پنجشنبه 6 خرداد 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از زبان دکتر عبدالکريم سروش تا مصيبت بوسيدن ژوليت بينوش

کشکول خبری هفته (۱۲۲)
ف. م. سخن

در کشکول شماره ی ۱۲۲ می خوانيد:
- زبان دکتر عبدالکريم سروش
- بادا بادا مبارک بادا
- داستان ملودراماتيک دختر بدحجاب؛ مادر بيمار
- بازنويسی در جستجوی زمان از دست رفته
- آلزايمر
- پوزش و اعتذار
- توهين به ارغوان رضايی
- بخشی از نامه امام علی خامنه ای (ع) به اسماعيل احمدی در مورد کنترل حجاب زنان
- مصيبت بوسيدن ژوليت بينوش



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




زبان دکتر عبدالکريم سروش
گفتيم درس هايی را که از سلسله مقالات اکبر گنجی تحت عنوان زبان مارکس و زبان لنين و زبان شريعتی و زبان آرامش دوستدار گرفته ايم يک جوری پس بدهيم که نامه ی دکتر عبدالکريم سروش خطاب به مشايخ و مراجع کرام منتشر شد و سوژه برای امتحان دادن ما جور شد و فی الفور نشستيم پشت کامپيوتر تا موضوع بيات نشده خودمان را مورد آزمون قرار دهيم:
زبان سروشی: زبان آر.پی.جی ۷
زبان سروش در مواجهه با مخالفان، زبان تندی ادبی با آهنگی مسجّع است. زبانی ست که مثل آر.پی.جی۷ برجک مخالف را می پراند. بيش از سی سال است که او هر چه را که درست پنداشته تئوريزه کرده است. در طی اين دوران، نثر آهنگين خود را به سرمشق مسلط تبديل کرده است. اسلام مدرنيزه شده و روشنفکری دينی، مفهوم مرکزی گفتمان و زبان اوست. همه ی فعاليت ها به روشنفکران دينی فروکاسته می شوند. همه ی روشنفکران غير دينی، عوامل ناآگاه نسبت به روشنفکران دينی اند. در زبان او، روشنفکر غير دينی دچار قبض، و روشنفکر دينی دچار بسط می شود و فربه می گردد. در مقابله با حکومت نيز خشونت زبانی او گاه دچار قبض و گاه دچار بسط می گردد. او در نامه ای خطاب به مشايخ و مراجع کرام از خشونت کلامی برای برخورد با حکومت اسلامی بهره می گيرد. لحن و لفظ او که به نوعی تلفيق زبان شمشيری مارکس و زبان نابودگر لنين و زبان ويران‌ساز شريعتی است، در قالبی آهنگين، قلب مخالف را نشانه می گيرد. شيوه ی برخورد خشونت‌بار دکتر سروش با حکومت اسلامی جالب توجه است (کلمات خشن و شمشيری و نابودگر و ويران‌ساز به صورت "بُلد" مشخص شده اند):
«سالروز قيامت صغرا ی خلق و نهضت کبرای سبز نزديکتر می شود و انتظار مردم از روحانيان راستين بيشتر. زندانيان اين جنبش و شهيدان اين شورش پيامی برای شهسواران عرصه دين و دانش دارند: می دانيم که شما اقطاب و ارکان دين خود از مظلومان مظالم جمهوری اسلامی هستيد و از اين که معاصی و مفاسد اين حکومت جائر نام نيک شما و دامان پاک شريعت را آلوده کرده ظاهری دژم و باطنی نژند داريد و سينه پر آتش خود را به آب صبوری ساکن می کنيد و "زبان بريده به کنجی نشسته" زير لب لاحول می گوييد و ربٌ يسٌر می خوانيد و از نگاه ها و پرسشهای سرزنش آلود مريدان و محارم می گريزيد که چرا وعده عسل داديد و اکنون سرکه می فروشيد و چون به خلوت می رويد با خدا شکوه می کنيد که خدايا مرجعيت و قطبيت دادی. صد شکر. اما چرا در اين عصر و در اين احوال؟ که نه مجال انتقاد هست نه نشاط اجتهاد. حتی در نوشتن رساله عمليه هم آزادی نيست و فتوا و فرمان حکومت مقدم است. نه حرمت و اعتباری برای فقه مانده، نه قداست و استقلالی برای حوزه. حجت ها آيت و آيت ها آلت قدرت گشته اند.»¹...
[ادامه دارد]
پانوشت ها:
۱. دقٌ‌الباب (فلاح خلق و صلاح علما)، عبدالکريم سروش، خبرنامه گويا. دکتر سروش در سال ۱۳۵۸ نيز بر اساس تفکرات آن روز خود با روحانيت مکاتبه می کرد. نظر به اين که ويتگنشتاين می‌گويد: «کل زبان، شامل زبان و اعمالی را که در آن بافته شده است، را «بازی زبانی» خواهم ناميد» (لودويگ ويتگنشتاين، پژوهش‌های فلسفی، ترجمه‌ی فريدون فاطمی، نشر مرکز، ص ۳۳) «اينجا با اصطلاح «بازی زبانی» قصد برجسته‌ساختن اين واقعيت را داريم که سخن‌گفتن به زبان بخشی از يک فعاليت، يا بخشی از يک صورت زندگی است» (پژوهش‌های فلسفی، ص ۴۴) و فوکو هم می گويد: «حقيقت بيرون قدرت نيست. ... حقيقت چيزی متعلق به اين جهان است؛ صرفاً به‌واسطه‌ی اشکال متعدد اجبار توليد می‌شود. ... و اثرات قانونی قدرت را موجب می‌شود. هر جامعه‌ای رژيم حقيقت خود را دارد، «سياست کلی» حقيقت خودش را؛ و به عبارتی، انواع گفتمان‌هايی را که جامعه قبول می‌کند و به‌منزله‌ی حقيقت به عمل در می‌آورد؛ ساز و کارها و مواردی که فرد را قادر می‌سازند گزاره‌های «صادق» و «کاذب» را تشخيص دهد؛ ابزاری که به کمک آن هر يک از گزاره‌ها تصديق می‌شود؛ و شگردها و رويه‌هايی که در تحصيل حقيقت ارزش‌مند تلقی می‌شوند؛ جايگاه کسانی است که بايد بگويند چه چيزی حقيقی محسوب می‌شود»Foucault .M. (۱۹۸۰) Power/ Knowledge Brighton . Harvester.p.31 پس به نظر می رسد نامه های اخير عبدالکريم سروش با نامه های پيشينی او ارتباط ارگانيک داشته باشد... (نظر به طولانی شدن پانوشت، مسئولان خبرنامه ی گويا تصميم گرفتند بقيه ی پانوشت را در صفحه و بل‌که صفحاتی جداگانه منتشر کنند).

