پنجشنبه 15 دي 1384

ادبيات مهاجرت راهنمای سفر به اروپا نيست، گفت و گوی سپیده جدیری با مهستی شاهرخی

مهستی شاهرخی
من در زندگیم همیشه ناچار بوده ام چند کار را همزمان انجام بدهم یعنی هم درس بخوانم و هم کار کنم و هم چرخ خانواده ی کوچکی را بگردانم و گه گاه جور افرادی که وبال جان آدم می شوند و سنگینی بار خودشان را روی شانه های نحیف شما می اندازند را بکشم و در ضمن رمان هم بنویسم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

سپيده جديري
سپيده جديري


پیش از هر چیز از ماجرای چاپ غیر قانونی کتاب شما در ایران شروع می کنیم. شما برای اعتراض به این اتفاق چه اقداماتی را انجام داده اید؟ البته می دانیم که عدم عضویت ایران در کنوانسیون حقوق مولف اصلی ترین دلیل برای روی دادن اتفاقاتی از این دست است. لطفاً درباره این موضوع توضیح دهید.

پیش از هر چیز باید بگویم که من نویسنده ای هستم ایرانی در نتیجه مطرح کردن عدم قانون کپی رایت در ایران و عدم عضویت ایران در کنوانسیون حقوق مولف برای ما ایرانیان بحثی دیگر است. بیست و یک سال است که در خارج از ایران زندگی می کنم و بیست و یک سال است که بار ایرانی بودن خود را مانند صلیبی سنگین در میان غربیان به دوش کشیده ام و من هم ایرانی هستم و این ترفندها شامل حال من هم نمی شود. من به عنوان یک ایرانی زنده در کشوری که حتا کپی رایت در آنجا رعایت نمی شود باز هم حقوقی دارم که پایمال شده است. لازم به يادآوري است كه طبق ماده 23 قانون حمايت از پديدآورندگان "هر گونه دخل و تصرف و استفاده ي غيرمجاز ا‌ز آثار ادبي و هنري جرم محسوب ميشود." و صاحبان آثار مورد نظر ميتوانند‌ سوءاستفاده كنندگان را مورد ‌پيگرد قانوني قرار دهند و دادگاه ميتواند براي مجرمان از شش ماه تا سه سال حبس در نظر بگيرد. بایست به اطلاع شما برسانم كه در مورد چاپ كتابهایم با هيچ ناشري قرارداد ندارم و تاكنون هم نه به كسي وكالتي داده ام و نه به كسي نمايندگي اهدا كرده ام و در نتيجه چاپ كتابم در ايران و بدون اطلاع نويسنده اش که من باشم امری كاملاً غيرقانوني است.
مجسم کنید مرا که شب خسته از سر کار به خانه برگشته ام و نشسته ام پای اینترنت و دارم اخبار ایران را می خوانم و بعد می رسم به پنج شنبه بازار کتاب و ناگهان خبر چاپ کتابم را در ایران توسط نشری به نام ورجاوند می خوانم و حیرت می کنم و یک عالمه پیام می فرستم به این سر و آن سر دنیا که علت این خبر چیست و آیا کسی چیزی راجع به چگونگی چاپ کتابم در ایران چیزی می داند یا نه؟ و آیا اصلاً این امر حقیقت دارد یا نه؟ و باز از طریق اینترنت در جستجوی آدرس یا ایمیلی از نشر ورجاوند هستم ولی جستجوگر اطلاعاتی درباره پرویز ورجاوند می دهد که می فهمم اطلاعات از جنس دیگری است و راه به جایی نمی برم و خلاصه دوران حیرانی و بی خبری. من تا موقعی که احسان عابدی از من سئوالی داشت و برایم پیامی غیرمستقیم از طریق شهروند (کانادا) فرستاد ( و آنها هم پیامش را فوری برایم فرستادند) هیچ از چاپ کتابم در ایران مطمئن نبودم. بعد از پیام ایشان بود که در آن به کتابم اشاره ای کرده بود از ایشان پرسیدم که چگونه کتابم در ایران به دستش رسیده است و کدام نسخه را خوانده است و او برایم نوشت که نسخه ی چاپ ورجاوند را، آن وقت بود که تازه از چاپ غیرقانونی کتابم در ایران مطمئن شدم و توسط مجلاتی که با آنها همکاری دارم و اکثرشان هم اینترنتی اند به غیرقانونی بودن چاپ کتابم اعتراض کردم ولی هیچ خبری نشد. هیچ خبری. سکوت محض. گویا ناشران سارق حتا سواد روزنامه خواندن هم ندارند. یک بار هم باز همین آقای عابدی مطلب کوتاهی درباره کتابم در وبلاگش فلش نوشته بود که باز برایش پیامی فرستادم و به او اعتراض کردم و او هم همین اعتراض را ( البته با اجازه گرفتن از من) در وبلاگش گذاشت و باز هم خبری نشد. چند ماه پیش هم طی نامه ای سرگشاده باز به غیرقانونی بودن چاپ کتابم در ایران اعتراض کردم و به دلایل بسیار از محافل ادبی ایران خواستم که این کتاب از فهرست کتابهای کاندید شده خارج شود. نامه ام در چندین سایت پر خواننده منعکس شد. باز هم هیچ. باز هم سکوت. ببینید من آدمی هستم که تاکنون در زندگیش از کسی شکایت نکرده است و کارش به کلانتری و دادگستری نکشیده است. در ضمن من اینجا زندگی مشکلی دارم و گرفتاری های بسیار که میل ندارم الان همه چیزم را برای همه بازگو کنم ولی علیرغم این همه گرفتاری و مشکلات تاکنون با سه وکیل مشورت کرده ام. با دو وکیل فرانسوی و با یک وکیل ایرانی و بالاخره زیر نظر یک وکیل ایرانی نامه ای خطاب به ناشر نوشتم و از او توضیح خواستم که جز پیامی سراپا دروغ با ایمیل تا این لحظه هیچ پاسخ قانع کنده ای دریافت نکرده ام. می دانید حقوق یک نویسنده فقط حقوق مادی نیست بلکه یک اثر حقوق معنوی هم دارد. مثلاً من به هیچ وجه حاضر نبودم تن به سانسور یا حذف و عوض کردن کلماتم بدهم در حالی که ناشر بدون اطلاع من این کار را کرده است. آیا آین اعمال مثل کشیدن چک بی محل به نام دیگری نیست؟ آیا این نوع رفتار نامش کلاهبرداری نیست؟

