چهارشنبه 6 شهريور 1387

نـطـنــــزيـــّـه، شعر بلندی از م. سحر به همراه پيشگفتار

م. سحر
...در اين دوران پر ظلمت خداوند / نگهدارد ز شـَرّ روزگارش / ز شرّ «هسته» و دام و دروغش / ز شرّ دشمنان بی شمارش / بلايی در کمين است اين وطن را / که ترسم اوفتد در گير و دارش / بلاهای زمينی در يمينش / بلای آسمانی در يسارش / "من از بيگانگان هرگز ننالم" / خدايا از خودی آسوده دارش!

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

نامه ای سرگشاده به مردم نطنز و کاشان

......................................................................................
دیـــارانــم ، به مِهــرت پايبستم
هميشه با منی ، هرجا که هستم
بـه یــاد بوستــانهــای تو بـویـم
اگــر شــاخــه گلی آيد به دستم

م. س. پاريس ۱۳۶۱
.....................................................................................

قصيدهء زير نتيجهء چند بيتی است که من از روی تفنن و مطايبه در اقتفای يکی از همشهری های نطنزی خود که در ستايش نطنز اينگونه سروده بود: «خوشا شهر نطنز و کوچه سارش ــ گلستان می شود فصل بهارش ..الی آخر»، آغاز کردم . بنا بر اين ابيات نخستين ازسرشوخ طبعی نگارش يافت اما چند بيتی که نوشتم سر درد دل باز شد و سخن های نهفته ای «که از آن ديگ سينه می زد جوش » فوران کرد و آنچه را که مدتها بود آرزو داشتم تا با مردم دياران خودم ــ که نزديک به سی سال است از آنها دورم ـ در ميان بگذارم بر زبان آمد و در جامهء اين قصيدهء صدوهفتاد و اند بيتی بازگو شد .
نمی شد که اين سخنان در وجود و ضمير و وجدان باقی بمانند و من وظيفه و دِين ِ خودم رادرقبال ِ مردمی که با آنان زيسته ام و از عمق وجود با آنا در پيوندم و همواره نيکروزی آنان را نيکروزی خويش و رنج و محنت آنان را محنت و رنج خويش شمرده ام ، ادا نکنم.
اين را هم اينجا برای اطلاع خوانندگان اضافه کنم که من خود متولد چيمه ام. اين روستا در زمان تولد و سالهای کودکی و نوجوانی من از توابع کاشان بود و اکنون سال هاست که از توابع نطنز محسوب می شود. دوران کودکی و دبستان را در چيمه طی کرده ام و برای دوران دبيرستان يک سال در نطنز و دو سال درکاشان بوده ام و با محيط و روحيات و خلقيات مردم اين دوشهر آشنايی کافی دارم و به ويژه بسياری از روستا های نطنز را ديده ام و در ميان مردم اين روستا ها فاميل ، «خانه خواه » ، رفيق و همکلاس فراوان داشته و دارم .
پدر من بازنشستهء فرهنگ است و سالها آموزگار دبستان در روستا های ابيانه ، چيمه ، ولوگرد ، تکيه و بيدهند بوده است و خيلی از درس خوانده های اين مناطق با او آشنا و بسياری با وی دوستند.
اکنون در اين قصيده، شده است آنچه شده است و گفته ام گوشه ای از آنچه را که می خواسته ام با مردم ديار خود در ميان نهم و نظرات خود را در بارهء مسئله ای بسيار خطير يعنی بودن يا نبودن و مرگ يا زندگی اين مردم با آنان درميان بگذارم.
