advertisement@gooya.com |
|
من تا چشمم به عنوان تازهای از نویسندههایی که دوستشان دارم بیفتد، فوری کتابشان را میخرم. چندی پیش عنوان تازهی "مردان در برابر زنان" را از خانم شهرنوش پارسیپور دیدم و آنرا به عنوان کتابی جدید خریدم.
کتاب را گرفتم و آمدم خانه و خوشحال و خندان آنرا باز کردم و خواندم:
"نشستن روی مبل، تکیه دادن به مبل، خیره شدن به زیلو، توجه داشتن به سوختگی موکت زیر زیلو. بلاهت تداوم تمام این حرکتها در روز و شب.
از پنجره میشود دید که بیرون بادمیآید. تقریبأ همیشه بیرون....."
جملهها آشنا بودند و آن تنهایي و حزنی که جملهی "توجه داشتن به سوختگی موکت زیر زیلو" برایم با خودش آورده بود، هنوز با من بود. هر چه جلوتر میرفتم بیشتر مطمئن میشدم که این کتاب را پیشتر هم خواندهام. پشت و روی جلد را بهدقت نگاه کردم، شناسنامهی کتاب را از نظر گذراندم، چشمهایم را مالیدم و عنوانش را دوباره خواندم و دیدم که به ظاهر همهچیز آن تازه است الا جملههایش!
رفتم و باقی کتابهای خانم شهرنوش پارسیپور را ورق زدم و کتابی را که خوانده بودم پیدا کردم.
اول شما هم به این چیزهایی که من دیدم نگاه کنید تا بعد برویم بهسراغ باقی قضایا.
کتاب تازهای که خریدم این بود:
مردان در برابر زنان
شهرنوش پارسیپور
طراحی و صفحهآرایی: گروه طراحی صدف
چاپ اول: بهار 83 / 1100 نسخه / 304 صفحه / 2300 تومان
شابک: 7-55-5564-964
حق چاپ محفوظ و متعلق به نشر شیرین است
اما کتابی که همهی جملههای این کتاب و نیز جملههای خیلی زیادتری هم تویش بود و پیشترها آنرا خوانده بودم این بود:
ماجراهای ساده و کوچک روح درخت
شهرنوش پارسیپور
نشر باران، سوئد
چاپ اول، 1378، 1999
طرح جلد: فاطمه دادگر
ISBN: 91-88297-18-7
باور میکنید که این دو شناسنامه مربوط به یک کتاب باشند؟ آنهم در صورتیکه کتاب چاپِ ایران بر روی کاغذ کاهی و در 303 صفحه به چاپ رسیده و کتاب چاپ خارج بر روی کاغذ فرد اعلا و در 215 صفحه؟
وقتی از تعجبهای ظاهر کار فارغ شدم، تازه دچار تعجبهای باطن کار شدم.
در کتاب چاپ خارج مقدمهای هست که میگوید کتاب در سال 1356 نوشته شده و در تابستان سال بعد که سال انقلاب اسلامی باشد آمادهی چاپ بوده که دیگر چاپ نمیشود و میماند تا آنکه خانم شهرنوش پارسیپور بروند زندان جمهوری اسلامی و یک دوره آنجا باشند و بعد کتاب زنان بدون مردان را منتشر کنند و باز هم بروند به زندان جمهوری لسلامی و پس از آن غربت نشین شوند و پس از بیشتر از بیست سال دوباره کتاب را مرور کنند و آنرا در سوئد به چاپ بسپارند.
در کتاب چاپ ایران این مقدمه مشمول حذف گردیده است.
در صفحهی 37 کتابِ چاپ خارج راوی داستان که مست است، در دل شب یک دختر نوزده ساله را که او هم مست و پاتیل است از مهمانی برمیدارد و با خودش به خانه میبرد. او خیال میکند که این دختر نوزده سال و سه ماهه حیف است که جنده باشد و نمیداند که با او چهکار کند. اما وقتی میبیند که دختر لخت شده و زیر لحاف منتظر اوست، از "ابلهی" دست بر میدارد و زیر لحاف میرود و با دختر که "تسلیم محض" است وارد عمل جنسی میشود که در میانهی کار متوجه میشود که گویا دختر در عذاب است و سخت منتظر پایان کار. پس از آن میفهمد که دختر باکره بوده و تنها برای راحت شدن از مصیبتهای همان پرده بوده که با او خوابیده است.
