چهارشنبه 12 مهر 1385

گفتگو در مه، داستان کوتاهی از شکوه ميرزادگی

شکوه ميرزادگی
ـ آن زن کيست که نامش بر ستون های لاجوردی نشسته است و مهرابه ها را از محراب ها پاک می کند؟ ـ مادرم! پستان هايش را ببين! هنوز می تواند درياهای خشک را پر کند و رودخانه ها را به تلاطم در آورد.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

مادرم قولم را که شنيد چشم های خندانش را فرو بست و رفت.
همان لحظه بود که دو تخته سنگ به هم خوردند و کوه زاده شد. و من و تو درست در لبه ی هرج و مرج، در لحظه ی توفان بزرگ، به هم رسيديم.
حالا شهر ميان آخرين ماه تابستان نشسته؛ شفاف و بی غبار. آفتاب بر بام ها شعله می کشد و در پلک ها فرو می رود. نگاه از آن می گيرم و بر تو می نشانم که، روبرويم و ميان مِه، بر سنگی چند هزار ساله ايستاده ای.
لبخند زنان برايم دست تکان می دهی و بوی چوب در فضا می پيچد. مه و دست هايت هميشه عطر چوب دارند. در اين بلندا بيدهای مجنون همه جا پراکنده اند. برگ هاشان لابلای کاج های آبی، و زردی وحشی آفتابگردان ها، نقره ای می شوند و با هر نسيمی پولک وار می چرخند و می چرخند و اگر لحظه ای ديگر نگاهشان کنم سرم گيج می رود. می گويم:
ـ بيا کنارم بنشين.
می آيی و مِه را پريشان می کنی و ميان من و سايه ام می نشينی و بر پشتی برنزی تختخواب تکيه می دهی.
می گويی:
ـ اين جا را دوست داری؟
ـ دوست دارم اما تنها وقتی که در اين بلندی ام . هر وقت از پايين به اين جا نگاه می کنم سرم گيج می رود. کوه مرا می گيرد.
***
مادرم سرش را از روی روزنامه برمی دارد و می گويد:
- چی گفتی؟
ـ با شما نبودم
ـ باز داری با خودت حرف می زنی؟
***
- خيلی نگرانم دکتر! گاهی وقت ها با خودش حرف می زند، گاهی وقت ها حتی با خودش می خندد و ...
ـ خب چه اشکالی دارد؟ بگذاريد با خودش حرف بزند و بخندد.
ـ آخر اين طبيعی است که يک بچه شش هفت ساله با خودش حرف بزند؟
ـ غير طبيعی هم نيست.
ـ پس چرا بچه های ديگر حرف نمی زنند
ـ آن ها هم حرف می زنند اما در خودشان.
***
می گويم:
ـ هر وقت حرف می زنم مادر نگران می شود.
می گويی:
- ولی من هر وقت که حرف نمی زنی نگران می شوم.
می خندم و خنده ام می نشيند روی دست هايت و عطر چوب از لبه ی هرج و مرج فرو می ريزد. می گويی:
ـ داشتی می گفتی..
ـ می گفتم کوه مرا می گيرد. قامت عظيم و بلندش نفسم را بند می آورد. هميشه به ديدنش روی برمی گردانم، مگر اين که بخواهم از آن بالا روم. به سختی خودم را به دامنه می رسانم و به اولين سنگی که چنگ می زنم کمی آرام می گيرم. بعد سنگ ها و صخره ها را يکی يکی بالا می روم. نوک انگشت های پايم را بر تيغه های تيز می گذارم، و با انگشتان دستم دستگيره ای روی انحنايی سنگی پيدا می کنم و ذره ذره خودم را بالا می کشم. هميشه انگشت های دست و پايم از سختی سنگ ها می سوزند و هميشه دلهره ی سقوط با نبضم هم شماره اند. اما هميشه هم وقتی به اين بالا می رسم همه چيز آرام می گيرد.
***
برادرم گفت:
- چيزی می گفتی؟
ـ چيزی نمی گفتم.
و تو گفتی:
- خب بگو!
ـ حواسم را پرت می کنند؛ هيچ وقت نمی گذارند به راحتی با تو حرف بزنم. تازه اين جا بهتر از هر کجايی است. سال هاست که هيچ کدام شان توان بالا آمدن از اين جا را ندارند و تازه اگر هم بيايند مرا نمی بييند. مِه هميشه اين جا از زير ابرها فرو ريخته بر سرم، بر تنم پيچيده، و از کنار ساق هايم سر خورده روی جاده ی مار پيچ، و يک جايی رها شده ـ ميان دره و آسمان. و جاده هنوز تا شهر و آن همه آدم کنجکاو ده ها پيچ و خم دارد. سال ها همين جا منتظرت بوده ام. درست از همين جاست که می شود همه ی جهان را ديد ـ همه ی شهرها را، و همه ی جاده هايی را که به اين جا می رسند. چرا اين همه دير کردی؟
می گويی:
ـ می ترسيدم بيايم بالا و تو نباشی و از وحشت بميرم.
***
معلمم گفت:
ـ چيزی پرسيدی؟
ـ نه، با شما نبودم.
***
ـ من مشکلی با او ندارم. ولی لازم است که بگويم. به هر حال شما پدر و مادر او هستيد.... می دانيد... البته مساله ای نيست اما برای يک دختر شانزده هفده ساله... يعنی .... او گاهی در کلاس که نشسته ..
ـ حواسش پرت می شود؟
ـ نه، نه. معمولا هم حواسش جمع است و هم حافظه اش خوب است . فقط...
مادرم می گويد:
ـ بله... می دانم.. گاهی... گاهی با خودش حرف می زند.
