جمعه 9 مرداد 1383

ريشه دل آدم ها را نبايد كشيد، گلشيري ستايشگر زندگي، نسيم خاكسار

... انگار صدايش را بشنوم، در گوشم اين كلمات مي پيچيد: چرخش اين گردونه قديمي را باور كن. مهم رفتن نيست. ما هم رفتني ايم. بايد باور كرد. دير يا زود. مهم همين كلمات است

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

نسيم خاكسار
نسيم خاكسار

با ياد چهارمين سال خاموشي هوشنگ گلشيري

بحث بر سر رفتن و نرفتن انسان نيست. دور اين گفتكو قديمي است. كهنه است و كهن. مي آئيم و مي رويم. نگاهي به اين جهان مي كنيم و كاري و كرداري و بعد وانهادن همان نگاه و كار و كردار و محو شدن به قولي در باد جهان. گلشيري هم يكي از اين بي شمار محكومان ازلي اين چرخش بود. دور از ما هم كه بود، در كنارمان بود. با صدايش، نه خاطره اش. اگر ما از نزديك، در اين جا و در غربت هاي ديگر، نمي شنيديم و يا نمي توانستيم از اين فاصله هاي دور بشنويم، مي دانستيم اما كه صدايش هست. كمي آن طرف تر. فاصله هاي فرسنگي در جغرافياي جهان با دقايق جغرافيايي جان، قدرت هماوردي ندارد. پس رجز خواني نيست و يا خيال خام پروري اگر بگويئم مي شنيديم حتا از همين فاصله هاي دور، صداي نفس اش را، نفس شان را، كه هوا مي داد به فضاي تهي. فضايي كه نفس كشيدن در آن سخت بود. و آن كس كه قدم پيش مي نهاد و ريه صاف مي كرد براي نفسي تازه، از پيش محكوم بود و يا محكوم مي شد كه طناب دور گردنش پيچيده شود. تا در و پنجره ها بسته بود و قفل شده، با همان دم و بازدم هاي كوتاه شان، جنبش هوا را نگاه مي داشتند. وقتي هم كه احساس شد مقداركي جا باز شده كه مي شود از بي پناهگاه ها بيرون زد، شروع كردند به بيرون آمدن و پوست و چهره به آفتاب نشان دادن و در آفتاب نشاندن، تا طراوت و شكفتگي را ارج بگذارند، در برابر آن همه عبوسي طولاني و هنوز مسلط. با باز شدن پايشان به غربتِ ما، گلشيري از همان اول شده بود سفير و بريد و مژده رسان همان صداها كه چون هنوز وقت تپيدن دل ها بود سخت به گوش ما مي رسيد. مي رساند اما او با صميميت و امانت. امانت داري از خصلت هايش بود. چون ترس از جهل و جاهل داشت و مي دانست كه چه ها كشيده ايم ما از اين دور باطل خبر به جهل رساني ها و گنده كردن هاي به منظور و مقصدهاي حقير. با همان خش گلويش فكر مي كنم خانه هاي زيادي در غربت ما باشد كه صداي شاد او را ضبط كرده اند كه: نگران نباشيد. زندگي هست.
اوائل تا زبانش باز شود و چشمش به آشنائي ها شسته شود از بودن و هستن زندگي زير موشك ها و خمپاره ها مي گفت و بعد از چيزهاي ديگرتا ما بخوانيم به خواندن خودمان، زير اعدامي ها را در زندان و به جوخه آتش سپردن ها را. و بعد هنوز، تا بعد از پك سيگاري بگويد از حرام شدن به شكل ها ي ديگر. از تنگناهاي به دست آوردن يك لقمه نان، كه از صبح تا شب بايد دويد و نديد و به دست نياورد. و بعد... كه با اين همه ماندن هست. حالا نه با آن ارتفاع و رفعت كه انتظارش را داريم بل در همين جستجوها تا كلمات شاد بمانند و كلمات پويندگي و كاوندگي و آفرينندگي و بعد با همان زبان خودش: آقا همين هاست ديگر! توپ كه نمي خواهيم در كنيم.
