سه شنبه 19 خرداد 1383

"شعر زندگي"، ديدارى با (خوشه هاى آواز)، سه دفتر شعر حسن حسام، رضا مرزبان

براى من هم سال پيش تازگى داشت وقتى كه يك آژيتاتور سياسى پر خروش را در قامت يك شاعر "ليريك" و آوازه خوان يافتم و با ترنم هاى او كه همه در نوع خود دست نخورده بود، آشنا شدم. با آن كه از پيش مى دانستم، او شاعر و داستان نويس عضو ديرين كانون نويسندگان ايران است و حتى در يك مجموعه، منتخب آثار داستان نويسان ايران كه نسل داستان نويسان پيش از انقلاب را در بر مى گيرد، سال ها پيش با داستان نويسى او و برادرش، محسن، آشنا شده بودم و محسن را با كتاب هاى ديگرش در پاريس و خاصه با "تبعيدى ها" مى شناختم كه جا به جا زبان شعر داشت و از حسن نيز منظومه بلند "چهار فصل" را. باز ترنم هاى او در جهان شعر، و با صداى خودش مرا در شگفتى فرو برد. يك لحظه او را هنگام شعر خواندن، عاشق بى تابى ديدم كه با كلمات در فضا تاب مى خورد و شور سماع مى پراكند و ياد شاعران باستان را زنده مى كند كه ترنم شان با چنگ آميخته بود؛ اما بى آن كه چنگى در كار باشد. چنگ در صداى زنده او بود و دركلماتى كه در فضا رها مى شد، و در تكرارهاى گاه بسيار زيباى گوش و چشم نواز پايان بندى شعرها.

و اكنون كه "خوشه هاى آواز" را در دست دارم، بى شگفتي، اما تحسين آميز در اين "تاكستان" مى چمم و از آن به دنياهاى شعر و خيال جواز عبور مى گيرم. مى بينيم كه مى توان يك آژيتاتور آتشين كلام، و سازمانده سياسى يك دنده و استوار قدم بود و در عين حال دلى عاشق و سرى پر سودا داشت. و با بال خيال به دورست هاى عواطف انسانى رفت. و آنجا باز همان آرمان خواه جسور و آشتى ناپذير بود كه "چون مرگ، به روى مرگ" مى ايستد.
پيش از هر نكته بگويم، "خوشه هاى آواز" در آخرين تحليل، تجسم منش و كنش شاعر است، و كسانى را كه با او نزديك هستند، و از ديرباز آشناى وي، گواه بگيرم:لحنى كه در كلام وى هست و يادآور لحن اصيل گيلانى اوست، با ذره بين گذاشتن روى تك تك حرف ها، شيرازه بندى هاى شعر، سماجت در تاكيد به صورت تكرار، تفنن با "انجيل متى" و "مكاشفه يوحنا" و وام گرفتن "بچون" از "عقل سرخ" سهروردي، كه روى نشاندن آن در شعر پا مى فشارد، و شادخوارى و شوخ طبعى او در رويارويى با سخت ترين لحظه هاى مصيبت، و سادگى و روانى آن چه براى گفتن در دل دارد. سادگى و روانى بيان كه دست يافتن به آن چندان آسان نيست. او شعرش را مى سازد و خود در آن جارى مى شود. و اين گونه است كه دفتر شعرش، آينه يى در برابر چهره زندگى جارى اوست.

در شعر او، اول از همه، گيلان موج مى زند؛ با تمام طبيعتش: دريا، جنگل، رويايي، گستردگي، سبزى بى زوال، سركشي، پست و بلند، پيچيدگى و ناهمواري، درشتى و نرمي، و بازيگوشى زندگان و بعد آشنايى شاعر با رشته دراز آهنگ شعر فارسي، از رودكى تا شاملو، و جا به جا اين آشنايى را نشان مى دهد. جامش را به جام "مك نيس" و "اليوت" نمى زند؛ عرق استكانش را با سلام به "باد و باران" و "آب دريا و دشت و كوه و كوير و جنگل و مرغزار" و بر "خوابزاران تلخ" و "جان انسان" به دست مى گيرد و در نيمه راه به سادگى مى گويد: بر مادرم - دلبرم - بر دختران گلم - بر عشق خوبان - سلام! اين نوع باده نوشي، در عين بى مبالاتي، راهى به بزم سماع مولانا دارد.

