advertisement@gooya.com |
|
حاشیه ای بر گفتگوی اخیر آقای عطاالله مهاجرانی وزیر سابق فرهنگ و ارشاد اسلامی درباره ادبیات و سیاست
بار دیگر در هزارتوهای تیره و تار حقارت فرهنگی صدایی پیچیده است که: "داستایوسکی، کافکا، مارکز ما کیست؟"
صاحب این صدا وزیر سابق فرهنگ و ارشاد اسلامی ست!
اما ایشان اولین و به طور قطع آخرین کسی نیست که چنین ندایی سر داده، کافی ست یک نگاه جسته گریخته بیندازید می بینید چنین سوالی به صورت یک عقده فرهنگی جدید دارد حالت اپیدمی پیدا می کند. چندی پیش محمد علی سپانلو شاعر فرهیخته اعلام کرد که ادبیات ما فاقد مارکز است، از آن طرف یک نویسنده پیشرو خودش را وارد منازعات " جهان اولی" و "جهان سومی" می کند، نویسنده مستقل دیگر هر روز صبح قبل از نشستن پشت میز مارش وضوی نوبل می گیرد، بعضیهای دیگر از فقدان همینگوی و فاکنر گله دارند؛ گویا داشتن یک فقره از نویسندگان ادبیات "جهانی" کشوری را یک شبه "جهانی" می کند. اما مسأله به نظر من بر سر ادبیات نیست مشگل این دلهای سوخته جای دیگری ست. از وزیر سابق ارشاد می گفتم...
فکرش را بکنید: کارمند ارشد قصر دارد از نویسنده داستان خودش تجلیل می کند! می گویید این یکی از کارمندان خوب قصر بوده و به قصد اصلاحات وارد آنجا شده، فرض کنید حرفتان را دربست قبول دارم، ولی اجازه بدهید آنچه را که رهبر ایشان بنیانگدار جمهوری اسلامی زمانی در مورد مخالفان جمهوری مورد نظر خودش به طور جدی گفت به طور شوخی عرض کنم:" خوبهاشان بدند."!
امیدوارم در لندن کنار باغچه "خانم دکتر" و چهچه قناریهای "اهلی" که" تا یک قدمی آدم جلو می آیند" به ایشان خوش بگذرد، و حالا که با فراغت وارد عرصه داستان نویسی شده اند داستانهای خوبی بنویسند، ولی باز هم سوال خود را تکرار می کنم که آخر آقای عطااله مهاجرانی وزیر سابق ارشاد اسلامی از کافکا چه می فهمد؟
اجازه بدهید یک خاطره از عهد صدارت ایشان بگویم، بعد برمی گردم به این سوال، شاید پاسخش را از حرفهای خودشان بشود پیدا کرد. با ناشری که قرار بود رمان شهرزاد را از من منتشر کند بعد از چندین بار مراجعه بدون نتیجه، سرانجام یک روز گرم تابستانی به یکی از اتاقهای قصر بار یافتیم و بلاخره موفق به کسب پاسخ شدیم. آقای جوان مودبی آنجا نشسته بود، با طمأنینه دو تکه کاغذ را از میان پوشه ای در آورد و به ترتیب برایمان خواند. در کاغذ اولی به طور مختصر و مفید نوشته شده بود که این داستان قابل چاپ نیست، نویسنده اش مخالف نظام مقدس جمهوری اسلامی و طرفدار شرب خمر و آزادی و بی بند و باریهای جنسی ست.تمام.
لحظه ای سکوت بینمان برقرار شد. آقای ممیز درآمد نامه دومی را بخواند که ناشر کلافه از گرما و صرف وقت و هزینه هاو رفت و آمدها ناگهان از جا در رفت، ابتدا رو به من گفت، "بقرمایید برویم" و بعد رو به ممیز محترم گفت" آقا یک باره بگو محارب بگذار گوشه دیوار خلاصمان کن، از این زندگی خسته شدیم..."
