بايد از اكبر گنجي نوشت. بايد از كار شگرف و شجاعانه او نوشت. با اين كه مي داني آنچه مي نويسي ديگران پيش از تو نوشته اند. اين را نه براي او، براي خودت مي كني. براي خودمان. هرروز هي عكس تازه اي از او مي بيني. عكس تازه اي از چهره او كه تكيده تر شده. هرروز مطلبي، شعري تكان دهنده ميخواني در حمايت از او. هرروز اعلاميه اي جمعي درميآيد تا افكار مردم جهان را متوجه وضعيت تراژيك او كند كه نمادي از وضعيت زنداني سياسي در ايران شده است.
گنجي اكنون به جان آگاهي بدل شده كه در طي اين چند سال زندان آهسته آهسته و آرام آرام روي خودش كار كرده است و خودش را از نو ساخته است. براي همين ميداند كجا ايستاده است و چرا ايستاده است. او را بايد گرامي داشت. نه فقط براي مقاومت شجاعانه اش، بلكه براي كار سُترگي كه با خود كرده. درافتادن با آز و نياز وجود، و تسليم نشدن به مقدورات محيطي بسته كه حد و حدود تعيين ميكند براي گردش آفاقي ذهن و آرزو. و در نهايت همشكلي ميسازد. قرينگي فكر با فكر، چشم انداز با چشم انداز.
مدام در آينه به چهره خود نگاه كردن و كاركردن روي آن و پيگيرانه ادامه دادن اين وارسي و پيش رفتن تا اين آينه درهمان بود و هستش برابر جهان قرار گيرد، كاري است كه گنجي ميكند و در آخرين پيامش مشهود است. و اين نشان از نمايش تازه اي از چهره مقاومت در جامعه ماست. او را همين رفتار از همين حالا ناميرا كرده ست. حتا اگر جسماش تمام كند، صدايش تمام نميشود. خودش اين را گفته است. پسٍ پشت مجموعه اي كه گنجيٍ امروز را ساخته است و ميسازد، چه بسيار پاره تصويرهائي كه ما از چهره خودمان داريم زير و رو ميشود كه جنبش مقاومت براي آزادي و دمكراسي در ايران بايد به آن توجه كند. يكي از مهم ترين شان اين كه تقدس قهرماني رنگباخته ميشود و آدمي چهره زميني مييابد. كسي ميشود كه تقديري بي خطا در ز گهواره تا گورش نقش نخورده است. ميتواند رشد كند. و چهرهاي را كه داشته ترك كند. ما معمولاً فراموش ميكنيم كه هيچيك از قهرمانان زميني، هرگز عاري از خطا نبوده اند. زمان فراموشي مي آورد. خواب ميآورد. و بعد در هياهوهاي بزرگ ما مسير را گم ميكنيم. گنجي در اين مسير با شخصيت آشكارش براي همگان، و كار و كردارهاي گذشته و اكنون اش، به نوعي تذكار و يادآوري براي بيدار كردن ما از چنين خواب هائي تبديل شده است. و با اين كار به مبارزه فردي و اجتماعي ما در قلمرو همين معناهائي كه از آن داريم معنائي تازه بخشيده است. و اين نشانه كمال در جامعه ماست. آزادي و سلامتي گنجي اكنون يك آرزو و خواستي همگاني است. چه آن ها كه گذشته او را مد نظر دارند، چه آن ها كه ندارند. جز آن هائي كه در بندش كرده اند، عموم مردم از هر قشر و گروهي و با هر آرمان و انديشه اي آرزو مي كنند حركتي كه گنجي يك تنه شروع كرده است با سرانجامي خوش پايان يابد. هرروز كه ميگذرد، گامي است كه او را توامان هم به سوي آزادي و هم مرگ نزديك ميكند. او روزنامه نگار شجاعي است كه آگاهانه در اين راه قدم گذاشته است.
براي نخستين بار است كه به مدد رسانه هاي اينترني، ما هرروز انگار شاهد مسابقه اي باشيم، لحظه به لحظه زندگي او را دنبال مي كنيم. و به مدد همين رسانه هاست كه ما لحظه به لحظه بند بند وجود او را ميكاويم. يعني بند بند وجود خودمان را.
هرچه فكر كردم مطلبم را با چه پيشنهادي به پايان ببرم راهي تازه به ذهنم نرسيد. تنها صداي نيما يوشچ از توي يكي از شعرهاش توي گوشم پيچيد: «يك دست بي صداست». انگار نيماي بزرگ شعرش را براي اين لحظه ساخته بود:
من قايقم نشسته به خشكي
با قايقم نشسته به خشكي فرياد ميزنم:
« وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت اين ساحل خراب
فاصله است آب
امدادي اي رفيقان با من»
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
يكدست بيصداست
نسيم خاكسار. اوترخت