پنجشنبه 4 فروردين 1384

نامه اي به دوست، مهدي خوشحال

نوروز آمد. هنوز چند روزي از سال جديد و بهار نگذشته است. با وجود اين همه سبزينگي و روشنايي و طراوت، دلم گرفته است. به پاس آن چه كه از دوران كودكي و در تب و تابِ ديد و بازديدها و بازيگوشيهاي عيد نوروز، به ياد دارم و هنوز از يادم نرفته و مي دانم كه اين روزها در وطنم ايران چه شور و حالي بر پا است، دلم گرفته است و تصميم به نوشتن نامه برايت گرفتم. شايد از اين طريق، دلم و دلت كمي وا شوند. مي دانم در اين ايام، سرت شلوغ است و فرصت سر خاراندن نداري. حق داري. از يك طرف كارِ آماده سازي براي كاشت روي زمين، زميني كه تشنه دانه است و از طرف ديگر، پخت و پز و خانه تكاني و مهماني و انتظار. آري انتظار. انتطار كساني كه رفته اند و تصميم بازگشت ندارند!
مي دانم در اين ايام انتظار، در ذهنت چه مي گذرد. لابد مي خواهي بگويي عجب دوستِ بي معرفتي داري، نه خودش مي آيد و نه نامه اش. سالهاست برايم نامه اي ننوشته. خوب اين هم از تبعات عصر جديد و مدرن است. چكار مي شود كرد. مي گويند كوزه گر از كوزه شكسته آب مي خورد. گذشت آن زمان كه من نامه مي نوشتم، هم از طرف خودم و هم از طرف ديگران. ولي حالا سالهاست كه نامه اي براي كسي ننوشتم و كم كم داشت نامه نوشتن و ابراز احساسات اين چنيني از يادم مي رفت. چه بايد كرد، بالاخره تكنولوژي بيرحم، آمد و ارتباطات و ابراز احساسات قديمي و اصيل را از بين برد. به جايش چه آورد، همان كه يك قلمش در ذهن تو مي گذرد، به هر حال كم نيست. روزگار عجيبي است مگر نه؟ ارتباطات قديمي، چه حال و هوايي داشت. چقدر دلها را به هم نزديك و كينه و كدورتها را از دلها مي زدود. انگار آدمها را در محبت و دوست داشتن، سِحر و جادو مي كرد.
ولي حالا، نه اين كه اصلاَ ننويسم. اين طوري هم نيست. اصلاَ با پيشرفت علم و دانش و تكنولوژي، اين روزها كمتر كسي است سواد خواندن و نوشتن نداشته باشد. اصلاَ من خودم با همين سواد كم و ناچيزم يك پا نويسنده هستم. ولي چه كنم كه هر چقدر مي نويسم، نوشتنم كار يكي از آن نامه هاي قديمي را نمي كند. نامه قديمي ام، با آن همه قلم خوردگي اش كه آن نيز حكايت از صافي و صداقت و بضاعت اندكم بود، به هر حال مي دانستم نامه ام از طريق نامه رسان، دلي را شاد و چشمي را روشن مي كند. اما حالا با اين همه نوشتن، ته اش چي در بيايد، هيچ معلوم نيست. محور اصلي نوشتنم حول سياست دور مي زند. سياست هم كه مي داني آن سياست قديم نيست. آخر روزگاري قرار بر اين بود، سياست در خدمت ما و ما هم در خدمت مردم باشيم، ولي حالا گو اين كه سياست هم مثل همه چيز و مثل خود ما فرق كرد و حالا مثل اين كه مردم بايد در خدمت ما و ما هم در خدمت سياست باشيم. آن قدر كار كنيم و آن قدر بنويسيم كه سرانجام فقط يك قلمش اين است كه نوشتن اصلي از حال و حوصله مان بيرون برود! اين هم يكي ديگر از تبعات غربت و سياست و مدرنيته و زمستان زدگي نسل ما است! نسلي كه در ابتدا، هر سال حداقل يك بار بهار زيبا را مي ديد و لذت مي برد، حالا عمري است منتظر رسيدن بهار روز شماري مي كند! حالا من يكي با يك نامه نوشتن با اين انتظار كاذب برخورد مي كنم، ولي خيلي ها شانس اين را هم ندارند و هنوز كه هنوز است، بهار اصلي و واقعي را باور ندارند و منتظر آن بهار آرماني و چه و چه، باقي مانده اند!
راستش، خواستم حداقل اين نامه ام مثل نوشتن هايم، رنگ و بوي غير بهار، نداشته باشد. ولي حال كه صحبت سياست پيش آمد، يادت است، بيست و چهار سال قبل به من چي مي گفتي؟ مي گفتي دست بردار، اينها همه اش دروغ است. خودمانيم، گفتي دروغ است و ديگر هيج از سرانجام و ماهيت ويرانگر دروغ نگفتي! شايد نمي دانستي و فقط حس مي كردي. حالا مي فهمم كه آن دروغِ شاخدار، بر سرِ نسل ما چه آورد؟! آري دروغ، همان دروغي كه از بدو تولدمان با ما بود و رهايمان نكرده و به هر حال در ايام جواني وقتي نوبت به او رسيد، در يك فرصت مناسب، گريبان مان را گرفت و از تكليف و مشق مدرسه به عرصه زندگي و مبارزه مان راه يافت. دروغي كه آن قدر خطرناك بود كه توانست نسلي را به قهقرا ببرد و حالا هم خودت بهتر از من مي داني، اين همه بوق و كرنا و شيپور، دروغ و دروغ و دروغ را تكرار مي كنند و از اين پس مشكل مي توان بين راست و دروغ را از هم تميز داد.
