در همين زمينه
27 مهر» "آنکه يافت می نشود"، به مناسبت تقارن با شب قدر، حسين ميرمبينی30 تیر» نگاهی به کتاب خاطرات يک نجات يافته از بهائيت! سروش حقايق 31 خرداد» "همایش" آشتی و گفتگوی ادیان در ایران، ه. مهرپور 14 خرداد» متن سوريايی - آرامی قرآن، مروری بر جديدترين يافته قرآن پژوهی، بنفشه رها 14 آبان» ... و اما رؤيت هلال، حسين شريعتمداري، کيهان
بخوانید!
4 اسفند » دولت و پلیس بر سر طرح امنیت اجتماعی اختلاف ندارند، مهر
4 اسفند » شیطان به روایت امیر تاجیک، خبر آنلاین 2 اسفند » قفل شدگی در گذشته، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا 2 اسفند » ديدگاه هنرمندان براي رفع كمبود تالارها، جام جم 2 اسفند » آذر نفیسی نویسنده و استاد دانشگاه جانز هاپکینز در مورد تازه ترین اثر خود صحبت می کند (ویدئو)، صدای آمریکا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! اگر خدا نبود، علي طهماسبيروزگاري نه چندان اينگونه، هم خدا بود و هم دوست داشتن، هم خدا بود و هم عاشقي، در آن ايام خدا هم اهل زمين بود، كروبيان خودش را كه درد عاشقي را نميشناسند نادان و ابله خوانده بود، با گِل آدم انسي داشت خداوند، عاشق بود، خداي حافظ و سعدي بود خداي شيخ ابوالحسن خرقاني بود، خداي ليلي و مجنون بوداگر خدا نبود، او ميتوانست با پسر خالهاش تنيس بازي كند. ميتوانست با پسرهاي ديگر هم راحت حرف بزند. بهخاطر دختر بودنش هم خجالت نكشد از كسي هم نترسد، پنهان كاري هم نكند. دروغ هم نگويد. اين را خودش برايم گفته بود. بعد گرفتار كابوسهاي هراس انگيزي شده بود تا بتواند در باور خويش بگنجاند كه از كجا معلوم كه خداباشد؟. مگر معلمهاي مدرسه بلد نيستند دروغ بگويند؟ مگر در كتابهاي درسي و غير درسي نميتوانند دروغ هم بنويسند؟ مگر اينهمه آدمهاي خوب بههم دروغ نميگويند؟ ميگفت: ماندهام با اين داستان آفرينش كه مدام برايم ميگويند چهكنم. خدا اين را آفريد، آن را آفريد، آسمانها و زمين را آفريد، ما را آفريد، شما را آفريد. حالا هم مدام ميگويد من نان شما را مي دهم پس مرا اطاعت كنيد، مرا دوست داشته باشيد، مرا بپرستيد هرچه من گفتهام همان كنيد. اين را نبينيد، آن را نخوريد، آنرا نشنويد، آن را نگوييد، آنجا نرويد، آنجا ننشينيد. اطاعت كنيد تا بچههاي خوبي باشيد. ميگفت دارم خفه ميشوم، نفسم بند آمده، مثل عنكبوتي در انباريهاي نمناك و تاريك شدهام. بعد شنيده بود كه برخي فلاسفه گفتهاند «خدا نيست». اين بود كه رفته بود كتابهاي فلسفه را زير و رو كرده بود تا كلامي پيدا كند براي نبودن خدا، بعضيها گفته بودند هست، بعضيها گفته بودند نيست، عدهاي گفته بودند شايد باشد شايد نباشد. اما او موقتا احتياج داشت كه خدا نباشد تا بتواند دوستداشتنهايش را بيهول هراس به آزمون بگذارد. اين بود كه با هزار آشوب و دودلي پيش خودش فرض كرده بود خدا نيست. چندتا از بچههاي ديگر هم كه هنوز دوره دبيرستان را تمام نكرده بودند ميخواستند به همين نتيجه رسيده باشند. بعضيهاشان