بادا بادا مبارک بادا
"نامزدی دو تن از کوهنوردان آمريکايی زندانی در ايران" «سايت صدای آمريکا»

در اوين جشنی با شکوه بر پاست. بازجوها در حالی که سلول شکنجه را به انواع و اقسام شلاق و کابل و زنجير آراسته اند، در حال شادی و پايکوبی هستند. روی تخت شکنجه چند بطری نوشابه ی خانواده چيده شده است. عروس و داماد با چشمان بسته رو به ديوار نشسته اند و فقط صدای آواز و قهقهه ی بازجويان را می شنوند. حاج ميثم در حالی که لنگه کفشی را به صورت ميکروفون به دست گرفته پشت سر عروس داماد و رو به بازجويان ديگر که هر کدام يک بطری نوشابه در دست دارند می ايستد:
با آرزوی سعادت و خوشبختی برای اين دو کبوتر در قفس
امشب چه شبيست
شب شکنجه است امشب
اين سلول پُر از
زنجير و بند است امشب
بادا بادا مبارک بادا
ايشالا مبارک بادا.
***
سلول تنگه بله
عروس قشنگه بله
دست به پشت‌اش نزنيد
خونی و زخمه بله
بادا بادا مبارک بادا
ايشالا مبارک بادا.
***
اين اتاق و اون اتاق
ميزنن شلاق و کابل
به تن عروس و دوماد
می کوبن مُشتای ناب
بادا بادا مبارک بادا
ايشالا مبارک بادا.
***
شکنجه ی شاهانه
ايشالا مبارکش باد
بطری نوشابه
ايشالا مبارکش باد
اعتراف بلبلانه
ايشالا مبارکش باد
توبه ی جانانه
ايشالا مبارکش باد
بادا بادا مبارک بادا
ايشالا مبارک بادا.

