سه شنبه 11 بهمن 1384

"آزاد" خودش بود، به ياد م. آزاد، غلامرضا امامي

emami@hotmail.it

در اين شاعر بزرگ نازك و تكيده بچه ها، كودكي كوچك خفته بود. . . راحت و ساده، صديق و صادق، صريح و صميمي...

گويي در آن قامت قلمي چيزي مانده بود از سالهاي دور. خيلي دور و آن را با خود آورده بود، به دوش كشيده بود در همه ي سالها... دردي در جام جانش مانده بود... شفاف و زلال، اما سفت و سخت... خود مي گفت شهره به "آزاد" م اما هميشه در بندم... و حالا بند تن را رها كرد و آزاد شد "آزاد" ما...

آزاد ما به آزادگي زيست، به آزادگي ماند، به آزادگي رفت. نه، نرفت ــ ماند در دل و سينه ي ما تا حكايت كنيم براي بچه هايمان از مردي سبكبال و پيراسته كه در عمرش مدح كس نگفت، قدح كس نكرد، به پيمانش پايدار بود، پيامش مهر بود . . . لب به شكوه و شكايت نگشود... همواره بر بلنداي كوه قناعت غنوده ‌بود. كلامي به زر و زور نفروخت. سخني از سر نياز نسرود . . . سر به سوداي دگر داشت. هفت سال عمر كمي نيست اما اين بخت را داشتم از سال 50 تا 57 در كنار او باشم، در يك اداره، در يك اتاق، در يك كار... ويراستاري كتابهاي كودكان كانون پرورش فكري كودكان...

آرام مثل نسيم ميآمد، پشت ميزش مي نشست، حضورش لمس ميشد، اگر نبود فضا چون قاب عكسي خالي بود. بعد دست به كار ميشد، سيگارش را روشن ميكرد، نخست سيگار مي كشيد، سيگار را مي مكيد، چاي كه برايش مي آوردند، سرد مي شد اما او حواسش به كار بود. بايد مواظب بودم كه آتش سيگار به دستش نرسد.

ويراستاري نوشته اي كه به او سپرده ميشد، طول مي كشيد، سيروس طاهباز دو سه بار مي آمد و سر مي زد كه كار به كجا كشيده . . . و او هي خط ميزد و خط ميزد تا راضي شود و واژه هاي مناسب بيابد؛ در زندگي قانع بود و بسنده اما در كار نه.

ويراستاري كتابهايم در كانون "فرزند زمان خويشتن باش"، "عبادتي چون تفكر نيست"، "آنها زنده اند، آتش باش تا برافروزي"، كار اوست، اما هرگز رضايت نداد كه نامش را به عنوان ويراستار اين كتابها بياوريم. از ميان شاعران "فروغ" را سخت مي ستود اما با "اخوان" اخت تر بود. از ميان نويسندگان به "جلال" حرمت و احترام فراوان ميگذاشت. چندان سياسي نبود اما در ميان شاعران شهره نوپرداز تنها او و سپانلو بودند كه براي "فلسطين" شعر سروده بودند و سروده هايشان را در كتاب "حماسه فلسطين" آوردم.

از ميان نقاشان "الخاص" را و بهرام دبيري و منوچهر صفرزاده را دوست داشت. هرگز از او خشمي نديدم، سخن خشني نشنيدم، زبان نرمي داشت، دل پاكي اما هيچگاه "حقي" فداي "مصلحت" نكرد، دل به دونان نبست. . . در همه احوال شاعر بود، ملول از ديو و دد، دلقي به رو و دلوي به دست نداشت. سرفراز و ستوده شاعر نجيب ما، دستي نبوسيد، درمي نستود، ديناري نياندوخت...

گاه عصرها بايد ‌مي گشتيم تا بدانيم وقتي كه آمده پيكان زرد رنگش را كجا پارك كرده... شبها كه با هم به جايي ميرفتيم بايد دعا ميكرديم كه سالم برسيم به پيكانش نزنند يا به ماشيني نزند.