رمان " شالی به درازای جاده ابریشم " از طرفی با نظرات مثبت منتقدان روبرو شده و جایزه ویژه آنها را دریافت کرده است و از طرفی دیگر خوانندگان با تحریم اعلام شده از سوی شما مواجه می شوند که وجود این کتاب را در ایران به رسمیت نمی شناسید. بالاخره تکلیف خواننده علاقمند به خواندن کتاب شما که ساکن ایران است چیست؟

یادآوری می کنم که به دلایل بسیار، طی نامه ای سرگشاده به محافل ادبی، چندماه پیش کناره گیری خود را جوایز ادبی ایران اعلام کردم و یادآوری می کنم که جمع نویسندگان و منتقدان مطبوعات امسال نیز مانند پارسال هیچ کتابی را به عنوان کتاب سال انتخاب نکرد و جايزه ی ویژه اش را “به پاسداشت از حقوق مؤلف در ايران و در اعتراض به حقوق پايمال شده نويسنده از سوي ناشر”، به من اختصاص داد. با خود عهد کردم که با قبول این جایزه از وضع فلاکت بار و اسارت بار نویسنده ی ایرانی و غیرقانونی بودن کار ناشران ایرانی پرده بردارم و در واقع پذیرفتن این جایزه برایم بهانه ای بود برای رساندن صدایم به گوشهای سنگین قانون.
آیا یک نویسنده یک سال پس از چاپ بدون اجاره ی کتابش باید بیاید به ایران و پرسان پرسان بگردد و حق معنوی و قانونی که جلو جلو پایمال شده است اکنون اندکی از حق مادی خود را از ناشر سارق گدایی کند و صدایش در نیاید و دست آخر با سکوتش به این وقاحت ها و حرامزادگی ها چهره ی قانونی ببخشد؟ آیا این سهم نویسنده ی ایرانی است؟ آیا این درست است؟
در هر حال، بردن این جایزه تغییری در وضع نمی دهد و چاپ کتابم در ایران همچنان یک سرقت ادبی است که هرگز به آن چهره ی قانونی نخواهم بخشید و هرگز و هرگز پای صلح و قرارداد (و احتمالاً قراردادی اسارت بار و ننگین تر از سرقت اولیه) نخواهم رفت.
و اما تکلیف خواننده ی ایرانی چیست؟ پیش از هر چیز مطمئنم که خوانندگان احتمالی داخل کشور بدون خواندن این کتاب هم به زندگی روزمره ی خود ادامه خواهند داد. اغراق نکنیم خواننده ی ایرانی در این بیست و شش سال گذشته به نبودن بسیاری چیزها عادت کرده است و این کتاب را هم می تواند کنار چیزهای دیگری که به آنها دسترسی ندارد بگذارد. برای راضی کردن خوانندگان احتمالی و فوری این کتاب به هیچ وجه حاضر نیستم به دو کار تن بدهم. اولی تن دادن به سانسور کتاب است و دومی همکاری و مشارکت و همدستی و آشتی با ناشری سارق و بی پرنسیپ. به هر حال، چاپ خارج از کشور این کتاب هم مدتهاست که تمام شده است و در صدد هستم با شرایط سالم تر و انسانی تری، کتاب را توسط ناشر دیگری به چاپ برسانم. آیا توانستم پاسخ شما را بدهم؟

آیا تا به حال برای چاپ کتابتان در ایران اقدامی کرده اید؟ در مقطع چند ساله ای آثار بسیاری از نویسندگان مهاجر توسط خود آنها در ایران چاپ شد بدون این که با مشکلاتی نظیر ممیزی مواجه شوند. آیا برای شما مهم نبوده است که کتابتان در داخل ایران نیز بازتاب داشته باشد؟

