از اين ستون تا تو
[email protected]
[email protected]
سلام
جايي از يك رمان نويس فرانسوي، كه نامش را فراموش كرده ام، خواندم كه نوشته بود آدمهاي كوچك روي دوش آدمهاي بزرگ ميروند و آن بالا هي سعي ميكنند توي سر آن آدم بزرگ بزنند كه بگويند ما هم بزرگيم. نمونه هاي اين آدمهاي بي مقدار در هر عرصه اي فراوانند؛ دير ميآيند و ميخواهند زود هم بروند.
اگرچه در ميان اين آدمها افرادي هم هستند كه جسم شان رشد كرده و چه بسا در آستانه پيري و يا پيري هستند، اما مغزشان و آن بخش كه قرار است راه و رسم در جمع زيستن را آموخته باشد، متاسفانه در همان مراحل نابالغي مانده و اصلا رشد نكرده.
در اين ميان اما افرادی هم وجود دارند كه در ايام جواني، جواني شان هم يك تشديد بالاي آن دارد و گرد و خاك ها به هوا ميكنند بي آنكه بدانند بالاخره اين گرد و خاك براي هميشه آن بالا در هوا نمي ماند و روزي دوباره زمين نشين ميشود و مقداری از آن هم بر سر و روي و مو و ابرو و كلام مي نشيند تا به جوان ديروز حجبي از سر درك و فهم حق چنان بياموزد كه از بسياري "جواني" هاي دوران جواني خود شرم كند.
اين شرم، اما خوب است. اين شرم يعني عزت است و شهادت و سرفرود آوردن مقابل هوشِ وجود و وحدتِ اعجاب آور آن.
اين شرم خود گفتن است نه بهانه اي براي گفتن (1)هماني ست كه "برگمان" توسط دخترش در آن شب اسكار گفت كه (نقل به مفهوم) آنقدر آموخته ام كه بتوانم شرم كنم.
اما متاسفانه در سپهر عمومي ايران بسياري از اليت ها در عرصه هاي مختلف، هنوز به آن رشد سرريز شده از مغز نرسيده اند كه مقاومت مقابل شرم نداشته باشند و "سارتر" وار ــ بگويند آنچه كه بسياري از اداي آن عاجزند.
نمونه اش آقاي عطاالله مهاجراني، وزير و وكيل سابق و نويسنده كه در مصاحبه ي اخيرش با آقاي داريوش سجادي اشاره اي هم دارد به آن دوران گفت و واگفت ها و بالطبع آن كنش و واكنش هاي دوران جواني اش.
ايشان ميگويد 25 سال اول زندگي ام را آموختم و 25 سال دوم را هم سياست ورزيدم؟ و باقي عمر را هم ميخواهم بنويسم. و اشاره اي هم به يكي از موارد همان ايام سياست ورزي و آن زمان كه وكيل بوده ميكند. به اين ترتيب كه در تقابل با زنده ياد آقاي بازرگان، از سر جواني و خامي آن ميكند كه كرد.
آقاي مهاجراني طوري راجع به آن "خامي" صحبت ميكند كه گويا دارد از اينكه فراموش كرده به آقاي بازرگان سلام كند، خجالت ميكشد و فراموش ميكند كه "خامي" ديروزاش بلندگوي پختگي سياست مسلطي ست كه از آن زمان تا به حال بوده و هنوز هم به قوت خود باقي ست و هي دارد همچنان "خامي" توليد ميكند. و به باور من يكي از گره هاي كور در جا زدن هاي ما همين "خامي" هايي ست كه چون به پختگي ميرسند آن "خامي" ديروز را انديشه نميكنند، درباره آن نميگويند و نمي نويسند. ايشان وقتي به ديدار ابراهيم گلستان هم ميرود چيزي درباره آن روند "خامي" ديروز تا "پختگي" امروزش نمي نويسد و قضيه همين ميشود كه در اين چند هفته گذشته شد كه وكيل "خام" مجلس بعد از قريب به يك ربع قرن ميآيد همان "خامي" كه آقاي مهاجراني كرد اگر نگويم بيشتر از آن، اما در همان حد و اندازه، درباره يكي از شاخص ترين چهره هاي فرهنگي اين سرزمين يعني آقاي منوچهر آتشي ميكند، آن هم به فاصله چند روز پيش از درگذشت اين شاعر بزرگ.
دل دردآورنده تر اينكه آقاي مهاجراني در سايت اش هم در فقدان اين شاعر بزرگ قلم ميزند كه وامصيبتا.
وامصيبتا بر ما جوجه هاي ديروزي كه همان هنگام كه آقاي مهاجراني بر موجوديت دگرانديشاني چون آقاي بازرگان و . . . شلاق ميكشيد، ما جوجه كان شعرهاي آتشيها را از بر بوديم. اما وكلاي ما فقط مشق سياست و قدرت آنهم با زبان فحاشي ميكردند و هنوز كه هنوزست بيم دارم كه "ماكياول" را هم نياموخته اند.
امروز كه چهره پير و درهم شكسته و خالي از هر نوع رضايت "محمود مشرف آزاد تهراني" را بر تخت بيمارستان مي بينم، اشك دل و مغزم بر اين تاريخ مملو از سياستمداران خودخواه و خام ميريزد و تنها مايه آرامشم اين است كه زنجيره ي كلمات تا بي نهايت آتشي ها همانطور كه هميشه به كار نوشتن بوده، به كار است كه فرهنگ را به سوي "شرم" هدايت كند و نه خشم و نه ديگر برداري. كه شرم از تفكر و نگاه و پاسداشت ديگري ميآيد، همو كه به من / ما كمك ميكند كه دريابيم هستيم.
آقاي مهاجراني! به شما يك پيشنهاد دوستانه ميكنم و از آنجا كه وزير فرهنگ هم بوده ايد، نگذاريد كه برجسته گان اين فرهنگ درگذرند و بعد در سايتتان در رثاي آنها بنويسيد. مثلا همين الان گوشي را برداريد و به مشرف آزاد در بيمارستان زنگ بزنيد و حاصل را هم در وب سايتتان به عنوان يك سياستمدار سابق و نويسنده بنويسيد. من هم براي شما آرزو ميكنم كه تمام "خجالت"هاي گذشته سياسي تان در روند نويسندگي تبديل به "شرم" بشوند. تا آن روز.
1ــ براهني در يكي از شعرهايش ميگويد: تو گفتني نه گفتني