یکشنبه 25 دی 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

کشکول خبری هفته (۱۶۷)، از مسیح علی‌نژاد در کالسکه سلطنتی تا سایت‌های سبز چگونه یک شخصیت سیاسی را نادیده می‌گیرند

در کشکول شماره ۱۶۷ می خوانیم:

- مسیح علی نژاد در کالسکه سلطنتی

- تروریست یعنی این!

- نیروی دریایی امریکا یا پلیس 110 و اورژانس خلیج فارس؟

- در ایران ما این جوری کتاب می دزدند!

- آرزوی بهبود برای آقای علی دهباشی

- سایت های سبز چگونه یک شخصیت سیاسی را نادیده می گیرند



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




مسیح علی نژاد در کالسکه سلطنتی

"مثل برخی دیگر از همکارانم نشستن با رضا پهلوی و مصاحبه کردن با او برایم تابو بود. حدسم درست بود چون بعد از مصاحبه مشخصا از سوی برخی از همکاران روزنامه نگارم مورد نقد قرار گرفتم که نباید به او رسمیت داد و سراغ چنین فردی برای مصاحبه رفت حتی اگر شکایت او از رهبر جمهوری اسلامی موضوع و سوژه ی مهم خبری باشد. از طرفی شدیدترین توهین ها هم از طرف دوست‌داران شاه و فرزند ایشان تقدیم‌ام شد که اصلا چرا از رضا پهلوی پرسیده ام که آیا او مایل است با عنوان «شاهزاده» فعالیت سیاسی کند یا با عنوان «رضا پهلوی»...". «وب لاگ مسیح علی نژاد»

یادش بخیر، در دوران پیش از انقلاب هر پادشاه یا رئیس جمهور مهمی که به کشور ما می آمد، خیابانِ حدِّ فاصلِ فرودگاه تا میدان شهیاد را می بستند و پادشاه یا رئیس جمهور مربوطه را با کالسکه سلطنتی تا میدان شهیاد می آوردند. در آن جا، زیر طاق شهیاد، غلامرضا نیک پی شهردار تهران کلید طلایی شهر را به مسافر تازه از راه رسیده تقدیم می کرد و به این طریق به او احترام گذاشته می شد. بعد هم طرف را با هلیکوپتر یا ماشین روباز تا کاخ سعد آباد می بردند و از او پذیرایی شاهانه به عمل می آوردند. حالا چرا این کارها را می کردند، لابد منافعی در کار بود. قرارداد نظامی‌یی، نفتی‌یی، اقتصادی‌یی، چیزی. به عبارتی حلوا حلوا کردن و روی سر گذاشتن بی دلیل نبود.

سال 57 شد و نه از تاک نشان ماند و نه از تاک‌نشان. کاسه کوزه ها به هم ریخت و شد آن‌چه می دانیم. نه از پادشاه اثری ماند، نه از شهردار فراک پوش، نه از کلید طلایی شهر، و نه از کالسکه سلطنتی...

به این ها فکر می کردم، به ذهن ام رسید که چقدر خوب می شد که اهل سیاست ما، به اهالی قلم به اندازه ی پادشاهان و رؤسای جمهور ارج و احترام قائل می شدند. به خودم گفتم اگر این طور می شد، چی می شد؟ محمد رضا شاه پهلوی که مرحوم شده است، یاد "شاهزاده" رضا پهلوی افتادم، و او را داخل کالسکه سلطنتی دیدم. در مقابل اش حالا چه کسی را بنشانم؟ اولین کسی که به ذهن ام رسید، مسیح علی نژاد بود، آن هم به خاطر مصاحبه ای که با رضا پهلوی کرده بود. رضا پهلوی و مسیح علی نژاد در مسیر به راه افتادند. وسط راه دوستانه با هم صحبت می کردند. مسیح از دوران گذشته می پرسید و رضا پهلوی جواب می داد. همین طور که می رفتند، رضا پهلوی برای تجمع کنندگان کنار خیابان دست تکان می داد. دوست‌داران "شاهزاده" در حالی که پرچم های سه رنگ در دست داشتند، هورا می کشیدند و "شاه، شاه" می کردند. کالسکه صد متر جلو نرفته بود که چشم طرفداران رضا پهلوی، که تعدادشان زیاد هم نبود، ولی یک جوری ایستاده بودند که به نظر می رسید تمام خیابان و پیاده رو را پر کرده اند، به مسیح افتاد. انگار توی شهر طاعون افتاده باشد، یک دفعه سر و صدا ها خوابید. پرچم های سه رنگ پایین آمد و مشت ها بالا رفت. یکی از سمت راست خیابان داد زد، این دختره چرا رفته تو کالسکه؟ این که خائنه! یکی دیگر از سمت چپ خیابان نعره زد، هوی بچه، تو را چه به کالسکه سوار شدن و با اعلی حضرت حرف زدن. زود بیا پایین! یکی دیگر که کت و شلوار شیکی به تن داشت و کراوات قشنگی هم زده بود، در حالی که مشت اش را نشان می داد چند تا فحش رکیک داد که صد رحمت به لات های چاله میدان....

