سه شنبه 8 ارديبهشت 1383

فصلی از رمان تا سول سورت دوباره بخواند (2)، ثبت روایت از اکبر سردوزامی

ماه منيرم وجود ندارد. ماه منير را من ساختم. ماه وجود داشت. از وقتي كه يادم هست وجود داشت. منير بعداَ پيدا شد. من ماه را آوردم گذاشتم كنار منير. حالا ماه و منير با هم شده‌اند ماه منيرم. هر وقت دلم بخواهد مي‌گويم ماه، هر وقت دلم بخواهد مي‌گويم ماه منير، بععضي وقت‌ها هم مي‌گويم ماه منيرم. با اين كارم كون كسي را پاره نمي‌كنم. كسي را خفه نمي‌كنم. صورت كسي را با سنگ له نمي‌كنم.

مي‌گويم ماه.

مي‌گويم ماه منير.

مي‌گويم ماه منيرم.

خال هم ندارد. چاه زنخدان هم نه خير، هيچ. وقتي كه هوا ابري نباشد، زياد سرد نباشد، ماه ديده مي‌شود. خيلي هم قشنگ است. شب و روز هم ندارد. ظهر و عصر هم فرقي نمي‌كند. اما وقتي كه ماه نيست دل آدم بد جوري بيچاره مي‌شود. اول دلش بيچاره مي‌شود بعد هم خودش. توي خانه ماندن دردي دوا نمي‌كند. توي خيابان رفتن هم نه. توي پارك نروبرو بدتر ازهمه است.

هيچ چيزي مطلق نيست!

مطلق كردن كار نويسندگان ايراني است!

من نمي‌نويسم، مي‌گويم كه ماه وقتي هم هست دل آدم بيچاره مي‌شود. ماه همان جور كه ماه منير است ماه منير هم ماه منيرـ ايوب است. اين هم وجود نداشت؛ من ساختمش؛ كشف كردمش. در واقع اول منير- بهرام بود. من ماه را گذاشتم كنار منير، بهرام را هم گفتم اين عين ِ عين ِ ايوب است. با اسطوره هم كاري ندارم. من مستند حرف مي‌زنم.

كتاب مقدس كشك است.

قرآن كريم هم دوغ است كه مي‌شود سر كشيد و ريق زد به عالم و آدم!

بانوي پيش‌كسوت ادبيات هم نيستم. تا این جا که من دیده‌ام قرآن براي پاره كردن كون است؛

براي خفه كردن صداست؛

براي له كردن صورت است؛

هر چه صورت زيباست!

من مي‌شاشم به هر چه كتاب است و دفتر است!

ماه منير كتاب نيست، ايوب هيچ وقت شبيه كتاب و دفتر نمي‌شود. اين‌ها دوتا آدم هستند. يكيش زن است. يكيش پسربچه‌اي است که نشسته است و به صدای خداوند گوش می‌هد.

و خدا گفت آزادی از جنس زیبایی است؛ عين عين شيطان است.

و حسن علی ممد گفت بگوشم يا رب العالمين.

و خدا گفت زنی که بخواهد آزاد باشد، عین عین شیطان است.

و حسن علی ممد گفت بگوشم يا رب العالمين.

و خدا گفت كونش را پاره كن!

و حسن علی ممد گفت كردم يا رب‌العالمين.

گفت حالا دوتا دست‌هات رو بذار روی گلوش و عین اتللو خفه‌اش كن!

گفت كردم يا رب‌العالمين.

گفت صورتش را عین قابیل با سنگ این جوری، محکم، هي بكوب روش تا زشت زشت شود!

گفت حسابی کوبیدم؛ زشت زشت شد يا رب‌العالمين.

گفت حالا ايوبش را روي چرخ بنشان تا عبرت ديگران شود؛ بعد هم برو يك بليط هوا پيما بخر برو ایران.

گفت رفتم يا رب‌العالمين.

شازده گفت این‌ها را باید بنویسی مطلق جان. گفتم نوشتن کار من نیست استاد، من می‌گویم و می‌روم، دیگران خواهند نوشت. گفت دیگرانی نیست عزیز من، اگر تو نوشتی می‌ماند وگرنه هیچ.

گفتم تو که این همه نوشتی کدامش مانده؟

همه خندیدند.

شازده خنیدید.

من هم خندیدم.

