شنبه 8 بهمن 1384

"قصه ی فرار از و هوای به وطن"، گلمراد مرادي

منوچهر و سیروس که خیلی وقت پیش همانند انبوهی از جوانان بدون دورنما و چشم اندازی، کشور را بعداز تسلط کامل ارتجاع با نا امیدی ترک گفته و راهی دیارغربت شده بودند و حتا برای انطباق خود با محیط نامهای جدید مایک و زیگی که در واقع مخفف نام های اروپائی مایکل و زیگموند اند، برگزیده و ساکن اروپا شده و زبان محاوره ای کشور مهماندار و محل اقامت را تا حدودی یاد گرفته و با کار "سیاه و سفید" نیز پولی دست و پا نموده و شرکت کامپیوتری راه انداخته بودند، با زندگی در محیط نو، دست و پنجه نرم می کردند. گاه گاهی هم که دلشان تنگ می شد تلفنی به والدین می زدند. از نامه نوشتن خبری نبود، زیرا حوصله و وقت برای آن به دست نمی آمد. در واقع بعد از چند سالی دوری از خانواده، اسبشان هوای وطن کرده و دلشان برای دیدار فامیل لک زده بود، ولی به دلیل پناهنده بودن، توی پاسشان مهری زده بودند که مسافرت به همه ی کشورها بجز وطن اصلی مجاز است، لذا آنها نمی توانستند به مملکت خود بروند. این انتظار حدود 16 یا 17 سال طول کشید. طبق مقررات بعضی کشورهای اروپائی، هر کسی بیش از 8 سال در آن کشور اقامت داشته باشد و 5 سال از آن مدت کار کرده و مالیات به دولت داده باشد، می تواند تقاضای پاسپورت آن کشور محل اقامت را بنماید. مایک و زیگی که تازه دوزاریشان افتاده بود، بلافاصله این کار را کردند و پاسهای آبی را با پاسپورت تابعیت آن کشور عوض نمودند. چون کاری به کار سیاست هم نداشتند و مرتب درگفتگوی تلفنی آه و ناله والدین را هم می شنیدند که:"بابا ما هم پیر شده ایم و می خواهیم قبل از مرگ بچه هایمان را ببینیم"، مایک و زیگی را به هوس تقاضا برای گرفتن پاسپورت وطنی هم انداخت. آنها بااکراه وترس و لرز به کنسولگری وطن مراجعه نموده و پس از ارائه کپی شناسنامه و پاسپور کشور محل اقامت، فرمی را پر کرده و در آن تقاضای پاسپورت وطنی نمودند. بعد از چند هفته ای آنان به مراد خود رسیدند و "دو پاسه" شدند. حالا دیگر بهانه ای برای نرفتن به وطن و دیدار ازفامیل و والدین وجود نداشت. پس از کلی به دنبال بلیط ارزان گشتن و چندین بار پرس و جو و به اینترنت مراجعه کردن، چون مثلا "رایان آیرلاین ایرلندی" پروازی برای وطن نداشت، آنها مجبور شدند با تهیه بلیط عادی به این سفر تحقق ببخشند.
گرچه آنها در اروپا، دور و بر تظاهرات علیه حق کشی های رژیم را خط کشیده بودند و همانطور که گفته شد با سیاست هم کاری نداشتند و حتا در جشنهای عید نوروز هم شرکت نمی کردند، زیرا این جشنها اغلب توسط سیاسیون برگزار می شد، اما هنگام سفر دلهره داشتند که نکند در فرودگاه مأموران رژیم بگویند: "شنیده ایم که شما روزی به سلام فلان سیاسی و اپوزیسیون غرب زده، در بقالی محل زندگیتان پاسخ داده اید، پس حتما سیاسی هستید"! مایک و زیگی برای "پاک" نشان دادن خود، نه اینکه چند روزی قبل ازمسافرت ریش نتراشیده بودند، بلکه پیراهن یخه بسته و بدون کراوات راهم تمرین کرده بودند. آخر معمولا بازرگانان اروپائی، بویژه نمایندگان شرکت بیمه و صاحبان فروشگاه ها اغلب برای جلب و اعتماد مشتری به متشخص نشان دادن خود، به شیک پوشی، ریش تراشیده و کراواتی بودن زیاد اهمیت میدهند. مایک و زیگی هم چون خود را با محیط تطبیق داده بودند، به این شیک پوشی و کراواتی بودن و ریش تراشیده و صاف و صوف کردن خود و عطر و ادکلن زدن عادت کرده و در حقیقت مثلا بدون کراوات خود را لخت احساس می کردند، بهمین دلیل کمی نیاز به تمرین به گذاشتن ریش زبر و نزدن کراوات و ادکلن داشتند.
