advertisement@gooya.com |
|
دیدی دلا، که یار نیامد؟ / گرد آمد و...سوار نیامد
ای شیر پیر بسته به زنجیر / کز بندت هیچ عار نیامد
« مهدی اخوان ثالث ، برای پیرمحمد احمد آبادی 1335 »
عاشقان مصدق احمد آباد را، دهکده ی عشق می نامند. مصدقیها ، شیفته و والهء احمد آباد و احمد آبادیها هستند.
همواره عشق ، بی خبر از راه می رسد / چونان مسافری که بناگاه می رسد
خبرنگاران خارجی و جهانگردان وقتی به ایران میرسند از احمد آباد و مزار مصدق می پرسند.
عاشقان مصدق سالی دو بار در احمد آباد دور هم جمع می شوند و یاد او را زنده نگاه میدارند. آخرین دیدارشان چهاردهم اسفند ماه 1384، سالروز درگذشت مصدق بود.
منزل مصدق در احمدآباد
دی ماه ۱۳۴۱ وقتی در اولین کنگره جبهه ملی ایران در تهران ، رئیس کنگره اعلام داشت که پیامی از احمد آباد آمده است ، با شنیدن نام احمدآباد ، ناگهان ۲۰۰ نفر، نمایندگان حاضر در کنگره برپا خاسته و اشک ذوق در چشم همگی موج میزد. همه با شور و هیجانی عظیم در شکوهی پر حشمت و سنگین ، نفس را در سینه ها حبس ساخته بودند تا بهتر بشنوند.
آنها چون فرزندانی که پس از سالها جدائی از پدر ، آهنگ گرم کلامش را بشنوند و یا سربازان فداکاری که در محاصره دشمن سنگ دل به سخنان گرم و امید بخش فرمانده بزرگ خویش گوش فرا دهند ، مسحور پیام مصدق بزرگ ، منجی ملل استعمار زده شرق گشته بودند که پس از 9 سال ، بار دگر صدایش از احمد آباد بوسیله ی نوار پخش می گردید و بگوش برگزیدگان آن کنگره میرسید.
بهمن عزیز می گوید ، احمد آباد همانجاست که می فهمی چرا ایرانی ، ایرانی مانده است و تن به پستی و خفت و خواری هیچ قوم دیگری نداده است ، آنجاست که حس میکنی بابک ها ، مازیارها ، ابومسلم ها ، امیرکبیرها ، مصدق ها ، فاطمی ها ، فروهر ها ، بختیارها و ... برای چه آمده اند و برای چه سلاخی شده اند.
و ماه تابان عزیز میگوید : دیشب خواب دیدم که باهم به احمد آباد رفته بودیم و وقتی تاکسی ما جلوی در آهنی خانه مصدق توقف کرد ، نمیدانی چه لذتی داشت و صدای ترا شنیدم که میگفتی اینجا خانه معشوق جاودانه عزیز ما مصدق بزرگ است که میعادگاه عاشقان ایران است.آری ، مصدق صدای تاریخ است. "
وقتی در دهکده ی عشق در آهنی خانه مصدق بسته می شد و مصدق در خانه تنها می ماند ، آدم احساس می کرد که آزادی را زندانی کرده اند. در سایهء حصار تو پوسید / دیوار ، دیوار بیکرانی تنهائی تو
و بار دگر صدای بهمن بگوش رسید :
" آری احمد آباد همان جائی است که آدم روح صادق مصدق را حس میکند. آزادی آنجا با روح آدمی پیوندی ناگسستنی برقرار میکند. آنجا همان جایی است که میتوان فهمید ایران یعنی چه ؟ ایرانی کیست ؟ و در طول اعصار چه مصایبی بر سر ایران و ایرانی آمده است ؟ "
آری ، مصدق از زمان برتر و از مکان بالاتر است.
مصدق آتشی در سینه دارد که آتش عشق است به ایران ، عشق به استقلال و سرافرازی ایران واین عشق را ملت ایران حس کرده است و برای آن احساس عمیقی در خود دارد و آن روز فرا خواهد رسید که نام مصدق تمام فضای ایران رابا نسیم آزادی ودموکراسی پر خواهد کرد.
در آغاز حکومت خمینی که مردم به مصدق روی آوردند و از او تجلیل کردند و در احمد آباد اجتماع میلیونی تشکیل شد ، خمینی را به وحشت انداخت و فریاد برآورد " ول کنید این استخوان پوسیده را " و بدین ترتیب دوباره مصدق به محوطه ممنوعه ها بازگشت.