نيز بگويم که نگرانی بيرون از حد و شمار من در زمينهء مخاطرات اتمی و احتمال بمباران اين ناحيه بسيار کهن سرزمين ما ايران از سوی قدرت های توانمند و مهارگسيختهء خارجی موضوع تازه ای نيست و من حدود سه سال پيش ضمن نوشته ای با عنوان « نامهء سرگشادهء يک شاعر ايرانی به مردم آمريکا و اسرائيل» به دولتمردان و مردم اين دوکشور ـ تا آنجا که عقل ناچيز و قلم قاصرم قد می داد ـ در بارهء ارتکاب احتمالی خطای بزرگ و دهشت آور بمباران و جنگ هشدار داده ام و دهها سايت و نشريهء معتبر ايرانی آن را انتشار داده اند و من اين «نامهء سرگشاده» را همراه با مقاله ای ديگر به نام «آنچه به آمريکائيان بايد گفت» و نيز مصاحبه ای که بعد از آن درنشريات متعدد منعکس شده بود در کتابی به نام «نگران جنگ» در پاريس چاپ و منتشر کرده ام وهم اکنون نيز در برخی سايت ها قابل دريافت و دسترسی ست.
به هر حال تا آنجا که به قصيدهء بلند زير مربوط می شود، اميدوارم که فارغ از هرگونه سوء تفاهم و سوء تعبيری اين سخنان من که با صداقت و درصميميت کامل و از عمق جان و از سر درد ، برآمده است مورد عنايت و توجه مردم نطنز و کاشان ساير نواحی که در مسير مخاطرات خانمانسوز ماجراجويی های اتمی اهل قدرت و تزوير هستند (خاصه مردم اصفهان فاخر و گرانقدر)، قرار گيرد و تصور من آن است که اين وظيفهء همهء درس خوانده ها و انسان های آگاه است که همسايگان و مردم شهر و ديارخود را از خطرات خانمان بر انداز وجود تأسيسات و نيروگاه های اتمی در کنار شهر و روستا و محيط زيست طبيعی و انسانی و در کنار ميراث های طبيعی و تاريخی و فرهنگی آنها آگاه کنند. اين حد اقل دِينی ست که درس خوانده ها و مطلع شده ها نسبت به مردمان شهر و ديار خود دارند زيرا موقعيت تحصيلی و شغلی و اجتماعی خود را به آنان مديونند و پيشرفت و توانايی های آنان وامدار اين مردم پاک و بی شيله و پيلهء شهرها و روستا هاست و درحقيقت آنهايند که مخارج و نيازهای آنان را تأمين کرده اند وآنان رابه موقعيتی رسانده اند که هم اکنون درآن و ازمواهب آن برخوردارند.
علاوه بر اين ها دفاع از حقوق انسانی و طبيعی اين مردم ودفاع از سلامت محيط زيست اين مردم ، دفاع از سرزمين و ميراث طبيعی و انسانی و فرهنگی خود آنان نيز هست. پس سعی آنان مأجور خواهد بود و کوشش های آگاهی بخش آنان راه دوری نخواهد رفت و خدمتی به بشريت و به وطن و سرزمين آباء و اجدادی ما ، ايران و نيز خدمت به نسل های آينده ای خواهد بود که در اين مرز وبوم به جهان خواهند آمد وقصد زيستن و به سلامت زيستن خواهند داشت.
البته بنا به ضرب المثل مشهور بسيار محتمل وممکن است که آدمی به خطا رود و ادراکات خود را از حقايق و از وقايع به گونه ای دريافت و عرضه کند که با ديگران همسو و همآواز نباشد يا حتی با افکار و عقايد ديگران در تضاد و تناقض قرار بگيرد . در چنين صورتی ، چنانچه در اين قصيده صميميت و احساس و ذوق و فکر من به راه کج رفته باشند ، خوشحال خواهم شد که انتقاد انسان های صميمی و با حسن نيت را که دستی و منفعتی در قدرت حاکم يا در برخی سياست بازی های رايج ، ندارند بشنوم و در اصلاح نظرات خود بکوشم.