داستان ملودراماتيک دختر بدحجاب؛ مادر بيمار
"فرمانده انتظامی تهران بزرگ در پاسخ به سئوال ايلنا مبنی بر ابلاغ طرح عفاف و حجاب به پليس گفت: تا اين ساعت هيچ چيزی به ما ابلاغ نشده اما ما وظيفه ذاتی خودمان می‌دانيم که با بدحجابی برخورد کنيم... افرادی که دستگير می‌شوند سريعا در اختيار مشاوران زن قرار می‌گيرند و ما به صورت علمی با اين اوضاع برخورد می‌کنيم از اين رو پليس به ديد مجرم به دستگيرشده‌ها نگاه نمی‌کند به طوری که بعضی‌ها اشتباه کرده‌اند و پس از دستگيری مورد مشاوره قرار گرفته و آزاد می‌شوند."

مشاور نيروی انتظامی- عزيزم شما می دونيد چرا اين جا تشريف داريد؟
دختر بد حجاب [با حال نزار]- من رفته بودم بازار تجريش برای مامان ام دارو بخرم، آخه ايشون مريضه و تو خونه بستری‌ـه. يک مامور آمد مرا هُل داد توی ماشين که تو بدحجابی، بايد با ما بيای کلانتری. فکر کنم به خاطر بدحجابی مرا گرفته اند. خانم به خدا اگه منو اين‌جا نگه دارين مامان ام نگران ميشه. سکته کرده. ممکنه پس بيفته.
مشاور- نه عزيزم. ما شما را اين‌جا نگه نمی داريم. ما اين‌جا با شما مشاوره علمی می کنيم تا دفعه ی بعد حجاب تون را داوطلبانه رعايت کنيد. خب. مشاوره‌مون را شروع می کنيم. [يک شکلات که در زرورق پيچيده شده به دختر جوان نشان می دهد] عزيزم اين چيه؟
دختر- شکلات.
مشاور- عزيزم اگه اين زرورق، دورِ اين شکلات باشه مگس روش می شينه؟
دختر- نه.
مشاور- اگه باز باشه چی؟
دختر- بله ميشينه.
مشاور- آفرين دختر جون. تو مثل شکلاتی؛ حجاب مثل زرورقه. نمی ذاره مگس روی تو بشينه. متوجه شدی؟
دختر [با حالت غمزده]- مرسی خانم. متوجه شدم. حالا می تونم برم خونه مون؟ می ترسم مامان ام طوری اش بشه. دکترا گفتن نبايد دچار هيجان بشه. بايد فوری دواش را بگيرم بهش برسونم.
مشاور- نه عزيزم. هنوز باهات کار داريم. مشاوره ی ما ادامه داره.عزيزم تو دانشجويی؟
دختر- بله.
مشاور- تو اگر نمره ی صفر بياری توی درس عقب می افتی؟
دختر- بله.
مشاور- می دونی که اگه بدحجاب باشی به دستور آقای جنتی نمره ی صفر می گيری؟
دختر- بله.
مشاور- پس بی حجابی يعنی نمره ی صفر و بدبختی و عقب ماندگی، و حجاب يعنی نمره ی بيست و خوشبختی و پيش‌رفت. اين مشاوره ی علمی را هم متوجه شدی؟
دختر [با گريه]- بله متوجه شدم. اگه حالا اجازه بديد برم. مامان‌ام الانه که راه بيفته بياد توی خيابون دنبال من. به خدا وضع اش خيلی بحرانيه.
مشاور- نه عزيزم. حالا کجا! مشاوره ادامه داره...
***
يک ساعت بعد، دختر خسته و کوفته با حجابی که تا روی ابروانش پايين کشيده شده از کلانتری بيرون می آيد. به محض بيرون آمدن روسری را عقب می دهد و چند طُرّه مو دُورِ انگشتِ اشاره اش می پيچد و از زير روسری بيرون می اندازد. موهای پشت سرش را هم باز می کند و روی شانه می ريزد. موبايل اش را در می آورد و شماره می گيرد:
- الو مامان. چطوری؟ هيچی بابا اين کثافتای عوضی منو گرفته بودند که حجاب‌ات اِلِه و بِلَه است. يک زنيکه‌ی اکبيری هم يک ساعت تموم منو ارشاد کرد. منم همون حرف هايی را که تو آخرين بار، وقتی گرفته بودن‌ات به مامورا می گفتی بهشون گفتم، که مامان ام مريضه و مامان ام سکته کرده و مامان ام منتظره داروست، منو زود ول کردن [به صدای بلند می خندد]. مامان دوست‌ات دارم! الان‌ام می رم بازار تجريش واست يک کادو بخرم. يک کادوی خوشگل برای مامان خوب و زرنگ‌ام!