این بخش که پانزده صفحه است و شاید بتوان گفت بهترین بخش داستان است بهکلی در چاپ ایران حذف شده است.
در صفحهی 63 چاپ ایران نیز بهجای "بکارتش را به من تقدیم کرده بود" سه عد نقطه مرقوم فرمودهاند.
در چاپ سوئد در اولین ملاقاتِ راوی با دختر، پس از همخوابگی، این جملهها آورده شده است:
"گفتم:
- من خیلی نگرانم برای تو.
- چرا؟
- - اگر بچهای چیزی بیاید خیلی وحشتناک میشود.
- - نمیآید.
- - چطوری نمیآید؟
- - قرار شد سوالهای بیخودی از هم نکنیم.
- گفتم:
- - ولی این به زندگی من مربوط است. سوال بیخودی نیست.
- - خب راههائی هست، نمیآید.
- دختر چطور میدانست راههائی هست؟ گویا تعجب مرا خوانده بود گفت:
- - ببین! من دو سال بود میخواستم از شرش راحت بشوم. پس خیلی بهش فکر کردم. بهمین سادگی.
- - خب...
- - بله، خب، حتما باید ماجرای عجیبی باشد؟ چرا نمیتوانی فکر کنی یک دختر هم به این مسائل فکر میکد؟ این چیزها خیلی ساده است."
و اما به جای اینها در چاپ ایران چنین آمده است:
"گفتم:
- من خیلی نگرانم برای تو.
- - چرا؟
- - قرار شد سؤالهای بیخودی از هم نکنیم."
اما کار به اینجاها ختم نمیشود!
در صفحهی 64 چاپ سوئد دو پاراگراف هست که در آن راوی با دختر به خانه میروند و از خطهای نانوشتهاش میشود خواند که با هم از آن کارها میکنند و بعد دختر "با حولهای که به دور خودش پیچیده بود" از حمام به اتاق میآید که اینها هیچکدام در چاپ ایران نیستند و همان روز که جمعه هم هست وقتی آقای راوی توی کتاب سوئد است میگوید:
"ما تا ظهر در رختخواب بودیم" و وقتی با چاپ جدیدش به ایران میرود میگوید:
"تا ظهر در رختخواب بودم".
34 سطر از صفحهی 110 و 111 چاپ سوئد که شرح همخوابگی راوی و دختر است نیز در سَفر کتاب از اروپا تا به ایران از میان رفته است.
خیلی جالب است که هر جا صحبت از رختخواب و تختخواب بوده از توی کتاب درش آوردهاند. برای نمونه توی صفحهی 116 چاپ خارج اینها حذف شده:
"چیچینی (دوست دختر 19 سالهی راوی) گوشی را گذاشته بود. گفتم:
- چیچینی تو همان رختخواب قدیمی بخوابیم.
- یادم رفته بود رختخواب را به کارگرها ببخشم و حالا خوشحال بودم. دلم میخواست تخت را با ملافههای نو افتتاح کنم. باید هر چه زودتر به شمسی تلفن میکردم. اما جلوی چیچینی نمیشد."
مسئولان قیچی بهدست "نشر شیرین" یا ادارهی سانسور، بوسه، این طبیعیترین حرکت انسانی را برای ابراز عشق و محبت برنتافته و از کتاب درآوردهاند. وقتی که راوی را در چاپ سوئد داریم، توی صفحهی 123 زمانی که میخواهد دختر را راهی "اسفهان" کند، او را میبوسد، اما وقتی همین راوی توی کتاب چاپ تهران است، هنگام روانه کردن دختر به "اصفهان" در صفحهی 161 هیچ کاری انجام نمیدهد و نیز در صفحهی 148 سوئدی، شمسی اول لخت میشود و بعد لباس خواب میپوشد، اما در ورسیون ایرانی فقط لباس خواب میپوشد. و تازه نمیدانم چهطور میشود که نویسنده در کتاب چاپ سوئدش مینویسد "اسفهان" اما ناشرش در تهران مینویسد "اصفهان".