در يك شب زمستاني، در تهران سخت برف ميآمد، پيله كرد كه برويم در آن شب سرد جاي دنجي آش گرمي بخوريم. "حسن پستا" هم بود، از خانه اش اول ايرانشهر راه افتاديم تا نشستيم گفت با اين همه برف امشب حتما تصادف ميكنيم، پستا گفت آزاد، نشسته فال بد نزن... چند بار گفت خدا كند كه چپ نكنيم، پستا خواست ماشين را براند، نپذيرفت اما يك باره در نزديكي هاي جردن ماشين غلتيد، از جاده خارج شد و در برف افتاديم، چيزيمان نشد اما وقتي كه بيرونمان آوردند گفت نگفتم و خنديديم...

"آزاد" خودش بود... خود خودش... هرگز نقشي بازي نكرد، نقابي به چهره نزد، ناني به نرخ روز نخورد، براي لقمه ناني، نامي به ننگ نيالود. يك دل و دو دلبر نداشت... نادره مردي بود... در همه احوال يگانه بود... شرمي در جانش بود، شهدي در شعرش، نمكي در نثرش.

بي پيرايه بود و پيراسته . . . حتي اگر او را نمي شناختي اگر مي ديديش و با او كلامي سخن ميگفتي درمي يافتي كه از "جنس ديگر"ي است... ظاهري بي پيرايه داشت و جاني پيراسته.

"آزاد" ما زير چرخ كبود، ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد بود. شاعر بچه ها بود و "قصه طوقي" اش در آن سالها دست به دست ميگشت. اما اين شاعر بزرگ بچه ها هرگز شكوه نبرد كه چگونه در اين سالها نامي و يادي از او نيست در خيل نام آوران بزرگ و كوچك...

يك بار از او خواستم، ترجمه اي از شعر معاصر آفريقا فراهم كند تا در "موج" ‌به چاپش رسانم، مقدمات كار فراهم شد اما به اجبار زمانه از هم دور افتاديم.
يك سر و گردن از شاعران هم زمانش بلندتر بود . . . به آنچه ميسرود ايمان داشت،
به آنچه ايمان داشت پاي بند بود . . . نجيب بود، بزرگ بود و از اهالي امروز...

يك بار برايم نامه اي مفصل نوشت به رم، از آنچه بر او ميگذشت حكايت ها كرد طنز تلخي بود...

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

به پيمان دوستي پايدار بود، پيام پاكي داشت، دل آزرده بود اما دلي نمي شكست.
امسال عيد آخرين بار صدايش را شنيدم، تبريك عيد گفتم ياد كرديم از آن سالها. احوال همسر همراهش "پري خانم" و فرزندانش "كاوه" و "كيوان" را پرسيدم گفت خوبند... گفتم حال خودت چطور است؟ گفت خوب نيستم گفتم چرا؟ گفت نگران نباش زياد هم بد نيستم، نه من هم حالم خوب است... نمي خواست بر خاطري گرد ملال نشيند...

"آزاد" ‌خوب بود. خوب ماند، زمان داور زبردستي است. . . در جويبار جاري زمانه، خس و خاشاكها رفتني اند، درشت دانه ها و گوهرها در ژرفا ماندني...

باور نمي كنم كه او نباشد ــ شاعر گل باغ آشنايي كه سرود
همه شاخه ها شكسته
به اميدها نشستيم و به يادها شكفتيم
آزاد! تو ميگفتي:
من گياهي ريشه در خويشم
كه در خورشيد ميرويد

سفر به خير . . . آخرين سفر به خير، به پاكي رفتي و به سراپرده و منزلگه خورشيد رسيدي رقص كنان، با بادها به بالاها بال كشيدي اما شايد از آن سراپرده، از آن بالاها، از بالاي ابرها ما را مي بيني و با ما در سكوت ميخواني:
در شب بيداد من فرهاد مي گريد و چه بي فرياد.

غلامرضا امامي - رم

دنبالک:
http://mag.gooya.ws/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/28632

فهرست زير سايت هايي هستند که به '"آزاد" خودش بود، به ياد م. آزاد، غلامرضا امامي' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016