بازنويسی در جستجوی زمان از دست رفته
می خواستم عنوان اين معرفی کتاب را بگذارم "دوستداران مارسل بشتابيد" ولی پيش خودم فکر کردم دوستداران او حتما پيش از اين شتافته اند و اين نوشته به درد کسانی خواهد خورد که تا حالا نشتافته اند! به هر حال اين متن، وَ کتابی که معرفی خواهد شد به درد همه نمی خورَد و اگر دوستدار مارسل پروست و زبان پيچ در پيچ روياگونه اش نيستيد از اين متن در گذريد و سراغ آيتم بعدی يعنی "آلزايمر" برويد. اما اگر دوستدار پروست و در جستجوی زمان از دست رفته و به قول معروف "از خودمان" هستيد حتما اين قسمت را بخوانيد بخصوص اگر تا به حال کتاب کوچک قطع پالتويی‌ِ ۱۰۱ صفحه ای‌ِ منتشر شده توسط انتشارات هرمس با شناسنامه‌ی "در جستجوی زمان از دست رفته، نوشته‌ی مارسل پروست، بازنويسی برای تئاتر توسط هارولد پينتر و دای تِرِويس به ترجمه‌ی عباس پژمان" را نخوانده ايد.

ممکن است فکر کنيد چرا اين قدر با هيجان اين معرفی را انجام می دهم. اولاً به خاطر اين که بعد از مدت ها يک ترجمه ی فنّی-هنریِ خوب خوانده ام. دوم اين که کتابِ ترجمه شده توسط آقای پژمان کتابی ست -هر چند برای ناآشنايان با اصل در جستجوی زمان از دست رفته نامفهوم ولی- شگفت انگيز؛ شگفت انگيز از اين رو که کتابی عظيم و هفت جلدی و چهار هزار صفحه ای، با مهارت يک نمايشنامه نويسِ هنرمند خلاصه شده است در يک کتاب قطع پالتويی با ۱۰۱ صفحه. آن هم کتابی که به قول مرحوم مهدی سحابی، "در عين روشنی و زلالی «سنگين» است" (گزيده هايی از در جستجوی زمان از دست رفته، مارسل پروست، مهدی سحابی، صفحه‌ی ۸) و به قول دکتر پژمان با آن که اين کتاب "از شاهکارهای مسلّم دنيای رمان و از قلّه های رفيع آن است، کمتر کسی می تواند خواندن آن را تا آخر ادامه دهد." (بازنويسی، صفحه ی پنج).

اما چند کلمه در مورد ترجمه ی "بازنويسی...". من نمی توانم اظهار نظری در مورد تطابق ترجمه با اصلِ کتاب بکنم ولی عباس پژمان جزو آن دسته از مترجمانی ست که طبق گفته ها و شنيده ها، به کار او و دقت او می توان اطمينان کرد. ايشان کسی است که بر خلاف نظريه رايج ميان مترجمان که دانستن زبان مقصد را اساس يک ترجمه‌ی خوب می دانند، فهميدن مطلب در زبان مبداء را پايه ی ترجمه می داند که نظری بسيار ارزشمند است و به گمان من اگر ترجمه های زيادی قابل خواندن نيست، علت آن نه ضعف در زبان فارسی و نه ضعفِ خودِ زبان فارسی که نفهميدن متنِ مبداء است که کار را به ترجمه ی لغت به لغت می کشاند و مترجم و خواننده را به گرفتاری و مرارت دچار می کند (اولی را به گرفتاری و مرارتِ ترجمه کردن و دومی را به گرفتاری و مرارتِ مطالعه کردن). چيزی که از ترجمه ی "بازنويسی" می توان حس کرد اين است که مترجمِ کارآشنا، پروست و اثرش را خوب شناخته و مشکلی برای فهميدن و فهماندن متن خلاصه شده ای که خود عصاره ی يک متن دشوار و در هم پيچيده‌ی ادبی ست نداشته، و اين کم امتيازی نيست. خواننده، احساسِ خواندنِ متنِ ترجمه شده نمی کند و با هيچ دست‌انداز آزاردهنده‌ای رو به رو نمی شود.