مي دانم اين نامه ام كار آن ديد و بازديدهاي ايام نوروزي را نمي كند. راستش عيد هم آن اعياد قديم. وقتي كه من و تو بچه بوديم و نمي فهميديم. عيد كه مي آمد، آدمها جامه كهنه ي تن و دل را از خود برون مي كردند، نو مي پوشيدند و به زيارت ديگران مي رفتند. آن روزها چه صفايي داشت. آدمها، دانسته يا ندانسته، چقدر رنجهاي بيهوده را از سر رها كرده و كينه هاي كهنه را از دلها دور مي كردند. چقدر به هم نزديك و نزديكتر مي شدند. ولي حالا چي، آدمها اگر خيلي سعي كنند، بتوانند نيمه گمشده و يا اصلاَ خودشان را بيابند و دقايقي با خود يگانه باشند و درد و دل كنند، مشكل شده است.
اين بيست و يك بهاري كه آمد و ما همديگر را نديديم، خيلي چيزها تغيير كرد. شايد تو هم ديگر دنبال گمشده ات نيستي، بالاخره آدمها اين قدر كه در خود گمشده دارند، فرصت جستجوي گمشدگان بيروني را ندارند. عجب دنياي غريبي شده است. با اين همه، هنوز هم مي توان بهار را از ني نيِ سپيدِ چشمانِ منتظرِ مادرانِ به در نشسته، رويت كرد.
يادت است، ايام نوروز، به خانه هاي كساني كه نمي شناختمي شان ولي با اين وجود به ديدارشان مي رفتيم و بس با پاهاي كوچك مان راه مي رفتيم و مي رفتيم، تا جيب هامان پر از سكه هاي پول شوند. چه صفايي داشت آن سكه هاي عيدي را جمع كردن و صدا دادن و سپس به شهر و به سينما رفتن. حالا اگر اشتباه نكنم، من خودم سالهاست سينما نرفته ام. سينما نرفتنم، شايد از تنهايي باشد، شايد از غم غربت و شايد اين كه سينما هم آن سينماي قديم نيست كه از قلم و دوات مدرسه تا نان شكم مان را مي زديم تا هفته اي يك بار را به سينما برويم. حالا سينما خيلي فرق كرده، درست مثل همه ي آن چيزهايي كه تا به حال گفتم و نوشتم. آن قديم كه تكنولوژي تازه آمده بود، از ساندويچ سينما گرفته تا فيلمهاي سينمايي و حتي ديدن تماشاچيهاي سينما هم براي مان جالب بود. ولي حالا چي، خوراك صبح تا شبِ مردم شده ساندويچ و زندگي مردم هم تلويزيوني و سينمايي شده است. آدم از درِ خانه كه بيرون مي آيد، انگار وارد تلويزيون و سينما شده و دارد خودش فيلم بازي مي كند. به هر حال من يكي كه حال و حوصله ديدن تلويزيون و سينماي امروز را ندارم، چون دارم همه جهان را سينما و مردمش را هنرپيشه مي بينم.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

در خاتمه نامه، من چه آرزويي مي توانم برايت بكنم؟ من كه نيك مي دانم، از بهار تا پاييز امسال را يك ريز كار و تلاش خواهي كرد و وقتي محصولت را درو كردي، به زيارت خواهي رفت و يا عروسي خواهي داشت! برايت آرزو كنم كه امسال، سال پايان رنج و انتظار باشد؟! خودمانيم، مي ترسم، اين آرزو را بكنم و آرزويم مستجاب شود و كار از اين هم كه در آن هستيم، بدتر بشود. وقتي آدم، يعني آدمهايي كه نمي توانند بدون رنج و انتظار به سر ببرند، ترسم اين است در غياب رنج و انتظار بيهوده، چه چيز بيهوده ديگري را خلق خواهيم كرد؟!
دوست عزيز، من براي امسال ضمن آرزوي تندرستي، شادكامي، باران، آفتاب و بركت خاك، همچنين آرزو مي كنم، ديگر آن دروغِ شاخداري كه يك ربع قرن بين من و تو و دلهايمان فاصله انداخت، تكرار نشود.

دنبالک:
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/19711

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'نامه اي به دوست، مهدي خوشحال' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016