البته در یک مقطع چند ساله - نگوییم آثار بسیاری بلکه بگوییم - چند اثر از نویسندگان مهاجر در ایران به چاپ رسید و - باز نگوییم بدون این که با مشکلاتی نظیر ممیزی مواجه شوند - چون همان چند نویسنده ای که ذوق زده کارهایشان را در ایران به چاپ رسانیدند متأسفانه در مصاحبه هایشان از دادن جواب طفره می روند و گاه می گویند هنوز کتابشان را ندیده اند و گاه می گویند که از کارشان هیچ حذف نشده در حالی که عملاً می بینیم به تعدادی از داستانهای شخص نویسنده اجازه ی چاپ نداده اند و گاه می بینیم که حتا نام اثری شناخته شده را عوض کرده اند و در واقع نویسنده برای چاپ اثر خود در ایران با ممیزی همدست می شود و در مصاحبه اش اظهار می کند که حتا یک کلمه از کارش حذف نشده است و از این به بعد کلمات را بااحتیاط بیشتری به کار خواهد برد و از به کار بردن کلماتی که ممیزی بر آنان حساسیت دارد خودداری خواهد کرد و با احتیاط کامل برای عبور از سانسور همه چیز را از طریق خلق فضا بیان خواهد کرد. راستش اینهمه خواری و همدستی با ممیزی و دادن اطلاعات دروغ به خواننده را که می خواندم - این را در ایران نشر اکاذیب می نامند، مگر نه؟ - بغضم می گرفت. بدترین نوع سانسور این است که بیایی و بگویی سانسور وجود ندارد و یا اگر وجود دارد برای من نویسنده عیبی ندارد و مرا آزار نمی دهد و از این به بعد با آن خواهم ساخت یعنی دیگر شما را زحمت نمی دهم خودم خودم را سانسور می کنم. برخی از نویسندگان مهاجر به این سانسور تن دادند و حتا برایش تبلیغ هم کردند ولی ما نویسندگان مهاجر بسیاری داریم که هنوز کارهایشان برای خوانندگان داخل کشور ناشناخته است و آنهم دلیلش مواضع سیاسی و یا وابستگی های سیاسی و یا سوابق سیاسی نویسنده اثر است. داستان های من، نه مشکل سیاسی دارد و نه پرنوگرافیک است و نه در به کار بردن کلمات رکیک اغراق کرده ام پس به هیچ کدام از این بهانه ها موردی برای تعویض کلمات و جملاتم نمی بینم و گمان هم نمی کنم که مأموران ممیزی کارشناس ادبی باشند و از ساختار اثر چیزی سرشان بشود ولی نکته ی مهم لااقل برای من اینست که کلماتم همانی باشد که خودم نوشته ام و غلط هایم هم کاملاً حفظ شوند. تمامی این لحن و اشتباهات لپی و زبانی و کلامی، فضای مهاجرتم را ایجاد می کند. فضایی که با رودررویی ذهن و واقعیت ایجاد می شود و دیالکتیک کارم را می سازد. داستانهای من پر است از دو گانگی، من از قاطعیت بیزارم و راه های مختلفی را برای خواننده باز می گذارم تا او را به فکر بیندازم و گاهی با ذهنش بازی کنم و یا گاهی با چشم بندی غافلگیرش کنم، شما اگر بیایید و به نام ویرایش و یا پیرایش دست به کارم بزنید جانش را گرفته اید. اگر با پاک کن بخشی را پاک کنید و بخش مورد پسند خود را نگه بدارید به کارم لطمه زده اید و آن را علیل کرده اید. تمامی داستانهای من بر نیروی درک خواننده متکی شده است، اینجاست که دیگر هیچکس به غیر خودم حق ندارد در مورد کلماتم تصمیم بگیرد.
برای چاپ کتاب در ایران، پیش از این نشر مروارید بسیار مشتاق بود اما شرایط چاپ کتاب بسیار استثمارگرایانه بود و در ضمن جاهایی هم باید عوض می شد که زیر بار هیچکدام نرفتم. الان هم چندان فرقی نکرده است نه زیر بار سانسور بدون اجازه ی کتابم می روم و نه در برابر این سرقت وقیحانه ساکت می مانم. البته برایم مهم است که علیرغم این شکاف عظیمی که زمان بین من مهاجر با هموطنانم ایجاد کرده است کارهایم در ایران خوانده شوند، ولی نه به هر قیمتی. در این چند سال اخیر، این فرصت کم کم به کمک اینترنت ایجاد شد. الان نه همه، ولی بسیاری از مقالاتم روی نت هست و این خودش هم برای من و هم خواننده ی داخل کشور روزنه ایست. بعدها هم به جای این که کتابهایم را به ناشران بیسواد و دزد تقدیم کنم آنها را با کمال میل برای خواننده ی علاقمند می گذارم روی نت.
یعنی در این کشور هفتاد و چند میلیونی حتا یک ناشر درستکار وجود ندارد که بخواهد با شرایطی انسانی با یک نویسنده ی پر فروش و جایزه بگیر قرارداد ببندد؟

شما سال هاست که در فرانسه زندگی می کنید و با این حال از یک دوگانگی فرهنگی صحبت می کنید. آیا این دوگانگی به مرور زمان و گذشت سال های متمادی از حضور یک مهاجر در غربت از میان نمی رود؟

دوگانگی نسل اول مهاجرت هرگز از بین نمی رود، در نسل های بعدی این دوگانگی فرهنگی شکل معقولانه تری به خود می گیرد و این شکاف به هم جوش می خورد ولی در نسل اول مهاجرت هرگز.

