advertisement@gooya.com |
|
لوموند، چهارشنبه 28 سپتامبر 2005
نه جيرجيرکی. نه سگی. نه فرياد کودکانه ای. سکوت مردگان. چيزی از وولد الال باقی نمانده. صاف و خالی. يا تقريبا. چند بنا هنوز سرپايند, همه ويران و صدمه ديده. اينجا, مدرسه ای قديمی. آنجا منبع آب, خمپاره ای از وسط سوراخش کرده. کمی دورتر مسجدی. در و پنجره ها ناپديد شده اند. مناره ها هنوز سرپايند. داخل ويرانه ها آنجا, خانواده ای با هفت بچه چادر زده اند- آخری شان هشت ماهه است- نه آبی, نه گازی و نه برقی. سال 2003 از بليدا آمده اند, بعد از 5 سال آوارگی.
در رايس و بنتالها, محل قتل عام نمادين « دهه ی خون » که الجزاير پشت سر گذارده, زندگی از نو آغاز شده. در وولد الال در چند کيلومتری زندگی سالهاست که از حرکت بازايستاده. در ابتدای سال های 1990 اين آبادی کوچک ميتيجا اين سياه بختی را داشت که وسطِ توفان واقع شده بود. روستا نقطه ای استراتژيک بود. از برکت نهرهای موسمی که در اطراف داشت, شورشيان شرآ, با عبور از آنجا همچون راهرويی مستقيما از کوه به قلب پايتخت, الجزيره می رفتند.
سابق بر اين برای خوردن خوراکی در وولد الال کافی بود دست دراز کنی. همه جا باغ ميوه و سبزيجات بود. يک بهشت کوچک. سپس شبه نظاميان اسلامی ( GIA ) تصميم گرفتند که ستاد فرماندهی منطقه ای شان را به اين دهکده که جمعيتی حدود 8000 نفر داشت, منتقل کنند. لجستيک شان را آنجا مستقر کرده و شروع به بمب ساختن کردند. ساکنين که در تله ی شورشيان از يک سو و ارتش از سوی ديگر افتاده بودند, جهنم را به چشم ديدند. روستا تبديل به ميدان نبرد شد. برای راندن شبه نظاميان اسلامی ( GIA ) ارتش هواپيماهای جنگنده به کار گرفت. در 1999 هنوز چند خانه ای سرپا مانده بود. همان ها را هم ارتش ويران کرد. شبه نظاميان اسلامی ( GIA ) همه را تله گذاری کرده بودند. وولد الال نابود شد.
« اينجا خانه ی من بود » فوادِ 25 ساله با چهره ای درهم چنين می گويد. شلوار جين و تی شرت به تن, تکه ای شيشه ی شکسته از زمين برمی دارد. « اينکه اينجا می بينيد, پنجره ی سالن بود. اينجا اتاق من بود. اينجا هم اتاق پدر و مادرم...» وقتی در ورودی روستا در 1993 پدرش را کشتند, فواد 12 سال داشت. اين اولين کشتارشان در وولد الال بود. پدر آتش نشان بود, به عبارتی « مامور حکومت », پس از نظر اسلامی ها « طاغوت ». سال بعد, مادر فواد ربوده شد. شبه نظاميان اسلامی ( GIA ) به او مشکوک بودند که محل اختفای سلاح هايشان را, که در دو قدمی خانه شان زير خاک کرده بودند, به نيروهای امنيتی لو داده است. ديگر هرگز کسی کلامی در مورد مادر ربوده شده نشنيد. بچه ها همه يتيم شدند.
وقتی که چنين روزهايی را از سر گذرانده ای, در مورد رفراندومی که قصد عفو عمومی تروريست هايی که سلاح بر زمين بگذارند را دارد, چه می توان فکر کرد ؟ فواد ناگهانی و با بيزاری شانه بالا می اندازد. « اگر می تواند موجب اين شود که ديگر کسی نميرد, بدم نمی آيد. اما اگر برای اين است که قاتلين پدر و مادر من را مورد محافظت قرار دهد, نه». آيا خودش رای می دهد ؟ نمی داند. مثل خيلی های ديگر, جنگ مانع شده که فواد تحصيلاتش را به پايان ببرد. در 16 سالگی به عنوان « ميهن پرست » به گاردهای محلی پيوسته. گروهی که به دليل سوء استفاده هايشان از قدرت معمولا زير تيغ انتقادات انجمن های بشردوست هستند, اين « ميهن پرستان» در طول سال های موسوم به « دهه ی خون » در کنار ارتش الجزاير بوده اند.