بهرحال دیدار قریب الوقوع از وطن و فامیل بعد از حدود 18 سال دوری، افکار این چنینی را تحت شعاع خود قرار داده بود و بی خیالش چمدانهای لباس و سوقاتی را بسته و به فرودگاه رفتند و در صف انتظار زیر چشمی به دیگر مسافران عازم وطن نگاه می کردند. عاقبت پس از انجام تشریفات وارد هواپیما شده و در جاهای خود نشستند. دیگر از شرح رعایت بیش از حد ادب مایک و زیگی با مهمانداران و با همسفران می گذریم که می خواستند وانمود کنند، اقامت زیاد در اروپا هیچ تأثیر منفی بر رعایت ادب و احترام به دیگران را در آنها نداشته است. همینکه هواپیما داشت به مرزهای هوائی مملکت نزدیک می شد، یک مرتبه جلو دست شوئی و راه رو بین صندلی های هواپیما، صف زنان و برخی از مردان هموطن اروپا نشین طولانی شد. ته صفی ها نمی توانستند ترس و نا آرامی خودرا ازدید پنهان دارند که نکند نتوانند بموقع وارد دستشوئی بشوند، البته نه برای رفع حاجت، بلکه برای تغییر شکل دادن! بدون اغراق در برخی موارد آدمهائی با قیافه مایکل جکسون و هایدی کلوم و کلاودیا شیفر که وارد دستشوئی می شدند، حاجی آقازاده یخه بسته و بدون کراوات و یا پینگوئین مانند با روسری ومقنعه و بدون توالت و میک آپ و بدون ناخونهای دراز از آنجا بیرون می آمدند. مثل اینکه دستشوئی کارخانه تعویض زن به پینگوئین و مرد به غاز است. زیرا بیشتر مردان که موهای عجیب غریب داشتند یک کلاه سایه بان دار مد آمریکائی سر می گذاشتند که بویژه آن مردهای دماغ دراز را شبیه غاز میکرد. در اینجا دیگر از شرح پیراهن آسیتن کوتاه به آستین بلند و یخه باز با گردن بند طلای الله، به یخه بسته شده و محو کراوات ها، می گذریم. مایک با دیدن صف دراز مسافران جلو توالت به زیگی نگاهی کرد و یواشکی از سرجایش بلند شد و گفت بد نیست اگر در توالت یک نگاهی به سر و وضع خود بیاندازیم و در انتهای صف ایستاد. زیگی به پیروی از برادرش کیف دستی را از جعبه بالای سرش بیرون کشید و پشت سر مایک به آخر صف پیوست. بگذریم از اینکه صف طولانی مسافران تغییر قیافه ده، رفت و آمد ضروری میهمانداران را با مشکل روبرو می کرد، ولی چاره نبود و باید آنها خودرا برای کنترول مأموران مرزی مملکت آماده کنند که ایراد اضافی برآنچه که هست، گرفته نشود.