به تعبيري، حسام، در اين ديوان، روح گيلان را در الفاظ خود ريخته است. كارى كه "گلچين گيلانى" پنحاه سال پيش از او در شعر "باران" كرد. اما زبان "حسام" زبان خود اوست، و از اول ديوان با خواننده خودمانى روبه رو مى شود" وقتى كه چشم هاى آبى تب دارش - از روح مرگ پر مى شد،- با خواب هاى آبى مى رفت مادرم،- تا چشمان ماهى شود - و خواب آب ببيند.* وقتى با خواب هاى آبى وارش - تنها مى شد- و دل مرا مى ساخت - مثل يك لال بود - مثل يك ديوانه بود - مثل يك ماهى بود - عاشق هم بود مادرم.. و اين مادر اثيرى است كه با او آواره بيابان ها مى شود، ترانه هاى تلخ سر مى دهد، هنگامى كه او زمين باير مى شود، مى آيد و سبزش مى كند. چون عاشق مى شود، برايش آواز مى خواند و مثل گاهواره تابش مى دهد. و "وقتى هم كه شلاق داغ با شتاب فرود مى آيد و نعره درد را به آسمان مى برد"، باز با چشمان آبيش، "عين چشمان يك ماهى خيس و آبى" مى آيد و دل او را كه "هر دم ويران مى شود"، "دوباره با دلش " مى سازد. "هى خانه هاى دلش خراب" مى شوند؛"هى" مى آيد، آبادشان مى كند."هى..هى..هى".
"شبخوانى" اين گونه آغاز مى شود و با انبوهى تصوير و تخيل جوشان، "من" شاعر را در عرصه قرار مى دهد و زواياى خاطره هاى او را در روشنايى مى گذارد: "صاف صاف مى آمد -در فريادهاى بى كرانه من - با همان چشمان خيس آبى ماهى وارش - و پچ پچه مى كرد- مثل يك لال - مثل يك ديوانه " - با توپ زندگى بازى كن - عاشق جان! - بندازش - برگيرش - بندازش - برگيرش - از اين جا - تا آن جا - بندازش - برگيرش - برچينش - واچينش - بازى كن - بازى كن - عاشق جان!"....و "وقتى كه ضربه ها - مثل نگاه سرد آه - فرود مى آمد - و مثل آتش در آتشدان" فراز مى شد، - من به يغما رفتم - و مادرم مى آمد، - هميشه همين مى شد! - همينكه بغض ولو شده در گلو - مى رفت منفجر شود - مثل باد مى آمد - و يك چمن در سرم مى كاشت - با همان چشمان خيس آبى ماهى وارش - و قاه قاه مى خنديد ...". "و مادرم بنفشه مى شد - پرنده مى شد - نفس گرم باد مى شد- ماهى هم مى شد - و دست مرا مى گرفت و مى رقصيد:- عاشق تر شو - عاشق جان! مانند مرگ بايست - در برابر مرگ! با توپ زندگى بازى كن - عاشق جان!......... بازى كن! بازى كن! بازى كن! بازى كن!".