رضا شاه، ببخشید شاهزاده رضا پهلوی، در حالی که لبخند به لب داشت، رو به مسیح که از این همه تهاجم و حرف های زشت و زننده تعجب کرده بود و اشک بر چشمان اش نشسته بود فیلسوفانه گفت این ها گاهی به من هم فحش می دهند! بعد شروع کرد به لبخند زدن و دست تکان دادن به طرف همان آدم ها! دو سه نفر از گوشه و کنار به جماعت فحاش اعتراض کردند که چرا به این خانم خبرنگار توهین می کنید، که مورد ضرب و شتم قرار گرفتند. کل مسیر، جماعتِ "رضا دوست" و "رضا پرست" به صورت دسته جمعی به مسیح فحش می دادند. فضیحتی بر پا بود وصف ناکردنی.

در این حیص و بیص کالسکه به میدان شهیاد رسید. مقام مربوطه که در زیر طاق میدان ایستاده بود، تا چشم اش به مسیح افتاد، انگار نه انگار که او را دیده باشد، مستقیم رفت به طرف رضا پهلوی، ببخشید "شاهزاده" رضا پهلوی و بر دست او بوسه زد. بعد کلید شهر را به ایشان تقدیم کرد. مسیح با چشمان نمناک، دنبال دوستان خودش می گشت، ولی از آن ها خبری نبود. یادش افتاد که به او گفته بودند مبادا سوار کالسکه "شاهزاده"، ببخشید –آن ها به شاهزاده "شازده" می گفتند یا "رضا" ی خشک و خالی- باری مبادا سوار کالسکه رضا شود که اگر بشود، به او رسمیت داده است، و آن ها او را بایکوت خبری خواهند کرد.

خلاصه، رضا –ببخشید شاهزاده رضا- که کلید طلایی شهر –یعنی همان شهری که در آن به آدم پیشنهاداتی می شود- را گرفته بود مسیح و طرفداران فحاش اش را از یاد برد و قدم زنان با مقام مربوطه از میدان دور شد. حتما کار داشت یا نرخ سهام سقوط کرده بود یا هر چیز دیگر. روزنامه نگار ما ماند و حوض وسط میدان شهیاد. یکی دو نفر از دوستانِ ضدِّ بایکوت اش آمدند پیش او، همگی در سکوت نشستند به این جماعت عصبانی و بی تربیت، و به "شاهزاده" رضا پهلوی، و به آن مقام مسئول و به آن یاران و همکاران بایکوت کننده و بخصوص، بخصوص، بخصوص، به آن کالسکه ی سلطنتی نگاه کردند و با لب هایی که به علامت نمی دانم و چه می دانم به حالت هلال در آمده بود، سر تکان دادند. آری سرنوشت خبرنگارجماعت همین سر تکان دادن و تحیّر است. اگر غیر از این فکر می کنید شما هم سوار کالسکه سلطنتی شوید تا حرف مرا باور کنید...

تروریست یعنی این!

"صبح امروز یک دستگاه خودرو در پل سیدخندان منفجر شد. خبرگزاری فارس گزارش داد که بمب منفجر شده از نوع بمب‌های استفاده شده در ترور دانشمندان است...". «خبرنامه گویا»

راست و چپ نویسنده و وب نویس و فعال سیاسی می گیرند که این ها جاسوس و تروریست و اِلِه و بِلِه اند. بفرما! تروریست یعنی این! همین جور با موتور 125شان این ور و آن ور می روند، و مثل آب خوردن یک تکه مگنت می چسبانند به ماشین دانشمندان هسته ای، و آن ها را همچین می پرانند هوا که بنده های خدا اصلا نمی فهمند چی بود و چی شد. حالا آقای اطلاعات، برو نویسنده دستگیر کن! برو به زن سعید امامی بگو رفتی اسرائیل و از جلو و عقب وصل بودی به صهیونیسم بین الملل! طراح وب سایت را بگیر به اعدام محکوم کن. به حسین درخشان بدبخت بگو رفتی سرزمین های اشغالی دوره دیدی، بیایی این جا خراب کاری کنی. عزیز جان، دوره یعنی این. یعنی تو روز روشن وسط خیابان سید خندان ماشین را همچین بترکانی که جز "سوژه" خون از دماغ یک نفر نیاید.