البته برای فهميدن اين کتاب، دانستن زبان فارسی کافی نيست! بايد با پروست و نحوه ی نوشتن او از قبل آشنا بود والا متن، متنی بی سر و ته و خسته کننده و از هم گسسته به نظر خواهد رسيد. پيوند مفاهيم پروست نه بر روی کاغذ که در ذهن خواننده بايد انجام شود و اين کار هر کسی نيست. به قول عباس پژمان، کسی که در جستجو را به طور کامل می خواند انگار يک "خواب بزرگ" را می خواند (همان جا).

به هر حال مطمئن هستم دوستداران پروست با کمال ميل ۱۸۰۰ تومان برای خريدن اين کتاب کوچک خواهند پرداخت و نه يک بار بل که چند بار آن را خواهند خواند و هر بار چيز جديدی در آن خواهند يافت. مطمئن هستم!

آلزايمر
با دوستی برای روز دوشنبه ساعت يک ربع به سه در جايی که حدود نيم ساعت با منزل مان فاصله داشت قرار گذاشته بودم. روز دوشنبه از حدود ساعت يک ربع به دو که به منزل رسيدم بيکار بودم تا ساعت يک ربع به سه که با دوست ام قرار داشتم. گفتم اين يک ساعت را چه کنم؟ برای خودم نسکافه ای درست کردم و کتابی به دست گرفتم و شروع کردم به خواندن. ساعت يک ربع به سه شده بود و من حوصله ام سر رفته بود که چرا زمان نمی گذرد و زودتر يک ربع به سه نمی شود که من سر قرارم بروم. در همين موقع زنگ موبايلم به صدا در آمد. دوستم بود که با او برای ساعت يک ربع به سه قرار داشتم. خيلی خونسرد احوال اش را پرسيدم. ديد که در اطراف من سر و صدايی نيست و من هم خيلی ريلکس –مثل کسی که روی مبل لم داده باشد و کتاب به دست گرفته باشد، که لم هم داده بودم و کتاب هم به دست گرفته بودم- جواب می دهم. کمی مکث کرد، بعد با ناباوری پرسيد "تو کجايی؟" گفتم "خب معلوم است؛ خانه هستم. راستی قرارمون يادت نره. يک ربع به سه فلان جا". گفت "تو حالت خوبه؟" گفتم "بله. چطو مگه؟! چرا اين قدر عجيب غريب صحبت می کنی؟" گفت "من الان همان جايی هستم که با هم قرار داريم". گفتم "اِ! چه خوب! چطور اين قدر زود رفتی؟" پرسيد "قرارمون ساعت چنده؟" از سوال مسخره ی او خنده ام گرفته بود. گفتم: "يک ربع به سه". پرسيد "الان ساعت چنده؟" به ساعتی که نزديک به يک ساعت به آن چشم دوخته بودم تا زمان راه افتادن ام برسد با بی حوصلگیِ ناشی از سرِ کاری بودن سوال ها نگاه کردم، گفتم "يک ربع به سه". گفت "خب؟" گفتم: "خب به جمال ات! چی شده مگه؟ من يک ساعت ديگه می رسم اون جا اگه موضوعی هست به من بگو." گفت "نه، موضوعی نيست، ولی الان ساعت يک ربع به سه است و اين چيزی را يادت نمی اندازه؟" کمی فکر کردم، گفتم "نه... نکنه روز تولدته و اين ساعت به دنيا اومدی؟" گفت "نه. اين قدر پيچيده نيست. ولی به نظرم من و تو اين ساعت با هم قرار داريم..."

آقا مرا بگی، انگار آب يخ ريخته باشند روی سرم. هی به ساعت نگاه می کردم، هی به موبايل نگاه می کردم، هی به خودم و رفيق ام فکر می کردم. به او گفتم منتظر باش که اومدم و جَلدی از خانه بيرون زدم.