***
ـ يادم می آيد نشسته بودی زير بال سيمرغ و داشتی به شهر نگاه می کردی
با دست هايت مه را کنار می زنی و می گويی:
ـ و به تو فکر می کردم که آمدی.
ـ هر وقت به من فکر می کنی می فهمم و نمی توانم نيايم.
می خندی و صورتت را روبرويم می گيری:
ـ صورتم را هم می بينی؟
صورتت نيمی ميان آفتاب و نيمی ميان مِه نشسته است. می گويم:
ـ بيا، بيا نزديکترم.
مِه را از چهره ات می گيرم، خم می شوم و، از کنار پايه های برنزی، مشتی گوش ماهی برمی دارم و روی پايت می ريزم.
ـ ببين هنوز فلس های ما روی اين گوش ماهی ها می درخشند. همين ديروز بود که خنده کنان می رقصيديم و آب را نفس می کشيدم و تو هر بار دهان می گشودی آهی از ترانه حباب می شد و در دريا می چرخيد و درست در لبه هرج و مرج به من می رسيد.
***
دختر جوان گفت:
ـ اين ها را هم بنويسيم؟
ـ نه با شماها نبودم.
ـ تا همين دو قرن پيش می پنداشتم که زمين از فاجعه ای بزرگ پديد آمده، چهل شب و چهل روز در توفان و سيلاب های عظيم راه رفتم و همين جا، درست روی همين تخت بود که شکستن کشتی نوح را شنيدم.
***
- ببخشيد. چی گفتيد؟
ـ با شما نبودم...
- چرا کف درياها هيچ وقت پير نمی شوند؟
- گفتيد چه؟
- با شما نبودم...
- فهميدم که هر بار به تو نزديک می شوم زمين می لرزد.
ـ چيزی خواستيد؟
- با شما نبودم.
***
همه ی زندگی ام با تو حرف زده ام و ديگران فکر می کنند با خودم حرف می زنم. همه ی زندگی ام با تو بوده ام و ديگران فکر کرده اند تنها هستم. با تو نيازی به ديگران ندارم. مثل ديگران لازم نيست دروغ بگويم، غيبت کنم، حسادت کنم؛ لازم نيست هيچ چيزی را پنهان کنم. و مهم تر اين که هيچ وقت نگران نيستم که حرف هايم را نشنوی.
***
ـ آن زن کيست که نامش بر ستون های لاجوردی نشسته است و مهرابه ها را از محراب ها پاک می کند؟
ـ مادرم! پستان هايش را ببين! هنوز می تواند درياهای خشک را پر کند و رودخانه ها را به تلاطم در آورد.
***
به مادرم که می گفتند در روزهای آخر زندگی اش چهره ی مرا بر صورت همه ی زنان دور و برش می ديد و همه ی زنان را به نام من می خواند می گويم:
- مادر، قول می دهم که ديگر جلوی ديگران با خودم حرف نزنم.
برويم لبخند می زند. می گفتند روزهای آخر به همه ی زن ها لبخند می زد و با همه همان طور حرف می زد که انگار با من باشد:
ـ چرا گل صورتی آورده ای؟ تو که گل زرد دوست داری. آه .. حتما مراعات مرا کرده ای.
چه خوب بود که حداقل روزهای آخر به کسی امر و نهی نمی کرد و با همه مهربان بود ـ چرا که همه من بودند:
ـ گفته ام آن تختخوابی را که دوست داشتی به تو بدهند.
تختخواب برنز طلايی آنقدر بلند بود که وقتی می خواستم بروم رويش بايد می پريدم. فنرهايش هنوز سفت و محکم بود و، با همه ی کم رنگی، آنقدر شفاف بود که کسی باورش نمی آمد قرن ها عمر دارد. نه دو نفره بود و نه يک نفره. مادر بزرگم می گفت: «به درد يک نفره های ناآرام و دو نفره های عاشق می خورد.» خودش سال ها آرام و عاشق بر آن خوابيد.
هميشه آن را دوست داشتم و هر وقت کسی نبود يواشکی می پريدم بالا و در ميان ملافه های هميشه سفيدش و بالش های ساتين زردش لم می دادم و فوری خوابم می برد. مثل خوابيدن در نوک کوه ـ در شبی بارانی بود. عطری مجنون در همه جا موج می زد، حتی وقتی برنزها را برق انداخته بودند و ملافه ها را عوض کرده بودند آن عطر می لوليد در ميان ملافه ها. سال ها نمی دانستم چه بويی است اما يک روز در همين جا، توی همين مِه، و درست وقتی که تو داشتی برايم دست تکان می دادی فهميدم که عطر بيد توی اين تخت می لولد.
***
به تو می گويم:
ـ نزديکترم بيا. کمی نزديک تر.
می آيی جلو و سرت را ميان ملافه های سفيد می بری. و عطر بيد به لبه هرج و مرج می رسد.
می گويم:
ـ از وقتی مادرم رفته و اين تختخواب مال من شده هرگز دو نفره های عاشق را تجربه نکرده است و خواب های عاشقانه اش در سرگيجه های مدام ِ دويدن های آهو سرگردان است.
از ميان مه به من لبخند می زنی و زمين می لرزد.

اول اکتبر ۲۰۰۶
shokoohmirzadegi@gmail.com

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/31618

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'گفتگو در مه، داستان کوتاهی از شکوه ميرزادگی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016