جمعه 5 فروردين 1384

اسطوره هاي ما پشتمان را خالي كردند، گفت و شنيد مسعود نقره كار با بابك تختي، شهروند

آنچه ميخوانيد گفت و شنيدي ست كه در بهمن ماه سال 1383 به شيوه ي مكاتبه اي (از طريق كامپيوتر) انجام شد. بديهي ست چنين روشي امكان بحث گسترده پيرامون موضوع هاي مطروحه را محدود كرده است. در گفت و شنيدهاي آتي با بابك شايد دامنه ي اين محدوديت ها را بتوان كاست.
گفتني ست كه بابك تختي در حال حاضر "نشر قصه" را در تهران اداره ميكند:
تهران ــ خيابان انقلاب، روبروي دانشگاه تهران، مجتمع اداري ــ تجاري فروزنده، طبقه همكف، تلفن و فكس 6953462
info@nashregheseh.com
www.nasshregheseh.com
از بابك تختي در كنار مقاله ها و مصاحبه ها، دو اثر داستاني نيز منتشر شده است.
ــ‌ كاش نامش را ميپرسيدي، 1376
ــ فقط ميخواستم خودكشي كنم! 1383
بابك آلبوم عكسي نيز از غلامرضا تختي گردآوري و منتشر كرده است. نوشته او با عنوان "سايه روشن آن سالها" درباره پدرش در اين مجموعه، بسيار زيبا و تكان دهنده است. اين مجموعه را نيز نشر قصه در سال 1381 منتشر كرد.
م. ن

به اعتبار آزادانديشي و آزاديخواهي و فعاليتهاي سياسي و اجتماعي ات، يكي از روشنفكران و روشنگران ايراني هستي، با اين حال اما هنگامي كه از تو سخن گفته ميشود، و يا به گفت و گو با هر كس و در هر زمينه اي مينشيني، پس زمينه ي حضورت تصوير و ياد يكي از شخصيتهاي سياسي و اجتماعي، و بزرگترين شخصيت ورزشي ميهنمان نقش ميبندد. حضور اين "غول زيبا"‌در زندگي سياسي و اجتماعي ات چه اثري داشته يا دارد، سايه اي ست بر آن ها يا پيشرويي راهنما و راهگشا؟
ــ مصاحبه اي خوانده ام از مرحوم بهار كه ميگفت روزي باغبانشان دستش را ميگيرد و توي كوچه پس كوچه هاي گرم تابستاني ميبردش پيش مردي با ريش بلند انبوه كه نشسته بود سر سنگي به تار زدن. پيرمرد در هپروت خودش بوده كه باغبان مرحوم مهرداد بهار را نشان ميدهد و ميگويد: "اين پسر آقا ملك است." (منظور از ملك ملك الشعرا است) پيرمرد چشم پف كرده اش را باز ميكند و ميگويد: شعر هم ميگويي؟ مهرداد مرحوم ميگويد خير. آن پيرمرد هم ميگويد: خاك بر سرت.
گمان ميكنم اين مصاحبه در كتاب از اسطوره تا تاريخ است كه به همت دكتر اسماعيل پور منتشر شده.
فكر ميكنم فقط در شرق باشد كه وقتي آدم را ميبينند، به اصل و نسبش رجوع ميكنند. تختي براي من همانطور كه قبلا هم گفتم در مواجهه اي ناديده پدر بود. حالا كه خودم پدرم، ميبينم كه او نبوده چنان كرده كه من حالا كه از او پيرترم مطمئن نيستم براي پسرم بتوانم بكنم. من فقط چهار ماه داشتم. تجربه ي شخصي نبود، ساختن ذهنيتي بود از آنچه ديگران داشتند. مهرداد بهار شاعر نبود يا اگر هم بود در شعرش همپاي دانشي نبود كه از اسطوره هاي آفرينش داشت. ولي ميبايست تا آخر عمر هر بار كه از او ميپرسيدند شعر هم ميگويي، خودش طنين خاك بر سر را بعد از جوابش در ذهن طرف بشنود. فقط مسئله كشتي نيست، تقابل با تمام وجود انساني است. شبيه لوليتا. دختر بچه اي كه نميتواند كاريكاتور كس ديگري باشد. اين هم بود.
اما از طرف ديگر باور كن حسرت ديدارش را هنوز هم گاهي با خود دارم. حالا كه خودم بيشتر از او تجربه پدر بودن را دارم. به ياد مالرو ميافتم كه اگر حالا با هم مواجه شويم كدام پدر آن ديگري است. پسري كه سالخورده تر از پدرش بود! همين امسال چند روزي پيش از مراسم سالمرگش، دوباره اين حسرت در دلم بيدار شده بود و آرزو داشتم صدايش را پاي تلفن كه در محل كارم بي وقفه زنگ ميزند بشنوم. آ‌ره دلم ميخواست امسال به من تلفن كند به همين سادگي. شايد به خاطر اينكه تا سال قبل يكي از دوستانش، تنها بازمانده اي كه هر سال در طول اين بيست و پنج سال گذشته، صبح هفدهم دي ماه پشت در خانه ي ما سر و كله اش پيدا ميشد و مرا به ابن بابويه ميبرد، در كمال صحت و سلامت ناغافل از دست رفت و نشد پيش از هفدهم دي ماه امسال ساعت قرارمان را تعيين كنيم.