به هر بدبختی بود به محل قرار رسيدم. دوست ام گفت "انگار دچار آلزايمر شدی." گفتم "به نظر خودم هم همين طور ميآد. خيلی چيزها را زود فراموش می کنم". نه ورداشت نه گذاشت پرسيد "تو پس‌مانده ی موش می خوری؟!" گفتم "بله آقا؟!" پرسيد "تازگی ها از وسط دو تا زن عبور کرده ای؟!" گفتم "چی؟" گفت اگر غلط نکنم توی آب راکد جيش کرده ای!" گفتم "معلوم هست اين مزخرفات چيه که می گی؟" با ترس و لرز اين سو و آن سو را نگاه کرد گفت "يواش! می خوای ما را به جرم بی دينی بگيرند آويزون‌مون کنند؟" چشمان ام از شدت گيجی گشاد شده بود. از يک طرف دير کرده بودم؛ از يک طرف دچار آلزايمر شده بودم؛ از يک طرف مزخرفات رفيق ام را که با لبخندی شريرانه داشت با من حرف می زد گوش می دادم. خلاصه حسابی قاط زده بودم. گفتم "می تونم خواهش کنم روشن و واضح حرف ات را بزنی. من الان حال شوخی و لوس‌گری ندارم." گفت "لابد برنامه تلويزيون را نديدی که مجری در آن دلايل فراموشی را بر می شمرد. گفت در کتاب های معتبر دينی از قول حضرت محمد (ص) آمده است که هفت چيز فراموشی ميآره که سه تاش همين هايی ست که من گفتم. گفتم شايد پس‌مانده ی موش خورده‌ای يا از وسط دو زن عبور کرده ای يا در آب راکد جيش کرده ای که اين طوری دچار فراموشی حاد شده ای!"
آقا ما رو بگی...

پوزش و اعتذار
نظر به اين که تا چند روز ديگر مسابقات جام جهانی در آفريقای جنوبی آغاز خواهد شد و اين جانب تمام مدت با تخمه و پسته و آلو و لواشک و چيپس و پفک پای تلويزيون خواهم نشست تا مسابقات را تماشا کنم، لذا به مدت يک ماه دُورِ سياست و سياست بازی را قلم خواهم گرفت و به خودم مرخصی خواهم داد. پس ای کسانی که منتظريد ما با نوشته های خودمان ايران را آزاد کنيم، ای کسانی که هر روز در انتظار تحليل های سياسی ما هستيد تا حرکت تان را با تحليل های بی نظيرِ ما هماهنگ کنيد، ای زندانيان عزيز که اعتصاب غذا کرده ايد تا ما صدای شما را بشنويم و آن را به گوش جهانيان برسانيم، اين يک ماه را بيخود معطل ما نشويد چرا که کاری مهم تر از کار شما داريم.

مثل بعضی از سايت ها که يک روز آخر هفته ی ايرانی و يک روز آخر هفته ی فرنگی و تمام روزهای تعطيل رسمی ايرانی و فرنگی و تمام رحلت ها و زادروز ها کارشان را تعطيل می کنند و لابد می گويند کار سياست هم مثل کار اداره فقط در روزهای غير تعطيل بايد انجام شود ما هم به مرخصی ورزشی می رويم و شما عزيزان را به مدت يک ماه به خدای بزرگ می سپاريم. هر چند فکر می کنم اکثر شما عزيزان هم برويد پای تلويزيون بنشينيد و زياد هم منتظر نوشته های سياسی ما نباشيد!
توضيح: اين يک متن طنز با مقدار معتنابهی گوشه و کنايه است. لطفا جدّی نگيريد.

توهين به ارغوان رضايی
اين روزها توهين به ارغوان رضايی مُد شده است چرا که او دو راکت تنيس به احمدی نژاد اهدا کرده و او را رئيس جمهوری ناميده که به تمام جهان، قدرت ايران را نشان داده است. به خاطر همين کار و همين گفتار، اکنون جايز است که بر او بتازيم و در سطح اينترنت هر آن چه به ذهن و زبان مان می رسد نثار او کنيم و عکس هايی از او را منتشر کنيم تا جمهوری اسلامی بداند چه کسی به احمدی نژاد راکت اهدا کرده و چه کسی از او تعريف و تمجيد کرده است.

جدّاً جای تاسف است. تاسف‌بارتر اين که هيچ کس از اين سو به زشتی اين توهين ها اشاره نمی کند و لب به اعتراض نمی گشايد. هيچ کس نمی گويد که دمکراسی، با توهين به يک دختر جوان ورزشکار به دست نمی آيد و هيچ موافقی با چنين برخوردهای زننده ای مخالف نمی شود. توهين‌کنندگان به ارغوان، دقيقا پا در جای پای عوامل حکومت اسلامی می گذارند که معتقدند هر کس از ما نيست بايد آبرويش را بُرد و او را ترور شخصيتی کرد. بعيد نيست اگر کسانی با چنين طرز تفکری روزی قدرت را به دست گيرند –که بالاخره خواهند گرفت-، با ارغوان و ارغوان ها همان کنند که حکومت اسلامی با مخالفان خود کرده است و می کند.

