دوشنبه 11 آبان 1383

گمشده کوچه لیسبون


حتما فردا خواهم نوشت. یک سایت اینترنتی راه می اندازم. حتما پولش را جور می کنم. حتما کتابهایم را چاپ می کنم. باید مواظب چاله ها باشی. باید بروی و از یک دانشگاه بورس بگیری. نه. این کار را بلد نیستم. برای تلویزیون. حالم بد می شود. کجا را داریم برویم؟ برگرد. نمی توانم.

راه می روم، کاغذها را زیر و رو می کنم. چند خطی می نویسم. کاغذ را می خوانم و دوباره می خوانم. نه. این نیست. این را نمی خواستم. چیزی دیگر. حرفی دیگر. می خواستم داستانم را ادامه دهم. داستانت؟ داشتم داستانی می نوشتم. حکایتی بود از عشق و آرمان و رفتن از دل رنج به گرمای دوست داشتن. سردم است. هوای خانه سرد است. شوفاژها را روشن می کنم. بغلت می کنم. گرم می شوم. بوی موهایت. موهایت را نگاه می کنم. هرتار مویی می شود یک رشته بلند. بزرگ می شود. از لابلای جنگل موها رد می شوم. ذهنم در دفتر روزنامه است. دفتر روزنامه؟ خاک گرفته. درش بسته است. می گوید: اگر اینجا هم بودی باید قدم می زدی در همان سلول تاریک یک و نیم متری در دو متری. قدم می زنم. قدم می زنم. به چه فکر می کنی؟