پس از آنکه مایک و زیگی از دستشوئی خارج شدند، هواپیما نیز به فرودگاه نزدیک می شد. مایک که از قبل قیافه حاجی آقازاده هارا داشت با صاف و بی فرم کردن موهایش کمی بر مؤمن بودن ظاهری خود افزوده بود و زیگی هم گوشواره ها را از گوش بیرون آورده بود و همان کلاه سایه بان دار را نیز سرش گذاشته و چون کمی تپل بود، همانند مرغ آبی شده بود نه غاز. بهرحال این دو آمدند و یواشکی سر جایشان نشستند. قابل ذکر است همین مایک و زیگی در شهر محل اقامت خود در اروپا حد اقل چهار شب در هفته بعد از پایان کار و با حدود 20 کلیومتر رانندگی، به دیسکو و دانسینگ شهر بعدی می رفتند و مشتری دائم آنجا بودند. تا جائیکه نه فقط صاحب و کارکنان کلوب، بلکه همه دختران دیسکو برو آنها را با نام می شناختند. خوب آن فرق میکرد، حالا به کشور خود می آیند و در اینجا مقررات دیگری حاکم است!
در این میان، ناگهان میهماندار هواپیما اعلام نمود که: خواهران و برادران (یعنی خانمها و آقایان) کمربندهای ایمنی را ببندید و متمنی است تا توقف کامل هواپیما از سرجایتان بلند نشوید. مایک و زیگی درصندلی های ردیف آخر هواپیما نشسته بودند و تشخیص زنان و مردان مسافر از پشت، نه فقط برای آنها، بلکه برای هر کسی دگر، بسیار ساده بنظر می رسید. یعنی چیزی شبیه پینگوئینها، زن بودند و کلاه سایه بان دارها یعنی آنهائی که شبیه غاز بودند، مرد که تعدادشان بمراتب بیشتر از پینگوئینیها بود. برای اینکه خود سانسوری تکمیل شود، بدون آنکه مهمانداری چیزی به آنها گفته باشد، هنگام پیاده شدن مردان صفوف اول را تشکیل می دادند و زنان باهم در یک صف از پله ها پائین می آمدند و درسالن هم مردان دریک صف وزنان درصف دگری قرار می گرفتند.
هنگام کنترول گذرنامه های مایک و زیگی که در خارج و در کنسولگری صادر شده بود، پلیس ریشو را کمی مشکوک نمود و با دقت و اخم به سر و وضع هردو برادر نگاهی انداخت و چون اسمشان در لیست ممنوع الخروجی ها! ببخشید ممنوع الورودیها(!) و مضنونین نبود، گفت منوچهر آقا و سیروس خان بفرمائید و گذرنامه هارا به آنها پس داد. مایک و زیگی بخیر و سلامت از خان اول رد شدند و می بایستی برای دریافت بار و چمدانها به سالن گمرک بروند. آنها با هیجان و نگاه کردن به اطراف وارد سالن گمرک شدند و از پشت شیشه که سالن گمرک را از سالن استقبال کنندگان جدا می کرد، پدر و مادر و خواهران و برادران خود را می دیدند که با شک و تردید دست تکان می دادند. مایک و زیگی چون والدین شکسته خودرا بهتر می شناختند، با خنده و دست تکان دادن تند به آنها پاسخ می گفتند و نشان می دادند که شک نکنید مائیم که داریم می آئیم.
بهر حال آنها وارد گمرک شدند. هرچند مأموران گمرک از هموطنان اروپا و آمریکا نشین دل خوشی نداشتند، زیرا بنظر آنان، اینها همه غرب زده و فاسد شده اند، به ویژه اگر مسافری ادکلن، عطر، روژ لب و دیگر وسایل تزئینی همراه می داشت، دیگر هیچی، پیش خود می گفتند: "حتما مشروب هم میخورد و فاسد فاسد است". اما بهر حال مجبور بودند همه را رد کنند، چون دستور داشتند زیاد به مردم بند نکنند و بیشتر از این برای اسلام عزیز و گردانندگان مملکت دشمن نتراشند.