محمد جلالی چيمه (م. سحر)


نـطـنــــزیـــّـه

خوشا شهر نطنز و روزگارش
سبو و جام و بستو و تغارش۱
زمينش خوش بود چون آسمانش
زمستانش دل آرا چون بهارش
گلابی هايش از باغ بهشت است
صفا دارد همين يک افتخارش
بنازم سربلندی را که گويی
سراندر آسمان دارد منارش۲
به مهمانخانه و مهمانسرايش
شود ذوقت خوش از شام ونهارش
گذر دارد قناتی در دل شهر
چو اشگ چشم ، آب ِ خوشگوارش
درختانش همه شاداب و سرسبز
برومند است گردو و چنارش
بنازم اوره اش را طامه اش را۳
که زيبايند همچون طرق و طارش۴
بگردم چيمه و ابيانه اش را۵
کنار کوه و پشت مرغزارش
بنازم بَرز و يارَند و ولوگرد۶
قنات و چشمه سار وجويبارش
بهشتی هست بالای ولوگرد۷
به نام وِزّه دشت ِ شاهوارش۸
پر از الگ است و انجير است و بادام
کنار آبدان ِ آبدارش
فريزندش بود باغی مُعلـّق۹
درخشان در ميان کوهسارش
بگردم آب سرخش را بر آن کوه۱۰
که می جوشد ز عمق چشمه سارش
بنازم بيدهند و تکيه اش را ۱۱
که باشد حسن و ذوق بی شمارش
بگردم هنجن و کـُمجان و باد ش
خصوصاً باغ انجير و انارش
بنازم ، برز و کاليجان و يارند
شکوه ِ کوه سرخ ِ همجوارش ۱۲
سرشگ و مـِيمه ، ميلاگرد و بيدشگ۱۳
سراب وخندق و کوه و گدارش
اريسمان و جزن ، ابيازن و سُه۱۴
کوير و صخره ، دشت و سبزه زارش
بنازم اهل شهر و اهل ده را
زهر قوم و زهر ايل و تبارش
در اين دوران پر ظلمت خداوند
نگهدارد زشـَرّ روزگارش
زشرّ «هسته» و دام و دروغش
زشرّ دشمنان بی شمارش
بلايی در کمين است اين وطن را
که ترسم اوفتد در گير و دارش
بلاهای زمينی در يمينش
بلای آسمانی در يسارش
«من از بيگانگان هرگز ننالم»
خدايا از خودی آسوده دارش!
نژاد بدسگالش را برافکن
وزين دام بلا کن برکنا رش
اتـُمبازی شيخان يک قـُمار است
که لعنت باد و نفرين بر قـُمارش
اتـُم ويران کند باغ و زمين را
نمانَد لاله ای در لاله زارش
اتـُم خواهند تا خود مست گردند
بمانـَد بهر ما رنج خُمارش
الهی بشکند دست پليدی
که ويران می کند شهر و ديارش
دِه و باغ و قنات و چشمه و رود
گـُل ِصحرايی و باغ و بهارش
اتـُمبازی وبای اين ديار است
مگر رحم آورد پروردگارش
اگر دشمن زند بمبی به جايی
در آتش اوفتد مَهد و مزارش
فتـد در کوره ای گر انفجاری
جهان ويران شود در انفجارش
تشعشُع های بمبِ زندگی سوز
بمانـَد تا ابد بر شوره زارش
برآيد تيره گردی ابرواری
ببارد شُعله برکوه و گدارش
نميرويد گياهی تا قيامت
ز دهشتناک شرّ شعله بارش
به جای آب ، مرگ آيد ز کاريز
قطار اندر قطار اندر قطارش
به جای سبزه ، وحشت رويد از خاک
هزار آفت رسد از هر غبارش
به جای بلبل و قمری نشيند
هزاران جغد بر يک شاخسارش
به جای کبک ، کرکس بر کشد غيه
به جمع ِ زاغ و بانگِ قارقارش
گــُلی گر بردَمد بر خاکِ راهی
عدم خواهد شدن داراُلقرارش
جهنـّم خانهء اجدادی ما
شود گر شد اتـُم آتش بيارش