پس چه زمانی یک مهاجر با روحیات و خلق و خوی مردم جامعه ای که در آن اقامت دارد انس می گیرد؟

انس گرفتن با خلق و خوی مردم جامعه ای که در آنجا اقامت داریم به مرور پیش می آید و جزوی از روزمره گی زندگی ما می شود. به طور مثال: من به فرانسویان دور و برم انس گرفته ام. به آنها خو گرفته ام و اگر روزی شانس بیاورم و چند روزی تعطیل باشم دلم برایشان تنگ خواهد شد. آنها خانواده ی دوم مرا تشکیل می دهند. ولی از سوی دیگر، از خانواده و آشنایان و زندگی ای که از بدو تولد به آن خو گرفته بودم و جز آنها نمی شناختم و نیمی از مرا تشکیل می داد می گذرم، به شنیدن موسیقی ایرانی یا اشعار شاعران ایرانی هم خو گرفته ام و آنها را هم کم دارم و نمی توانم از زندگیم حذفشان کنم. گه گاه مزه ی غذا و یا بوی ادویه و یا چاشنی ها، برای من خاطراتی را بیدار می کند که برای یک فرانسوی بی معناست. خلاصه کنم: ما مهاجران حداقل دو فرهنگی هستیم و دو فرهنگی هم خواهیم مرد و در مراسم تدفین مان در فرانسه - اگر مراسمی در کار باشد - برایمان حلوا خواهند پخت. ما مهاجران همیشه غریبیم. چه در هجرت و چه در زادگاه. من در تهران غریبم. غریب تر از فرانسه. در سفرهایم به تهران این بیگانگی را بیشتر از هر وقت دیگری احساس می کنم. حس این که در برابر ایرانیان تا چه حد بیگانه ام و تا چه حد با آنها بیگانه شده ام. دورم دور. از طرف دیگر از جامعه ی مهاجران ایرانی هم بریده ام. من در میان مهاجران ایرانی نیز این شکاف را احساس می کنم. در بین آنان نیز تبعیدی هستم. این دوگانگی، ابعاد و ریشه های گوناگونی دارد که آن را در رمان دومم "صبح نهان" به صورت گسترده ای مورد سئوال قرار دادم و سعی کردم هم تشریحش کنم و هم بشکافمش و هم در جستجوی پاسخی برای آن باشم.

"کتایون"، شخصیت اصلی رمان "شالی به درازای جاده ابریشم" هم تا به انتهای اثر درگیر و دار همین دوگانگی است. اصلا به نظر می رسد داستان هایی که به داستان های مهاجرت معروف هستند همگی روی همین مسئله تاکید دارند. درست است؟

من این دوگانگی را به شکل دیگری تحلیل می کنم. این دوگانگی به نظرم بازتابی است از کشمکش های بین سنت و تجدد که این تضاد در غربت به اوج می رسد و آشکارتر می شود و فرد همه ی باورهای خود را مورد سئوال قرار می دهد. نوعی زلزله در درون ذهن. شخصی مانند صادق هدایت در درون جامعه ی خود نیز یک تبعیدی فرهنگی است و بوف کور نمونه ی برجسته ای از این جدالهای زمانی و مکانی و باورها و ذهنیت فرد با ذهنیت زمانه اش است. بسیاری از هنرمندان ایرانی تبعیدیان داخل کشور هستند. شکاف بین جامعه و هنرمند، فرسنگها و دریاهاست. امروز در ایران ، در یک طرف شخصی را به جرم شراب خواری یا زنا شلاق می زنند و در یک طرف دیگر نویسنده ی ایرانی با عبارات شلاق خورده و کلمات سنگسار شده ی خود می خواهد ادبیات پست مدرن بنویسد و خود را پست مدرن می خواند. عظمت شکاف را می بینید؟ کتایون هم یک زن شرقی است در غرب که می خواهد مدرن باشد ولی خواسته ها و رویاها و باورهایش مانع او هستند و مدام او را به عقب می کشند.

به نظر شما این دوگانگی فرهنگی عامل بازدارنده ای برای پیشرفت یک مهاجر ایرانی می شود؟

این دوگانگی برای فرد مهاجر مجموعه ایست از کشمکش تجدد و سنت؛ عوارض این جا به جایی را هم اضافه کنیم و این مشکلات فقط خاص مهاجران ایرانی نیست. ما ایرانیان مهاجر، ما مهاجران سالهای انقلاب و جنگ هستیم. ما مجبور شدیم کشورمان را ترک کنیم. این جبری که در هجرتمان بود به آن فضای تبعید داده است و زیستن در تبعید بسیار دشوار است چون با خود برزخی را به همراه دارد و فرد مهاجر نگاهش دایم به سوی کشور زادگاه و بازگشت است، نمونه ی دردناک این تبعید را در ساعدی می توان یافت که دوران پاریس را به سختی گذارانید و دق مرگ شد. ساعدی حتا زبان فرانسه را نیاموخت با این امید که سفرش کوتاه تر باشد و زودتر برگردد. مهاجر واقعی دیگر پشت سرش را نگاه نمی کند، مهاجر واقعی در خاک جدید فرود می آید و آشیانه اش را برای همیشه می سازد. مهاجر واقعی بین تهران و پاریس پل هوایی نمی زند. نمی خواهم در مورد کسی قضاوت کنم ولی واقعیت اینست که مهاجر واقعی برای همیشه از خاکش و یا زادگاهش می برد و زندگی توینی آغاز می کند. بازگشت به زادگاه، مرگ هجرت مهاجر است. مهاجرت ییلاق و قشلاق به زادگاه را با خود به همراه ندارد. مهاجرت که تعطیلات تابستانی نیست که تمام شود و شخص برگردد به سر و کار و زندگی سابقش.