مایک و زیگی پس از عبور از خان دوم و دیگر موانع، پدر و مادر خودرا در آغوش گرفتند و سپس خواهران و برادرانی که به کوچکی جا گذاشته بودند و اکنون هرکدام برای خود جوانی رشید و زنانی صاحب فرزند شده بودند، بغل کردند و بوسیدند و خیلی سریع با دو تاکسی راهی منزل شدند. از هر چهار راهی که تاکسی می گذشت، چون شب هنگام بود، میبایستی استنطاق بچه پاسداران گشتی را پس بدهند. این جریان کنترل و معطلی جمعا بیش از سه ساعت طول کشید تا آنها عاقبت به منزل رسیدند. اگر چه این معطلی ها برای تاکسی های کنتراتی و بدون ماشین پول انداز کلی زیان آور بود، ولی تاکسی رانان مجبور بودند همه را تحمل کنند و جز این چاره ای نداشتند.

هدف اصلی آمدن مایک و زیگی به وطن نخست دیدار والدین بود، بعدش هم کمی پز دادن در مقابل همشاگردی ها و دوستان سابق خود و نهایتا چون در اروپا زن دلخواه خودرا نیافته بودند، بدکی نبود اگر در میان دختران بخت برگشته وطنی که حاضر بودند با هرکسی و بهر قیمتی ازدواج کرده و حداقل از آن جهنم زنان با آن حاکمیت، فرار کنند و زندگی در آنجا را با رفتار و لباس پینگوئینی به لقای خواهران زینب و دیگر دختران حزب الهی ببخشند. متأسفانه آتش این دوزخ در مملکت، بویژه برای زنان، به قدری جان سوز است که بسیاری از دختران یا خودرا با ریختن بنزین بر روی خویش و آتش واقعی می سوزانند که از شر دائم آن جهنم رها شوند و یا برخی از آنان حاضرند برای فرار از آن زندگی، ننگ خود فروشی و وسیله سرگرمی برای شیوخ عرب جزیره نشین را به جان بخرند. اما آنهائی که نه می خواهند بمیرند و نه مایلند، تن به این حقارت خود فروشی بدهند، حاضر می شوند حتا با یک پیر مرد 75 تا 80 ساله وطنی ازدواج کنند و خودرا از شر پینگوئین بودن و شهروند درجه دوم بودن رها سازند.

به محض اینکه خبر آمدن مایک و زیگی مجرد و اروپا نشین و با وصف اینکه هیچ مدرسه عالی و دانشگاهی را نگذرانده بودند ولی به "منهدس کامپیوتر شهرت یافته بودند"، به گوش دختران فک و فامیل و همسایه ها رسید، عز و التماسهای این دختران از مادر و مادر بزرگ و غیره شروع شد: "مامان ترا بخدا آقا منوچهر و آقا سیروس رو دعوت کنید، من چند تا سئوال در باره تحصیل در اروپا و غیره دارم. آخه روم نمیشه تو خیابون یا سر کوچه و محل از اونا بپرسم". بدین ترتیب میهمانیهای مجلل ودعوت شدنها بویژه ازطرف مادر های دختران دم بخت، آغاز می شد. در یک میهمانی مادر مایک، در گوشی به او گفت: مادر جون، این دختر مهین خانوم خیلی نازه، و میخوام برات خواستگاریش کنم. مایک گفت اون که هنوز بچه است مادر! در پاسخ شنید: چی میگی، مادر قربونت بره، ماه قبل یه آقای دکتری که به قول خودش ده سال است دیگه کار نمی کنه و در آلمان باز نشسته شده و از زن آلمانی اش هم چهاربچه داره و جدا شده و پسر وسطی اش هم 37 سالشه، دختر صغرا خانوم، اون همسایه بغلی رو که تازه 22 سالش شده بود گرفت و یه عروسی مفصل راه انداخت. توکه هنوز جوونی و به سی نرسیده ای، مایک حرف مادر را قطع کرد و گفت: مامان چی میگی! من از مرز چهل هم گذشته ام. مادر باز گفت 10 سال که چیزی نیست حالا چهل بجای سی. ولی دختر مهین خانم 14 سالشه و 5 سال از سن بلوغش گذشته! و خیلی هم دلش میخواد زن یه مهندس خارج نشین بشه. پس ازتو بهتر کی گیرش میآد؟ مایک با کمی تردید به مادر نگاه کرد و چیزی نگفت!