نزايد مادری فرزند سالم
به شهری گر اتـُم شد شهردارش
وجودی گر تولـّد يابد از مام
نپايد جز به روز احتضارش
شما را زين بساط ِ هسته ای نيست
نصيبی جز بلای ناگوارش
نطنز و تپـّه ها و درّه هايش
یـَم و کاريز و بند و جويبارش
گـُل و گلبوته و باغ و در و دشت
درخت سبزو سرو سايه سارش
نسيم ِ جانفزايش در بهاران
نهال ِسرفراز باردارش
سپيد ی بر سرِ والای کرکس
به دامان ، طوق گل بر سبزه زارش
شقايق های کوهی گـِرد کـُهسار
گـُل خودروی صحرا در کنارش
گذار آهوی وحشی خرامان
به دشت و درّهء آهو گذارش
حضورِ شوق ، با پرواز مرغان
غزلخوان در هوای سازگارش
نگارستان ِ گـُل بر طرف هامون
به صحرا های پُر نقش و نگارش
ميان درّه هايش شيههء اسب
به بوی ماديان ِ رهگذارش
همه زيبايی و لطفِ طبيعت
همه راز نهان يا آشکارش
برای اهل ِ قدرت نيست جز کارت
که بنشيند سرِ ميزِ قـُمارش
نمی بازد ولی ارثِ پدر را
که شهر ما بوَد ميدان ِ بارش
بتازد مرکبِ قدرت دراين بوم
به نام امُت ِمنّت گزارش
مگر نشنيده ای نـَقلی که می گفت
فقيه شهر در گوش حمارش
که : « ای خر در جهان هرکس که شد خر
فقيه شهر می گردد سوارش ؟» ۱۵
فقيه شهر را عشق اتـُم کشت
شما را بُرده اينک زير کارش
چرا اين کارگاهِ شوم را وی
نهد بنياد، جايی جز ديارش؟
چرا مُلاّ به رفسنجان نسازد
بساطِ کارگاه و کارزارش؟
چرا در شهر قم ، کِشتِ اتـُم نيست
چرا اين شهر ما شد کشتزارش؟
چرا اينجاست باغ هسته خيزش؟
چرا اينجاست جاليز خيارش؟
چرا بايد نطنز و حومهء آن
شود ويرانه ای در هسته سارش؟
بسوزد شهر ما تا هسته در خاک
بروياند درخت زهرمارش؟
چرا بايد که ميراث نيکان
تبه گردد به شرّ پُرشرارش؟
چرا کاشان شود ويران و نا بود
نماند گلستان و گلعذارش؟
نه آرانی به جا مانـَد نه راوند۱۶
نه فين مانـَد نه باغ داغدارش؟۱۷
نه مانـَد بيدگـُل نی اَردهالش۱۸
نه کُهسار نَشلج و مرغزارش ۱۹
نه قمصر بازماند نی نياسر۲۰
نه عطرِ گل نه آوی هَزارش؟
نمانـَد خالدِباد و باد برجای۲۱
زشرّ هسته ای و نور و نارش؟
مرنجابی نماند در مسيری۲۲
سيلکی را نبينی جز غبارش ۲۳
هزاران سال ميراثِ تمدن
روَد بر باد چون خاشاک و خارش؟
چرا مسموم گردد چاه و کاريز
بلا آيد فرود از آبشارش ؟
چرا حُکم ِ فقيهی شهر ما را
کند اينگونه خوار و خاکسارش؟
چرا نادانی از ما کـُشت غيرت
که می بينيم و می بنديم بارش؟
ترا يک درصداز نفع ِ اتـُم داد
ميان ِ وعدهء روزِ شمارش۲۴
کجای کاری ای همشهری من؟
نمی بينی فريب نابکارش؟
کدامين نفع ؟ نفعی نيست درکار
به غير از فقرِ اهل ِروزگارش
رُبايد نان مردم را ز دستش
کند خرج ِ اتـُم در کـُنج ِ غارش
کند خرج ِ اتـُم تا زور گيرد
مگر اين زور سازد پايدارش
خدا داند که نفعی در اتـُم نيست
برای ملـّت و اين حال ِ زارش
ضرر بسيار و نفعی نيست الاّ
فريب و غارت و گــَرد و غبارش