توپ درنمي كردند. اما در همان روال زيبا و سنجيده راه رفتن شان، چندي نگذشت كه توپ هم دركردند كه نه فقط ما شنيدم بلكه همه عالم هم صداي شان را شنيد. در نامه نوشتن شان به دفاع از سيرجاني و انتشار متن «ما نويسنده ايم» و بلاهائي كه از سر گذراندند، راز خاموش و موقرانه راه رفتن شان را مي شد ديد. مي شد ديد كه با همين روال كه مي روند، آگاهند از شرايط و اين كه دارند عيار وار به سوي چوبه دار مي روند.
در هر سفر كه به خارج مي آمد شمه اي از همين ها بريده بريده مي گفت. در فواصل نوشيدن چاي و غر زدن و داستان خواني و سرفه هاي بعد از پك به سيگار. وقتي مي رفت، ما مي مانديم با حرف هايش و داستان هايش كه خودش مي گفت جز همين ها، بقيه باد است. به گوش بشنويد و بعد فراموش كنيد. كه اگر چيزي از ما مي ماند، همين داستاني است كه مي نويسيم. يعني بقيه عرق ريختن تن است و سائيدن ته كفش و گيوه وركشيدن كه البته عالم خودش را هم دارد. عالم ديدارها. و بعد البته سردرآوردن از ته و توهاي همين زندگي در دور و اطراف كه در همين داستان هايمان در پي اش هستيم.
دنياي او، دنياي كتاب و كتابت بود كه دل به آن ها مي داد. يعني دنياي ويژه نويسنده و شاعر كه دنياي كتاب است و كلمات. همين كلمات كه به مقراض جان مي بُريم و كنار هم مي چينيم. كاري به الفبايش نداشته باش كه در كدام خط و زبان چگونه است. همين كه بتواند خوانده شود كافي است. خوانده شود تا زندگي از نو آغاز كند به جنبش. و بگريزد از آن خلاء و خالي اولين. گلشيري حالا نيست كه بنويسد اما هربار با خواندن داستاني از او، آن را به نام او مي نويسيم. مثل خواندن كارهاي حافظ و سعدي و خيام و هدايت و نيما و شاملو و اخوان و چوبك و فروغ كه با هربار خواندن، از نو آن ها را مي نويسيم. انگار كه خودشان برخاسته اند و داستاني و شعري تازه نوشته اند. و اين همان معجزه كلمات است تا مرگ را كه شتاب ربودن آدمي را دارد به زانو دربياورد.
گلشيري اگر شتاب بسياري چيزها را داشت شتاب مردن را نداشت. در بسياري از داستان هايش به صورت هاي مختلف او را يا آن زندگي كُش و زنده خوار را به هيئتي مجسم و ديدني درمي آورد و به كرشمه همين كلمات راهش را از دزديدن آدم ها مي زد. حتا براي يك دم كوتاه هم اگر موفق مي شد احساس پيروزي مي كرد. و همين ها را «انفجار بزرگ» مي دانست. رقصيدن زن و مردي را مي گويم در همين داستان و در ميدان بزرگ شهر، وقتي حكومت عزا و عذاب در سر چهار راه ها بلندگو و فراش مرگ گذاشته بود و گذاشته است. او جنگجوئي بود كه اهميت دقايق و ثانيه ها را مي دانست. و مي دانست كه در ذات زندگي رازي هست كه دريافتن آن طلسم شكست ناپذيري مرگ باطل مي شود. مرگ عريان مي شود. او هيچ وقت مدعي ساده نوشتن نبود، ولي با همه بازي هاي زباني كه داشت ساده ترين داستان ها را هم نوشته است. راز سادگي اش حضور در جمع بود. و گوش و هوش سپردن به همين صداهائي كه در دور و برمان مي شنويم. با هركسي كه مي نشست لحن و كلامش را به گوش جان مي سپرد. جملاتش در داستان لحن و طنين آشنا و چهره هاي آشنا را داشت: كارمندهاي اداره، معلم ها، زن هاي خانه دار و زن هاي تحصيل كرده و روشنفكر، پسران و دختران جوان، روشنفكران از هر تيپ. سياسي ها، چه پيشگامان و چه وارفته ها. مادران، خاله ها و عمه ها. و همه اين ها را طوري ضبط و ربط شده درون داستان جا مي داد كه بعد از دوبار خواندن متوجه مي شدي كه چقدر ساده مي نويسد. خودش را هم در برخي كارهايش مي ديدي كه رقصي مي كند با و ميان همين آدم هاي ساده كه خلق شان كرده است و پر كرده اند دور و برش را.