شاید به همین خاطر باشد که کتایون شخصیتی درون گرا است؛ آن قدر که اصلا ذهن او حوادث کتاب را به وجود می آورد و داستان را پیش می برد.

کتایون زنی است مانند پنه لوپه. ما زنان در تمام طول تاریخ در خانه چشم به راه مردانمان ماندیم و چهارچنگولی به عشق و به همسر و به عشق به فرزند چسبیدیم و پشت دار قالی ها و پرده ها نشستیم و رنجها و دردنامه های خود را به گل و گیاه و نقش بهشت آغشتیم و آن گلستانی که در صحرای دل نداشتیم را با نقش خیال بر روی قالی ها و شال ها و سفره ها و دست دوزی هایمان کاشتیم. اسارت برای زندانی خیال آفرین است. زندانی با خیال خود سفر می کند. خیال نوعی مبارزه و یک شکل دفاعی است که به زن یا زندانی تاریخ نیرو می دهد تا بتواند باز هم به زندگی ادامه بدهد. زن مانند شهرزاد در ذهنش داستان میسراید تا زنده بماند. البته زنده ماندنی که روز به روز است. زندگی زن شرقی، هزار و یک شبی است آمیخته با هول و ترس و بدون هیچ نوع لذتی از خوشبختی.

این خیال آفرینی حتی شخصیت اصلی رمان را وادار به دیالوگ با جنینی می کند که در دل دارد. معمولا در داستان ها و کتاب هایی که خوانده ایم در این شرایط زن به مونولوگ می پردازد. چگونه شد که تصمیم گرفتید میان مادر و جنین یک دیالوگ به وجود بیاورید؟

من تصمیم نگرفتم که کودکم در شکم مادرش به حرف بیاید، اینطوری شد. خودش پیش آمد و این جوری نوشته شد. حتماً افکار و ذهنیات من در این مورد نقش اساسی بازی کرده اند. سالهای پیش البته "نامه به کودکی که هرگز به دنیا نیامد را خوانده بودم" و این لابد یک جایی توی ذهنم حک شده بوده است. دیگر اینکه باز سالها پیش توی روزنامه خواندم که کودکی در شکم مادرش حرف می زده است. و باز دیدن فیلمی بر اساس، همین موضوع، از کودک به دنیا نیامده ای که با تماشاچی حرف می زد و دیگران نمی دانستند که این بچه حرف می زند بی تأثیر نبوده است. آن فیلم، فیلم سرگرم کننده ای بود برای همه ی افراد خانواده با شرکت جانی تراولتا. همه ی اینها بود و در ضمن آن کودک خودم هم هستم. من همیشه از این شاکی هستم که چرا برای ساختن و انتخاب لحظه و مکان تولد و در ضمن انتخاب نامم هیچکس نظرم را نپرسیده است. در سالهای اول مهاجرت، بار ایرانی بودن بر دوشهایم سنگینی می کرد. سخت بود، آنقدر سخت که از به دنیا آمدن و در ایران به دنیا آمدن و اسم ایرانی داشتن و بار ایرانی بودن را بر دوش کشیدن و هر لحظه کفاره پس دادن، کلافه بودم و به گمانم این مجموعه باعث نوشتن مونولوگ های جنین و سپس دیالوگهای مادر و جنین شد. از طرف دیگر، من و خانواده ام حس هایی قوی داریم. حس بین من و مادرم بسیار قوی است. یک توع تله پاتی! هر وقت در تهران مادر حالش بد است منهم در پاریس حالم بد می شود. این از پشتوانه ی حسها و پس زمینه ی اطلاعاتی داستان، و چیزهایی از این قبیل، توضیحش مشکل است و دقیق نیست و هیچوقت هم نمی تواند قطعی باشد. شد دیگر. در نهایت داستان خودش خواست اینطوری نوشته شود.

حالا در نقطه مقابل کتایون دوست اسپانیایی زبان او، جان یا خوان را داریم. با این که هر دو آنها مهاجر هستند اما جان در تضاد با کتایون شخصیتی کاملا برون گرا است. این تمایز، به اعتقاد شما تا چه حد با ملیت ها ارتباط دارد؟