نه بابا! شما ها همچین به ماها مشغول ید که اصلا این چیزها حالی تان نیست. جنازه ی این دانشمند هم روی جنازه ی دانشمندان دیگر. اصلا به ما چه. شما بیا نویسنده ی نازک اندیش را بگیر به "آقا" راپُرت بده که خراب‌کار خطرناک گرفته ای. در این فاصله، موتوریِ بمب‌گذار، با ریخت و قیافه ی کارگرهای مکانیک، با لباس روغنی و دم پایی لاستیکی بمب را چسبانده به پژوی نفر بعدی و او را فرستاده است هوا. از قدیم گفته اند عقل که نباشد، جان در عذاب و ماشین دانشمندان هسته ای در آسمان است!

نیروی دریایی امریکا یا پلیس 110 و اورژانس خلیج فارس؟

"آمريكا اعلام كرد كه 6 ملوان ديگر ايراني را در آب هاي شمال خليج فارس از خطر غرق شدن نجات داده است. به گزارش عصر ايران وزارت دفاع آمريكا روز سه شنبه با اعلام اين موضوع گفت يك كشتي نيروي دريايي آمريكا شش ملوان ايرانی که لنج آنها غرق شده بود را در خليج فارس نجات داده است... اين دومين بار در يک هفته گذشته است که نيروی دريايی آمريکا به ملوانان ايرانی کمک می کند. هفته گذشته نیز يک ناو امريکايی، سيزده ملوان ايرانی را از دست دزدان دريايی سوماليايی نجات داد. اين نيروها ۱۵ دزد دريايی مسلح را بازداشت و ۱۳ ملوان ايرانی را که هفته ها در اسارت دزدان دريايی بودند، آزاد کردند...". «خبرنامه گویا»

یعنی چه؟ من نمی فهمم این ها آمده اند با ما بجنگند یا در نقش ماموران امداد و آتش نشانی به یاری مصدومان ایرانی برخیزند. عجب دنیایی شده. می ترسم فردا تلفن بزنیم پلیس، "جناب سروان منزل ما را دزد زده"، سر و کله ی اف.بی.آی پیدایش شود! والله عجیب نیست.

یک نیروی دریایی داریم در آب های خلیج فارس به چه عرض و طول. ناوگانی داریم عظیم که می خواهیم آن را به سواحل فلوریدا هم اعزام کنیم. "آقا" نمی گذارد، والا به جان مجتبی، اراده کنیم، پرل هاربر دوم را به کتاب های تاریخ اضافه می کنیم. ژنرال داریم به چه صلابت که به امریکایی ها گفت، رفتید که رفتید. نبینم برگردید. ما یک بار اخطار می دهیم و تکرار هم نمی کنیم. تازه کجایش را دیده اید. ما می توانیم به اشاره ی آقا، تنگه ی هرمز را در عرض چند دقیقه ببندیم و امریکا هم طبق معمول هیچ غلطی نمی تواند بکند.

خب. بس تان است. خیلی تعریف کنم می ترسم چشم بخوریم، ناومان غرق شود. فقط همه ی این ها را داریم سر در نمی آورم که چطور ماهی‌گیران دزدیده شده‌ی ما را امریکایی ها از دست دزدان دریایی نجات می دهند؟ مگر امریکایی های پلیس 110 هستند؟ یا خدمه کشتی آتش گرفته را از آب می گیرند و به آن ها خدمات درمانی و آب و غذا ارائه می کنند. مگر امریکایی ها آتش نشانی یا اورژانس یا چه می دانم گرم‌خانه دار شهرداری هستند؟

من می گویم امریکا که برای جنگ با ما آمده است این جوری رفتار می کند، ببینید اگر برای کمک به ما بخواهد بیاید (مثل کمک به آلمان بعد از جنگ) چه ها خواهد کرد! حتما شما هم مثل من دست هایتان را از شدت هیجان و کِیف به هم می مالید و می گویید، "اگه این طوریاست پس چرا زودتر نمیآن"!

در ایران ما این جوری کتاب می دزدند!