در عرصه ي سياست از اصلاح (رفرم) حمايت كرده اي، و آنچه با عنوان "جنبش اصلاحات" در جامعه ي ما مطرح شده است؛ امروز چه ارزيابي اي از اين جنبش داري؟ نقاط قوت و ضعف اش كدامند و در چشم انداز چگونه ميبيني اش؟
ــ اصلاحات محصول جنبشي بود كه هيچ تشكلي نداشت. يعني اصلاحات به نظر من ثمره ي زميني شده اسطوره هاي مردم بود. نه مردم تهران و چند شهر بزرگ كه در ذهن تمام جوانان ايران. ذهن جوانان ديگر ذهني نيست كه بي چون و چرا به كسي يا فكري دخيل ببندند. منظورم اين نيست كه الزاما باهوش تر يا پوينده تر هستند. جوان امروز ايران كمتر چيزي را به حكم عرف، هنجار و . . . ميپذيرد، اين تفاوت مهم نسل پيش با اوست. همين هم داد بسياري را به آسمان برده كه هيچ معياري ندارند. جوان امروز الزاما آگاه تر از نسل پيش از خودش هم نيست، اما اهل زير و بالا كردن است. به اتكاي اينكه اين گفته يا سخن، حرف و حديث اين و آن است، زير بار نميرود. او به شيوه هاي ديگر بايد جذب شود، فكر ميكنم اين مسئله، يعني تغيير شيوه هاي تشخيص و نماياندن درست و غلط، خوب و بد، ما را به دنياي جديد ميرساند. شايد تغيير اين چهارچوب ذهني ثمره ي آن بود كه اسطوره هاي ما در بزنگاه پشتمان را خالي كردند، زميني شدند.
مسئله سر برگشتن به حال و هواي پيش از خرداد هفتاد و شش در عرصه ي سياسي است. نميدانم چرا بعضي ميگويند ممكن نيست. اصلاح طلبهاي عرصه سياست ميتوانستند كارهايي بكنند اين اتفاق روي ندهد، و مي بينيم كه شكست خوردند. اما آن تغيير ذهني كه ذره ذره از مشروطه آغاز شد، امروز در جوانان شيوه ي تفكر غيرقابل بازگشتي است. ديگر امروزي ها از اسطوره هايشان آن توقع مابعدالطبيعه اي كه ما داشتيم ندارند. تصور نميكنند فردوسي جان و مال و آب و خاك ما را حفظ كرد. فردوسي را در قواره فردوسي ميبينند، شاعري سترگ كه اثر درخشان شاهنامه را بر جاي گذاشت. اما نميخواهند از شاهنامه شيوه ي زندگي كردن، شيوه ي درس خواندن و چه ميدانم شيوه زندگي زناشويي استخراج كنند.