امروز هنوز چندتايی در وولد الال باقی مانده اند. جوانانی که هر شب يونيفورمِ گاردِ محلی به تن می کنند و کشيک شبانه می دهند. فواد نگران آينده است. « می ترسم. خيلی می ترسم. تروريست های قديمی که عليه شان جنگيده ام من را شناخته اند. يک روز در بازار روزِ لاربع, می خواستند ترتيبم را بدهند. اگر يک گشتی پليس همان موقع سر نرسيده بود, ترتيبم داده شده بود. » مرد جوان خشمگين است. « هميشه مراقب », احساس کسی را دارد که « لو رفته ». می خواهد بگذارد برود, ولی کجا ؟ رويايش اسپانياست, اما هيچ امکانی برای گرفتن ويزا ندارد. با نااميدی تکرار می کند« بهرحال ديگر نمی توانم اينجا بمانم. آنها همه جا هستند, واقعا همه جا ...».
« حالا به خانه ی من بيائيد, نوبت من است ! » علی مرابت با چهره ای که در اثر شب نخوابی ها و غصه حسابی لاغر شده چنين می گويد, اما هنوز توان نوعی طنز تلخ در او باقی مانده. جوان, معلم ورزش, آنچه را که « خانه ی سابق» اش می نامد به ما نشان می دهد. در واقع چيزی باقی نمانده. تنها خاطرات. « آنجا, روی اين زمين, با دوستام فوتبال بازی می کرديم. آنجا, کنار آن باغ مرکبات, يک گودال کنده بوديم که با بچه ها در آن آبتنی می کرديم.» خوشبختی. تا اينکه يک روز, ده سال پيش, دو برادر علی توسط تروريست ها ربوده شدند. آنها هرگز بازنگشتند. علی با آرامشی تب آلود و حيرت آور يقين می دهد « از آن موقع تا حالا دنبالشان می گردم, هر وقتی که کمی وقت آزاد داشته باشم, به شکار می روم. تا جنازه شان را پيدا نکنم, نمی گذارم کسی آب خوش از گلويش پائين برود».
در سراسر الجزاير همه علی مرابت را می شناسند. با وکيلی سی و چند ساله مثل خودش سومود را پايه گذاشته اند, انجمنی که خانواده هايی که اعضايی از آن ها ربوده شده را گرد هم آورده است. معمولا سومود را متهم می کنند که در زمين نظاميانِ ارتش بازی می کند. انجمن با گرفتن انگشت اتهام به سمت اسلاميون, نيروهای امنيتی را, که توسط بسياری از سازمانهای بين المللی متهم به هزاران مورد آدم ربايی شده اند, تبرئه می کند.
علی مرابت به اين سوء ظن ها اصلا اهميتی نمی دهد. او تنها يک مسئله در ذهن دارد : او دو برادرش را گم کرده و حکومت هيچ کاری برای پيدا کردن مجرمين نکرده است. « می خواهم بتوانم عزايشان را بگيرم. فقط يک استخوان برادرانم را به من بدهيد, و من گوری بر آن بنا می کنم !» رفراندوم ؟ موضوع به رای عمومی گذاشته شده. « آيا با طرح پيمان برای صلح و آشتی ملی موافقيد ؟» موضوع به نظرش چرند می رسد. غضبناک می پرسد « چگونه می توان مخالف صلح و آشتی ملی بود ؟ » آنچه که حيرتش را موجب شده آن بخشی از پيمان نامه است که « قربانيان را مجبور به بخشيدن می کند, نه اينکه مهاجمين را مجبور به پوزش خواهی و طلب عفو ». او از اين « سناريوهای » تبليغاتی سازمان داده شده توسط حکومت, مثل آن صحنه ی ساخته شده توسط حکومت در تلويزيون که نشان می دهد زن بيوه ای که شوهرش توسط اسلاميون کشته شده, که مادر يک تروريست را در آغوش گرفته و می بوسد, احساس بيزاری می کند.
