جمعه 8 شهريور 1387

مردی با کلاه در خانه ام را می زند، داستان کوتاهی از نادره افشاری

www.nadereh-afshari.com

مردی با کلاه در خانه ام را زده است. موهای پرپشتی دارد که در حقيقت ندارد. انگار کلاه گيس پرمويی را روی سر تاسش گذاشته و روی آن، اين کلاه بيمزه را سرش کشيده است. از کوچه ای پهن و خاک آلود به سمت بالای کوچه در حرکتم. چند زن را ميبينم که به فارسی شعر ميخوانند و سعی ميکنند در کنارم راه بروند. با لبخند موذيانه ای نگاهم ميکنند. ميزنمشان. يکيشان ميافتد. بچه ای دارم که لخت است. او را برميدارم. بعد ميبينم آن مرد کلاهی دارد زاغ سياهم را چوب ميزند. جايی ميروم که چيزی برای بچه ی لختم بخرم. پول ميگيرند و وارد پاساژی ميشوند، ولی ديگر خبری از ايشان نميشود. ميروم داخل پاساژ، اما همه ی دکانها سوخته اند. همه جا پر است از قير و لجن.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

برميگردم. بچه ام را مياورند که عوضی است. اصلا بچه ی من نيست. از جايی بلند ميپرم و ميروم يقه ی آن مرد کلاهی را ميگيرم که دارد زاغ سياه خانه ام را چوب ميزند. زنانی را ميبينم که جشن گرفته اند و دارند ميرقصند. چيزهايی از ميان قصه های من درآورده اند و به شعر کشيده اند. چه ترسناکند. همه شان پير شده ی همان کسانی اند که سالها پيش با هم کودک بوديم و حالا همان قيافه ها بزرگ شده اند، نه، پير شده اند. به خانه برميگردم. سه تا از همان زنان موذی که مسخره ام ميکردند و زده بودمشان، در خانه ام هستند. داد و بيداد راه مياندازم. زن همخانه ام دوستشان است. با دعوا و مرافعه ميخواهم بيرونشان کنم. بلند ميشوند که بروند. انگار ميدانم با زن همخانه ام يا همسايه ام يا مادرم دوست هستند. منتظرند که زن همسايه يا همخانه ام از بيرون کردنشان جلوگيری کند. زن ميايد و دوستانه خواهش ميکند اجازه دهم مدتی آنجا بمانند. اجازه ميدهم. زنها منتظرند من و اين زن همخانه، دست به گريبان شويم. دوستانه تر از اين نميشد خواهشی را پذيرفت.
در ميزنند. همان مرد کلاهی است با چند زن ديگر که چند بچه ی عوضی برام آورده اند. بچه در آغوشم است. بچه سردش است. ميخواهم چيزی گير بياورم و تن سردش را بپوشانم، ولی پيدا نميکنم... پيدا نميشود.. به خاطرش از روی يک بلندی ميپرم. داخل بولدوزری ميپرم. بولدوزر همان است که زنها را به آنجا قلاب ميکنند، همانجا اعدامشان ميکنند و تنشان، بدن ترد و تازه شان قرنها، گاه هزار و چهارصد سال تمام آنجا آويزان ميماند.
بچه ای را در آغوش دارم، اما ميترسم. خيلی ميترسم. خيابانها چراغ ندارند. برق ندارند. چند لامپ زرد رنگ ِ رنگ پريده، با فاصله از دور پيداست. راديو برنامه دارد و دارد دستور ساختن اکسير جوانی را ميدهد. اکسير جوانی را همه درست کرده اند. زنی در ميان جوی آبی، پس مانده ی آن معجون و آن اکسير جوانی را هورت ميکشد. کله اش را کرده است ميان آن معجون و هر بار که سرش را بالا ميگيرد، جوانتر ميشود. من پشت پنجره ای ايستاده ام و تلاش اين زن را برای جوانتر شدن تماشا ميکنم. زن، هر بار که سرش را از ميان آبها و تالابها بالا ميگيرد، جوانتر شده است.
من هم معجون را ساخته ام. سرم را از پنجره بيرون ميکنم و به زن ميگويم: اگر زياد سرش را در اين معجون فرو کند، بچه خواهد شد. زن ميگويد: چه خوب، آرزوم همين است. راديو ميگويد: حالا که کارتان تمام شده، اول پريزهای برق را بکشيد، بعد سيستم معجون سازی را خاموش کنيد و من فکر ميکنم که اين راستها چقدر خوب ميفهمند. برای راستها همه چيز حساب و کتاب دارد. چپها هستند که کارشان حساب و کتاب ندارد. همينجوری همه چيز را به هم ميريزند و بعد همه را، همه را گرفتار صيغه بازی ميکنند. چه جانورهايی هستند. از همه شان ميترسم. همه شان دندانهايی تيز و تلخ دارند. سيبيلشان استالينی است. حتا سبيل زنانشان استالينی است. موهاشان را کوتاه کوتاه کرده اند و پس کله شان با تلخی نوشته اند: «کارگران جهان متحد شويد!» اما منظورشان اين است که: «الاغهای جهان متحد شويد و ما را به قدرت برسانيد، تا بازهم سوارتان شويم، سوار همه تان شويم!» در ميان همه ی اين جماعتِ الاغ، فقط منم که جفتک مياندازم. پاها را بلند ميکنم و از عقب – درست مثل يک الاغ بندری – جفت پا ميکوبم تو صورتشان. گيج ميشوند. تا بيايند به خودشان بجنبند، مثل قرقی در ميروم، اما پام در چاله ای گير ميکند و ميافتم. همه ی آن زنهای سبيل دار همراه با رهبرانشان دنبالم ميکنند... وای چقدر ترسناکند... از همه شان ميترسم. وای خدا چقدر اين چاله... اين مغاک ترسناک است... کسی نيست به دادم برسد و مرا از اين چاله ی لعنتی بيرون بکشد... اه... کی ميتوانم دوباره به اتاق آفتابگيرمان برگردم و سرم را بگذارم روی شانه ی پدر که نوازشم کند، که براش ناز کنم؟ آی... خدا... دستم به دامنت... اين چاله را يک جوری پر کن... خواهش ميکنم... نميخواهم سبيل داشته باشم... نميخواهم... از مردها و زنهای سبيل دار ميترسم. خيلی وحشتناکند. به خدا خيلی وحشتناکند... دستم را بگير... آهان... حالا... يواش... آرام... مرا بکش بيرون... بکش بيرون... آخ... پام شکسته است... عيب ندارد... مرا ببر... نگذار اين سبيل دارها مرا بخورند... مرا ببر به همان اتاق آفتابگيرمان... در شيراز... خواهش ميکنم... خواهش ميکنم... خواهش ميکنم... آهان... آهان.. هميجوری... همينجوری... مرسی...

۴ ژوئيه ۲۰۰۸ ميلادی

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/38136

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'مردی با کلاه در خانه ام را می زند، داستان کوتاهی از نادره افشاری' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016