بابك تختي امروز به عنوان يك نويسنده نيز مطرح است، از كارهايت، در اين عرصه بويژه ادبيات داستاني بگو، و اينكه همسرت، منيرو رواني پور به عنوان يكي از مطرح ترين داستان نويسان زن در ايران چه نقشي در اين رابطه ايفا ميكند؟
ــ بعد از اين مجموعه داستان آخرم "فقط ميخواستم خودكشي كنم" كه در نمايشگاه كتاب چاپ شد، مشغول نوشتن رماني هستم كه مدتها به زمين مانده بود تا ببينيم به كجا ميرسد. يك جور تجربه ي سالهاي نوجواني است با جرح و تعديل هايي.
در مورد خانم منيرو رواني پور بايد‌ بگويم تمام اين آتش ها را او به پا كرد. وقتي من با او آشنا شدم، از نوشتن نامه اي هم عاجز بودم، خب ، ما از زمان انقلاب كتاب خوان شده بوديم. در دوران دبستان كه چند‌سالي پيش از انقلاب بود ماهي سياه را به هزار ضرب و زور خواندم. ولي در بحبوحه ي انقلاب يك نفس مادر و خرمگس را زمين زدم. دوران دبيرستان در بگير و ببند كنكور و سال چهارم، زير كشوي ميزم وقتي معلم به قول گلسرخي فرياد ميزد، مشغول خواندن ژان كريستف بودم، با عاشق شدنش عاشق ميشدم و در غم هجران كه بود من ميسوختم. اما تصور ميكردم كه حق ندارم دست به قلم ببرم يا داستاني بنويسم و اين مختص به آدمهاي خاص است. (ذهن اسطوره انديش را ميبينيد؟) تا آشناييم با منيرو سر كلاس هاي داستان نويسي اش. وقتي پرسيد چه مينويسي گفتم يك سري مزخرفات، گفت مثل من، بار ديگر بيار و بخوان. جلسه ماهي يك بار بود. در اين فاصله رفتم خصوصي درس بياموزم و ثمره اش شد غلامرضا. و بعد ها "كاش نامش را . . ." و "فقط ميخواستم . . ." كه تازه تر است. هنوز هم اولين خواننده كارهايم است و بي ترديد حرفهايي كه درباره ي نوشته هايم ميزند بسيار برايم مهم است.

چه تعريفي از داستان (كوتاه و بلند) داري، به كدامين تعريف ارائه شده خودت را نزديك ميبيني؟ اصلا ميتوان داستان را تعريف كرد؟
ــ صميمانه ميگويم تعريف مشخصي براي داستان كوتاه ندارم. هر تعريفي از داستان كوتاه به نظرم ناقص ميآيد. در اينجا ژانرهاي متفاوت داستاني چاپ ميشود. اما خودم دلبسته ادبياتي هستم كه ريشه در انديشه داشته باشد. البته واضح است كه هيچ اثر هنري وجود ندارد كه محصول فكر و انديشه نباشد، منظورم فكرورزي است. فكر نقادي كه جهان و دانسته هايمان را به چالش ميكشد. نه به مانند فلسفه، آن چالشي كه مختص به هنر است. ما در همه ي عرصه ها نيازمنديم بيانديشيم. مشكل جوامع مدرن را هم از طريق فيلسوفان و منتقدان پست مدرن ميشناسيم. پس بايد به جستجوي راه خودمان باشيم. اين نيازمند انديشيدن است. از خواندن داستاني لذت ميبرم كه لذت درك و دريافت جهان پيرامون و انساني را به من بدهد، داستاني كه با نقطه ي پاياني خود داستان يا داستانهاي ديگري را در ذهن خواننده بنويسد، من هر اثر هنري را محصولي در نهايت اجتماعي ميبينم.