« مسائل را به مردم به پيش پا افتاده ترين روش ممکن به مردم معرفی می کنند. چشم آنها را با کمک های مالی بعدی پر می کنند, می کوشند سکوت آنها را بخرند ». علی احساس می کند که با اين رفراندوم « سونامی عظيمی » در راه است, از آنها که بعدا می گويند « 99 درصد آن را تائيد کردند ! ». او می گويد مردم را شانتاژ می کنند. « به آنها می گويند : اگر کشورتان را دوست داريد بايد رای بدهيد, آری». اما از نظر او در انتهای اين کار « نه حقيقتی خواهد و نه عدالتی».
آيا از نظر او دوران جبهه ی نجات اسلامی ( FIS ) به سر رسيده ؟ علی مرابت ترديد دارد. « مردم ديگر حمايتی از آنها نمی کنند, حتی در دورافتاده ترين نقاطی که هنوز هم بمب گذاری و آدمکشی ادامه دارد. اما طرح و برنامه های جبهه ی نجات اسلامی FIS – که از نظر من حق ندارند به نام اسلام حرف بزنند – هنوز تاثيرگذارند. آنها در روستاها « چشم و گوش » دارند. بعد هم که يک نگاهی به سرو لباس شان بکنيد: تا موقعی که ريش دارند و خرقه به تن می کنند, يعنی اينکه هنوز فعالند. فقط اسلحه کم دارند تا از اول شروع کنند !».
در چند کيلومتری همين جا, خديجه, حوريه و ملکه هر سه زن حدودا پنجاه ساله که صورت هايشان زير حجاب پنهان است, اصلا خوش بين نيستند. آنها بی ترديد حقيقت را در مورد مرگ شوهرانشان هرگز نخواهند فهميد. حوريه و ملکه, يقين دارند که قاتلين شوهرانشان تروريست بوده اند – می گويند « آنها را بازشناختيم». خديجه يقين ندارد. نيروهای امنيتی يا اسلامی ها, زن نمی داند مسئول سيه روزی اش کيست. رفراندوم ؟ آنها طرفدارش هستند, اما « نه از ته دل ». اگر از فقری که ده سال است با فرزندان شان با آن درگيرند رهايی مي يافتند, بيشتر قانع می شدند. نه اينکه به دنبال اين باشند که رنج هايشان را شکلی مادی ببخشند. تنها معتقدند که پرداختِ خسارتی از جانب دولت نشانگر اين خواهد بود که سهم سنگينی که خانواده های آنها در اين دوران کشيده است, به رسميت شناخته شده. « چرا شوهران ما را شهيد [منظور شهدايی است که در جنگ رهائی بخش الجزاير کشته شدند] نمی نامند ؟ بالاخره آنها هم از زندگی شان برای کشورشان مايه گذاشته اند !». آنها از اين متعجبند که مثل هميشه در الجزاير « جنگ اول الجزاير» ( 1962 – 1954 ) در مباحث بر جنگ دوم اولويت می يابد. رئيس جمهور بوتفليقه در نطق بلندبالای اخيرش عليه فرانسه, با اخطار به اين که بايد « از الجزاير طلب بخشش » کند, آتش زير خاکستر را شعله ور کرده. بخشش ؟ ملکه, مسن ترين بيوه, با کمال ميل قدرت استعمارگر سابق را که شوهرش مرحومش را شکنجه کرده, می بخشد. ولی هنوز چيزی هست که برايش قابل درک نيست. با حالتی صميمی می پرسد : « حالا که داريم تروريست ها را می بخشيم, خوب با اين چرا ترتيب هارکی ها* را نبخشيم, بگذاريم برگردند اينجا ؟»
زبيده 45 ساله, در حين بازگويی زندگی اش اشک می ريزد. تی شرت صورتی و دامن بلندِ منعطفی به تن, موهايش را پشت سرش به شکل دم اسبی درست کرده, زبيده با دلسردی دو دختر دارد. نگرانی از اينکه به سر آنها هم می تواند همانی بيايد که خودش ده سال پيش از سر گذرانده. زبيده دو برادرش را از دست داده بود, يکی نظامی که توسط اسلاميون کشته شده بود, ديگری کارمند در موسسه ای دولتی, که هرگز او را دوباره نديد. يکی از شب های 1995, والدين اش هم با يکی از دخترانشان ربوده شدند. ديگر چشمش به آنها نيفتاد. همان شب, يک گروه از شبه نظاميان مسلح به خانه ی زبيده حمله بردند. مقابل چشمان همسر و پسر هفت ساله اش توسط چهار نفر از آنها مورد تجاوز قرار گرفت. زبيده از آن موقع تا کنون تحت معالجه ی روانکاو است و با قرص های مسکن ضد افسردگی زندگی می کند. او تنها يک آرزو دارد : اين که خودش, شوهرش و سه فرزندشان, از اين بيغوله ی بی آب, بی گاز و بی برق در سيدی موسی که پناهگاهشان بوده, خارج شوند. فراموشی ؟ بخشش ؟ از جا می جهد : « هر وقت می بينم رئيس جمهور از اين چيزها حرف می زند, تلويزيون را خاموش می کنم !» درست مثلِ موردِ خديجه, حوريه و ملکه, ياریِ مالیِ قابل توجهی می تواند نشانه ای از اين باشد که رنج های آنان درک شده است.