- البته چیزهای دیگری هم توی راه سوئد- ایران و در این فاصلهی پنج ساله تغییر میکنند. برای نمونه " بتری" میشود " بطری"، " فاحشه" و "جنده" میشوند "فاسد" و "آبجو" هم میشود " ماءالشعیر" .
- بگذارید با هم این جمله را از صفحهی 215 ایرانی بخوانیم:
- "به موهایش سنجاق زده بود در دو طرف و گوشهای کوچکش پیدا بود. رفتم به طرفش. دختر مقاومت میکرد و خودش را کنار میکشید."
- با خواندن این جملهها چنین به نظر میرسد که داریم یک کتاب جنایی میخوانیم و تجاوزی در کار است و گویا راوی میخواهد بهزور با دختر کاری بکند که او از آن واهمه دارد.
- اما در چاپ سوئد این جمله چنین است:
- "به موهایش سنجاق زده بود در دو طرف و گوشهای کوچکش پیدا بود. دلم میخواست گوشهایش را ببوسم. رفتم به طرفش. بغلش کردم و گوش راستش را بوسیدم. دختر مقاومت میکرد و خودش را کنار میکشید."
- که در اینجا نه تجاوز، که نوعی "عدم تمایل" از سوی دختر در میان است.
در چاپ سوئدی از صفحهی 172 تا 175 بخشی است که از نوزده سالگی تا بیست و دو سالگی راوی و چگونگی اولین همخوابگیاش با یک فاحشه سخن به میان آورده است که مقایسهای است بین خودش و آن دختر نوزده ساله و مقایسهای است شاید میان دسترسی مردان به جنس مخالف به هنگام بلوغ و لزوم دست شستن زنان از میل طبیعیاشان به جنس مخالف در این هنگام که البته این بخش را هم قیچی بریده است.
در صفحهی 185 سوئدی جایی هست که راوی با دوستش حسین در بارهی چگونگی زحمتهایی که شمسی برای حسین کشیده صحبت میکند و به اینجا میرسند که حسین معذب وجدان چگونه میتواند یا میتوانسته خوبیهای شمسی را تلافی کند که این اعتراض راوی به حسین که باید در صفحهی 251 چاپ ایران میآمد، حذف شده است. جمله این است:
"- چرا سعی نکردی باهاش دوست بشوی؟ چرا سعی نکردی او را ببوسی؟ چرا حتی سعی نکردی پیشروی بیشتری بکنی؟"
باقی همین صفحهی 185 سوئدی و چند سطر از صفحهی بعدی آن هم که بحثی است کلی در بارهی رابطهی زن و مرد و اصلن هم سکسی نیست با قیچی رفته است.
در صفحهی 186 سوئدی هم این جملههایی که زیرشان خط کشیده شده موجود بودهاند که در چاپ ایرانی "یادشان رفته" آنها را بنویسند. بد نیست که بار اول همهی جملهها را همانطور که در چاپ سوئد آمده، یعنی بدون توجه به خطهای زیر واژهها خواند، و بار دوم تنها آنهایی را که زیرشان خطی کشیده نشده و چنین بی یال و دم و اشکم از زیر قیچی "نشر شیرین" بیرون جستهاند، و بار سوم فقط جملههای زیر خطدار را.
راوی میگوید:
"چرا همینطور است. اگر نیست پس چرا با او نخوابیدی؟
حسین بلند شد. دست چپش را به میز تکیه داده بود و میلرزید. گفت:
- - آخر مرد، این زن دوتا بچه دارد.
- - دارد، اما شوهر هم دارد؟
- - خب باید شوهر پیدا کند.