به کوه کرکس پُر برف سوگند۲۵
به جان ِ مار و موش و سوسمارش
که جز لعنت نميرويد ازين خاک
اگر تخم اتـُم شد کِشت و کارش
نباشد اين اتـُم جز مايهء شرّ
خدا لعنت کند بنيانگذارش
که افشاند اينچنين تخم ِ تباهی
به دستِ قائدِ زنهارخوارش۲۶
که ساز و برگ ِ وحشت را دراين مُلک
فراهم کرد و ملـّت را دُچارش
نباشد اين اتـُم جز ننگ و نفرين
مخور گول غرور و افتخارش
کجا شيخی به ميهن بسته مِهری
دل ِ نا بهرهء ناهوشيارش؟
وطن خواهی و ايراندوستی را
کجا آموخت از آموزگارش؟
کدامين افتخار آورده ما را
که باشد اهل کشور وامدارش؟
کجا در فکر ايران است مُلاّ
که نبوَد جر به فکر اقتدارش؟
به فکر زور و استبداد خويش است
خدايا محو کن از اين ديارش
خدايا ريشه اش را برکن از خاک
که تا گردد توَحّـُش سوگوارش
بساط ِ ننگ ِ او زين خاک برچين
وز ايران کـُن به دوزخ رهسپارش
که گرزينسان تداوم يابدش عُمر
نبينی جز فريبِ کـُهنه کارش
کند خاک ترا تلّ اتـُمزار
که سنگر سازد از بند و حصارش
که قدرت را ابد مُدّت نمايد
برای فرقه و ايل و تبارش
ترا تلّ اتـُم بخشد که اُفتد
وطن يکسر به چنگِ مُفتخوارش
کند شهر تو را سطل ِ زُباله
ميان ظلم ِ سيم خاردارش
شود قوتِ شبانروزت تشَعشُع
ز فنّ ِ هسته ای وز اعتبارش
کِک زرد ترا در قم بريدند۲۷
مزن لب بر سموم زهربارش
هر آن کشور که ملا شد رئيسش
فقيه و روضه خوان شد تاجداراش
هر آن دولت که ابله شد مُشيرش
هر آن ملـّت که احمق شد مُشارش،
به روزی بدتر از اين هم بیـُفتد
برون آيد دمار از روزگارش!
بوند ابله تر از ملاّ کسانی
که عمال و يند و مردِ کارش
سواری می دهند ومی شوندش
برای سکـّه ای خدمتگزارش
به نام دين ، وطن نابود کردند
مگر رحمی کند پروردگارش!
يکی بهر رياست ، دين فروشد
يکی بهر وکالت اختيارش
به نامی و مقامی و دلاری
دهد وجدان و نايد ننگ و عارش
وطن يک اسکناس پشت سبزاست
که جان ها می توان کردن نثارش
مهمّ آن است تا جيبی شود پُر
چه باک از کـُشتن ِ صدها هزارش؟
نمی سوزد دل ِاهل سياست
خصوصاً آنکه دين شد راهکارش
خدا و دين و قـُرآنش بهانه ست
خرافاتش کـَمند و ما شکارش
به قـُرآن ، جز مهار قدرتش نيست
خداوندِ کريم و کردگارش
سراپا حرف مُلاّيان دروغ است
میُفت اينگونه در ديگ و تغارش
به جان دوست ، غيراز نفع خود را
نمی بيند در اين هنگامه وارش
ترا نابود می خواهد فريبش
ترا ناچيز می خواهد هـَوارش
کنون شد حيلهء «حقّ ِمُسلـّم»۲۸
برای ملـّت ايران شعارش
ولی «حق ِمُسلـّم» را دِرو کرد
در اين سی سال حرص ِبی مهارش
ترا حق مُسلـّم بيشمارند
که گـُم شد در فريبِ بيشمارش
نخستين حق تو حقّ حيات است
ربوده ست از تو شيخ نابکارش
دوم حقّ ِ تو حقّ ِحاکميت
که بنهاده ست در ديگِ بُخارش
از اين حق، حق ترست ، آزادی تو
که خون ِچند نسل آمد نثارش
که چندين نسل می سوزد به داغش