بعداز دیدو بازدید های فامیل و آشنایان وهمسایه ها و میهمانیهای متعدد، مایک هوس کرد، سری به داخل شهر و پای تخت هفت-هشت میلیونی بزند که دیداری با دوستان سابق داشته باشد و سر گوشی هم به آب بدهد که وضع بازار خرید و فروش کامپیوتر در چه حال است. زیگی تنومند و توپولو با سر تراشیده و گوش سوراخ دار که گوشواره را در همان هواپیما از گوشش در آورده بود، با یکی از دختران فامیل در شلوغی یکی از آن میهمانیها گرم گرفت و چون می دانست در اروپا چنین شانسی برایش هرگز دست نخواهد داد، اورا ول نکرد و تمام وقت یا با آن دخترخانم درحال تلفن بود و از زیبائی های زندگی در اروپا برایش تغریف می کرد و یا در منزل، همدیگر را ملاقات می نمودند. پس بدین ترتیب او خط خودرا از مایک در همان هفته، و ده روز اول جدا نمود و بفکر نامزدی و عروسی افتاد. حالا داستان و شرح عروسی و آوردن زن از وطن به اروپا را می گذاریم برای بعد.
مایک اغلب جلو دانشگاه در کتابفروشی ها پرسه میزد، اگرچه هیچ علاقه ای به کتابها نداشت، ولی گاه گاهی قیمت کتابی را هم می پرسید، اما نمی خرید. روزی یک دختر خانم دانشجو با کیفی در بغل به کتابفروشی که تصادفا مایک در آن به تماشای کتاب مشغول بود، وارد شد و سراغ یک کتاب راهنمای ویندوز را گرفت، گوشهای مایک تیز شد و نگاهی به دختر انداخت. چشمان درشت و سیا دختر که در زیر مقنعه و موهای پوشیده می درخشید، به مایک خیره شد و زود تشخیص داد که او خارج نشین است. در این حین مایک نیز سراغ یک شرکت خرید و فروش کامپیوتر از کتاب فروش را گرفت که دختر بجای کتاب فروش گفت: دو چهار راه آنطرف تر شرکت ورلد کامپیوتر (دنیای کامپیوتر) سر نبش است من نیز یک بسته سی دی می خواهم بخرم اگر مایل باشی اون فروشگاه را نشانت میدهم. مایک ضمن تشکر و سپاس همراه دختر دانشجو از کتاب فروشی خارج شد و دربین راه معلوم شد که دخترخانم خودش دانشجوی رشته کامپیوتر است و خیلی بیشتر از مایک کامپیوتر فروش اروپا نشین از تکنیک و فنون کامپیوتر سرش می شد. مایک گفت ببخشید، اسمم منوچهر است و 18 سال است که اروپا هستم. به راستی اینجا خیلی عوض شده، آدم خیابانها را نمی شناسد. دختر دانشجو نیز خودش را معرفی کرد: من اسمم سارا است خوشحالم از آشنائی تان. در کامپیوتر فروشی سارا یک بسته ده عددی سی دی خرید و مایک نیز یک کارت ویزیت از جیبش در آورد و به سارا داد و ازهم جدا شدند. بر روی کارت ویزیت آدرس کامپیوتر فروشی خود در اروپا و ای میل و نیز تلفن منزل والدینش هم با دست روی آن نوشته شده بود.