"... بر این اساس اصولا کپی‌ ناشیانه و سرقت فرهنگی از فرهنگ حییم هم به زیان خریدار است و هم به زیان فرهنگ ایران. به زیان خریدار است چرا که یک جنس بنجل و از رده خارج را می‌خرد و اطلاعات و حتی املای غلط را می‌آموزد در حالی که با اعتماد به نام مرحوم سلیمان حییم،‌ که انصافا فرهنگ‌نویسی قابل و با وجدان کاری بود، این کتاب را تعبیه می‌کند، ‌در حالی که نمی‌داند که چه کالای بنجل و از رده ‌خارجی را خریداری کرده است. چرا که ناشر سارق در بخش‌هایی از کتابش به قدری ناشی‌گری کرده است که باید نام خود را در رکورد جهانی گینس به عنوان یکی از ناشی‌ترین و بی‌سوادترین سارقان فرهنگی به ثبت برساند. ناشری که حتی با ابتداییات کار نشر آشنا نیست و مشخص نیست که مجوز فعالیت را چگونه به دست آورده است. حتی اگر ناشر همانند برخی از ناشران سارق، کتاب را بی‌غلط و اشتباه منتشر می‌کرد آدمی دلش نمی‌سوخت و می‌گفت تنها سرقت مادی کرده است و به معنویات یا همان محتوای کتاب کاری نداشته و حذف و اضافه‌ای صورت نداده است، اما مشکل اینجاست که این ناشر همانند دزدی بی‌چراغ در تاریکی هر چه را دیده گرفته و علاوه بر آن بر همان کالای سرقتی هم اکتفا نکرده و آن را خرابتر کرده و به بازار مکاره برده و فروخته است...". «سید ابوالحسن مختاباد، همشهری آن‌لاین»

واقعا راست گفته شاه بابا که همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید. این جمله را باید با آب طلا نوشت سر در فرودگاه امام خمینی و مبادی ورودی و خروجی کشور نصب کرد. اصلا همه چیزمان به همه چیزمان نیاید مریض می شویم. حالا در مملکت یک بابایی آمده فرهنگ حییم را دزدیده برای چاپ. دست اش درد نکند. خواسته "سوات" ملت زیاد شود. این کار بدی نیست. فقط یک ابتکار به خرج داده و فرهنگ لغت اش را شبیه به فرهنگ عمومی جامعه و فرهنگ سیاسی و غیره کرده، و آن این که همه چیز را بر عکس و سر ته نوشته و یک چیزی آفریده بی سرو ته. مثلا "بی" ها را به جای این که سر کلمه بیاورد بُرده ته کلمه، و "بی تعصب" را "تعصب بی" و "بی ایمان" را "ایمان بی" نوشته.

hayyim1.jpg

hayyim2.jpg

حالا آقای مختاباد آمده یقه ی طرف را چسبیده که این چه کاری ست تو کردی؟ کرده که کرده. ما که همه چیزمان بر عکس و بی سر و ته است چرا این یکی نباشد؟ مگر حضرت امام خمینی مثل آلمان ها فعل را در جایگاه دوم جمله نمی آورد؟ چرا به او ایراد نمی گرفتید؟ مگر رانندگان ما در لوپ های اتوبان ها به جای جلو جلو رفتن، عقب عقب نمی روند؟ مگر پلیس و دستگاه قضایی به جای این که به داد مردم برسد، بیداد نمی کند؟ یعنی کارش را بر عکس انجام نمی دهد؟ حتی دشمنان قسم خورده ی ما هم نسبت به ما بر عکس عمل می کنند. والله ما دیده بودیم دشمن می زند آدم را می کشد نه این که او را نجات بدهد. ناوگان امریکایی آمده خلیج فارس که با ما بجنگد، دارد هِی ما را نجات می دهد! عجبا عجب! چرا آقای مختاباد به این کارهای بر عکس و اشتباهی گیر نمی دهد و زورش به یک ناشر بینوا رسیده که دارد همین برعکس بودن ماها را (البته با اجازه ی آقای ناصر زراعتی) نشان می دهد؟

نه والله! همه ی ما در عالم هپروت سیر می کنیم. فکر می کنیم این جا سوئیس است که همه چیز باید سر جایش باشد و اجزای کلمات در یک فرهنگ لغت هم درست سر جایش قرار بگیرد. فکر می کنیم در دوران مرحوم سلیمان حییم زندگی می کنیم که همه چیز سر جایش باشد. خبر نداریم که انقلاب کرده ایم که بنیان همه چیز را در هم ریزیم و جهانی نو در اندازیم. این فرهنگ هم یکی از اجزای جهانِ نوی ما! گرفتی آقای مختاباد؟!