که چندين نسل باشد خواستارش
ربوده ست از تو اين حق را و امروز
ترا «حقّ ِمُسلـّم» شد شعارش !
تويی در بندِ استبدادِ دينی
اسير ظلم ِ تيغ ذوالفقارش ۲۹
کجا حقّ ِمُسلـّم می شناسد
ستمکاری که دين شد دستکارش؟
اگرحقّ ِ تو را داده ست يک بار
بگو تا بنده گردد شرمسارش !
ترا حقّ و حقوقی نيست باقی
که رهزن بُرد و شيخ ِ راهدارش
که خوردَستند آياتِ عظامش
که بُردستند اعيان ِ کبارش
چه حقـّی مانده باقی اندرين خاک
که باشی حق ستان و حق گـُزارش؟
ترا گويند : «بهرَت برگزيديم
خری را تا تو رأی بيشمارش،
بريزی اندرين صندوق و گردی
فدای روی نحس ِ ريشدارش
وکيل توست اين ناسیّـدِ پَست
بيا در مسجد و بنشين کنارش
وزير توست اين ناجنس ِ رمال
غلامش باش و بستان گوشوارش
رئيس کشورت اين بی فساراست
بده رأی و برو در زينهارش
بده رأی و کليد دهر بسپار
به دست لوک مست بی فسارش»۳۰
دراين اوضاع از حق گفتگو چيست؟
عروسی مُرده پيش ِ خواستگارش!
عروس صيغه ای درحِجله با شيخ
پس آنگه زير خيل ِ پاسدارش !
چه حقـّی ؟ در کجـا؟ ازکی ستانی؟
که حق بگسسته از هم پود و تارش
ازين «حقّ ِمُسلـّم» غيرِ زهری
نخواهد بود سهم ِ خواستارش
ازين «حقّ مُسلـّم» دست بردار
به انسان فکر کن وين شام ِ تارش
به خويش انديش و دام ِجهل برچين
که در دامت نيابد دامدارش
سخن هايی که طرّاحش عدو بود
مگو هرگز که گويد گـُرگِ هارش
هرآنکس چَه کــَند آيندگان را
درافتد سرنگون در چاهسارش
اتمبازی بود چاهی بلاخيز
که دست بد تر از قوم ِ تتارش ،۳۱
به راهِ اهل و فرزند تو کنده ست
منه دستی به دستِ نابکارش
منه دستی به دستِ ظلم پرور
مترس از وحشت ِ روز شمارش
ترا روز شمار امروز و اينجاست
چه می گردی به گـِرد انتظارش؟
چرا دل می دهی بر ياوه گويی
که خُسپد خوش به کاخ ِ زرنگارش
بسازد خشتِ سنگر از وجودت
کنی دين و دل و هستی نثارش؟
دهی فرزند خود را پيشمرگش
به اشگ و خون فروشويی غبارش؟
نهی عکس ِ شهيدت را به مسجد ۳۲
بمانی تا قيامت داغدارش؟
بجوشی تا قيامت در فراقش ؟
بسوزی تا قيامت سوگوارش ؟
خدا را ، دشمنی را اندرين مُلک
چرا دين است نام مُستعارش؟
چرا دين شد سياست را طبق کـِش
ستم شد دين و دين شد پيشکارش؟
چرا بايد که مُلاّ تاج بر سر
نهد برمنبرِ سالـوسبـارش؟
هدف ، قدرت ولی نامش نهد دين
به جور و کينه سازد نامدارش؟
بتازد مَرکب و بپراکـَند جهل
خرافات ِ کثيراُلانتشارش ؟
چرا بايد به نام ِ دين ستم کرد
که دين محو آيد اندر يادگارش؟
چه می شايد جز از دامش رهيدن؟
چه بايد جز تبر بر اقتدارش؟
مگر ايزد به دست ما کند جمع
بساط ظلمتِ ليل و نهارش
خدا با دست انسان می تواند
نگهدارد زمين را بر مدارش
خدايا دست انسان همرهِ توست
بنه اين مُلک را در زينهارش!
نطنز و باد و کاشان را نگهدار
به دست مردمان حق گزارش!
زنااهلان کشور واستانش
به دلسوزان ِ ايران واسپارش