من راضی به رفتن نبودم. به آقای ممیز گفتم ، ولی قوانین داستان فرق می کند با قوانینی که شما برای خودتان درست کرده اید. آقای ممیز که ظاهرأ از نحوه برخورد غیرمنتظره ناشر یکه خورده بود، اعتراض کرد که چرانمی گذارید نامه دوم را بخوانم. این بود که ناشر کلافه و عجول را دوباره سر جایش نشاند. در نامه دوم آمده بود که با حذف حدود نود صفحه از یک فصل و سی صفحه از جای دیگر و پنج صفحه از جای دیگر و ده صفحه از جای دیگر،و...انتشار اثر بلامانع است...
پس احتمال دارد که قابل انتشار باشد. طبیعتأ مقداری درباره آن صفحات غیرقابل انتشار صحبت کردیم، آقای ممیز گفت کاری از او ساخته نیست بعد از کمی صحبت در باره آثار داستایوسکی و اهمیت هنر و غیره معلوم شد ممکن است بتواند کمی تخفیف بگیرد، قرار شد ما فکرهایمان را بکنیم ، در صورت رضایت رقم مقطوع صفحات قابل انتشار را در نشست بعدی به ناشر اعلام کند. و این همه گویا موکول به نوشتن یک مقدمه از طرف ناشر در توجیه اهلیت داستان و نویسنده آن هم بود. به هر حال ما از آنجا آمدیم بیرون، در حالی که ناشر میان راه پله های قصر به من می گفت: "به مرگ می گیرند که به تب راضی شویم، شرط می بندم هر دو نامه را خود.....اش نوشته است!"
حالا شما بعد از همه این سالها می پرسید کافکای این نویسنده هایی که همه راههایشان به آن قصر ختم می شد کیست؟ سوال خوبی ست، افسوس که خودتان پیشاپیش جوابش را هم می دهید و می گویید همه شان "تپه ماهور" هستند، "قله البرز" بینشان نیست!
شاید این طور باشد، کافکا و قله البرز هر دو خیلی کمیاب هستند، ولی شما هم به نوبه خودتان حق نداشتید در اتاقهای بالا بنشینید و از طریق مهره های زیر دستتان کوهی از یأس را هنگام پایین رفتن از پله های قصر بر دوش این "تپه ماهورها" بگذارید. من از کسانی که شما هم نقدشان می کنید حرف نمی زنم، از خود شما حرف می زنم.
ناشر شریفی هم که ذکر خیرش رفت در ایران است و اگر نامش را نمی برم به خاطر این است که به احتمال زیاد همچنان با دشواریهای همان کار گل دست به گریبان است. در این چند سال از او خبری ندارم ، اما هفته پیش با ناشر دیگری تلفنی صحبت می کردم، می گفت اوضاع و احوال نشر با گذشته خیلی فرقی نکرده، متوجه هستید آقای مهاجرانی؟ این حرف حتی اگر از لج عملکرد شما و دوستان اصلاح طلبتان هم باشد باید شما را به فکر بیندازد. به ستایشهایی که از رواداریهای فرهنگی دوران شما می شود چندان دل نبازید، اتاقهای قصر شما هم ترسناک بود، بی آن که بخواهم اجر تلاش و کوشش هیچ یک از هنرمندانی را که چاره ای جز دست و پنجه نرم کردن با مشگلات داخلی ندارند، ضایع کنم؛ می گویم این تمجیدها با پاره ای دلجوییهای معیشتی در دم و دستگاه گفتگوی تمدنها و غیره رابطه نزدیک تری دارد تا با آزادی قلم.