به کارهایی که مانده است. راه تنفسم بریده است. کتابهایم. داشتم می نوشتم شان. تند و تند. از هراس مرگ و تمام شدن و نیمه ماندن و ناتمام ماندن و حرف های ناگفته و شخصیت هایی که هنوز به دنیا نیامده در دست نوشته هایم گرفتار شدند. می گوید: برای انتخابات بنویس. انتخابات؟ باید بنویسم. رعنا می آید. داستانش نیمه مانده است. ولش کردم وسط اتاق بازجویی. امیر داشت عاشقش می شد. حالا چند ماه است لای کاغذها مانده اند. وسط صفحه هفتاد و سه، سطر هشتم. رعنا می گوید: بخاطر انتخابات ما را رها کردی؟ ولم کن. می رود. ناراحت شد. می شناسمش. خودم ساختمش. نه، داشتم می ساختم. میانه کار رهایش کردم. ولش کن. می روم سراغ خبرها. مثل مرد معتاد. خبرها را که می خوانم از خماری در می آیم. تنم می خارد برای دعوا. اپوزیسیون بی شعور احمق. این هم مثل آن. چه فرقی می کند! باید بنویسم. می نویسم. روی کاغذ. نه. باید تایپ کنم. تایپ می کنم. عصبانی ام. می نویسم. دارم فریاد می زنم. می جنگم. نمی فهمد. یک احمق تمام عیار. یک عقب مانده سیاسی. با کلماتم له اش می کنم. پشت سر هم می زنم توی دهانش. نمی گذارم حرف بزند. دارم نعره می کشم. فریاد می زنم. می گوید: عزیزم! عصبانی هستی. این کلمات تو نیست. آرام باش! طنز را فراموش کردی. آرام آرام پوستش را بکن. بدجنس باش. شیطان و بدذات. و به نظر نرم و آرام بیا. بگذار تا آنکه می خواندت شگفت زده شود. وقتی نوشته تو رو می خونم حس می کنم یک اتفاقی داره می افته. چرا اتفاقی نمی افتد؟ نوشته ام را می خوانم. نه. دوستش ندارم. عصبی است. باید بخوابد و آرام شود. فکر کن. برای جنگیدن فکر کن. من نمی خواهم بجنگم. می گویی: عزیزم! تو که نمی خواهی بجنگی؟ می خواهی؟ نه. می گویی: شاید لازم است عصبی باشی. پوست صورت قشنگت گل می اندازد. سرخ می شوی. هیجان کلمات می گیردت. بدجنسی ات گل می کند. بزن پدرشان را دربیاور. نه. نمی خواهم. می گوید: خواندم. باید دوباره بنویسی. منطقی نیست. می دانم. دوباره می نویسم. چشم. معرفی اش می کنند. ما کار فرهنگی می کنیم. برای نجات ایران. برای آزادی مطبوعات. ما بدنبال گفتگو هستیم. نگاهش می کنم. می خواهم با نگاهم به او بگویم برود گم شود. می گوید: من بیست سال است اینجا زندگی می کنم. متخصص ژنتیک هستم. اما الآن تمام زندگی ام را گذاشتم برای ایران. خفه شو. از شما دعوت می کنم با ما همکاری کنید. ما امکانات داریم. این امکانات متعلق به شماست. خفه شو. نگاهش می کنم. ممنونم. من احتیاج به کار ندارم. باید بروم دنبال کار. شما نویسنده هستید. اسم شما را شنیده ام. ما در اروپا از نویسندگان و جنبش دانشجویی حمایت می کنیم. خفه شو کثافت. دوست نداشتم از من حمایت کند. باید کتاب هایم را تمام کنم. می نویسم. سه ساعت، چهار ساعت، پنج ساعت، دستم خسته می شود. احساس سرخوشی می کنم. احساس می کنم نویسنده شدم. قدرتمند. با قلمی که می تواند بنویسد. نفس می کشم. هوای خانه سرد است. صاحب خانه زنگ زده است. باید خانه را خالی کنم. آخر ماه باید اجاره خانه را داد. نمی دانم این مفهوم قدیمی را چرا نمی فهمم. پول. به پول فکر کن. می گویی: من توی کیفم پنج یورو دارم. با ناشرم در تهران باید تماس بگیرم. کتابم را باید چاپ کنم. تلفن جواب نمی دهد. خب، می ترسد. طبیعی است. می گوید: همین جا کتابتان را چاپ کنید. از خودم می پرسم: چه کسی آن را بخواند؟ من خواننده ام را گم کرده ام. مقاله ات را دوازده هزار نفر خوانده اند. نه. منظورم کاغذ است. کتاب. کتابی که می شود ورق زد. می نویسم. می نویسم. می گوید شغلت چیست؟ می گویم نویسنده. تازه فرانسه یاد گرفته ام. می خندد. شاید باورش نمی شود. نویسنده. باید بگویم که من تا بحال 46 کتاب چاپ کرده ام. نمی توانم بگویم. می خندم. مهم نیست. خبرها را می خوانم. باید طنز بنویسم. برای چی؟ از کی دفاع کنم؟ مرد قهرمان فریاد می کشد، با لهجه غلیظ روستایی. با کت چرمی در چله تابستان. باید دفاع کنیم. چرا؟ از کی؟ دهخدا گفته بود: در پاریس هستم و در جیبم پنج فرانک پول دارم و می خواهم حکومت را عوض کنم. به نظر شما چه کنم؟ گفت: برو و لغت نامه را بنویس. هر چرند و پرندی هم در آنجا می توانی بنویسی. عمر لغت نامه ات از عمر رضاشاه هم درازتر است. از عمر همه رهبران سیاسی درازتر است. دنبال رضاشاه می گردم. قاضی مرتضوی را پیدا می کنم. می گویم: هر کاری بگویی می کنم، فقط خانه مادرم را نگردید، مادرم مریض است، دق می کند. با همان لهجه یزدی سووالاتش را می پرسد و می نویسد و می گذارد جلویم. خانه مادرت را باید بگردیم. پدر سینا را ول کردند. مطمئنم سینا می ترسد. هنوز هم. از رضا شاه خبری نیست. ببخشید! ممکن است این قاضی تحصیلکرده را از ما بگیرید و یک دیکتاتور خر به جایش بدهید. نه. نمی توانم. آن هم نمی شود. راهش این نیست. بدبخت! بالاخره دق می کنی. نمی توانم بنویسم. نمی توانم شوخی کنم. می گوید: بخواب! خوب می شوی. مگر هزار بار همینطور نشدی و حالت خوب نشد؟ خوب می شوی. صبر کن. باید بخوابم. باید کمی صبر کنم. اینها را ننویس. محکم باش.
فردا دنبال خانه می گردم. حتما یک صاحبخانه بلژیکی باید پیدا کنم. حتما فردا خواهم نوشت. یک سایت اینترنتی راه می اندازم. حتما پولش را جور می کنم. حتما کتابهایم را چاپ می کنم. باید مواظب چاله ها باشی. باید بروی و از یک دانشگاه بورس بگیری. نه. این کار را بلد نیستم. برای تلویزیون. حالم بد می شود. کجا را داریم برویم؟ برگرد. نمی توانم. پوستم را می کنند. مطمئنم. ما برای حقوق بشر و دموکراسی به نویسندگان کمک می کنیم. شما کتاب هم نوشتید یا فقط در جراید فعالیت کردید؟ خفه شو.

دستم و دلم به نوشتن نمی رود. صبر کن. باید بربادرفته را نگاه کنم، دوباره. اسکارلت اوهارا. فردا روز دیگری است. باید بروم بخوابم. فردا می نویسم.

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/13810

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'گمشده کوچه لیسبون' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2008