ايران را دوست داشت. وقتي داستان هايش را مي خواندي مي فهميدي. يعني وقتي آن داستان هايش را كه در آن ها مدعي آن دوست داشتن نبود مي خواندي، مي فهميدي. زيرا آن گاه كه اين حس عاطفي و ادراكي به حضور خودآگاهش مي رسيد آن جذبه را در كار نمي آفريد. اما وقتي او ناخودآگاه، مست آدم هايش مي شد، مي فهميدي دلش درهواي كدام آبادي و قريه و كنار كدام مال رو و طاق خانه و صدا سير مي كند. از همين رو بود كه كار او با همه ظاهر پيچيده اش ساده بود. تو مي ديدي كه در راهي هستي كه مدت ها از آن دور بوده اي و يا در خانه اي هستي و بين جمعي كه مدت ها صداي شان را نشنيده بودي.
گلشيري در كار داستان نويسي دلسوز همين خاك و همين آدم هاست. در يكي از كارهاي آخرين اش به نام "دست تاريك، دست روشن" مي بيني كه با همين آدم هاي ساده، همين خاله ها و عمه ها، همين بچه ها يا دوقلوهاي ده دوازده ساله اي كه نمي دانيم كداميكي شان سعد است و كداميكي شان سعيد، و كارمندهائي كه نگراني و دلواپسي شان پيدا كردن چراغ جلو ماشين شان هست، و آدم هايي كه بندي زن و بچه و خانواده هستند راه مي افتد تا مرده خرافات را خاك كنند. از همان اول داستان مي بيني كه اين جامعه كوچك تا بخواهد راه بيافتد چقدر كار مي خواهد. و چطور و به چه سختي و تنبلي جمع و جور مي شوند. در برابر هر كدام شان تا بخواهند بجنبند و خود را از هزار كار و گره كه در زندگي دارند خلاص كنند بايد كوهي از صبر و تحمل باشي. شايد از اين كه يكي از آن ها نامش آقاي صبوري است، از همين فكرها درآمده است. به خصوص كه مرحوم هم نامش هست رحمت حاجي پور. همان كه گروه به خاطرش راه مي افتد تا زير بقعه اي خاص خاكش كنند و طوري خاكش كنند كه ديگر بيدار نشود. وقتي اين سرزمين تا بخواهي بقعه و امامزاده دارد. و در دور و برشان هنوز خيلي ها آماده اند تا با سوزاندن پنجه انگشتان دستي در قبرستان هاي كهنه و پوسيده، مردم را خواب كنند و باز روح مرده را بيدار كنند.
گلشيري هرگز در كارهايش، با هستي در كليت اش سر و كار و درگيري نداشت. و اصلاً نمي خواست داشته باشد. با آن كه در كليت متاثر از ادبيات اروپا و آمريكا بود و از آن ها مي خواند و بهره مي گرفت و در گفتگوهايش آلن روب گريه و بورخس را به رخ مي كشيد اما هرگز در كار داستاني اسير فلسفيدن در داستان، از آن گونه كه در ساده ترين داستان هاي كوتاه همينگوي ساري و جاري است، نمي شد. و هر چند در كار، پيگير زبان شسته و رفته بود و درخشان ترين نثر معاصر داستاني ايران را نوشت و تظاهر به اين داشت كه همين دل مشغولي اوست، اما به گونه اي او همانقدر سياسي بود كه ساعدي بود و نيز همان قدر درگير با مسائل حاد جامعه اش كه سعيد سلطانپور. و با همه ستايشش از هدايت و بهرام صادقي يك بار هم نشد كه فضاهاي تيره و فلسفي داستان هاي هدايت و يا بهرام صادقي آسمان صاف آثار و انديشه اش را بپوشاند. او در دربرخورد با هر تكان جامعه، زير لايه ها را بيرون مي كشيد كه بتواند آن را مثل نارنجكي به سمت دشمن پرتاب كند و در ضمن چشم و گوش خواننده را هم باز كند. "فتحنامه مغان" اگر نخستين داستان سياسي ما عليه نظام موجود نباشد از بهترين داستان هائي است كه بعد از انقلاب نوشته شده است.
