چهارشنبه 15 تیر 1384

امام زمان به خوابم آمد! طنزنوشته اي از ف. م. سخن

-ف.م.سخن! ف.م.سخن! برخيز!
-ها! چه نور خيره کننده اي! کيست آنجا؟
-منم! امام زمان!
-اي آقا! دست از سر ما بردار. آن قدر در بيداري از امام زمان گفته اند که در خواب نيز ما را رها نمي کند. يکي مي گويد فهرست نمايندگان بوکسور و کچيست مجلس را امضا کرده است؛ ديگري مي گويد بر انتخاب احمدي نژاد نظر داده است. لابد فردا هم خواهند گفت که نرخ گوشت وميوه و تره بار را تعيين نموده است. آن قدر ياوه بافته اند که پاک دچار هذيان و پريشان خوابي شده ايم...
-اي سخن! آن چه اين بار مي بيني حقيقت است. ما خود ِ امام زمان هستيم. آمده ايم به نزد تو بلکه به ياري مان برخيزي!
-جل الخالق! خير؛ اين مصباح و خزعلي جداً ما را ديوانه کرده اند. چقدر شما طبيعي به نظر مي رسيد. چقدر آواي تان لطيف و مهربان است. از بس در اين بيست و پنج سال حرف هاي درشت و زننده شنيده ايم و قيافه هاي زمخت و نخراشيده ديده ايم، پاک زيبايي را از ياد برده ايم. بفرماييد از دست من چه کار ساخته است. ما بايد از شما ياري بطلبيم نه شما از ما!
-اي سخن! از دست اين بشر دو پا –بخصوص آخوند جماعت- جان ما هم به لب رسيده است. شما آدم هاي عادي که جاي خود داريد! حال و روزتان را مي فهميم ولي کاري از دست ما ساخته نيست. اينها چهره ي ما را نيز با دروغ هاي شان ملوث کرده اند. قدر و احترام ما را از ميان برده اند. جرم و جنايت شان را با نام ما انجام داده اند. اکنون آمده ام تا بلکه تو همراهي مان کني!
-قربان خيلي خيلي عذر مي خواهم. اگر مي خواهيد بنده در رکاب جنابعالي شمشير به دست بگيرم و سر کفار از بدن جدا کنم معذورم. همان ها که در جنگ با عراق آش و لاش کرديم براي هفت پشت مان کافي است. ما اهل شمشير زدن و قمه چرخاندن نيستيم. قلمي در دست داريم و خيلي جربزه داشته باشيم و جسارت به خرج دهيم همين را روي کاغذ مي چرخانيم. ما حمام خون راه انداختن و اسب بر جنازه راندن نمي دانيم. فکر کنم آقايان جنتي و مصباح و خزعلي براي اين کار مناسب تر باشند. شما مي توانيد دوازده مرد خبيث را از ميان اينان برگزينيد...
-اي سخن! مگر عقلت را از دست داده اي؟ آخر به ما مي آيد که چنين کنيم؟ لابد فکر کرده اي با دويست سيصد آخوند، قرار است چهار ميليارد غير شيعه را از دم تيغ بگذرانيم! هرآينه آن چه که حد و مرزي ندارد حماقت است!
-اي آقا! دست شما درد نکند! احمق هم شديم! شما به جاي اين که برويد يقه ي آنهايي که اين حرف ها را مي زنند بگيريد آمده ايد سراغ ما. ما را چه به اين حرف ها. ما بتوانيم جان خودمان را از دست آقاي مرتضوي نجات دهيم شاهکار کرده ايم. اصلا اگر بفهمد شما با ما تماس گرفته ايد دودمان مان را بر باد مي دهد. آخر فقط آن ها هستند که حق دارند با شما و فرشتگان تماس داشته باشند. رابط شان هم آقاي مشکيني است. مي خواهيد آدرس اش را در قم براي تان پيدا کنم تشريف ببريد آنجا با ايشان....

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

-سخن! زبان در دهان بگير! ما خود نيک آگاهيم که چه مي کنيم. اگر قرار بود با اين آدم کشان ِ بي وجدان در ارتباط باشيم ديگر راهنما نبوديم، چاه نما بوديم! ما و تمام نيکان جهان آمديم تا بشر را از شر حماقت و جهل و فريبکاري نجات دهيم. افسوس که خود ما را تبديل به عامل فريب کردند. اما سخني با تو دارم. مي دانم که طينت پاکي داري. از تو مي خواهم تا بگويي و بنويسي که ما را وسيله قرار داده اند. براي رسيدن به هدف هاي سياسي شان نام ما را مورد سوء استفاده قرار داده اند. اين کار را نه امروز که در طول تاريخ کرده اند. از ابراهيم و موسي و عيسي تا محمد و امامان شيعه همگي مورد سوء استفاده قرار گرفته ايم. يکي به نام مسيح مردم را به آتش مي انداخت؛ ديگري به نام محمد سنگسار مي کرد. امروز به ما مي گويند به خواب اين و آن آمده ايم و رئيس جمهور و نماينده ي مجلس انتخاب کرده ايم. زهي خيال باطل. زهي تصور خام. چنين نبوده است و چنين نيست و چنين نيز نخواهد بود. به عقلت رجوع کن؛ ما را فقط در آنجا خواهي ديد.
-ولي شما که به خواب من آمده ايد!؟
-تو خواب نيستي؛ تو بيداري. آن چه مي بيني حکمت و عقل است. هرگاه قصد نمايي با نام ما مردم را فريب دهي، آن گاه ما را در خواب خواهي ديد! اين خواهش من است از تو. آيا تو نيز از ما چيزي مي خواهي؟
-آري! يک چيز: کاري کنيد تا گنجي آزاد شود!
-به عقلت رجوع کن. متوجه خواهي شد که گنجي آزاد است. آزادترين آزادان جهان! آنهايي که او را به زندان فکنده اند در بندند! چگونه من کسي را که آزاد است و آزاده است، آزاد کنم؟ تو بايد از من بخواهي کساني را که در بندند آزاد کنم. از من بخواهي تا خامنه اي و مرتضوي و جنتي را آزاد کنم. مي خواهي؟
-خير! نمي خواهم! بگذاريد در بند بمانند!
-اگر هم بخواهي نمي توانم! هيچ نيرويي در جهان نمي تواند. و تا زماني که آن ها در بند قدرت و مکنت و ثروت اند شما ها آزار خواهيد ديد. و اين نص تاريخ است. اکنون من مي روم و تو را با قلمت تنها مي گذارم. فراموش نکن، همواره به عقلت رجوع کني...

[وب لاگ ف. م. سخن]

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'امام زمان به خوابم آمد! طنزنوشته اي از ف. م. سخن' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016