ادبيات داستاني در ايران امروز را چگونه ميبيني؟ خلاق و پيشرو يا درجا زده؟ تا چه حد با ادبيات داستاني در مهاجرت و تبعيد آشنايي داري؟
ــ كمي براي اين ارزيابي زود است و يا از عهده ي من خارج است. ادبيات امروز ميتوانم بگويم متفاوت است. دل مشغولي نويسندگان جوان حل مسئله جهان نيست، پرداختن به دنياي خودشان است. اين تغييري است كه در اكثر قصه نويسها در مقايسه با گذشته ميتوان ديد. همين جسم و دنياي محدود خود نويسنده نه به عنوان موجودي خارق العاده، بلكه زميني و با حوايج زميني، ارزش حضور در داستان را پيدا كرده. البته گاه موجودي مفلوك و قابل ترحم است، گاه گناهكار است. اما حق زيستن دارد. به واسطه ي كارم دستنوشته هاي زيادي خوانده ام، ديگر كمتر نوشته اي يافته ام كه بتوان از آن استنتاج كرد نويسنده اش ميخواهد ايده آل و آرماني زندگي بكند. نبايد ناآگاهي نسل خودم را كتمان بكنم. اين خطري است كه نسل جوان را تهديد‌ ميكند. بسياري از كتابها و نويسنده ها براي ما نخوانده و ناشناخته هستند،‌ اما باور كنيد به شدت عصيانگراند. يادمان هست، چه تلاش و تقلايي ميشد تا مثلا حمله شوروي به افغانستان با هزار و يك دليل و برهان توجيه شود، اما امروز هيچ جواني چنين سرسپردگي ندارد. نمونه اش خاتمي است، ميتوانست به راحتي چهره اي كاريزماتيك شود. اما با اولين اشتباهاتش (از نظر جوانان) محبوبيتش كاهش پيدا كرد.
با ادبيات مهاجرت كمتر آشنا هستم: ولي از ميان چند اثري كه خوانده ام دكتر نون زنش را بيشتر از مصدق دوست دارد را بسيار بسيار ميپسندم. حتما دوباره ميخوانمش. كمتر داستان بلند ايراني اين روزها ميتوان يافت كه به دوباره خواندن آدم را تشويق كند. اين كتاب به خوبي بلاهاي حضور حيات اسطوره اي را نشان ميدهد. تفاوت ديدگاه ديروز و امروز را در دكتر نون به خوبي ميتوان ديد. اگر جناب رحيميان اين كار را در دهه ي چهل و پنجاه منتشر كرده بودند، الان ما ميبايست با نثار فاتحه اي براي روح پر فتوحش يادش را گرامي ميداشتيم!
اين اثر نو و بديع است. دغدغه تغيير در فرم و زبان متاخر است. براي نوآوري در داستان بايد ذهني نو داشت. آرزو داشتم كاش من اين كتاب را نوشته بودم.