آرزوی بهبود برای آقای علی دهباشی

"سال 87 حوالي همين روزها خانه «ايرج افشار»؛ وقت رفتن، زنده‌ياد «ايرج افشار» به بدرقه‌مان آمد. در حياط «علي دهباشي» از «ايرج افشار» پرسيد: «لاك‌پشت‌ها كجا رفتند؟» زنده‌ياد «افشار» چند لاك‌پشت‌ داشت، در پاسخ گفت: «اين روزها كه مي‌رسد لاك‌پشت‌‌ها زير خاك مي‌روند و فروردين‌ماه بيرون مي‌آيند...» «دهباشي» در حالي كه زير لب از خود مي‌پرسيد: «لاك‌پشت‌‌ها چطور نفس مي‌كشند؟»، زنده‌ياد «ايرج افشار» به ناگاه گفت: «آنها كه مثل تو آسم ندارند!» سال 90 حوالي همين روزها خانه «علي دهباشي»؛ هواي تهران آلوده و چتر اكسيژن «علي دهباشي» در دسترس‌اش است. همين كه بهتر شد درآمد كه «سعدي هم آسم داشت!» گفتم: «پرونده پزشكي سعدي را از كجا آوردي؟!» گفت: «تنها نفري مي‌تواند چنين توصيفي از ارزش نفس داشته باشد و آن را ممد و مفرح ذات بداند كه خود دچار به آسم باشد! مگر نه اينكه سعدي نوشته است: هر نفسي كه فرو مي‌رود ممد حيات است و چون برون مي‌آيد مفرح ذات.» صبح دوشنبه قرار ملاقاتي درباره انتخاب شعر براي شماره جديد «بخارا» داشتيم. وقت رفتن گفت: «اما شعر تو ميگه كه چشم من تو نخ ابره كه بارون بزنه / آخ اگه بارون بزنه، آخ اگه بارون بزنه آخ اگه بارون بزنه...» ظهر همان روز خبر رسيد كه مديرمسوول و سردبير مجله «بخارا» به دليل بيماري آسم در بيمارستاني در تهران بستري شده است. «دهباشي» طي دو ماه اخير به دليل تشديد بيماري‌اش بارها تحت مراقبت پزشكي بوده است. اما آن روز در پي تهيه كاغذ براي شماره جديد «بخارا» در خيابان ظهيرالاسلام بود كه تماس تلفني ما نيمه‌تمام ماند و در تماس بعدي پزشك اورژانس پاسخگوي موبايل «دهباشي» بود كه احوالش مساعد نيست و به بيمارستان منتقل خواهد شد. يك روز بعد (سه‌شنبه) در حالي كه با هم صحبت مي‌كرديم از يك اتفاق خرسند بود آن‌هم باران و هواي كمتر آلوده تهران، كه به لطف آسمان ابري‌اش نفس را ممد حيات و مفرح ذات برايش بدل كرده بود... كليد‌دار تالار مشاهير ايراني از دهه 60 روزهاي ناخوشي را در اين شهر سپري مي‌كند. اين در حالي است كه مخاطبان هنوز تشنه «بخارا»ي او هستند. يك‌بار «اسماعيل جمشيدي» بزرگوار خطاب به «دهباشي» گفت: «هر پيشنهاد صدارت و وزارت به تو بدهند، مي‌دانم قبول نخواهي كرد چشم و دل تو همين «بخارا» است و بس.» درست مي‌گفت پيش از اين پزشك معالج «دهباشي» از او خواسته بود به چاپخانه و صحافي نرود و تهران را ترك كند. اما كار روي كار براي «بخارا». با آرزوي سلامتي برايش، تا چندي ديگر آقاي «دهباشي» «بخارا»يي ديگر تقديم خواهد كرد. تا آنجا كه شنيده‌ام شماره جديد «بخارا» حاوي خاطرات منتشر‌نشده‌اي درباره «فروزانفر» از «شفيعي‌كدكني»، «مهدوي دامغاني»، «مهدي محقق» و... است...". «روزنامه شرق»

البته سعدی اگر زنده بود و در دوران ما زندگی می کرد و دنبال کاغذ در خیابان ظهیرالاسلام می دوید و هر ماه در حال ویرایش یک مجله ی ششصد هفتصد صفحه ای بود و به جای باغ های مصفای شیراز در خیابان های دودگرفته‌ی تهران نفس می کشید، باری سعدی اگر دائم نگران تعطیل شدن مجله اش به خاطر فلان کلمه و جمله بود، دائم نگران کارشکنی دشمنان و بدخواهان بود، دائم نگران بدقولی دوستان و یاران بود، اصلا کارش به آسم نمی کشید، چرا که در جا سکته می کرد و می مُرد!