ما زنان اسیران خانه نشینان تاریخ شدیم ولی مردان به سیاحت جهان رفتند و کمتر از ما زنان پای بند خانه و زندگی و زن و بچه شدند. مردانی مانند اولیس به کشف جهان بیرون رفتند و چیزهای ناشناخته ی بسیاری را تجربه کردند و ماجراها آفریدند و ما زنان حاشیه نشینان تاریخ شدیم و همه چیز را در صندوقچه ی دل ریختیم مگرنه؟
کتایون و جان هر دو مهاجرند. اما یکی زن است و به زنانگی تاریخی اش چهارچنگولی چسبیده و آن دیگری هم مرد است و به باورهای مردانه اش. جان ریشه هایی از اسپانیا و آمریکای لاتین دارد و مدام در گردش و سیر و سیاحت .او نمونه ای است از یک پدرسالار مدرن. پدر سالار مدرن، مردی است که در رابطه با زن یا همسرش ادعا می کند که یک دوست است ولی او را مانند خوردنی ها شیئ ای برای مصرف شدن می بیند، پدرسالار مدرن دوست دخترش را مانند کنیزی به دوست پسرش تعارف می کند. پدرسالار مدرن به بی مسئوولیتی هایش چهره ای مدرن می بخشد. پدر سالار مدرن آنجا که دوست دخترش به کمک احتیاج دارد، در اولین لحظه می زند به چاک و غیبش می زند. اولیس پس از ده سال سیاحت جهان به خانه و پیش پنه لوپه همسرش و پسرش که حالا مرد جوانی شده است برمی گردد ولی پدرسالار مدرن غیبش می زند و هرگز به سوی زن و بچه اش باز نخواهد گشت. می دانید پدرسالاری و مرد سالاری خاص ایران و خاورمیانه نیست، پدرسالاری سیستمی است به گستردگی جهان.

اما این نوع پدرسالاری معمولا در داستان های نویسندگان و فیلم های فیلمسازان ایرانی اتفاق می افتد به خصوص در مقایسه با آثار جدیدی که امروز در غرب منتشر می شود؟

می دانید پدرسالاری چیزی نیست که یک روزه و یک شبه عوض بشود. پدرسالاری نظامی است فکری که در لایه های زیرین ذهن ما زندگی می کند و در خصوصی ترین لحظات خود را نشان می دهد. زندگی مهاجر هم او را از همه ی باورهای ذهنی اش جدا نمی کند. پدر سالاری و مردسالاری مهاجران در دانمارک و سوئد و آلمان به قدرت خود باقی است. چندین زن ترک و کرد در شهرهای اروپایی توسط پدر و یا برادران خود به قتل رسیده اند. مهاجر در برابر غرب و جامعه ی غربی مانند ماری پوست می اندارد و جلد عوض می کند ولی از درون که عوض نشده است. یک مبارزه ی عظیم فرهنگی برای خودسازی لازم است تا مهاجر از شر باورهای چرکین خود آزاد گردد و یا خود را آزاد کند. وجود این همه آدم دوشخصیتی، در بین مهاجران ایرانی مرا بسیار به فکر فرو برده استت. یک مثال می زنم: همراه خانمی ایرانی بودم. تابستان بود و او یک شلوارک کوتاه به اندازه ی کف دست پوشیده بود با یک بلوز کوتاه بی آستین. من یک پیراهن بلند و گشاد بی آستین پوشیده بودم. به هم که رسیدیم از سر تا پا و سپس از پا تا سر مرا با نفرت براندار کرد، در مدت کوتاهی که به دلیل کاری همدیگر را دیده بودیم به دفعات کنایه زد و بعد متلک های گنده و آخرش پرخاشگری بی مورد و بی دلیل! چرا؟ - نپرس چون نمی دانم. عصر شد و در جایی ایرانیان برنامه ای داشتند و بایست به آنجا می رفتیم. گفت بایست بروم خانه لباس عوض کنم. لباس عوض کرد و به جمع ایرانیان رفتیم. لباسش برای برنامه ی ایرانیان پیراهن چینی آستین بلند بود با شلوار جین و کفش آدیداس! انگار که به جای کنسرت داریم می رویم به تظاهرات جلوی دانشگاه تهران در زمستان ۱۳۵۷. من از این جلد عوض کردنها حالم بد می شود. از این پوست عوض کردن ها. از خانمی مثال زدم تا بگویم که پدرسالاری و مردسالاری و باورهای مردانه را متأسفانه این ما زنانیم که حفظ می کنیم و به فرزندانمان به عنوان ارزشهای اخلاقی منتقل می کنیم. ما بایست آن لایه های زیرین را کشف کنیم و با آن مبارزه کنیم. مبارزه با پدرسالاری و مردسالاری یک مبارزه فرهنگی مداوم است.

ظاهرا لندن شهری است که اتفاقات این رمان در آن رخ می دهد با این وجود تصویری که از این شهر ارائه می شود بسیار مبهم است. چرا؟

حق با شماست. "شالی ..." نمای برونی ندارد چون مسایلش درونی اند و چرا که چیزی در درون فرد مورد پرسش قرار گرفته است. ادبیات مهاجرت راهنمای سفر به اروپا نیست. من هیچ قصد نوشتن سفرنامه نداشتم و نمی خواستم فضای لندن و دورنمای آن را شرح بدهم. لندن شهری است که سالها پیش مرا شیفته ی خود کرد و دلم می خواست که مکانی باشد برای حداقل یکی از داستانهایم. در سالهای پیش از هجرتم داستان بلندی را به دست گرفتم به نام "شیشه بر سنگ" که نوشتنش ناتمام ماند. چون داستان نوشتن و به خصوص رمان نوشتن نیاز به تمرکز و آرامش دارد. در آن موقع بی تجربه بودم و به اندازه ی کافی برای نوشتن وقت نمی گذاشتم و برای نوشته قربانی نمی دادم. می دانید نوشتن هیولا یا اژدهایی ست که مدام قربانی می طلبد. بایست از خیلی چیزها گذشت تا کاری را به پایان رسانید. من برای رمان دومم از خواب و خوراک و سلامتی ام هم گذشتم وگرنه آن هم ناتمام می ماند.
اگر در جستجوی نمای بیرونی هستید بایست به اطلاعتان برسانم که در رمان دومم مکان های داستان دو شهر پاریس و تهران است. دو شهری که بیشتر از هر کجا در آنجا زیسته ام. در "صبح نهان" تصاویری از پاریس و تهران منعکس می شود، ولی از زاویه ی دید میترا. البته این انعکاس تصویر باز به درون برمی گردد و به دوگانگی درون.