با آنكه تحصيلات دانشگاهي ات ربط زيادي به حرفه ات كتابفروشي و انتشاراتي ندارد، رو به اين كار آوردي و "نشر قصه" را راه انداختي، چرا؟ از نظر مالي راضي هستي يا با قناعت زندگي ميكني؟
ــ راستش علاقه ي زيادي به تحصيل دانشگاهي ام ندارم. كتره اي رفتيم دانشگاه و درس خوانديم بدون علاقه، اصلا تصورش هم برايم ممكن نبود كه ميتوانم كاري را كه دوست دارم انجام دهم. هميشه تو كله ام فرو شده بود كه ظاهر را بايد حفظ كرد. مقصر خانواده نيست، شيوه ي زندگي ماست. براي آدم خجول تو سري خور كم حرف، سر و دست ميشكنند. خوشبختانه در جوانها اين هم عوض شده، به قول خودشان اين حرفها تو كت شان نميرود. جوانها يك جوري نتراشيده و نخراشيده اند، حتما تراش ميخورند جاهاي خراش برانگيزشان! صيقل ميخورد، ولي ديگر زير آن چيزهايي زده اند كه نسل ما را بدبخت كرد.
القصه، آرزوي تمام كساني كه با نوشتن و كتاب سر و كار دارند راه انداختن يك كتاب فروشي است ولي چه آرزوي بي جايي! كار فول تايمي است كه همه زندگي ات را حداقل يكي دو سال ميبلعد. حتي نگه داشتن گل و گياه يا بچه از كتاب فروشي راحت تر است. چون وقتي به گل آب دادي يا كهنه ي بچه را بستي ميتواني به كار خودت برسي، اما كتابفروشي را نميتوان يك دقيقه رها كرد. وقتي كتابفروشي را راه انداختي ميروي سراغ نشر، چرا كتابهاي خودمان و دوستانمان را چاپ نكنم؟
از شوخي گذشته بسيار به نشر علاقمندم. همكاري دارم كه كتابفروشي را ميگرداند و خودم كارهاي چاپ كتاب را انجام ميدهم، البته توي خانه. گاهي به كتابفروشي هم سري ميزنم. وقتي كتاب چاپ ميشود حتي اگر تيراژش هزار تا هم باشد لذت وصف ناپذيري دست كم به ناشرش ميبخشد.

نشر قصه امروز يكي از مطرح ترين انتشاراتي هاي ميهنمان است، به عنوان باني اين انتشاراتي مسائل و مشكلات نشر كتاب در ميهنمان كدامند، و راه برون رفت از اين مسائل و مشكلات چيست؟
ــ اميدوارم اينطور كه شما ميگوييد باشد، اگر نشر قصه يكي از مطرح ترين ها باشد باعث خوشحالي است. همين نشر قصه كه اينقدر مورد توجه شما واقع شده تيراژ كتابهايش به زحمت به دو هزار ميرسد. اكثر كتابهاي امسال ما هزار نسخه بودند. تا زماني كه مردم احساس نكنند انديشيدن تاثيري در زندگيشان دارد سراغي از كتاب نخواهند گرفت. من بهاي كتاب و گرفتاري هاي ريز و درشت را بهانه ميدانم. نمونه واضح آن هم اينكه كتابي منتشر كرده ام از پدرم با قيمت پنج هزار و پانصد تومان. اين اثر حالا چاپ دومش هم رو به اتمام است (هر چاپ دو هزار نسخه) اما كتابهاي زير هزار تومان يا داستان همين جوانان به زحمت نصف تيراژشان كه هزار نسخه هم هست به فروش رفته. شما ميبينيد كه كتابهاي عامه پسند پرطرفدار و پرخواننده است (مثل بينديشيد و ثروتمند شويد و غيره) تصور ميكنم فقط بخشي از برانگيختن مردم به كتاب خواني به عهده ي ما است. كار خوب (از نظر خودمان) چاپ كنيم، ديگر مابقي قضايا در اختيار ما نيست.

به عنوان يك ناشر وضعيت تشكل هاي صنفي و دمكراتيك ناشران و كتابفروشان را چگونه مي بيني؟ فعاليتهايي در رابطه با اين تشكل ها داري؟
ــ عضو اتحاديه هنوز نيستم، اما در دو سه مورد با اتحاديه همكاري كردم كه يكي از آنها براي زلزله بم بود و بار ديگر براي غلبه بر سانسور، كه تقريبا هر دو ناكام ماند. در بم كه بايد اول خانه هاي مردم ساخته شود تا بتوانيم آنها را به مدرسه بفرستيم، (چون قرار است مدرسه بسازيم) و در مورد سانسور هم كه عملي نشد، خواسته بسياري از ناشران لغو سانسور پيش از چاپ بود كه مانع شدند، كي مانع شد و چرا نميدانم. اين هم تلقي من است از هر دو داستان، نه سخنگوي اتحاديه هستم نه ناشران. خودم هم نظراتي درباره سانسور دارم كه باشد براي فرصتي ديگر.