حالا در لندن می گویید از سیاست کناره گرفته اید و می خواهید داستان نویسی پیشه کنید، فکر خوبی ست، خوش آمدید، اما بیایید به جای این که در پوستین دیگر نویسندگان بیفتید خودتان دستی بالا بزنید و داستایوسکی، کافکا، یا مارکز آنها شوید! می گویید به شما پیشنهاد کرده اند که داستان زندگی امام خمینی را بنویسید، ولی تمایل شما بیشتر به نوشتن داستان انقلاب است، به نظر من شما هیچ کدام این دو داستان را نمی توانید بنویسید، همان طور که از پس نقد آیات شیطانی بر نیامدید، و تروریسم اسلامی را که منجر به قتل نویسندگان شد- همانهایی که به قول خودتان چند سال بعد درهای خانه شان " مثل روپوش از بالا تا پایین دگمه می خورد...و چندین قفل می خورد."، از بطن ماجرا حدس نزدید یا در آن مقطع حساس پیشین جزو اولویتهایتان نبود.
اما شما می توانید یک موضوع کوچکتر را بر دارید که سنگ بزرگی به علامت نزدن نباشد، و مثلأ از همین مقوله سانسور کتاب بخصوص در همان مقطع صدارت خودتان بنویسید. شما از بسیار چیزهایی که می دانید تا کنون هیچ نگقته اید به نظر هم نمی آید خیال گفتن داشته باشید، پس چطور انتظار دارید کسی به شما اعتماد کند؟ وقتی می گویم "کسی" منظورم همفکران سیاسی خودتان نیست، منظورم طیف گسترده تر و متنوعی از مردم است که دوست دارند نقاط ضعف و قوت چهره هایی مثل شما را بیرون از هاله ابهام این سالها ببینند. این همان کاری ست که اکبر گنجی کرد و چنین محبوب خاص و عام شد.اکنون مدتهاست که ذکر نام او به نیکویی، تب بعضی از دوستان و همفکران سابقش را از تب دشمنانش بیشتر بالا می برد، ولی این به محبوبیت او هیچ لطمه ای نمی زند. اکبر گنجی اگر از همین دقیقه برای همیشه از سیاسیت کناره گیرد، خواه در ایران خواه در خارج از ایران فقط سکوت پیشه کند، اما دست از مواضع خودش بر ندارد، نام نیکش برای همیشه باقی می ماند.
می گویم به نظر نمی آید خیال گفتن حرف تازه ای را داشته باشید، این را از فحوای همین کلام کنونی تان استنباط می کنم. ببینید در یک گفتگوی ادبی چند بار از جایزه نوبل حرف می زنید! یعنی هنوز نیامده دارید حساب آخرش را می کنید؟ پیش از این هم کمابیش همین طور بودید. لذت خواندن داستان کشف یخ و باقی ماجراهای دهکده ماکوندو برای شما دو صد چندان می شود وقتی که بخصوص می شنوید نویسنده اش به خاطر نوشتن این چیزها جایزه نوبل را هم برده است! آوازه نام بلند داستایوسکی و کافکا هم به فهم بهتر آثارشان گویا کمک می کند. رودر بایستی را کنار بگذارید و با خودتان صادق باشید، نیکی چه بدی دارد که یک بار نمی کنید؟ سری به باشگاههای دیگر بزنید، آنها نیز همه نوبل می خواهند! در سیاست، در فرهنگ، در علم، در هنر داستان نویسی این سندرم مبدل به بخشی از یک اپیدمی جمعی شده است. گویا جوایز و تأییدات جهانی همراهشان می توانند آدمی دیگر و عالمی دیگر از نوع جهانی و جهان اولی اش بسازند! سری به باشگاههای دیگر بزنید؛ تکرار می کنم، همه دارند مثل شما فکر می کنند!
که جایزه ها را بگیرند به باشگاه خود برند، به نشانه حقانیت مثل غوره در چشم تیم رقیب بترکانند؟ فقط همین؟!
در اين زمينه:
[ویران کردن خانه سیاست برای بالا بردن خانه ادبیات، گفت و گو با عطاءالله مهاجرانی، سهام الدين بورقاني، پارسی خوان]