پاريس ۲۱.۸.۲۰۰۸

http://msahar.blogspot.com/
http://chimeh.blogspot.com/

يادداشت ها:
۱ ــ کوزه گری ، چينی و سراميک سازی نظنز مشهور است
۲ ــ مسجد نطنز برخوردار از يک منار بسيار بلند و مشهوری ست .
۳ و ۴ و ۵ ــ اوره و طامه ، طرق و طار و چيمه از روستاهای نطنز اند و در ميان آنان ابيانه بسيار مشهور است.
۶ و ۷ و ۸ ــ ولوگرد از روستا های بخش چيمه رود است و وِزّه دشت بسيار زيبايی ست بالای تپه ای در کنار کوه و مُشرف بر اين روستا.
۹ و ۱۰ فريزهند نيز يکی ديگر از روستا های چيمه رود است . در اين روستای زيبا چشمه ای آب معدنی هست بر فراز تپه ای کنار کوه که از زير آبدانی می جوشد که به آن «آب سرخ » می گويند و شنا در آن آبدان را برای سلامتی مفيد می دانند.
۱۱ ،۱۲ ــ تکيه و بيدهند نيز دو روستای ديگر بخش چيمه رود محسوب می شوند. بيدهند درست پای کوه کرکس قرار گرفته است.
هنجن از روستاهای بخش چيمه رود و نخستين روستای اين بخش محسوب است. کمجان از روستاهای مربوط به بخش برز رود است.
برز و يارند و کاليجان نام سه روستاست که همراه با ابيانه ، از روستا های بخش بررز رود محسوبند . کوه سرخ اشاره به تپه ها و صخره های خاک سرخی (گِل اُخرا) است که در اطراف برز رود و کنار ابيانه قرار دارند. رنگ خاص معماری جالب و استثنايی ابيانه مديون شکوهمندی اين تپه ها و صخره های سرخ و اخرايی نيزهست.
۱۳ و ۱۴ ــ سرشگ و ميلاگرد و بيدشگ و ابيازن و سُه و جَزن از روستاهای شهرستان نطنزبودند و اکنون ميمه خود يکی از شهرستان های استان اصفهان ست و سرشگ و بيدشک جزو آن شهرستان محسوب می شوند.
۱۵ ــ اشاره به اين بيت مشهور از لاادری ست که می گفت:
فقيه شهر بگفت اين سخن به گوش ِ حمارش
که هرکه خر شود ، البته می شوند سوارش!
۱۶ ، ۱۷ ، ۱۸ ، ۱۹ ، ۲۰ ــ آران و راوند از شهرک های کنار کاشانند . بيدگل در کنار آران قرار دارد . اردهال همانجاست که مراسم قالی شويانش مشهور است. نشلج روستای خوش آب و هوايی ست در کنار کاشان. قمصر شهرک مشهور گلستان و بوستان است . نياسر منطقه ای تاريخی ست که چارطاقی باستانی آن مشهور است. باغ فين هم که مشهور تر از آن است که معرفی شود و داغدارست زيرا ديوار های حمام فين هنوز سوگوار آن ايرانمدار بزرگ اميرکبيرند.
۲۱ ــ خالد آباد و باد ، دو شهرک حاشيهء کويرند که با چند روستای ديگر منطقهء باد رود راتشکيل می دهند . باد اکنون شهرستان ست . زريارتگاه « آقا علی عباس» روی شنزار های اين ناحيهء کويری اما آباد ، شهرت دارد.
۲۲ ، ۲۳ــ مرنجاب ناحيهء کويری است بسيار زيبا در کنار آران و بيدگل . سيلک منطقه ای ست باستانی در کنار کاشان ،مربوط به حدود هفت هزار سال پيش.در اين منطقه کاوش های باستان شناسی بسياری انجام گرفته.