- - اگر نخواهد پیدا کند؟ اگر نخواهد برای بچههایش آقا بالاسر درست کند چی؟ آنوقت چکار باید بکند؟ برود خودش را لای در بگذارد؟ یا برود خود ارضائی بکند؟"
- حسین همانطور که میلرزید آمده بود طرف من. میخواست دستهای مرا بگیرد و با من صحبت کند. همیشه همینطور بود. ناگهان شانههای آدم را میگرفت و شروع میکرد به حرف زدن، تند، صریح و مستقیم. بدون هیچ افت و خیزی در کلام. یکنواخت و جاری. همانند آبشار. آنوقت آدم زیر بار کلماتش خرد میشد. اما این بار میخواستم مقاومت کنم.
- آمده بود مقابلم. با دست راستش بازوی چپم را گرفته بود گفت:
- - نه آقا، نه. باید برود یک عشق واقعی پیدا کند.
- - آخر مرد حسابی از کجا برود یک عشق واقعی پیدا کند؟ مگر عشق را در بازار میفروشند؟ تو چرا به مصالحه عقیده نداری. گاهی باید با روزگار مصلحه کرد.
- حال من بازوی چپ او را گرفته بودم و همانطور بردمش و نشاندمش روی مبل. گفتم:
- - حالا گیریم حق با تو. باید برود عشق پیدا کند. اما اگر پیدا نکند چی؟ مثلا بیست سال بگردد و پیدا نکند؟ هرجا برود توسری بخورد. سرش کلاه برود. بعد چی؟
- - آنوقت متوجه میشود که باید نظم را عوض کند.
- حرف در حرف درست بود. اما مسلم بود برای من که او به چیزی، به یک چیز کوچک توجه ندارد: ضعف آدمیزاد. ضعف طبیعی آدمیزاد. پرسیدم:
- - و سرکار میفرمائید برود نظم را عوض کند؟
- - بله.
- - یعنی بشود سرباز بشریت؟
- - اگر از این اصطلاح خوشت میآید.
- - آنوقت بچههای لعنتیش را چه کسی نگاه دارد؟
- - دوتا فدای همه.
- - و جان دلم سرباز و جنده همیشه با هم راه میروند.
- - این سرباز با آن سرباز فرق دارد.
- خندیدم. گفتم:
- - بزند به کوه و هرر روز یک کاسه برنج بخورد؟ نه؟
- - اگر لازم است.
- بهم نگاه میکردیم. مدتها بهم نگاه میکردیم. هیچیک خیال نداشتیم چشم بدزدیم."
اما شاید همهی این حذفها بهخاطر "اخلاق" بوده، چون این پایین هم که اسم چاقو برده شده آن را حذف کردهاند، آخر نه اینکه جمهوری عزیز و ناز اسلامی و برپای دارندگانش که امثال همین "نشر شیرین" باشند خشونت دوست ندارند! برای همین هر نویسندهی بی تربیتی که اسم چاقو و اینجور چیزها را ببرد، آنرا از نوشتهاش بر میدارند تا یادش بماند و دیگر از این کارها نکند. ببینید که این جملههای زیر خطدار که در صفحهی 194 سوئدی بوده از چشم بچههای خوب و ناز نازی ایران دور نگهداشته شده که خدا نکرده بیادب و خشن بار نیایند:
"رفتم به دستشوئی. کافی بود که در گنجه را باز کنم و چاقو را در بیاورم. آنوقت کار تمام میشد. اما بعد ریش تراشیدم."
در جملهی زیر هم، این دو کلمه که زیرشان خط کشیده شده به احتمال زیاد چون به اخلاق آنهایی که چشمشان کور است و گوششان کر و از آنهمه دختران و پسران خیابانی و صیغههای تاق و جفت توی ایران بیخبرند لطمه میزده، دور انداخته شدهاند:
"رفتم به اتاق خواب و لخت شدم. رفتم به حمام و دوش آبداغ را باز کردم و مدتها زیر دوش ایستادم. بعد آمدم بیرون و حوله را دور خودم پیچیدم. حالم بهتر شده بود. همانطور به اتاق خواب آمدم. دختر ساکت آمده بود و روی تخت حسین نشسته بود."