گلشيري رمز پرداز و تمثيل سازي بزرگ بود. "معصوم"هاش سر فصل تمثيل سازي هاي اوست. چشمه اي كه در كار نوشتن واقع گرايانه ترين كارهايش، به آن ها باز مي گشت و از آن مي نوشيد. او در همين داستان پنجاه شصت صفحه اي اش به نام " دست تاريك و دست روشن" با استفاده از همان شگردها و دستمايه غني اش در مردم شناسي، ايران امروز و مردمي را كه دوست داشت در واقعي ترين شكل ادبي، ترسيم و يا تمثيل مي كند.
حوصله در كار، حوصله در فرم سازي و حوصله در ايجاد فضا و مضمون، شكيبائي خاصي به كار بخشيده است تا تو كه خواننده اين كار هستي از نزديك حال اين جامعه را كه حاصل انديشيدن نويسنده به همين مردم و همين خاك است ببيني و واقعيت آن را بپذيري. مشكلات شان، مشكلات تو شود و درگيري هاي عاطفي شان نيز. كل ماجراي اين داستان، بردن يك نعش است كه از سرد خانه اي گرفته مي شود تا در جاي ديگري خاك شود. كاري كه هم اكنون مردم ما با همه بي بضاعتي شان مشغول رتق و فتق اش هستند. گلشيري مي گويد با همين مردم بايد حركت كرد. با همين آقاي صبوري و محسن و خاله همدم. و همين دوقلوهاي شيطان كه خدا را بنده نيستند. و حرف هيچ عمو و دائي ئي را هم قبول ندارند.
راوي با همين آدم ها مي نشيند و حرف دل مي زند و مي شنود. قهر و آشتي مي كند. مهرباني مي بيند و عتاب. و بعد مي رود گوشه اي تا بگويد كه در دل همين آدم ها چه اميد روشني به فرداي بشريت چون شمعي كوچك مي سوزد. و پس بلند مي شود تا با نوشتن از آن با كلماتش و يا با وجودش پيه سوز آن شمع شود براي فروغ بيشتر.
در آخر اين داستان به شادي خاك سپردن مرده، همدم خانم مي گويد:
كي بلد است برقصد؟
سعد يا سعيد با هم گفتند: من
و بعد تا ميمه، عمه روي قوطي خالي سوهان ضرب گرفت و بادابادا بادا،ايشالا مبارك خواند و بچه ها همان وسط ماشين رقصيدند.
گلشيري با همين كلمات ساده اميدش را در به ثمر رساندن حركت مردم در خاكسپاري خرافات نشان مي دهد. نه قهرمان هاي گنده گنده مي سازد و نه با حركت هاي گنده گنده فضاهاي فريبنده ايجاد مي كند. توش و توان ملتي را مي بيند و آرزوهاي خفته در قلب شان را و از همين ها سيماي وطني مي سازد كه قابل لمس است. وطني كه ما در خلوت خود و نه در هياهوي دروغين جمع، تصويري آشنا از آن داريم.
داستان "دست تاريك، دست روشن" از نظر ساختار داستاني و شگردهاي بياني گلشيري كه داستان را در لايه هايي ظاهراً دور از خط اصلي بپيچاند؛ هم با هدف ساختن فضا هم گريز از سانسور مسلط، بي آن كه حرف گم و الكن شود و پيشتر از آن، آن چه را كه پديد آمده است چون ساختاري برآمده در يك فضاي استبداد نشان دهد، از نمونه هاي برجسته كارهاي اوست. براي مثال چند خط اول همين داستان را كه اختلاف راوي است با زن و دخترش، سر آن كه كسي تلفن را بردارد و يا حرف هاي خانم پيرزماني را از رسيدن به بچه ها و بحث سر قيمت گندم با آقاي صبوري را در وسط هاي كار، مي توان يك لايه ي روئي ديد. زيرا خط اصلي داستان درباره به خاك سپردن آدمي است كه آشنائي راوي با او برمي گردد به سي سال پيش و بر حسب تاريخ نگارش داستان كه خرداد 72 است، كلي حرف پنهان در آن است.