كانون نويسندگان ايران يكي از ارزشمندترين و فعال ترين تشكل هاي جنبش روشنفكري و روشنگري ايران است، چرا به عنوان يك عضو فعال در اين تشكل حضور نداري؟ و اصلا درباره كانون نظرت چيست؟
ــ‌كانون تنها مركز تجمع روشنفكران است. به گمانم بسياري از افراد خارج از كانون هم براي آزادي و لغو سانسور فعاليت ميكنند. امروز ديگر همه جريانهاي روشنفكري در كانون نويسندگان خلاصه نميشود. اين به جاي ناراحتي باعث خوشحالي است. چون روشنفكري متكثر شده. ديگر فقط كساني كه در كانون عضو باشند روشنفكر به حساب نميآيند.

در مصاحبه هاي متعدد، درباره ي ويژگي هاي فكري و رفتاري تختي و راز بزرگ مرگ او گفته اي، و بي ترديد تلاش ميكني بازتاب "منش ها و سيرت" او باشي، اما آنكه بيش از تختي سبب ساز منش و سيرت دوست داشتني و انساني توست احتمالا "شهلا"، مادرت است. آيا تو نيز مثل من فكر ميكني؟‌چرا اين زن اينقدر ساكت و خاموش است، بانويي كه گفتني بسيار دارد؟
ــ ‌با بلايي كه آن سالها سر او رفت، ديگر چه چيزي براي گفتن ميماند. همين كه به زندگي ادامه داده به نظر من هنر كرده.

گفته اي: "تختي شخصيت فرهيخته اي نبود" اما "به هر حال ويژه بود. عشقش به مردم و وطنش، حساسيتش به وطنش". به نظر تو يك انسان فرهيخته چه ويژگي هايي دارد كه تختي فاقد آن ها بود؟
ــ به نظرم گفته بودم روشنفكر نبود. به هر حال تفاوتي نميكند. او آزاده بود، عرق ملي داشت، گرايش به مصدق هم بسيار داشت، ذهنش هم سياسي بود اما نميدانم چرا ميخواهيد روشنفكر و فرهيخته اش هم بدانيد؟‌ اين، از نظر من اسطوره سازي از تختي است. چيزي را تبديل به اسطوره ميكنيم و توقع داريم تمام نيازهايمان را جواب دهد. تختي هماني بود كه بود، نه احتمالا رئيس جمهور خوبي ميشد، نه اقتصاددان خوبي، نه پيغمبر و معصوم بود و نه خودفروخته و نان به نرخ روز خور.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