چند بار گفتم گفتم شازده گول اين‌ها را نخور. گفتم خانه‌ي هانريش بُل حقه است. خانه‌ي هانريش بُل همان خانه‌ي امن جمهوري اسلامي است. فرمان‌هاش را خامنه‌اي ديكته مي‌كند. گفت تو مطلق مي‌كني مطلق جان. فكر كرد ريده‌اند برايش. حالا تا دنيا دنياست بايد روي صندلي چرخ‌دار بنشيند و هي به دنبال خانه‌ي هانريش بُل توي آن سالن دراز بچرخد.

آمدم بگويم نگفتمت که چو مرغان به سوي دام مرو؟

گفت چرا اين قدر دير کردي مطلق؟ گفتم شازده دنيا را دروغ تسخير کرده است. کبوتر را موش مي‌کنند، موش را کبوتر مي‌کنند. گفت اين که چيزي نيست مطلق جان، يک چيزي بگو که تازه‌تر باشد. گفتم انسان معاصر هيچ چيزي ندارد که تازه‌تر باشد. همه‌اش همان است که بود و بوده هميشه. گفت اي بابا، منو بگو که مي‌گفتم اين مطلق اميد ماست. گفتم جناب آقاي گلشيري، مهمان هستيد، هر وقت تشريف بياوريد كپنهاگ، قدم‌تان روي چشم من، اما من مطلق نيستم، نسبیت نيستم، آقاي طبيعت، آقاي زمان نيستم، خيام نيستم، مولوي هم يک سازمان سياسي است به رهبری‌ی حسن علی ممد. خلاصه اين چيزهايي که اين پادوهاي سياسي و فرهنگي مي‌گويند از شما بعيد است. من اميرابن گلنار، زاده‌ي زينب خراساني هستم که هر کدام از اجزایش معنایی دارد و همه‌اش انتخاب خود من است، برای این که مرا تمام و کمال از هر کسی مجزا کند. گفت حالا ناراحت نشو مطلق جان، چه فرقي مي‌کند، مهم اين است که همه جا را بوي گه گرفته است. گفتم فرق مي‌کند شازده، خيلي فرق مي‌کند شازده. سقوط دردناکي است که آدم پادو سياسي باشد يا فرهنگي. گفت از آن جا چه خبر؟ گفتم آن جا هم بوي گند مي‌آيد. مغز همه را چرک و کثافت گرفته است. کانون سیاسی و کانون ادبی هم فرقی نمی‌کند. کپنهاگ و پاريس و استکهلم و سان‌فرانسيسکو هم فرفي نمي‌کند. انگار خانه‌ي هانريش بُل توي مغز همه‌شان مغز چلچله تزریق كرده است.

گفت باز که مطلق کردي مطلق جان.

گفتم مطلق نمي‌کنم جناب آقای گلشيري، استثناها به جاي خود، هستند.

شازده توي صندلي‌ي چرخدارش نشسته بود و دور و برش يک عده مي‌رفتند و مي‌آمدند و شازده نگاه مي‌کرد و دنبال خانه‌اش مي‌گشت، و خانه‌اش نبود، دنبال خانه‌ي هانريش بل مي‌گشت و خانه‌ي هانريش بل نبود. به اين طرف نگاه مي‌کرد، می‌‌دید بوي گند مي‌آيد، به آن‌طرف نگاه مي‌کرد، مي‌دید بوي گند مي‌آيد. چشمش را مي‌بست بوي گند مي‌آمد. چشمش را بازمي‌کرد بوي گند مي‌آمد.

گفتم چون چرخ به کام يک خردمند نگشت.

گفت خانه‌ي هانريش بُل كه اين جوري نبود مطلق جان. گفتم همين جوري بود شازده، خانه‌ي هانريش بُل هميشه همين جوري بود. گفت اين‌جا كه عين بيمارستانه؟ گفتم عين كه نه شازده، اين جا خود بيمارستانه. اما ديگه دير شده شازده. مغز چلچله‌ها كار خودشونو كرده‌‌ن. حالا تنها چاره‌ي همه‌ي اين‌ها ديدن يك سول‌سورته زير آفتاب كه بال‌هاشو پهن كرده باشه. گفت دست كم اسم فارسيش را بگوييد كه آدم بفهمد از چي حرف مي‌زنيد. فارسي‌تان نيم‌بند است، انگليسي‌تان نيم‌بند است، سوئدي و فرانسوي و دانماركي‌تان نيم‌بند است. اين همه تلاش كه من كردم يعني بي‌نتيجه بود؟ گفتم همه‌ي تلاش‌هاي تو داستان بوده، جناب آقای گلشيري. داستان هم خودت بهتر از هر كسي مي‌داني علاف كردن انسان معاصر است.