۲۴ ــ بر اساس گزارش های خبری مربوط به شهرستان نطنز ، اخيراَ دست آموز و مباشر روحانيون حاکم يعنی «مقام اعلای رياست جمهوری اسلامی ايران » طی سفری به اين شهر، علاوه بر افتخاراتی که برای مردم نطنز به همراه برده بوده است ، «تخصيص يک درصد از درآمد غنی سازی اورانيوم نطنز را به مردم نطنز» وعده داده است!! روز ِ شمار يعنی: روز قيامت.
۲۵ ـ کوه کرکـَس يکی از کوههای مرکزی ايران است .از نظر موقعيت جغرافيايی در جنوب نطنز ، شرق ميمه و غرب اردستان واقع است. ارتفاع اين کوه از سطح دريا به ۳۸۹۵ متر می رسد.
۲۶ ــ زنهار خوار يعنی عهد شکن. پيمان شکن . قائد يعنی رهبر و پيشوا و امام .
۲۷ ــ کيک زرد : اکسيد اورانيم را که به غلظت معينی رسيده باشد اصطلاحاً «کيک زرد» می گويند. از «کيک زرد» برای تهيه اورانيوم غنی شده استفاده می شود.
۲۸ ــ «حق مسلـّم » شعار پر فريب و حيلت گرانه ايست از جمله حيلتگری های سی ساله استبداد دينی که هدف آن تحريک احساسات ملی ايرانيان و گرفتن تأييديهء ملی و مردمی جهت پيشبرد و تداوم سياست های ضد ملی و ويرانگر تسليحات اتمی و درنتيجه برانگيختن تحريکات بين المللی بر ضد ايران و ملت ايران است. شنيدن اين شعار فريبکار انه و سالوسی ، آنهم از زبان کسانی که سی سال آزگار است همهء حقوق حقهء ملت ايران و به ويژه حقوق انسانی و حق حاکميت ملی را به نفع عده ای ملا و همدستان ازوی سلب کرده اند ، آنچنان تمسخر انگيز است که نيازی به توضيح ندارد.
۲۹ ــ ذوالفقار نام يک شمشير اسطوره ای ست منسوب به امام اول شيعيان علی بن ابی طالب که گويا کسانی در ايران مدعی اند که آن را از امام اول ، به ارث برده اند تا به نام حکومت دينی بر سر و گردن ملت ايران فرو کوبند!
۳۰ ـ لوک نوعی شتر نرينه است که مست و مهار گسيخته اش غير قابل کنترل است.
۳۱ ــ قوم تتار همان قوم تا تار و مغول ها بودند که به قول مورخ ايرانی : آمدند و سوختند و و کشتند و خوردند و بردند و رفتند. و باز جای شکرش باقی ست که سرانجام رفتند!
۳۲ ــ در اکثر روستا های شهرستان نطنز ــ لابد همانند روستا های بسياری ديگر از شهر های ايران ــ عکس نو جوانان و کودکانی آويخته شده است که در جنگ خانمان سوز هشت سالهء ايران و عراق ــ که تنها به سماجت حاکمان استبداد دينی در ايران و به ويژهء به واسطهء کينه توزی آن پيشوای غدّار تداوم هشت ساله يافت ــ در جبهه ها و روی مزارع مين کاری شده پرپر شده اند!

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/38109

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'نـطـنــــزيـــّـه، شعر بلندی از م. سحر به همراه پيشگفتار' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016