هم كه فيلسوفمآبتر بودند فكر ميكردند به ياس فلسفي رسيدهاند. تا اينجا انگار زور دوست داشتن از زور خدايي كه به بچهها درس داده بودند بيشتر شده بود. اما مشكل ديگر اين بود، يا بگو اين هست، كه بچهها دوست داشتنِ يكديگر را ياد نگرفتهاند، تمرين نكردهاند. بهروايت اهل مدرسه، رابطهي دوستي بايد ميان انسان و خدا باشد، ميان انسان و قديسين باشد. ميان زمين و آسمان باشد، ميان آدمهاي واقعي و معبودها ومعشوقهاي مجازي باشد. شايد همين بوده كه اين دوستداشتنهاي مجازي سهم چنداني براي دوستيهاي واقعي ميان اهل زمين با هم باقي نگذاشته. چهرسد به رابطهي دوستي ميان اجناس مذكر و مونث. باز هم شايد به همين گونه بوده است كه عشق و دوست داشتنهاي واقعي و زميني، فرصتي براي شكفتن نيافت. حالا عشق و دوست داشتن، به غول نافرهيختهاي ميماند كه در حد غريزهاي تربيت ناشده و تلطيف نايافته باقي مانده، غولي كه جز حجمها چيز ديگري را نديده، و جز حجمها چيز ديگري را بهياد نميآورد، وقتي هم بيدار شود همهي ارزشهاي انساني و عاطفي را در سرراه خود ويران ميكند. معشوقههاي بيسر ميخواهد اين غول. عشقي در هم آميخته با نيرنگ و دروغ و تجاوز. حالا كه بچهها خدا را و احكامش را پشت سر بگذارند، نوبت به تجربههاي تلخ و بيفرجامِ دوست داشتن هايي از اين دست ميرسد. حاصل هم، نسلي شكست خورده در سوداي عاشقي است. نسلي ناكام در دوست داشتن. نسلي گرفتار وسواسهاي پيدا و پنهان كه چون خوره جانش را بهتباهي كشانده. به تباهي ميكشاند. نسلي بياميد. بيفردا. مگر ميتوان بدون دوست داشتن به آيندهاي اميد داشت؟ مگر دوست داشتن و اميد خويشاوند هم نيستند؟ و نسلي برآمده از فريادهاي زنده باد مرگ چهگونه دوست داشتن را و اميد را بازخواني كند؟ برج بلندي را نشانم داده بود كه تا حالا پنج نفر خودشان را از آن بالا انداختهاند و هديهي حيات را به آفرينندهاش پس داده بودند. تا ديگر مجبور نباشند آدمهاي خوبي باشند. شايد هم تا شكست خويش را در دوست داشتن، با فروپاشيِ پيكر خويش بههمه نشان دهند. وقتي آن برج را نشانم ميداد برق نگاهش به وحشتم انداخته بود. نفسم بند آمده بود. مانده بودم چه بگويم. با خود واگويه ميكردم، واگويه ميكنم، كه اي چشم وچراغ دلم، روزگاري نه چندان اينگونه، هم خدا بود و هم دوست داشتن، هم خدا بود و هم عاشقي، در آن ايام خدا هم اهل زمين بود، كروبيان خودش را كه درد عاشقي را نميشناسند نادان و ابله خوانده بود، با گِل آدم انسي داشت خداوند، عاشق بود، خداي حافظ و سعدي بود خداي شيخ ابوالحسن خرقاني بود، خداي ليلي و مجنون بود، خداي عينالقضات بود، خداي مزارهايي بود كه وعدهگاه عشاق ميشد، امام زادهها و مقربين درگاهش نذر و نياز عاشقان را پاسخي شايستهي عاشقان ميدادند. قرآنش شاهدي براي عهد و پيمانِ دلدادگان بود. تا عاشقان پيمان خويش زير پا نگذراند، تا نيرنگ و دروغ و تجاوز در ميانهي دوستداشتن پايي ننهد. تا خدا تجلي عشق در زمين باشد. علي طهماسبي Copyright: gooya.com 2016
|