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

..قطعه ها كه به دنبال "شبخوانى" مى آيد، هر كدام به نوعي، تصويرسازى هاى زمانه است كه در ذهن شاعرنقش بسته و همان به كه خواننده باريك انديش، در خلوت خويش به گشودن آنها بپردازد. من به خود اجازه درگشايى و دربندى شان را نمى دهم. تنها به اين بس مى كنم كه توجه را به ريشه هاى تازگى زبان شاعر جلب كنم: او از معاصران، بيش از همه به شاملو، نظر دارد، و به چند گونه از وى متاثر است؛ هيچ كجا به نظير سازى كارهاى فولكوريك وى نمى پردازد، و اين نشان واقع بينى اوست؛ اما گذشته از "شبخوانى"، در "انسان و چشم هايش" هم لحن خواندن ستاره، فولكوريك است، - همين جا بگويم: در ص 24 "چون ابر باران زاى پائيزان بى گاه" بايد باشد؛ و بيگاهان، خطاى چاپى است - و اين لحن را جاهاى ديگر باز مى توان يافت. به زبان محاوره جواز ورود در شعر مى دهد: بر طبل بى عارى كوبيدن، و به كوچه باغ هاى فراموشى زدن، و در ساختن تركيب هاى تازه شتاب دارد: كنار كور كردن چشم آينه و بستن دهان آواز، كه در نهايت گويايى است. "خالى سرى" و "شاداسر" را مى سازد كه با زائقه خراسانى من سازگار نيست، و با وسواس هاى شاملو هم فاصله دارد. رو آوردن به "كتاب مقدس"، باز از شاملو آغاز شده است و آغازگر اين كار تا آنجا كه حافظه ام نشانى مى دهد، "تقى مدرسى" بود و كتاب "يكليا و تنهايى او" كه نظر به بخش اساطيرى "عهد قديم" داشت؛ بعد شاملو در سال هاى پس از 28 مرداد "عهد جديد" را وارد شعر امروز ايران كرد، و رنگى رايج شد و جانشين جاذبه اساطير يونان گرديد. ولى اميد، هم زمان به اساطير ايرانى رو آورد و تا پايان عمر، بهره گرفتن از آن را ادامه داد.

حسام در اين ديوان، "انجيل" را از ياد نبرده "نمك جهان" را از "انجيل متى" در "اشك هايت را آينه كن!" عاريت گرفته است. و بى راه نيست. نمك جهان، در كلام مسيح، انسان است كه "اگر فاسد گردد به كدامين چيز باز نمكين شود، ديگر مصرفى ندارد جز آن كه بيرون افكنده پايمال مردم شود" و "چهار سوار" در "از دور" كه "مكاشفه يوحنا" نظر دارد، بيشتر به "معما" مى ماند، و با ذهن ايرانى هم سازى ندارد: "تو باز گرد- تو بازگرد - جوانى برباد رفته مظلوم - در ضرباهنگ شماطه اين چهار سوار." در قطعه "مه ريزان" ، پايان بندى زيباى "سكوت بود و نم نم باران - و برگ ريزان بود." طعم شكوائيه پرملال رودكى را با خود دارد كه: "مرا بسود و فرويخت هر چه دندان بود."در بهاران باران" ترنمى است شاد و شورآفرين، كه بيشتر حال و هواى شعر حسام، در آن متراكم شده است. جا به جا، تكرارهاى كوتاه و بلند كار توصيف هاى وصف نشدنى را از پيش مى برد. هم صدايى هاى رنگين كلمات، در درون وزن رقصان، فراز و فرود آواها، آشفتگى رمانتيك خيال پردازى ها و وصف هاى شكسته، تركيب هاى گاه مسامحه آميز ولى نو. شاعر شوريده و بى قرار در پى نيماى افسانه كشانده شده است: اى دل من دل من دل من دل من - اى دل من دل من دل من دل من اما تركيب "رودواره" در مصراع "شور را بشكفد رودواره" به همان اندازه به گوش من نامانوس است، كه تركيب "رخشان تن" در مصراع "... كه مى آيد از آبشاران رخشان تن كوه ساران"، دل پذير و مطبوع. و البته اين سليقه شخصى من است، در برابر ترنمى كه از آن، چنين شور و عشق مى تراود. و دريغ كه هنوز ديوان را به نيمه نرسانده بايد دامن گفتار را برچينم. و بسار گفته را ناگفته بگذارم. آنچه مى ماند، اين كه "خوشه هاى آواز" يكى از پاسخ هاست به "مدعيان فرهنگ" كه سال ها باب شده بود، چپ را به فرهنگ گريزى متهم كنند و هنوز هم بر اين روال گه گاه "زنجموره" مى كنند.

رضا مرزبان : پاريس

در همين زمينه:

دنبالک:
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/8706

فهرست زير سايت هايي هستند که به '"شعر زندگي"، ديدارى با (خوشه هاى آواز)، سه دفتر شعر حسن حسام، رضا مرزبان' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016