بخشی از نامه امام علی خامنه ای(ع) به اسماعيل احمدی در مورد کنترل حجاب زنان
... ای اسماعيل، زنان بدحجاب را دست کم مگير. آنان را از جود و بخشش خود محروم نما و تا می توانی بر سرشان کوب. مبادا در سرزمين اسلام چشم مردان به زنی بيفتد که چند تار مويش از زير پوشش بيرون زده باشد و اسلام بر باد رود. در سرتاسر سرزمين ايران دوربين های مخفی نصب کن و کارگزارانی مامور نما که در گوشه و کنار شهر کمين کنند و تا زنان بدحجاب را ديدند تصوير آنان را ضبط نمايند و آنان را دستگير نمايند و همراه با تصوير، به نزد قاضی شهر برند و اگر آن زنان بدکار انکار کردند، تصوير آن ها را به قاضی نشان دهند و قاضی هم آن ها را به يک ميليون و سيصد هزار تومان جريمه نمايد. مبادا از مکر زنان غافل بمانی و راه انکار را بر آن گشوده گذاری که کيد زنان را پاسخی در خور ببايست داد و رعيت را از تغافل آنان بر حذر بايد داشت...

مصيبت بوسيدن ژوليت بينوش
نمی دانم تا به حال برای مراسم ختم يا هفته يا چهلم کسی به مسجد حجت ابن الحسن واقع در خيابان سهروردی، نرسيده به سيدخندان رفته ايد يا نه، و اگر رفته ايد تابلوی هشداری را که روی ديوار ورودی مسجد زده اند ديده ايد يا نه؛ همان تابلويی که رويش نوشته اند از روبوسی با خانم ها اکيداً خودداری فرماييد و جوری هم نوشته اند که آدم تصور می کند بعد از پايان مراسمِ مرحومِ خُلدآشيان اگر با خواهرزاده يا برادرزاده يا خاله و عمه ی خودمان هم روبوسی کنيم به جای خانه، مستقيما روانه ی جهنم خواهيم شد.

به هر حال از مسجدِ حجت، سفری می کنيم به کَن واقع در جنوب فرانسه و مصيبتی را که عباس کيارستمی با آن رو به رو بود مورد بررسی قرار می دهيم. من به جرئت می توانم بگويم کاترين دونوو، باب بحثی را در عالم اسلام گشود که حالا حالا ها بايد روی آن کار کنيم و آن روبوسی با زن نامحرمِ اهلِ کتاب و عوارض و عواقب آن است.

اگر به يک فرد غربی بگوييم که کاترين دونوو يا ژوليت بينوش می خواهند روی ما را ببوسند، و ما نمی دانيم چه خاکی به سرمان کنيم، حتما به ما خواهند خنديد که اين ها ديگر چه جور موجوداتی هستند. بيچاره خبر ندارد که ما آن "موجودات"ِ مورد نظر او نيستيم بل که موجوداتِ اصلی، با کلی ريش و پشم و باتون و اسلحه نشسته اند ما را مانيتور می کنند تا دست از پا خطا کنيم ما را بفرستند زيرزمين دادگاه ارشاد واقع در خيابان بخارست. جدّاً دلم برای آقای کيارستمی می سوخت و سر تکان دادن های بی کلام اش را در گفت و گو با نازی بگلری درک می کردم:

اما آقای کيارستمی بالاخره تصميم گرفت که صورت ژوليت خانم را موقع اعلام نام او به عنوان بهترين بازيگر زن ببوسد. در اين فاصله در ذهن هنرمند بزرگ ما چه ها گذشت، خدا می داند. ولی يک چيز را مطمئن هستم. آقای کيارستمی بعد از اين مراسم نفسی به راحتی می کشد و بعد از مدت ها بدون فکر و خيال می خوابد. شوخی نيست: ايشان از مصيبت بزرگی مثل تصميم گيری برای بوسيدن ژوليت بينوش خلاص شده است!

[وبلاگ ف. م. سخن]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016