شازده قاه قاه خنديد.

من خودم قاده قاه‌تر از هر چه شازده خنديدم.

پاکستانی‌- افغانی- ایرانی‌یه گفت حالا سهره و کبوترو ولش کن، مطلق، نظرت راجع به اسماعیل خویی چی‌یه؟

گفتم راجع به اسماعیل خویی یا راجع به این قضیه‌ی نعلین خمینی؟

گفت همین دیگه.

گفتم همین دیگه یعنی چی؟

رستمی گفت منظورش همین قضیه‌ی گوسفند شدن اسماعیل خویی‌یه.

گفتم اولاً که اسماعیل خویی گوسفند نشده است. دوماً اگر هم می‌خواست بشود، نمی‌توانست. چون هیچ کس نه می‌تواند پرنده بشود نه گاو و گوسفند و فیل و اسب. این که می‌گویم مستند است. من خودم سه ماه تمام تلاش کردم تا یک پرنده شوم نشد. پرنده هم که می‌گویم منظورم مثلا عقاب و شاهین و این حرف‌ها نیست. می‌خواستم یک پرنده‌ی کوچک بشوم نشد، حالا چه طوری خویی می‌تواند با گفتن یک جمله گوسفند شود؟

همه خندیدند.

من هم خندیدم.

پاکستانی‌- افغانی- ایرانی‌یه گفت چه جور پرنده‌ای می‌خواستی بشی، مطلق؟

گفتم فرقی نمی‌کرد، سهره، سول‌سورت، کبوتر، حتی یک پشه‌ی کوچک. مهم این بود که می‌خواستم پرنده شوم، ولی نشد.

رستمی گفت آقای مطلق، به نظر تو این بی‌شخصیتی نیست که آدم امروز زیر یک اعلامیه‌رو امضا کنه، فرداش متوجه بشه عین یه گوسفتد راه افتاده دنبال دیگرون؟

گفتم نه. انسان معاصر یعنی همین. انسان معاصر موجود تنهايي است كه دروغ از چهارجهت او را محاصره كرده است و هي مي‌خواهد او را شكل خودش كند. بعد حد اقلش این است که باعث می‌شود او اشتباه کند. مهم نیست که آدم اشتباه کند، مهم این است که این قدر شریف باشد که وقتی فهمید اشتباه کرده، به اشتباه خودش اعتراف کند.

رستمی گفت ولی به هر حال بی‌اعتبار که می‌شه.

گفتم اعتبار خاص بقال‌ها و کاسب‌‌هاست. شاعر اگر شاعر باشد، اعتبارش هميشه پابرجاست. فقط بقال‌ها بی‌اعتبار می‌شوند.

همه خندیدند.

من هم گفتم نبايد مطلق كرد. بگذار بخندم.

همسايه‌ي طبقه سوم دوباره يقه‌ام را گرفت. گفت اين جوري نمي‌شه. تو نمي‌توني هر كاري دلت مي‌خواد بكني. گفتم هیچ‌کس نمی‌تونه هر کاری که دلش می‌خواهد بکند. گفت دوباره دونه ريختي. ممنوعه. من با بستوولسه حرف زدم. كبوترا بايد برن توي پارك. اين‌جا مي‌رينن به شيشه‌هاي پنجره. گفتم اين‌ها فقط مي‌رينند به شيشه‌ي پنجره‌ي همسايه‌ي زيري. تو طبقه‌ي سوم مي‌نشيني. گفت بالاخره مي‌رينن. گفتم توهم مي‌ريني، من‌ هم مي‌رينم. ريدن كه جرم نيست. گفت من براي خودت گفتم، اگه از دستت شكايت كنيم، از اين آپارتمان بيرونت مي‌كنن. دانمارك قانون داره. گفتم معلوم است كه قانون دارد. اگه قانون نداشت كه تا حالا تيكه بزرگه‌ي من گوشم بود. گفت خلاصه من براي خودت گفتم. گفتم ببين، تو دانماركي هستي ديگه، مگه نه؟ گفت معلومه. گفتم من فكر مي‌كنم با دانماركي مي‌شود حرف زد. گفت معلومه که می‌شه. گفتم خب، تو دانماركي هستي، من‌ هم دانماركي‌ هستم. ديدم هر هر خنديد. گفتم مي‌توانيم راجع به اين مسئله با هم حرف بزنيم، بعد اگر نتوانستيم حلش كنيم، به بستوغلسه رجوع كنيم يا به قانون. چون قانون براي اين نوشته شده است كه مشكلات را حل كند، اگر ما بتوانيم خودمان مشكلات‌مان را حل كنيم، قانون مخالفتي نمی‌کند. گفت اين مشكل توئه! من مشكلي ندارم. گفتم اشتباه مي‌كني، اين مشكل توست كه مشكل من شده. گفت قضيه به اين سادگي‌يه، غذا دادن به پرنده‌ها توي حياط و جلو ساختمون ممنوعه. گفتم من انسان معاصرم. من مستند حرف می‌زنم. اولاً توي حياط ممنوع است و جلو ساختمان كه خيابان محسوب مي‌شود، ممنوع نيست. دوماً من اصلاُ كاري به اين ممنوعيت ندارم. من می‌گویم بیا بالا توی خانه‌ی من، یه فنجان قهوه با هم بخوریم و راجع به اين مسئله حرف بزنيم. گفت حرف زدن نداره. گفتم ببين، من اگه برایت بگویم اين سهره‌ها چه جوری یک تخمه‌ی آفتاب‌گردان را مغز می‌کنند، می‌خورند، اصلا دیگر حیاط و جلو حیاط و ممنوعیت و قانون یادت می‌رود. گفت نه خیر، دونه ریختن این‌جا ممنوعه، همین! تمام! گفتم تو كه گفتي ايراني نيستي.

