او ورم كه همينو مى گن حاجى...
موكه مودنم اى وسطه گوشت قربونى، عباسه...
اين تنها جمله اى است كه حاج كاظم آژانس شيشه اى با همه حاضرجوابى اش از پاسخ به آن درمى ماند و پرسش كنايه آميز زن عباس، قهرمان مظلوم فيلم را به سكوت برگزار مى كند. آنجا كه گفته بود اگر كارى كرده، اگر گروگانگيرى كرده نه فقط به خاطر عباس كه به خاطر تكليفى بوده كه بر گردن خويش حس مى كند...
و حاج كاظم همان حاتمى كياست. همان كارگردانى كه بيشترين هم ذات پندارى را با قهرمانان فيلم هايش نشان مى دهد: با «جانباز» از كرخه تا راين، با «دايى» بوى پيراهن يوسف، با «سردار» موج مرده، با «مين روب» روبان قرمز و با همه قهرمانان بازنشسته كه دچار تناقض هاى مبارزه در عصر جنگ و زندگى در عهد صلح هستند. تناقضى كه حاتمى كيا حتى خود نيز در آن شريك است. حاتمى كيا هرگز حزب اللهى دو آتشه نبوده است و به همين دليل نمى تواند روشنفكرى دو قبضه باشد. صورتش از سيرتش خبر مى دهد... هنوز محاسنش را از ته نمى تراشد. حاتمى كيا هرگز نتوانسته است به انتخابى مطلق دست نزند. همچنان كه در «ارتفاع پست» معجونى از آدم هاى جامعه اى كه در آن زندگى مى كنيم ديده مى شود:
۱- گروگانگيرى كه از فرط ناچارى از وطن خويش مى گريزد. با دست زدن به عملياتى چنين خشن عليه نظم موجود به پا مى خيزد اما با پيشنهاد پناهندگى به رژيم اسرائيل و ايجاد جنجالى سياسى عليه جمهورى اسلامى مخالفت مى كند.
۲- مامور امنيتى هواپيما كه بايد توطئه گروگانگيرى را خنثى كند اما وقتى با آزمودن حريف خويش درمى يابد كه او تنها در پى هشت ساعت كار، هشت ساعت استراحت و هشت ساعت زندگى در كنار خانواده است سعى مى كند از سختگيرى خوددارى كند و حتى وعده عفو و بخشش دهد.
۳- مرد متلونى كه هم براى سلامتى گروگانگيران و هم براى سلامتى ماموران صلوات مى فرستد و كراوات مى بندد و آن را از گردن مى گشايد و در آخر جز آن كه به سلامت پايش به زمين سفت برسد دعايى ندارد.
اما حاتمى كيا زمين سفت نمى شناسد. برخلاف عمده مولفانى كه در سينما يا ادبيات و فلسفه و سياست، آرمانشهرهايى زيبا نشان مى دهند، اتوپياى حاتمى كيا ناكجاآبادى بيش نيست. جايى كه هيچ تصويرى از آن در دست نيست. مانند اتوپياى توماس مور درى به باغ و درى به شهر ندارد. مانند آرمانشهر كارل ماركس جامعه اى بى طبقه نيست. حتى همچون نظريه هاى كارل پوپر جامعه اى باز نيست. جايى است كه جز از شيشه هاى مه گرفته هواپيمايى سوخته تماشاگهى به آن نداريم و هر كس تصوير خويش را روايت مى كند. از تصويرهاى زمينى تا رويايى از خوشحالى درباره نشستن بر زمين سفت تا خشنودى از اين كه هر جا كه هست آمريكا نيست...
حاتمى كيا گرچه هر از گاهى خويش را در مقام يكى از نقش ها قرار مى دهد اما هرگز نمى تواند تصميمى قطعى بگيرد. از اين رو گاه در نقش مردى عصبى ظاهر مى شود كه بر همه مى شورد. رهگذرى كه ممكن است هر كسى باشد. حالا حاتمى كياست كه در بوى پيراهن يوسف در هاله اى از ستايش و سرزنش به جانباز شيميايى شده كه از مواجهه با كودك خويش به سبب آن صورت بى ريخت شده هراسناك است، مى گويد:
چى مى خوايى بشنوى؟...
آره خوشگل شدى، خوش تيپ شدى...
كودك اما سرانجام پس از ترديدى كوتاه بر ترس خويش فائق مى آيد و به آغوش پدر مى شتابد. پدرى كه به واقعيتى دردناك تبديل شده است. چهره اى وحشتناك اما ناگزير و شايد دوست داشتنى...
advertisement@gooya.com |
|
حاتمى كيا نيز هر از گاهى از ما مى خواهد واقعيت ها را بپذيريم. اگر همچون «سعيد» در از كرخه تا راين رزمنده ايم و بپذيريم كه چه بسيار رزمنده هايى كه داغ پناهندگى را بر جان پسنديدند و چه بسيار ايرانيان خارج از وطن كه هنوز عشق به ايران را در دل دارند و اگر همانند ماموران امنيتى آژانس شيشه اى يا ارتفاع پست به فكر حفظ نظام هستيم بدانيم كه ممكن است يك فرمانده سابق جنگ يا يك آسيب ديده جنگ در خوزستان دست به گروگانگيرى بزند. حاتمى كيا از سطح رودررو قرار دادن ما با اين واقعيت ها فراتر نمى رود. حق را به كسى نمى دهد. گاه با حزب الله و گاه با روشنفكران ابراز همدردى مى كند اما همدلى نه... كه بسيار سخت است. پرسش هاى حاتمى كيا پرسش هاى انسان پس از جنگ است. انسانى متحير ميان ارزش هاى پيشين و مسائل جديد: ستيز و سازش با جهان (از كرخه تا راين)، افتخارات ديروز و ارزش هاى امروز (برج مينو)، اميدهاى آرمانشهرگرايانه و نااميدهاى واقع گرايانه (بوى پيراهن يوسف)، رشادت هاى عصر جنگ و سياست هاى عصر صلح (آژانس شيشه اى)، اصولگرايى و عملگرايى (موج مرده)، انتخاب ميان نوستالژى گذشته و عشق به زندگى (روبان قرمز) و سرانجام گزينش ميان جامعه اى كه ساخته ايم و رويايى كه در سر داريم (ارتفاع پست) همه انتخاب هايى است كه حاتمى كيا ما را به آن دعوت مى كند. انتخاب هايى كه خود آنها را نيازموده است و اكنون مى خواهد ما را نيز در آن شريك كند. انتخاب هايى كه ناممكن است...