« امروز پسرم 31 ساله می بود. معمولا سعی می کنم پيش خودم تصور کنم که خوشگل مو قهوه ای ام امروز چه شکلی می شد.» فاطمه بوشرف, معاون رياست انجمن ياری به خانواده ی مفقودالاثران ( SOS - Disparus ) هنوز با عشق, آرامش و دقت از پسر مفقودالاثرش صحبت می کند. در 25 ژوئيه ی 1995, رياض نه توسط اسلاميون بلکه توسط پليس ربوده شده. فاطمه, بيوه در 24 سالگی, با پوششی از حجاب و روسری اسلامی در « جستجوی» حقيقت است. به آرامی می گويد « ديگر قادر به زنده کردن پسرم نيستم, اما يک گور می خواهم. اگر حکومت از ما می خواهد که تروريست ها را ببخشيم, يعنی خودش می داند که مامورين خودش بدتر از آنها کردند ». خانم بوشرف همچون بسياری از مادرانِ مفقودالاثران, می گويد :« آری به صلح و آشتی ملی, ولی نه پيش از شناخت حقيقت ».
صفيه فهاسی شوهر روزنامه نگارش را برای آخرين بار روز 6 می 1995 ديد. اينجا هم همه ی شهادت ها انگشت اشاره را به سمت نيروهای امنيتی حکومت می گيرند, ونه اسلاميون. فرد مفقودالاثر مشکوک به هواداری از جبهه ی نجات اسلامی FIS بود, همکارانش به روی خودشان هم نياوردند. در نتيجه زن جوان, مادرِ فرزندی چهار ماهه به زودی متوجه شد که « حقوق بشر هم قابل تقسيم بندی است ». در هر کجا را زد, به رويش باز نشد. صفيه روسری اسلامی به سر دارد, او « طاعونی » است. برخی « مادر تروريست » هستند. او « همسر تروريست» است.
اما صفيه رشد کرد. او به عضويت انجمن ملی هماهنگی خانواده های مفقودالاثران درآمد, که هدف خود را بيان آلام خانواده های مفقودالاثران توسط ارتش تعيين کرده بود و سپس عرصه ی مبارزه ی خود را گسترش داد. به آسودگی می گويد« در ابتدا فقط در تلاش به دست آوردن اطلاعات در رابطه با همسرم بودم. حالا, برای برقراری حکومتی قانونی و مبتنی بر عدالت مبارزه می کنم.». صفيه برای دخترش که حالا ده ساله شده, ديگر به دنبال « شکار جن » نيست. با روشن بينی در ته دلش خودش می داند که بيان حقيقت « همين فردا صورت نخواهد گرفت. آنها برای از ميان بردن مدارک همه کاری کردند». اما صفيه ديگر نااميد نيست. او با دقت آنچه از پنج سال قبل در مورد « جنگ اول » الجزاير در فرانسه می گذرد را دنبال می کند. « چهل و پنج سال بعد برخی شروع به حرف زدن کرده اند. دير يا زود, همين اتفاق اينجا هم می افتد. حقيقت روزی عيان خواهد شد, به اين يقين دارم, اين مايه ی دلخوشی ام است».
* هارکی ها گروهی هستند که در دوران جنگ استقلال, در کنار نيروهای استعماری فرانسه عليه جبهه ی آزاديبخش الجزاير جنگيدند. بخشی از اين گروه پس از خروج نيروهای فرانسه از الجزاير به همراه نيروهای فرانسوی کشور خويش را ترک کرده و به فرانسه مهاجرت کردند. ( توضيح م. )
برگردان : سيامند