برگردیم به دهکده عشق که امروز ویران آباد نام گرفته است. مونا ناییم خبرنگار روزنامه لوموند در مقاله ای زیر نام " آرامگاه عجیب مصدق " مینویسد : " خانهء دو طبقه رو به ویرانی است. راه وصول به آن ، یک جاده باریک خاکی است که از میان درختها و علف های هرزه میگذرد. هیچ علامت و نشانی برای راهنمایی و هیچ مستحفظی ندارد.تنها یک خانوادهء دهاتی در حد توانایی کم و بیش به این خانه رسیدگی می کنند : پدر استقلال اقتصادی ایران و پیشاهنگ ناسیونالیسم در منطقه خاور میانه ، محمد مصدق ، نخست وزیر اسبق ایران در داخل این خانه محقر احمد آباد ، در 80 کیلومتری شمال غربی تهران مدفون است.او در سال 1967 در این خانه درگذشته است. از هنگام استقرار جمهوری اسلامی در ایران در 1979 ، رژیم مذهبی بر خاطره ء این مرد که سی و پنج سال پیش از خمینی مظهر مبارزه با هر گونه سلطه خارجی بر ایران بوده ، بکلی پرده ء فراموشی کشیده است....در میان ایرانیها ، بخصوص جوانان که نسبت به اقدامات مصدق نظر بسیار تحسین آمیزی دارند ، نادرند آنهایی که می دانند مصدق در کجا مدفون است."
آقای استیون کینزر نویسنده کتاب همه ی مردان شاه می نویسد :
روزی که من وارد احمد آباد شدم ، دوپسر کوچک در سایه در مقابل دکه ای نشسته بودند. به راهنمایم گفتم : " از آنها بپرس مصدق کی بوده." او پرسید. پسرها لبخند زدند و سر تکان دادند، انگار که ما دو آدم کودن بودیم.
یکی از آنها جواب داد : " او نفت را ملی کرد." دیگری خندید. من تحت تاثیر قرار گرفته بودم.
جادهء احمد آباد به دروازه باغ بزرگی می رسد که دیوارهای بلند آجری ، آن را احاطه کرده است. هیچ اسمی بر سر در باغ دیده نمی شود ، اما نگاهی کوتاه به اطراف روشن می سازد که هیچ نقطه ء دیگری از این روستابه هیبت این ساختمان نیست. این باید خانه مصدق می بود.
مصدق بیش از ده سال از این خانه خارج نشده بود... او در خاطراتش نوشت: " من عملا" زندانیم. در این روستا محبوس و از همهء آزادیها محروم شده ام. آرزو می کنم که هرچه زود تر عمرم به پایان برسد و از این زندگی رهایی یابم.
در احمد آباد از یکی از روستائیان بنام تک روستا سئوال کردم که آیا تک روستا و همسایگانش خود را با روستاییان سایر مناطق اطراف متفاوت می دانند، و او بااطمینان گفت که همین طور نیز هست.
آرامگاه مصدق در احمدآباد
" ما نه تنها احساس متفاوتی داریم ، بلکه متفاوت نیز هستیم. ما متفاوتیم به دلیل تاثیراتی که مصدق بر ما نهاده است. دیدارکنندگان از راه دور به اینجا می آیند، اما به هیچ روستای دیگری نمی روند. ساکنان این روستا به خود می بالند که مردی چون مصدق را در میان خود داشته اند.ما سعی می کنیم بر اساس الگویی که مصدق به ما داده است رفتار کنیم. در اینجا ما به همکاری ، امور خیریه ، وحدت و همبستگی اعتقاد داریم. دست مردم نیازمند را می گیریم. ساکنان روستای دیگر به الگوهای ما پی برده اند و هر زمان که مشکلی داشته باشند ، از ما طلب کمک می کنند.
شما نمی توانید احمد آباد را بدون مصدق به یاد آورید. او پدر ملت ما و در عین حال پدر این روستاست. واقعا" شرم آور است که آنها او را و حکومتش را نابود ساختند."
آقای استیون کینزر ادامه می دهد :
"مصدق در وصیت نامه اش خواسته بود که در گورستان ابن بابویه در تهران ، در کنار گور کسانی که در تیرماه 1331 از حکومت او دفاع کرده و کشته شده بودند، دفن شود. محمد رضا شاه از ترس آنکه گور مصدق مرکز تجمع مخالفان گردد ، این اجازه را نداد. خویشاوندان مصدق تصمیم گرفتند موقتا" جسد او را در احمد آباد دفن کنند. مصدق از آنها خواسته بود که مراسمی برپا نگردد. حتی سنگ قبر هم نمی خواست . تقاضا یش اجابت شد.
اکنون او در کف اتاقی به خاک سپرده شده است که زمانی اطاق غذاخوریش بود.
این اطاق مفروش ، کوچک اما دلپذیر است. با پنجره هایی که انوار خورشید از میان آنها به درون اتاق می تابد.
در طول سالها ، این اتاق شکل آرامگاه را به خود گرفته است."
« بگذار تا پیام تو را
با چشم های ساکت خود منتشر کنیم
بگذار تا عصای تو
با انتظار ما
بر گور روستایی ات آهسته گل کند
بگذار آب های پر آواز
همواره در ستایش آزادی
زیر درخت پیر
روان باشد »
(محمد علی سپانلو)
دکتر پرویز داورپناه