گفت گمونم بالاخونه‌تو اجاره دادي.

گفتم اين كه ديگه جرم نيست، هست؟

گفت همین که گفتم و راه افتاد. همچین سفت گفت و همچین سفت راه افتاد و همچین سفت پاهاش را می‌کوبید زمین که من تنم لرزید.

این که می‌گویند انسان معاصر پیچیده است اشتباهی است که یکی کرده و بقیه هم تکرار می‌کنند. تا آن‌جا که تجربیات من نشان می‌دهد اصلاً چینین چیزی نیست، و خیلی هم برعکس چنین چیزی است. یعنی که انسان معاصر ساده‌ترین نوع انسان است. مسئله‌ی این همسایه‌ی من نه کبوترهاست و نه ریدن آن‌ها به پنجره. این سه سال است که دلش می‌خواهد جزو بستوولسه‌ی این مجموعه‌ی ساختمانی شود. بعد هم نمی‌دانم چه جوری است که در تمام این سه سال فقط یک رأی کم دارد. چون هر بار که زمان رأی‌گیری می‌شود می‌آید زنگ خانه‌ی مرا می‌زند و می‌گوید یادت هست که فردا یا پس فردا شب توی آن ساختمان مجمع عمومی است؟ بعد، می‌گوید تو هم باید بیایی و به من رأی بدهی. می‌‌گویم من معمولا به نخست وزیر هم رأی نمی‌دهم. هر بار یک چیزهایی پیدا می‌کند برای این که مرا وسوسه کند. یک بار گفت این لوله‌های فاضلاب توالت خیلی قدیمی است مال تو هم حتماً چند جاش زنگ زده، اگر من بروم توی بستوولسه این‌ها را درست می‌کنم. گفتم من نه تو را می‌شناسم نه بقیه‌ی اعضای بستوولسه را، به کسانی هم که نشناسم هیچ وقت رأی نمی‌دهم. گفت اگر چند بار توی جلسات شرکت کنی، می‌شناسی. گفتم رأی دادن به کسانی که آدم می‌شناسد کار خیلی خیلی سختی است.

با این حال هر سال هی می‌آید سراغ من و چون نمی‌روم به‌ش رأی بدهم و او هم انگار فقط یک رأی کم می‌آورد، توی راه پله یا توی خیابان، یک جوری به من نگاه می‌کند که تنم را می‌لرزاند. بعد هم همچین سفت، همچین محکم از پله‌ها پایین می‌رود یا از جلوی من می‌گذرد که فکر می‌کنم دارد می‌رود زندگی مرا ویران کند.