سارا که هم از رفتار استادان حزب الهی دل خونی داشت و هم از مأموران و مسئولین دانشگاه و بویژه از خواهران زینب همجنس خودش متنفر بود و هم از زندگی پینگوئین وار زجر می کشید، دنبال چنین شانسی می گشت که بتواند همراه کسی که هوای وطن کرده و بزودی به محل زندگی خود باز خواهد گشت، این وطن را، فرار مانند ترک گوید. بهمین دلیل تصمیم گرفت یک ای میل برای مایک بفرستد. مایک چون لپ تاپش را همراه خود آورده بود و برادرانش هم در منزل کامپیوتر و اینترنت داشتند، بنا بر این او می توانست ای میلهایش را بخواند.
سارا دودل بود وپیش خود می گفت: سنگی می اندازم، گرفت که خوب، نگرفت چیزی هم از دست نداده ام. سپس دندان را روی جگر گذاشت و ای میل مؤدبانه ای نوشت و ضمن اینکه از آشنائی با او اظهار خوشحالی میکرد، پرسشهائی نیز در رابطه با شرایط تحصیل در اروپا و بویژه رشته های فنی، مطرح نمود.
چندروزی بود که مایک ای میلهایش را کنترول نکرده بود. لذا از برادر کوچکترش خواست که کامپیوترش را روشن کند و اجازه دهد او سری به ای میلهایش بزند. برادر کوچیکتر این کار را کرد و گفت داداش پاس وردت را بگو که ای میلهاترو بیارم رو صفحه. مایک از همان اطاق نشیمن گفت: بنویس مایک 41 و واژه مایک را برایش اسپل کرد. برادر کنجکاو لیست ای میلها را نگاه کرد و گفت داداش یک میل هم از سارا، یک نام وطنی داری! مایک بلافاصله از جایش پرید و به سراغ ای میلها رفت و آنها را داون لود کرد و اولین ای میلی را که خواند مال سارا بود.

سارا روز بعدش یک ای میلی بدین مضمون از مایک دریافت کرد که اورا بوجد آورد.
سارای عزیز،
ای میلتون مرا ذوق زده نمود، اگرچه شما فقط چند پرسش مطرح کرده اید، ولی همین که من آدرس ای میل شما را در یافت کردم، خوشحال و ذوق زده شدم. دیروز بعد از جدائی، کلی خودم را سرزنش و لعنت کردم که چرا آدرس و ای میل سارا را نگرفتم. اصلا فکر نمی کردم که شما از خودتان خبری بدهید. در هر صورت بسیار شادمانم که این ای میل را از شما دریافت کردم. اگر قصد ادامه تحصیل در اروپا را دارید، من خودم متأسفانه دانشگاه نرفته ام، اما با کمال میل می توانم جویا شوم و برایتان بنویسم.
من دو هفته دیگر عازم اروپا هستم و مایلم اگر امکان دارد بار دیگر شما را ببینم. این ای میل نشان می داد که دندان مایک گیر کرده است و رو راست و بدون خودنمائی با سارا به سخن نشسته است. بگذریم، اگرچه مایک خودش اعتراف می کند که هیچ دانشگاهی را نگذرانده، اما طبق معمول والدینش در همه جا تبلیغ کرده و می کنند که پسرانشان مهندس کامپیوتر اند.