به نظر دنیای کتایون، شخصیت اصلی کتاب خیلی محدود و کوچک است. معمولا از چهار دیوار خانه ای که در آن زندگی می کند خیلی فراتر نمی رود. چرا؟

باز کاملاً حق با شماست. در "شالی ..." همه چیز در ابعاد کوچک است. دنیایی کوچک برای فردی کوچک و پسرکی کوچک، پسرکی که ار فرط کوچکی به اندازه ی بند انگشت است. حقیقتش را بخواهید وقتی اینها را می نوشتم آگاهانه نمی نوشتم ولی امروز برایم واقعیت دردناکی وجود دارد که حالا به آن آگاهم و آن کوچکی و ضعف و حقارت خواسته ها و دنیاهای ماست، در برابر وسعت دنیا، ما بسیار کوچکیم. من کوچکم. خانه ام هم کوچک است. درست به اندازه ی خانه ی ننه نقلی است و شاید حتا کوچکتر. من ضعیفم، کافیست سرما بخورم و به سینه پهلو دچار بشوم تا تقریباً از پا در بیایم و کار و زندگیم فلج بشود. مسائل و مشکلات روزمره ی من هم مانند خودم کوچک است. کافیست توی خانه ام دوش حمام و یا خط تلفن و یا چاپگر کامپیوترم (مثل الان) از کار بیفتد، آن وقت انگار من هم از پا درآمده ام و باز کار و زندگیم دچار اختلال شده است پس به همین سادگی همه چیز به تعویق میفتد و همه چیز به هم میریزد. من کوچکم و این واقعیت بزرگ مرا از پا درمی آورد: همین که کوچکم. کاش بزرگ می شدیم. آنقدر بزرگ که فراتر از همه ی مشکلات بایستیم و بتوانیم از خود چشم بپوشیم و به دیگری یا به دیگران بپردازیم. آن وقت لزوماً روابط بشری شکل دیگری پیدا می کرد و این آمدن و رفتن ها تا این حد فرسایشی و بیهوده نبود.


خانم شاهرخی، " شالی به درازای جاده ابریشم " چه سالی نوشته شد؟

شالی به درازای جاده ابریشم در پنج دوره ی مختلف نوشته شد. دوره ی اول را در دوهفته نوشتم و در ماه های اول اقامتم در پاریس. یعنی بیست سال پیش. داستان سیر خطی داشت و خیلی هم عجله داشت زود به دنیا بیاید و مدام می نوشتم و فقط برای خرید غذا از اتاقم خارج می شدم. هیچ وقت نداشتم. می آمدم بیرون و یک کیلو موز و یک نان باگت می خریدم و دوباره برمی گشتم به آشیانه. چرا موز؟ - موز هم مقوی است و هم به پختن احتیاج ندارد و هم پوست کندنش آسان است. این روایت را توی دفترهای ۶۰ برگی نوشتم. چرا ۶۰ برگ؟ - چون ۴۰ برگ نازک است. این نسخه را نوشتم و تا چند سال در گوشه ای ماند. اسم هم نداشت.
چند سال بعد، دوباره آن را به دست گرفتم و با فکر سهراب و مرثیه ای برای سهراب و مدام توی ذهنم مادر شهید و تهمینه بودم. چرا این حس را داشتم؟ به خاطر اینکه تازه جنگ ایران و عراق تمام شده بود و بیهوده بودن نوشدارو برای سهراب. ده روز بعد از پایان جنگ به ایران برگشتم. همان سال به سفر رفتم. شهرهای ویران شده را دیدم و گورستان های نوساز و آبادشده را و آن همه حجله برای آن همه جوان! شادی پایان جنگ و بوی خون جوانانی که در فضا پیچیده بود. چند تن از جوانان فامیلم در جنگ کشته شده بودند و من خبر نداشتم. بار سوگ همه شان را یکباره در آن تابستان داغ تنهایی به دوش کشیدم و صدایم در نیامد. آن همه جوان کشی! در بازگشت به پاریس بود که دوباره نوشته هایم را به دست گرفتم. هنوز آدم هایم اسم نداشتند. نه زن و نه مرد. آنها فقط زن و مردی بودند از دو فرهنگ متفاوت. همین. سال بعدش بود که آدمهایم اسم پیدا کردند ولی اسمشان تکثیر می شد. تقریباً اسکلت اصلی رمان، در دوره سوم تمام شد. این بار زن پنه لوپه بود که به پای اولیس نشسته بود ولی پایانش خیلی تلخ بود. دوره چهارم سال نود و هفت بود و من در آن دوره بالاخره صاحب یک برنامه فارسی برای کامپیوترم شدم و از طرف دیگر یکی از نزدیکترین دوستانم از سرطان مرد و من ماندم و یک خالی عظیم سیاه که بایست پرش می کردم تا ادامه بدهم. نشستم به تایپ همه ی کارهای دست نویسم و صد البته اول کارهای کوتاه تر را تایپ کردم. چند داستان کوتاه تایپ کردم. بعد "شالی..." و هدفم این بود که رمان بلندم (صبح نهان) را به انتها برسانم. ولی پیش از همه "شالی ..." هم کوتاه تر بود و هم انگار دیگر آماده بود. سال نود و هفت رمان را برای چاپ به دست ناشر سپرده بودم ولی آنقدر طولش داد که جانم به لب رسید. در این فاصله، تا سال نود و نه از هر فرصتی برای ویرایش رمان استفاده میکردم چون اولاً مشکل پسندم و دوماً این اولین رمانم بود در نتیجه باز به کمک کامپیوتر به بازنویسی و مونتاژ کار پرداختم و بارها و بارها آن را از سر تا ته و از ته تا سر مرور کردم و هر بار یک لایه یا یک فکر یا یک بازی با خواننده را به آن اضافه کردم. در این دوره بود که پایانش را عوض کردم و در حالتی بین وهم و واقعیت مرد را برگرداندم به خانه و دلجویی از زن.