برای آقای دهباشی عزیز تندرستی کامل آرزومندیم.

سایت های سبز چگونه یک شخصیت سیاسی را نادیده می گیرند

"... من واقعاً عذر می‏خواهم که این سئوال را به این شکل می‏خواهم مطرح کنم. ولی برخی از گروه‏ها اساساً شما را قبول ندارند. یعنی حتی اگر دقت کنید، در مقابل شکایتی که از آقای خامنه‏ ای کرده بودید، برخی از رسانه‏ های متعلق به جریان‏های فکری، اساساً شما را به رسمیت نمی‏شناختند و اخبار آن را هم حتی پوشش ندادند. چطور می‏توانید در جایگاهی که هنوز نمی‏توانید گروه‏ های سیاسی را با خودتان همراه کنید، یا بخش‏هایی از آن‏ها را متقاعد کنید که می‏خواهید همراه و یاری‏گر مردم باشید، نه رهبر، چطور می‏توانید [از شورای ملی سخن بگویید؟]..." «بخشی از گفت و گوی مسیح علی نژاد با رضا پهلوی»

ما هنوز خیلی مانده است به فوت و فن های سایت‌داری و رسانه‌داری آشنا شویم. یک فن هایی هست، یک تکنیک هایی هست که باید سال ها کار کرد و استخوان خرد کرد تا آن ها را فرا گرفت. آخرش هم می بینی که خیلی چیزها را نمی دانی و یکی یک فن به تو نشان می دهد که همین طور حیران و انگشت به دهان می مانی.

مثلا به این روزها می گویند، عصر اطلاعات و گردش آزاد خبر. تو یک آدم ساده هستی مثل من که فکر می کنی اطلاعات یعنی هر اطلاعاتی و خبر یعنی هر خبری. نه بابا! این طوری ها هم نیست. اول از همه تو باید ببینی این اطلاعات و خبر مربوط به چه کسی ست. این یعنی گام اول در رسانه داری ایرانی. حالا تازه ماجرا از این جا شروع می شود. بسته به این که این اطلاعات و خبر مربوط به کیست تو جایگاه و ابعاد شاخ و برگ آن را و نحوه ی انتشار و پخش اش را تعیین می کنی. بگذارید مثال بزنم روشن شوید:

مثلا رسانه ی شما رسانه ی سبز است. یک نفر به نام حسینقلی مستعان، یک مطلب می نویسد در باره ی حد و حدود برخورد سنگ با کله ی شخص زانی در زمان سنگسار و نظر حکیم آخوند خراسانی در این مورد، یا برخورد شلاق با پوست محکوم به حد، و روایت ابن هشام از آن. این اطلاعات چون از طرف فرد خودی ست و این فرد در ذهن و دل ما جایگاه والایی دارد، مطلب اش هم به اندازه ی خودش مهم می شود می رود در راس اخبار.

عکس آن نیز صادق است، یعنی یک نفر هست مثلا به نام رضا قلی سوادکوهی. ما از این آدم به دلایل تاریخی خوش مان نمی آید. بابایش یک جورهایی بوده، خانواده اش هم یک جورهایی بوده، پس نتیجه می گیریم که خودش هم یک جورهایی ست. ژن ژن است و به قول سعدی، تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است. اصلا ما این جا می شویم یک پا مدرس پداگوژی و می گوییم عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه در امریکا بزرگ شود. خب چنین آدمی را چه کار باید کرد؟ هیچی به او رسمیت نداد. رسمیت نداد یعنی چی؟ یعنی این که با او رفت و آمد نکرد، با او صحبت نکرد، از او خبر و اطلاعات منتشر نکرد، به عبارتی او را بایکوت کرد. این جوری او رسمیت پیدا نمی کند و ما حسینقلی مستعان را لانسه می کنیم و او بزرگ می شود و احتمالا در فردای ایران نقش مهمی را ایفا خواهد کرد.

حالا این ها را گفتیم برای چی؟ هیچی خواستیم به شما یاد بدهیم چه جوری به یکی رسمیت بدهید و به یکی ندهید. خب می خواهید یاد نگیرید، نگیرید دیگر چرا فحش می دهید؟!


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016