خواندن این ای میل، سارا را به تجزیه و تحلیل آن و اوضاع وطن و فرار از آنجا وا داشت. فکر می کرد سیستم عوض بشو نیست، وضع اجتماعی زنان روزبروز بد تر می شود و او در این مملکت آینده روشنی برای خودش نمی بیند. و به علاوه برای او زیادهم مهم نبود که مرد زندگیش تحصیل کرده باشد یا نه، بلکه مهم آن بود که نخست او را از آن جهنم نجات دهد و دوم اینکه یک انسان باشد. سپس فکر کرد که این ای میل، در خور پاسخی دوستانه است. بهمین دلیل پشت کامپیوتر نشست و پاسخی به این شرح و با قید شماره تلفنش نوشت:
آقا منوچهر مهربان، خیلی ممنونم برای محبتتان. راستش من بسیار مایلم تحصیلاتم را در سویس یا آلمان به پایان ببرم و اگر امکان داشته باشد در آنجا بمانم. زیرا کمی زبان آلمانی یادگرفته ام و به علاوه آنگونه که من شنیده ام، تکنیک کامپیوتر آلمان و سویس در سطح بالائیست. منتها بطوری که می گویند: مخارج زندگی با پول ما، در آنجا سر سام آور گران است. آیا می توان در کنار تحصیل کار هم کرد؟ حد اقل اجاره اطاق برای یک دانشجو چقدر است؟ مثلا اگر والدین من ماهی دویست هزار تومان برایم بفرستند که دوسوم درآمد آنهاست، آیا برای من کفایت می کند؟! سارا با این پرسشها نامه را به پایان برد و روانه نمود. چند ساعت بعد تلفن منزل والدین سارا زنگ زد، سارا منزل بود و گوشی را برداشت. او بود، مایک، بعد از یک احوالپرسی و تأیید دریافت ای میل، قرار گذاشتند که جلو کتابخانه دانشگاه همدیگر را ببینند. داستان علاقه بهم و عشق و عاشقی را میگذاریم برای بعد. دقیق پنج روز مانده به پرواز مایک، آنها ازدواج کردند و در آن پنج روز فرصت کم زندگی زناشوئی، میبایستی کلی اوراق و عقدنامه و شناسنامه و مدارک تحصیلی و غیره ترجمه شود که مایک بتواند همراه خودش ببرد.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

بمحض اینکه مایک به اروپا برگشت تقاضای ویزای بهم پیوستن خانواده (فامیلیان ثوزامن فویرونگ) برای همسرش نمود که قادرباشد او را را به اروپا بیاورد. اداره مهاجرت لیستی جلو ایشان گذاشت که شرایطی برای پیوستن اعضای خانواده بهم در آن وجود داشت و مایک باید آنهارا فراهم کند. او بلافاصله ترجمه عقدنامه و شناسنامه و غیره را ارائه داد و به دنبال کارهای دیگر رفت. از قبیل تهیه آپارتمانی که حد اقل 36 متر مربع باشد. این کار ساده بود و یک ماهی طول نکشید که آپارتمانی، جدا از منزل برادرش یافت که حدود 40 مترمربع وسعت داشت. اما مسئله مهم تر درآمد ماهانه بود که او میبایستی ثابت کند هر ماه مبلغی بیش از 1800 یورو درآمد دارد. این کار با مشکل روبرو شد، زیرا او و برادرش برای اینکه به دولت مالیات ندهند و یا مالیات کمی شامل حالشان بشود، در آمد شرکت یا فروشگاه کامپیوترشان را حد اقل داده بودند و آن ماهانه مبلغی حدود (برای هرکدام) ششصد یورو بود و این کفایت نمی کرد. پس میبایستی حدود چهار ماه صبر کنند و هر ماه هم مبلغی بیش از 1800 یورو در آمد برای هرکدام به اداره مالیات ارائه دهند تا اینکه اداره مهاجرت تأییدیه بنویسد و ایشان برای همسرانشان بفرستند و آنها با آن تأییدیه به سفارت بروند و تقاضای ویزای پیوستن خانواده بهم را بنمایند. حالا برای وقت گرفتن و رفتن به سفارت و شبهای دراز در صف ایستادن خود داستانی دراز است که آنهم بعدها به آن خواهیم پرداخت. به ویژه سارا بعد از اینکه با خوشحالی چنین نامه ای را دریافت کرد، آن را برای سفارت فرستاد و خودش چون