سه شنبه 17 ارديبهشت 1387

چ... مثل چرند، قار... مثل قلاده! داستان کوتاهی از نادره افشاری

www.nadereh-afshari.com

با مامان رفتيم جلسه ی انتخاب بهترين شاعر دهه ی هشتاد. کلی خبرنگار آمده بود. ايسنا، ايرنا، ميرنا، پيرنا، همه آمده بودند. مامان چادر سرش نکرد. گفته بودند چادر سرش نکند. قرار بود عکس و پوستر جلسه را برای خارجه نشينهای لوس و بيمزه بفرستند و تبليغش را در چند تا از اين مجلات اينترنتی و کاغذی – با پول – چاپ کنند. من نفهميدم با پول يعنی چی؟ مامان داشت تند و تند برای بابا جريان را تعريف ميکرد و با خودش استغفرالله ميگفت. بابا گفت: «خوب خودتو بپوشون زن، فهميدی؟» مامان زير لب گفت: «لازم نيست تو يادم بدی!» بعد با صدای بلند گفت: «چشم حاج آقا! مطمئن باشين!» من نميفهمم چرا مامان که اينقدر از بابا بدش ميايد، مجيزش را ميگويد؟!
بعضی وقتها که بعضی سوالهام را بلند بلند ميگويم، هر دوشان ميزنند تو ذوقم: «اين فضوليها به تو نيومده، بچه، دهنتو ببند دختر!»
البته من خيلی هم بچه نيستم. امسال ميروم تو دهسال. کلاس چهارم هستم. ولی مامان ميگويد پام را گذاشته ام تو يازده سالگی. بابا ميگويد: «اگر بچه داشتی، بچه ات قد من بود!» بابا خيلی بيمزه است. مامان هم اين را ميداند، ولی نميدانم چرا ولش نميکند؟!
من بايد لباس رنگی بپوشم. بابا رفته برای من – به خاطر اين جلسه – روسری رنگی خريده است. اين روسری با مقنعه هايی که بايد تو مدرسه سرم کنم، خيلی فرق دارد. من اصلا از روسری بدم ميايد. ولی بابا ميگويد: «دختر بايد نجيب باشد!» نميدانم نجيب چيست که فقط من بايد باشم و داداش تقی لازم نيست باشد؟!
روسری را که با ناراحتی دستم ميدهد، ميپرسم: «بابا، چطور شده که ديگر لازم نيست نجيب باشم؟!» بابا نه ميگذارد و نه ورميدارد، عربده ميکشد که: «اين فضوليها به تو نيامده!» ميگويم: «بابا ولی اين روسری و مقنعه را من بايد سرم کنم، چی چی رو به من مربوط نيست؟!» دوباره هوار ميکشد که: «خفه! آدم برای نون خوردن گاهی جاکش هم ميشود!» چون اوقاتش خيلی تلخ است، ميروم سراغ مامان که دارد جلو آينه هی به خودش ور ميرود و هی استفرالله ميگويد. ميگويم: «مامان، جاکش چيه؟» ميگويد: «خفه شو ورپريده!» ميگويم: «ولی بابا روسری منو که خريده، جاکش شده!» که بابا از پشت محکم ميزند تو سرم و ميگويد: «مگه نگفتم خفه!»
چقدر هر دوشان لوسند. حرف حساب سرشان نميشود. اه... گاه حالم ازشان به هم ميخورد. بالاخره راه ميافتيم. گريه ام گرفته است. نميدانم نان خوردن بابا چه ربطی به اين روسری بيمزه ی دهاتی رنگ و وارنگ من دارد و چرا بابا بايد احساس جاکشی کند و چرا من با همين لچک ديگر نجيب نيستم؟ سوالهای احمقانه ای است. کاش ميتوانستم شعر بنويسم و همه ی اين دردها را تو شعرهام منتشر کنم و بعد بشوم شاعر دهه ی نود و دهه ی صد. هاهاها. خنده دار نيست؟
شاعر دهه ی هفتاد ما هم آمده است. تو اطلاعيه ی شب شعر نوشته اند که شاعر بزرگی است. شعرش را که خواندم، فهميدم بابا شاعر بزرگتری است. باور کنيد راست ميگويم:

شگون ندارد ناحن بجوی دختر
نيشت را ببند
اين قدر هم زير باران نرو
حرف درميآورند دختر
...
کچلی که عيب نيست
بايد آدم دلش پرمو باشد!
...
اگر اينها شعر باشند، بابا هم شاعر دهه ی هفتاد است، هم شاعر دهه ی هشتاد. ولی بابا هميشه يک تلفن تو دستش است و دارد آن پشت/مشتها با يکی حرف ميزند. ميدوم و ميگويم: «بابا بيا، شاعر دهه ی هفتاد آمده!» بابا ميگويد: «برو دختر/برو کار دارم/ خجالت بکش/ نيشتو ببند...» اينها هم شعر است. ميروم به رئيس جلسه ميگويم: «ميشود من هم شعری بخوانم. شعرهای بابا را؟ بابا کار دارد و نميتواند شعرش را بخواند. من دوست دارم بابای من شاعر دهه ی هشتاد بشود.» رئيس جلسه بی آن که سرش را بالا بگيرد، ميپرسد: «تو دختر کی هستی؟» ميگويم: «دختر حاج آقا قلاده!» ميگويد: «وای خاک بر سرم. سلام عرض شد حاج آقا! مرحمت عالی زياد!» ميگويم: «آقای رئيس شمام شاعرين!؟» زير لبی ميگويد: «برو دختر بگير بشين! مادرت کجاست؟» ميگويم: «مامان تو دستشويی دارد چادرش را برميدارد که با مانتو و روسری بيايد!» و ميخندم. رئيس جلسه داد ميکشد: «نيشتو ببند دختر!» ميگويم: «ای داد، شمام شاعرين که!»
ما اولين نفرها هستيم. از خيلی جاها آمده اند. چند تا زن و مرد هم آمده اند که روسريهاشان با بقيه فرق دارد. زنها، هم چادر سرشان است و هم مقنعه. گردن زنها را نميبينم، از بس که خودشان را تو اين هوای گند و خفه پوشانده اند، ولی مردها کراوات ندارند، و خط سياهی مثل جای طناب دار دور گردنشان است. ته ريش هم دارند. بابا امروز ريشش را زده، اما يقه ی پيراهن مردانه اش را همچين سفت بسته که آن طوق دور گردنش پيدا نباشد. چند بار از بابا پرسيدم: «بابا اين خط دور گردنتان ارثی است؟» که محکم زد پس گردنم و گفت: «خفه شو دختر، چقدر ور ميزنی بچه؟!» بابا که داشت ريشش را ميزد، هی استفرالله ميگفت.
قيافه های اينها خيلی عجيب است. تو خيابان که ميآمدند – از پنجره ديدمشان – ايستادند تا چراغ سبز شد. خيلی عجيب بود. مامان داشت ميآمد که گوش مرا بکشد و ببرد و بنشاند. همانطور هم ميگفت: «زهرماريها اين خارجه نشينهای الدنگ!» من نميفهمم الدنگ چيست. لابد چيزی است که فقط خارجيها هستند و ما نيستيم. ولی خودمانيم مامان هم اگر ترشی نخورد، شايد شاعر دهه ی هشتاد و پنج بشود! شاعرهای خارجی از هيچی حرف نميزنند. از هيچی. انگار تو غرب تخمشان را کشيده اند. اين را بابا به يکی از دوستانش ميگفت.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

دوستش، همين فرج آقای دلال ميگفت: «من خيال کردم شاعرهای خارجه چيزی بارشان است، اما هيچی بارشان نيست. باز شاعرهای دهه ی هفتاد و هشتاد خودمان!»
مامان ميگويد: «خاک بر سرها ميخواهند هم از توبره بخورند، هم از آخور...» مامان راستی راستی شاعر دهه ی هشتاد و پنج است. قربانش بروم... بی چادر کلی خوش قيافه شده است. من اما عين دلقکها رنگ و وارنگ هستم.
اه... چقدر اين بابا بی سليقه است. هم بی سليقه است، هم جاکش... الان است که يک پس گردنی ديگر پس گردنم بخورد. من نميخواهم خودم را سانسور کنم. خارج هم نميخواهم بروم. همينجا ميمانم تا نترسم، تا شاعر دهه ی نود بشوم. چقدر اين شعرهای دهه ی هفتاد کهنه است. دهه ی هشتاد هم چنگی به دل نميزند. من از اين خط سياه دور گردن اينها بدم ميآيد. تو کتاب فارسيمان نوشته اند: «چ... مثل چرند...» همان که شاعر دهه ی هفتاد ميگويد.

قار قار قار قار ...
اما باور کنيد کلاغ نيستم من
تنها گاهی صدايم ميگيرد
و ميبينم پريده ام
و يک تکه صابون خوشبو به منقار دارم .
قار قار قار قار ...

من هم اضافه ميکنم: «قار... مثل قلاده...» که خانم معلم با خط کش ميزند پس گردنم، همچين محکم که خط دور گردنش را ميبينم. من گردنم هنوز صاف است... يعنی تا حالا صاف مانده است...

۵ آوريل ۲۰۰۸ ميلادی

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/36776

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'چ... مثل چرند، قار... مثل قلاده! داستان کوتاهی از نادره افشاری' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016