هر وقت می‌بینمش به فکر فرو می‌روم. هی می‌خواهم این رفتن سفت و سخت او را برای خودم حلاجی کنم. به کارهایی که می‌تواند علیه من انجام بدهد فکر می‌کنم. اما هر بار به این‌جا می‌رسم که هیچ کاری نمی‌تواند علیه من بکند. من ده سال است که توی این خانه می‌نشینم. توی این ده سال بارها همسایه‌های بالا و پایین عوض شده‌اند. در تمام این مدت فقط یک همسایه که شش ماه توی آپارتمان بالای سر من زندگی می‌کرد از من خواهش کرد که صدای رادیوم را صبح‌ها کم کنم، چون توی پست‌خانه کار می‌کرد و شب‌کار بود و صبح درست همان ساعتی که من رادیو را روشن می‌کردم او می‌خواست بخوابد. هیچ‌کدام از همسایه‌ها هیچ وقت از من شکایت نکرده‌اند. من هم هیچ وقت از هیچ‌کدام‌شان شکایت نکرده‌ام. حتی همین همسایه که الان طبقه‌ی بالا می‌نشیند با این که شب‌ها (درست یک شب در میان و درست بین ساعت دوازده و یک) حدود نیم‌ساعت خیلی محکم می‌کوبد به تخت، من هیچ وقت به رویش نیاورده‌ام. چون مي‌دانم انسان اگر جوان باشد و معاصر بايد هر وقت نياز دارد همين جوري به تخت بكوبد. زنش هم كه آن جوري بلند بلند ناله مي‌كند يك چيز كاملا طبيعي است، درست عین ِ خوک کثیف من. یعنی خیالم کاملاً تخت است که این همسایه طبقه‌ی سوم که از بد روزگار همیشه به رأی من احتیاج دارد، هیچ کاری نمی‌تواند علیه من انجام بدهد، حتی اگر یکی دیگر را به جای من پیدا کند و ازش رأی بگیرد و چندتاي ديگر هم پيدا كند و رئیس بستوولسه هم بشود.

من انسان معاصرم. معيارهاي من همه‌ معيارهاي انسان معاصر است. وقتي كه همسايه طبقه‌ي سوم گفت توي خيابان هم دانه ريختن ممنوع است، اگر چه مي‌دانستم كه حرفش درست نيست، با اين همه از خوك کثیف، تنها هم‌کاری که به‌ش اعتماد دارم، پرسيدم. خوک کثیف خیلی هم تمیز است. یک خانم واقعی است. اسمش لیزبت است، اما قرار شده من و نوه‌اش صداش کنیم خوک کثیف. عاشق خوک است. وقتی من می‌بینمش صدای خوک درمی‌آورم، به جای سلام. او هم صدای خوک درمی‌آورد و دستش را دم می‌کند و دوبار تکان می‌دهد.

گفتم درست می‌گویم؟ گفت درسته. همچين قانوني جايي نوشته نشده، اما اگه همسايه‌ها خوك نباشن و برن شكايت كنن، به‌ت اخطار مي‌دهن كه نبايد اين كارو بكني. از نظافت‌چي‌ي ساختمان هم كه پرسيدم گفت من نمي‌دونم چنين قانوني هست يا نه، اما براي من مسئله‌اي نيست، اگه همسايه‌ها اعتراض كردن، بعد راجع به‌ش صحبت مي‌كنيم.

همه چيز به همين سادگي بود. وقتی همسایه طبقه‌ی سوم به این مراکشی‌یه گفته بود باید از دستش شکایت کنی و او گفته بود پنجره‌های مرا باران همیشه می‌شورد، به همان چیزی متوسل شد که من همیشه ازش می‌ترسم.

دروغ!