هشت ماهه حامله بود به سفارت نرفت. دو هفته بعد نامه ای از سفارت دریافت کرد که خودش برای اخذ ویزا مراجعه کند. سارا همراه پدرش با شعف وشوق به سفارت مراجعه نمود. هنگامیکه نوبت ایشان شد، خانم مسئول بخش ویزا ضمن بررسی پرونده و نگاهی به قیافه سارا، گفت خانم اولا شما با این وضع بدون اجازه پزشک نمی توانید پرواز کنید و دوما در اینجا تأییدیه فقط برای دو نفر است و شما دارید سه نفر می شوید! بهر حال سارا کمی دمق شد و با چهره ای التماس آمیز گفت: اگه پزشک اجازه دهد، ویزا به او خواهند داد؟ خانم مسئول ویزا دلش به حال دختر حامله سوخت و گفت: اگر پزشکتان اجازه پرواز بدهد، ما ویزا را صادر خواهیم کرد. او کوشید مجوزی از پزشک جهت پرواز دریافت کند که متأسفانه نشد. سارا همانروز با غم و ناراحتی این مسئله را تلفنی به مایک اطلاع داد. مایک نیز کسل شد و کلی بد و بیراه به سیستم اداری کشور محل اقامت خود گفت و مجددا به اداره مهاجرت مراجعه نمود و جریان را شرح داد. کارمند اداره مهاجرت گفت: اولا شرایط فرق کرده و شما دارید سه نفر می شوید و باید یک آپارتمان حداقل 48 متر مربع پیدا کنید و دوما درآمد ماهانه شما باید بیش از 2100 یورو باشد و آنهم باید تإییدیه چهار ماه را که این مبلغ درآمد دارید ارائه دهید. آنوقت یک نامه دگر به سفارت خواهیم نوشت که به همسر وفرزند شما ویزای بهم پیوستن خانواده بدهند. نام به آن نام و نشان به آن نشان این جریان بیش از یک سال و نیم دیگر طول کشید، تا مایک ثابت کند در آمدش بیش از 2100 یورو در ماه است و آپارتمانی که بعد از زحمت فراوان بدست آورده حدود بیش از 48 متر مربع وسعت دارد و شش ماه هم طول کشید تا سارا موفق به دریافت ویزا شد.

در این میان فرزند شان زری با کمک و نگهداری مادر بزرگ، دو ساله شده بود و سارا امتحانات پایان تحصیلی را می گذراند. اگر چه مایل بود همه چیز را ول کند و پا بفرار بگذارد، اما به توصیه والدین که می گفتند امتحانات را تمام کن و بعد برو. او با وصف اینکه امیدی نمی دید که در رشته خود بتواند کاری انجام دهد، ولی گوش کرد و با موفقیت مدرک پایان تحصیلی را دریافت نمود و روز بعدش هم سرنوشت خود را به دست قضا و قدر سپرد و مملکت را ترک گفت. سارا با داستان غم انگیز ازدواجهای پستی، یعنی ازدواجهائی که داماد سر سفره عقدحضور ندارد و فقط عکس همسر آینده اش را که خواهر و مادر او پسندیده و برایش ارسال نموده اند، در دست دارد و پدرش به وکالت داماد پای عقدنامه را امضاء نموده است، هیچ اطلاعی نداشت. هیچ نمی داند رفتار شوهران اروپا نشین با "زنان پستی" و یا ازدواجهای عجله ای از این نوعش چگونه است. او احتمالا اطلاع ندارد که 90% دختران به ویژه ازدواجهای پستی روز شماری می کنند که بعد از سر آمدن سه سال اقامت، فوری تقاضای طلاق کنند و بدین ترتیب آینده بچه هارا نیز همانند سرنوشت خود به دست قضا و قدر می سپارند. بهر حال من از همه ی وقایع احتمالا نا خوشایند می گذرم و مهر "هپی اند" بر داستان می گذارم.

هایدلبرگ آلمان فدرال، 27 ژانویه 2006
دکتر گلمراد مرادی

Dr.GolmoradMoradi@t-online.de
نامها در داستان همه غیر واقعی هستند.

در همين زمينه:

دنبالک:
http://mag.gooya.ws/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/28579

فهرست زير سايت هايي هستند که به '"قصه ی فرار از و هوای به وطن"، گلمراد مرادي' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016