نکند جمهوری اسلامی که حالا دیگر میتواند بمب اتمی هم بسازد رُبوتی برای وزارت سانسورش اختراع کرده که بهطور خودکار هر جا کلمههای لخت و خواب و رخت را نزدیک بههم ببیند حذفشان میکند! یا شاید هم این خود "نشر شیرین" است که برای خودشیرینی کلمههایی را که شاید سانسورچی رسمی هم بتواند ندیده بگیرد، ندیده نمیگیرد.
ما که خیلی سال است ایران نرفتهایم، اما فکر میکنم آنجا برای خریدن عرق میروند "دکه".
توی صفحهی 213 سوئدی نوشته بوده:
"رفتم به یک عرق فروشی" که در چاپ ایرانش شده:
"رفتم به یک دکه".
جالب است که دو خط پایینتر راوی از "دکه" که همان "عرق فروشی" باشد در میآید و به "بار" میرود که تا صبح بنوشد و از خود بیخود شود، اما چون آخر کتاب بوده، دیگر سانسورچی "نشر شیرین" یا از خستگی آن کلمه را ندیده و یا شاید هم نفهمیده که توی بار چهکار میکنند!
راستی چرا و چگونه یک مؤسسهی فرهنگی مانند یک انتشاراتی دست به چنین کاری میزند؟
آیا محتاج پول این 1100 نسخه بوده است؟
آیا لولهی اسلحه را زیر چانهاش گذاشته و گفته بودهاند که اگر آن را اول مُثله و بعد چاپ نکند او را میکشند؟
نکند که این "قیچیدار" یا "قیچیداران" نشر شیرین به نظر خودشان منّت هم سر خانم پارسیپور گذاشتهاند که توانستهاند با قلع و قمع صفحهها و جملههای کتابش آن را مورد پسند سانسورچیان حرفهای قرار دهند؟
یا نکند به خیال خودشان به ادارهی سانسور بیلاخ داده و خواستهاند که در رقابت با آنها نشان بدهند که از آنها "برّاتر" هم هستند؟
و اگر این خود "نشر شیرین " نبوده که دست به قیچی برده و همهی گند و گناهها به گردن وزارت ارشاد است، آیا بهتر نبود که این "ارگان فرهنگی" از بیخ از خیر چاپ این کتاب مسخ و مثله شده میگذشت تا به لعنت ابدی خوانندگانش گرفتار نشود؟
و سرانجام اگر کسی به خودش و کارش احترام بگذارد و یک جو شخصیت داشته باشد آیا میتواند چنین در حق دیگری بیحرمتی بکند؟
و آیا ناشر یا کسی که حذف بخشی از نوشتههای یک نویسنده را که بخشی از وجود اوست میپذیرد، با همین کارش این اجازه را به دیگرانی که در قدرتاند نمیدهد که بخشی از تفکر، تمایل، امیدها و در نتیجه بخشی از وجود خودش را هم حذف کنند؟ و این کسی که امروز در برابر حذف نوشتههای یک نویسنده سکوت میکند همان نیست که فردا در برابر حذف یک اندیشه ساکت میماند و پسفردا در برابر حذف یک انسان اندیشهورز و پسین فردا در برابر حذف یک گروه دگراندیش؟
گردن گذاشتن به حذف یعنی پذیرفتن سخن نگفتن و خود را نشان ندادن که اینها شخص را بیمار میکند و اگر تعداد زیادی در جامعه بیمار باشند کل جامعه بیمار میشود و یک جامعهی بیمار یک دولت بیمار میطلبد و ترکیب یک جامعه و یک دولت بیمار هم یک کشور بیمار میسازد و هنگامی که کل یک کشور بیمار باشد، بیمار بودن یک انتشاراتی هم در آن چندان تعجبی بر نمیانگیزد.