در همين زمينه
3 مهر» چه تنها مي رقصد! علي طهماسبي21 اسفند» از اين آتش تا آتش ديگر، علي طهماسبي 21 بهمن» مثل داستان هبوط، علي طهماسبي 12 آذر» اگر خدا نبود، علي طهماسبي 18 مهر» اين غروب آبستن چيزي هست، علي طهماسبي
بخوانید!
4 اسفند » دولت و پلیس بر سر طرح امنیت اجتماعی اختلاف ندارند، مهر
4 اسفند » شیطان به روایت امیر تاجیک، خبر آنلاین 2 اسفند » قفل شدگی در گذشته، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا 2 اسفند » ديدگاه هنرمندان براي رفع كمبود تالارها، جام جم 2 اسفند » آذر نفیسی نویسنده و استاد دانشگاه جانز هاپکینز در مورد تازه ترین اثر خود صحبت می کند (ویدئو)، صدای آمریکا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! تا بگويي: "هستم"، علي طهماسبيزمانه دارد ديگر ميشود، تو هم داري بزرگ ميشوي، حالا كه «نه» گفتن را ياد گرفتهاي اندك اندك بايد سهم خودت را هم بشناسي. منظورم سهمي است كه در معنا كردن زندگي داري، سهمي كه در ساختن آيندهات داري. سهمي كه در بهثمر رسانيدن خودت داريپدرت گفته بود: - چتر هم با خودت بردار هوا باراني است. تو هم بلافاصله گفته بودي: - نه. پدرت عصباني شده بود، گفته بود: - اين ديگر نيازي به فكر كردن هم ندارد، چشم داري، ميتواني از پنجره به بيرون نگاه كني تا هواي ابري و گرفته را ببيني. تو جوابش را به زبان نياورده بودي. شايد ترسيده بودي. با خودت گفته بودي: - كورنيستم، ميبينم. بعد بدون چتر به مدرسه رفته بودي. وقتي برميگشتي باران هم ميآمد، چادرت خيس شده بود، به لباسهايت هم رسيده بود. كلي سنگين شده بودي. اما انگار از باران خوشت آمده بود، از خيسي لباسهايت خوشت آمده بود. بعد هم سرماخوردهگي به سراغت آمده بود، اما پشيمان نبودي. پدرت گلايه ميكرد، كه: - هرچه ميگويم هنوز حرفم تمام نشده ميگويي نه، لااقل براي يك لحضه هم كه شده فكر كن بعد بگو نه. باز هم جوابش را به زبان نياورده بودي. شايد ترسيده بودي. اين بود كه پدرت دائم تكرار ميكرد: - اين لجبازيها عاقبت خوبي ندارد كمي هم عقل براي آدم خوب چيزي هست. اما انگار تو دوست نداشتي اينجوري عاقل باشي. تازه با تو آشنا شده بودم، همين وقت هايي بود كه تو لجبازي را ياد گرفته بودي. پدرت اميدوار بود تو را نصيحت كنم. حتما قبلا برايت گفته بود فلاني آدم روشنفكري است. شايد چندتا از كتابهايم را هم نشانت داده بوده تا جلو چشمت را بگيرد. از دوستيِ پيش از انقلاب هم كه باهم داشتيم شايد برايت گفته باشد. اما گمانم برايت نگفته باشدكه چرا بعداز انقلاب راهمان از هم جدا شد. چرا در طي اين سالهاي سخت رابطهي چنداني باهم نداشتيم. آن روزهاي اول كه تو را ديدم، تو برايم چندان حرف نميزدي، نگاهم كردهبودي، منهم حرف چنداني نزده بودم، نگاهت ميكردم. انگار ميخواستي با نگاهت حرف بزني تا ببيني ميتوانم نگاهت را بفهمم يانه. گمانم چيزهايي فهميدهبودم. حتي از پنجرهي چشمانت چيزهايي ديدهبودم. بههمين نشاني كه وقتي دو باره نگاهت كردم چشمانت پر اشك شده بود. گريسته بودي. منهم به ياد زندان افتاده بودم، وقت پر التهاب ملاقات در آن سالهاي سخت. اما انگار حالا تو پشت ميلهها بودي. من بهملاقاتت آمده بودم، نميدانم مثل كي، شايد مثل يكي از نزديكترين خويشاوندانت. بعد برايم نامه مينوشتي، دلنوشتههايت را ميگويم. بازهم مثل اسير، مثل يك زنداني كه براي نزديكترين كسانش نامه مينويسد. درد دل ميكند. از دلهرههايش، از اميدهايش. از اينكه دارد له ميشود، تمام ميشود، از اينكه براي اظهار نظر كردن در باره ايمان و اعتقاد خود سهمي برايش قايل نيستند. ميگويم: تو آن سالهاي سخت ما را كه بهياد نداري، براي ما هم سهمي نگذاشته بودند. ماهم ميدانستيم در هواي باراني بهتر است چتر باخودمان برداريم ما هم كور نبوديم. ما هم حرفهاي زيادي براي گفتن داشتيم، اما سادهترين حرفها را بايد طي نطقي پدرانه برايما ميگفتند. هنوز اينكه چيزي نيست، ما خيلي چيزهاي ديگر هم ميدانستيم كه جرات گفتنش را نداشتيم. ما هم ميترسيديم. ترس هم بعضي وقتها چيز خوبي است. نشانهي اين است كه هنوز چيزي در آن اعماق وجودمان هست كه نگرانِ ويرانياش هستيم. آنها كه بيتهديد و بيزندان «آري» گفته بودند تا شايد پشت ميزي بنشينند، ترسي هم نداشتند، شايد براي اينكه ديگر چيزي از خودشان باقينمانده بود. حالا تو كه سهمي براي اظهار نظر پيدا نكردهاي، ياد گرفتهاي كه بگويي: «نه» تا شايد بتواني هويتِ گمنام خودت را در پستوي ذهنت حفظ كني. تا به زبان بيزباني بگويي «هستم». شايد براي همين است كه تو را ميفهمم. براي همين است كه دوستت دارم. اما ميخواهم يك چيز ديگر هم برايت بگويم: زمانه دارد ديگر ميشود، تو هم داري بزرگ ميشوي، حالا كه «نه» گفتن را ياد گرفتهاي اندك اندك بايد سهم خودت را هم بشناسي. منظورم سهمي است كه در معنا كردن زندگي داري، سهمي كه در ساختن آيندهات داري. سهمي كه در بهثمر رسانيدن خودت داري. حالا كه قرار است خودت باشي، هويت خودت را داشتهباشي، فرجام خودت را رقم بزني، رهبريِ خودت را خودت بهعهده بگيري، مسئول سرنوشت خودت باشي، بايد همت كني، اين هويت مجروح و آسيب ديدهي خودت را بهسامان برساني، بودن را تمرين كني، روي پاي خود ايستادن را تمرين كني. سهمي را هم كه در بازخوانيِ اين ميراث كهنهي فرهنگ و مذهب داري بشناسي. سهم خودت را كه بشناسي بعدا حرفهاي تازهي زيادي هم براي گفتن خواهي داشت. اين درخت كهنسال خشكيده هم جوانهي تازه خواهد زد، ميوه تازه خواهد داد، افقهاي تازهاي هم در آسمان انديشهات پيدا خواهد شد. راه سختي در پيش است اما برايت دلپذير هم خواهد بود. اين را تقريبا مطمئن هستم، زمانه دارد ديگر ميشود. با مهر: علي طهماسبي Copyright: gooya.com 2016
|