عروج، شعری از بهمن پارسا
حيف است که اين پنجره ها بسته بماند
فرياد پس ِ حنجره ی بسته بماند
هرچند افق تيره به سان شب ِ يلداست
روشن نشود چشم ، اگر بسته بماند
از چنبر فردیّت اگر وا نرهد کس
زندانی ِ يک محبس در بسته بماند
"ما" خالق عرش است و خداوند و نبايد
در بند ِ زمين افتد و پابسته بماند
جانی که از آن راه به خورشيد نباشد
تابوت ِ روانی است، که سر بسته بماند
انديشه اگر فرصت پرواز نيابد
آيا نه ،عقابی است که پر بسته بماند؟
افسوس که اين پنجره را منظره يی نيست!
فرقی چه کندچشم اگر بسته بماند!؟