم های کتاب» دنيا را می بيند و از همين رو «دنيا را آنچنان که هست» نمی بيند. «او خواننده جهان است نه بيننده آن» از همين رو مسائلی چون طلاق و حتی خودکشی به حواشی زندگی او تبديل می شوند.
رابطه ادبيات و زندگی الزاما يک رابطه دو طرفه نيست. ادبيات را نمی توان زندگی کرد. حال آنکه برش هايی از زندگی را شايد بتوان به ادبيات تبديل کرد. به مؤلفش بستگی دارد. تفاوت بزرگ در حواشی است. حواشی زندگی. ادبيات، و يا هنری مانند سينما که با ادبيات پيوند تنگاتنگ دارد، حواشی ندارد. زندگی ِ بدون حواشی است. زندگی را بايد خراطی کرد، زيادی هايش را تراشيد و دور ريخت تا شايد ادبيات آفريده شود. حال آنکه بخش اعظم زندگی ما را همان حواشی تشکيل می دهد. همان تراشه هايی که بايد دور ريخته شوند تا باقيمانده اش اصالت يابد. زندگی بدون اين تراشه ها بدون حواشی معنايی ندارد. زندگی بدون حواشی ممکن نيست. و ادبيات با آن حواشی هرگز به وجود نمی آيد. اساسا ما در حواشی زندگی و با حواشی آن زندگی می کنيم. بيست سال زندگی «او» را می توان در صد و بيست صفحه به ادبيات در آورد بعد «شانه های خود را آزاد» کرد و گفت: «همين است. همين است زندگی يک ادبيات» ليکن نمی توان در صد و بيست صفحه ادبيات بيست سال زندگی کرد. نه، نمی توان ادبيات را زندگی کرد وگرنه چون «او» همواره بايد بگويی: «دير شد». تنها يک راه برای «او» وجود دارد و آن اينکه زندگی اش را در ادبيات بنويسد و از آن بيرون بيايد. ولی برای اين کار فراغت لازم است. «ادبيات: جايی برای زيستن؛ فرمی برای روح» است. «آنجا که زندگی از هر سو تهديدمان می کند، نمی توان ادبيات آفريد. به عبارتی در گرماگرم برو بياها و مسامحه و اکراه نمی توان به تأمل نشست».
با خود حرف می زند تا به «حقيقت» نزديک شود. «برای نزديک شدن به حقيقت، بايد با خود حرف زد. همه چيز را تا جايی که ممکن است با خود در ميان گذاشت» ولی خيلی زود در می يابد: «حرفهايی هست که نمی توان بر زبان آورد. رنج واقعی، رنجی ست که بر زبان نمی آيد، رنجی ژرف چون دريا که غرق اعماق خويش است. رنج واقعی، يکپارچه است؛ با هيچ کس نمی توان آن را قسمت کرد» و در حرف زدن با خود و در مرز بين گفتنی ها و ناگفتنی ها به شناخت رابطه ها می رسد. به خودفريبی که همزمان فريب ديگران نيز هست:
«خطر هر رابطه بنيادی در اين است که بالاخره زمانی، دير يا زود، ما را برای خودمان عريان می کند. و عريانی هيچ انسانی زيبا نيست، ما در نقاب هايی که با فراست و دقت انتخاب می کنيم زيبا هستيم. و بعد که نقاب می افتد و در دوردست ترين جای روح، خودمان را با سفاکی تمام تماشا می کنيم، اکراهی در ما شکل می گيرد که مثل خوره روح ما را در خلوت و تنهايی می خورد. بعدها ديگر هيچ نقابی به کار ما نخواهد آمد». اگر همديگر را بشناسيم، به هم نزديک نمی شويم، بلکه از يکديگر دور می گرديم. ولی نمی گويد چرا؟ چرا چنين است؟ بی تحمل ايم؟ خودخواهيم؟ ديگران را چون خود می خواهيم؟ چون «او» می خواهيم ديگران ما را دوست داشته باشند و تحسين کنند ولی خود تحمل همين ديگران را که به توجه آنها نياز داريم، نداريم؟
گاه چنان تلخ و گزنده می شود که ديگر دلتان به حالش نمی سوزد چرا که آينه سيمرغ را در برابرتان گرفته است: «در بهترين حالت، دلقک ميدانچه های تاريخ می شويم و گام هايمان را با چرخش تند تاريخ تنظيم می کنيم. در امتداد قطار تاريخ می دويم و ما را سوار نمی کنند. به جغرافيای خودم که نمی توانم باز گردم پس قطار که به مقصد می رسد من تفاله تاريخ. مردی هستم بی چهره، خسته و درمانده که دور گردون با او به جنگ است. تنها و تهی فرياد می زنم: چرا مرا وا نهاده ايد؟»
و گاه چنان همين تلخی را به طنز می گيرد که بی اختيار به موقعيت بلاتکليف خود می خنديد. با سرايدار آلمانی که برای نخستين بار نام نيچه فيلسوف بزرگ کشورش را از يک ايرانی تبعيدی می شنود درباره «چنين گفت زرتشت» بحث می کند. درست مثل اينکه يک آلمانی در ايران با سرايدارش درباره «عقل سرخ» سهروردی، که شايد لاغرترين رساله روح عظيم جهان باشد، بحث کند.
«او» نيز همراه زندگی با حواشی اش در حال سپری شدن است و آنگاه که برش هايی از اين زندگی را در اختيار شما می نهد باز دست از رندی بر نمی دارد: «می بينم که تلاش کرده ام باورهای شما را درباره خودم تغيير بدهم. تمام توانمان را به کار می گيريم تا قطعيت را در داوری ديگران از اعتبار ساقط کنيم». و ما می دانيم همين است. همين است ادبيات.

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/34790

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'همين است. همين است ادبيات...، در باره "مرثيه ای برای شکسپير" نوشته شهروز رشيد، الاهه بقراط' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016