گلشيري كه در خلق "شازده احتجاب" و "بره گمشده راعي" در داستان هاي بلند، و در داستان هاي كوتاه با "مردي با كراوات قرمز" همين شيوه را در پرداخت داستان و توسعه آن بكار گرفته بود در خلق اين داستان نشان داد كه در نوشتن به اين شيوه، آن هم با زباني بسيار راحت و ساده به بلوغ رسيده است.
در همين داستان گلشيري دو جور و يا چند جور از زبان استفاده مي كند.
گفتند: دوبار است آقائي تلفن مي كند. اسمش را هم نمي گويد.
گفتم: اگر باز تلفن كرد، اسمش را بپرسيد.
خاور، دختر بزرگم، گفت: "من كه رويم نمي شود."
گفتم: غربال را بگير جلوت، دخترم.
زنم گفت: حالا كه هستي خودت بردارد.
گفتم: اي به چشم!
مگر مهلت مي دهند؟ كي است؟ ساناز خانم. ول كن هم نيست. اول تمام وقايع روز را با هم دوره مي كنند، بعد تازه منير مي پرسد:"خوب، چه خبر؟"
اين يك جور استفاده از زبان است. زباني متعارف براي انتقال مفاهيم. همين زبان را در جاهاي ديگر همين داستان وقتي مي خواهد خرافه پنهان و خوابيده در فرهنگ ما را بيرون بياورد لحن تمثيلي مي بخشد. در واقع از انتقال مفاهيم مي رود به كشف مفاهيم يا صورت بندي هايي كه در فرهنگ جامعه ما جا افتاده و سنت شده است.
وقتي خبر درگذشتش را شنيدم صبح بود. دست و دلم به هيچ كاري نمي رفت. براي ساعت ها نشستم روي مبل خانه ام كه نزديك به پنجره است و به دو درخت چنار و يا سپيدار روبرو كه در قاب بزرگ پنجره شاخ و برگ هايش در باد نرم نرم تكان مي خوردند نگاه كردم. و بعد ياد يكي از داستان هايش افتادم. در آن داستان، به نقل از راوي ،نويسنده با مرگ تخته نرد بازي مي كند. با اين شرط كه اگر ببرد مرگ قول دهد دست از سر همين سه چهار نفر آدمي كه دور و بر او هستند بردارد.
شايد تاثير حضور درختي، مشابه همين درخت در جلو خانه ام، در داستان بود كه باعث بيدار شدن آن در دهنم شده بود.
رفتم داستان را پيدا كردم. در پايان داستان راوي مي گويد:
جفت شش آوردم. جفت يك آورد. بلند خنديدم.
گفت: يك خنده اي نشانت بدهم.
و حتماً وقتي مرگ سراغش رفته بود مي خواست همان را نشانش بدهد. هيبت ترس آورش را نشانش بدهد به تلافي همه آن بازي هائي كه او سرش آورده بود.
در اين داستان راوي بر مرگ پيروز مي شود. و كابوس مرگ رفته است. و وقتي راوي پا بر نرده باغ خودش را بالا مي كشد، مي بيند همسايه اي را كه ترس مردنش را داشت زنده و چالاك برگ هاي افتاده را گوشه باغچه شان چال مي كند.
با همين وسواس ديدن ،برميخيزم و از بالا به پاي درخت نگاه مي كنم. مردي با قدم هاي محكم مي گذرد. تا از ذهنم بگذرد كه چقدر به گلشيري شباهت دارد ويا ندارد و ببينم او را در كار نوشتن داستاني شگفتي آفرين، انگار صدايش را بشنوم، در گوشم اين كلمات مي پيچيد: چرخش اين گردونه قديمي را باور كن. مهم رفتن نيست. ما هم رفتني ايم. بايد باور كرد. دير يا زود. مهم همين كلمات است.
خودش انگار گفته بود جائي كه ريشه دل آدم ها را نبايد كشيد.

اوترخت. هفتم جون 2000
متن سخنراني نسيم خاكسار در مراسم بزرگداشت او در پاريس كه توسط كانون نويسندگان ايران در تبعيد برگزار شده بود. و سال بعد در بروكسل توسط كانون فرهنگي در آن جا.

دنبالک:
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/10527

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'ريشه دل آدم ها را نبايد كشيد، گلشيري ستايشگر زندگي، نسيم خاكسار' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016