این رمان چندمین کتاب شما است؟

من در زندگیم همیشه ناچار بوده ام چند کار را همزمان انجام بدهم یعنی هم درس بخوانم و هم کار کنم و هم چرخ خانواده ی کوچکی را بگردانم و گه گاه جور افرادی که وبال جان آدم می شوند و سنگینی بار خودشان را روی شانه های نحیف شما می اندازند را بکشم و در ضمن رمان هم بنویسم. در نوشتن هم همین طوری بوده و معمولاً با یک دست چند هندوانه بلند کرده ام، باری که سنگینی اش دست و شانه ام را از کار انداخته است. داشته ام رمان می نوشته ام ولی همزمانش داشته ام درس هم می خوانده ام و مجبور بوده ام و خود را مجبور کرده ام به پژوهش ادبی بپردازم چون مثلاً پروژه ی دانشگاهی ام بوده بعد در کنارش یک مقاله ظاهر شده و همین طور پراکندگی ی وجود. در نتیجه در زمینه ی پژوهش های ادبی و تئاتری هم کارهای انجام داده ام. مقالات بسیاری هم در زمینه ی تئاتر و ادبیات نوشتم. قبلاً داستان کوتاه می نوشتم. ولی در پانزده سال اخیر بیشتر رمان دغدغه ام بوده است. تاکنون یک رمان و یک مجموعه داستان، "شبان نیکو" را در خارج از کشور به چاپ رسانیده ام و پس از دومین رمانم"صبح نهان" دو کتاب دیگر دارم که بایست برای چاپ آماده کنم. یکی مجموعه داستانی است به نام "دل دانا" و دیگری "کتاب اشیاء بیتا" ولی برای آماده کردن این کارها برای چاپ بیش از هر چیز به وقت احتیاج دارم چون تاکنون خودم کتابهایم را تایپ و صفحه بندی کرده و دست تنها آماده برای چاپ کرده ام. فقط طرح روی جلد "شالی ..." را هم یک دوست نقاش فرانسوی برایم آماده کرد.

اصلا مهستی شاهرخی چگونه داستان نویسی را آغاز کرد؟

مهستی شاهرخی از وقتی یادش می آید شعر و ادبیات را دوست داشته است. او به نقاشی و موسیقی علاقمند بود. به موسیقی و نقاشی تشویقش نکردند چون از درسش عقب می افتاد پس یواشکی هی کتاب داستان خواند و هی گفت دارم درس می خوانم. اولین شعرش را در نه سالگی گفت که به نظم بود و هنوز یک بیتش را به خاطر دارد ولی آن یک بیت از بس لوس بود الان خجالت می کشد تا آن را برای کسی تکرار کند. مهستی شاهرخی در سیزده سالگی اولین داستان زندگیش را نوشت ولی الان یادش نیست چه بر سر آن داستان آمده است. در سال های دبیرستان هم چند داستان نوشته است که هیچکدام به لعنت خدا هم نمی ارزیدند ولی بعضی از آن داستانها توسط دختران دبیرستان خوانده شده است و او هم مدام با پچ پچ مواجه بوده است. آن موقع دانشکده ی ادبیات معاصر وجود نداشت و مهستی شاهرخی چون در دوران دبیرستان – از آن زمان که دبیر عربی اش ساواکی از آب درامده بود دیگر هیچ - دوست نداشت زبان عربی خود را تقویت کند به دانشکده ی ادبیات نرفت. مهستی شاهرخی به دانشکده ی هنرهای زیبای تهران رفت و در رشته تئاتر اسم نوشت تا در آنجا حداقل دیالوگ نویسی را یاد بگیرد با این فکر که توصیفات و تشریحات را هم می شود بالاخره یک کاریش کرد. از آن روز تاکنون سی سالی گذشته است و هنوز هم که هنوز است ما در ایران دانشکده و درسی برای ادبیات معاصر نداریم و هنوز که هنوز است مهستی شاهرخی فکر می کند بایست برای اینها بالاخره یک فکری کرد.

دنبالک:
http://mag.gooya.ws/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/28245

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'ادبيات مهاجرت راهنمای سفر به اروپا نيست، گفت و گوی سپیده جدیری با مهستی شاهرخی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016