به گمان من اسطوره سازي نوعي خلاقيت فرهنگي و هنري ست و چه بخواهيم و چه نخواهيم تختي به نوعي از "اسطوره" بدل شده است. شخصيت او، واقعي يا ساختگي، محبوب يا پر عيب و ايراد و . . . هر چه بوده، در فضاي پر رمز و راز و نمادين فرهنگ و هنر ما در هاله اي از اسطوره خوش نشسته است. آنچه بايد از آن اجتناب كرد درك و تفكر اسطوره اي داشتن و اسطوره گرايي در برخورد با انسانها و پديده اي انساني و اجتماعي ست. بسياري بر اين باورند كه تختي روشنفكر يا فرهيخته بود، او در زمانه ي خودش خواستار پيشرفت و ترقي جامعه اش بود و به همين دليل نيز در جبهه ي ملي فعاليت داشت، او عدالت طلب و انسان دوست بود، و آزاديخواه و . . . مگر ويژگيهاي روشنفكري يا فرهيختگي چيست؟ ميتوان رئيس جمهور بود بي آنكه فرهيخته و روشنفكر بود و حتي تجلي تاريك انديشي و ارتجاع بود. نمونه ها فراوانند، و همين طور اقتصاددان و فيلسوف و هنرمند و . . . ميتوان كارمندي ساده و كشتي گير بود اما روشنفكر يا فرهيخته بود.
نظر تو چيست بابك جان؟‌ آيا من در اشتباهم؟
ــ من نميدانم چطور ميتوان از نگاه اسطوره اي در برخورد با انسان و جامعه پرهيز كرد، اما تختي را اسطوره به حساب آورد. آيا اسطوره شدن تختي جدا از تفكر اسطوره اي آدمهايي بود كه او را كه در دوره ي مشخصي در كنار ما زندگي كرده به اين مرتبه رسانده اند؟‌
اسطوره هاي آفرينش دقيقا همانطور كه اشاره كرديد، نشانه هنر و خلاقيت آدمها بوده، اما كي؟ بسياري به اين موضوع پرداخته اند، مثل كمبل و فريزر، اما آيا امروز هم چنين كاري نشان از هوش و ذكاوت دارد، ‌يا گواه بر ناتواني ما در مواجهه با مشكلات دنياي مدرن است؟‌ اسطوره سازي در جوامعي مثل جوامع ما يعني ارتقا دادن به مرتبه ي خدايي. مثلا آقاي نيما بسيار بي جا ميكرد كه ميخواست شعري بگويد غير از آن چيزي كه حافظ مرحوم گفته بود. چون حافظ اسطوره بود و شعرش وحي منزل. دنياي مدرن هم اسطوره دارد. شايد بدون اسطوره نميتوان زندگي كرد. اما اينكه از اسطوره هايمان بخواهيم تمام نيازهايمان را جواب بدهند مختص به جوامع قبل از مدرن است. همينط‌ور است مراد ما از كلمه روشنفكر. از روشنفكر هم ما اسطوره ساخته ايم. روشنفكر هم كسي است كه تمام ويژگيهاي مثبت ذهني مان را بارش ميكنيم. اگر مثلا نيما روشنفكر به حساب ميآيد، (باز هم اين حرف را تكرار ميكنم) الزاما رئيس جمهور خوبي هم بود؟ مبارز خوبي هم بود؟‌ پدر و شوهر خوبي هم بود؟ شهروند‌ خوبي هم بود؟
تختي عضو جبهه ملي بود. طرفدار مصدق بود، اما حرف تازه اي زد؟ تختي مقابل قدرت ايستاد و به شيوه اي زندگي كرد كه ستودني است، و همين جا هم ما ذكري مختصر از آنها كرديم، اما همين كافي است تا روشنفكرش بدانيم؟
در چه حوزه اي حرف تازه زده، يا برعكس چرا مصدق را پهلوان نميدانيم؟ مسئله من روشنفكر بودن يا نبودن تختي نيست، مسئله من ذهن اسطوره ساز است، ذهن اسطوره انديش. حتما بهتر از من يادتان هست كه چه بلايي به سر شاملو آوردند؟ به خاطر نظري كه درباره فردوسي داد. اين جز برخورد ذهن اسطوره زده چه ميتواند باشد؟ اين دلايلي را كه شما برشمرديد الزاما من براي روشنفكر قائل نيستم. خودتان حتما بيشتر از من آدم هاي ارتجاعي با چنين گرايشاتي ميشناسيد. جدا از بحثهايي كه امروز در ايران پيرامون پسوندهاي روشنفكري مثل ديني، و غير ديني و . . . در جريان است.
تعريف حداقلي براي روشنفكر كسي است كه با انديشه سر و كار دارد. حقيقت تازه اي را بيان ميكند.

در همين زمينه:

دنبالک:
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/19744

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'اسطوره هاي ما پشتمان را خالي كردند، گفت و شنيد مسعود نقره كار با بابك تختي، شهروند' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016