دورغ علیه السلام که همیشه پیروز می‌شود و فقط هم توی dna‌ی اشرف مخلوقات نوشته شده است و کلمه‌ای ساده است و فقط چهار حرف است اما کاری‌ترین دشنه است که می‌شود بر هر کسی فرود آورد و کارش را ساخت. این هم که قدیمی‌ها گفته‌اند آفتاب پشت ابر نمی‌ماند فقط یک اصطلاح است، اصطلاح هم چیزی است که به کار ادبیات‌چی‌ها می‌خورد، ادبیات هم که یک مشت دروغ است که شازده‌ها می‌نویسند تا جاودانه شوند. فکر می‌کنید چرا شازده احتجاب یک فخری‌ی بی‌چاره را پیدا می‌کند و تبدیلش می‌کند به فخرالنساء؟ برای این که کار دیگری ازش برنمی‌آمد. اگر او هم می‌توانست مثل جد کبیرش هی چشم سهره درمی‌آورد تا ببیند یک سهره که چشم نداشته باشد چه جوری روی یک بادام زمینی نوک می‌زند. چون این کارها ازش برنمی‌آمد یک فخری بدبخت را برمی‌داشت هی فخرالنساء می‌کرد. این هم شد ادبیات؟ خّب فخری‌های بدبخت را که در تمام طول تاریخ به جای فخرالنساء‌‌ها کرده‌اند، این که تازگی ندارد. آدم باید یک چیزی بگوید که تازه‌تر باشد. حالا توی نسخه‌ای که من می‌گویم اصلا این جوری نیست. خیلی هم برعکس این است. تازه شازده هم توش نیست. شازده مرده است. آن فخرالنساء هم مرده است. ماجرا هم بعد از انقلاب شروع می‌شود. از اول تا آخرش یک مراد هست و یک فخرالنساء دیگر که می‌خواهد تحقیق کند ببیند ماجرای اجدادش چی به چی بوده. مراد هم درست همان مراد است که همیشه بوده اما من اسمش را گذاشتم شازده مراد. پاهاش هم شل است. زنش هم همان است که با چادر و چاقچول بود. اما این مراد همچین فخرالنساء را تبدیل به فخری می‌کند که هر کس ببیند می‌گوید دست مریزاد. حالا فکر نکنید مثل این پادوهای سیاسی- فرهنگی به دروغ و دبنگ متوسل می‌شود، نه خیر. شازده‌ی من انسان معاصر است. با گفتن حقیقت و با نیروی فناناپذیر حقیقت این کار را می‌کند. تاریخ اجداد او را برایش توضیح می‌دهد. داستان توده‌ای‌ها را با تمام دروغ و دبنگ‌ و لودادن‌ها و تواب‌سازی‌هاشان توضیح می‌دهد، تمام گند و گًه اکثریت و اقلیت را توی زندان و بیرون زندان جمهوری اسلامی که به تمام وسعت ایران است، توضیح می‌دهد. رهبرهای پیکاری و غیر پیکاری را و گَه زدن‌شان را توضیح می‌دهد. جزء جزء و یکی یکی می‌گوید که چه جوری توی زندان هم از رهبری دست برنداشته بودند و هوادارهای ذلیل‌شده را تبدیل به تواب می‌کردند. تمام گند و گه مجاهدین را از ایران تا توی فرانسه و عراق و مراق توضیح می‌دهد، به‌خصوص روی شست‌شوی مغزی‌ی بچه‌های کوچک تأکید می‌کند. عین مارکس ون سی دو توی فیلم کنوت هامسون گریه می‌کند و می‌گوید بورنه‌نه! بورنه‌نه! بعد فخرالنساء که از تمام اجدادش حالش به هم خورده، خودش با میل خودش تبدیل به فخری می‌شود. اما درست وقتی که او فخری شده و می‌خواهد کنیز مراد و زنش شود، زن مراد که همان فخری است که شازده احتجاب سال‌ها هی او را تبدیل به فخرالنسا‌ء، می‌کرده، خودکشی می‌کند. یعنی دلش نمی‌خواهد خودکشی کند، همه‌اش به دنبال رستگاری می‌گردد، اما رستگاری همان خانه‌ی هانریش بل است که شازده مراد هم بعدها هی به دنبالش می‌گردد و پیدایش نمی‌کند. تا وقتی شازده احتجاب زنده است ماجراهای زندگی‌ی فخری آن قدر سریع اتفاق می‌افتد که انگار چاه زمان هی در او نقب می‌زند. هر وقت شازده کیرش بلند می‌شود او را می‌برد بالا و تبدیلش می‌کند به فخرالنساء و شراب می‌ریزد روی نافش و از دم شومبولش مک می‌زند هم به شراب و هم به شومبولش، بعد همین جوری که هی مک می‌زند به ارگاسم می‌رسد و بیچاره فخری که تازه حشری شده، مجبور می‌شود با ران و کپل شازده جلق بزند. از آن طرف وقتی کار شازده احتجاب تمام می‌شود و فخری برمی‌گردد پیش مراد، چون خیلی فخرالنساء شده و عطر خاندان شازده‌ها را به خود گرفته، کیر مراد هم شق می‌شود. اما از آن جا که مراد از خاندان شازده‌ها متنفر است حتی فخرالنساء به این قشنگی را هم حاضر نیست بکند، این است که یک فصل کتکش می‌زند، لباس‌های فخرالنسایی را از تنش در می‌آورد و لباس فخری را تنش می‌کند و کیرش را که بد جوری شق شده همین جوری کورمال طوری لای پای فخری‌ی بیچاره فرو می‌کند، و طبق معمول آدم‌های حشری چندتا محکم می‌زند به تاقش و فرت فرت فواره می‌زند توش و می‌کشد بیرون. و باز فخری بدبخت می‌ماند و ارگاسمی که اون وسط‌های مجرای نمی‌دونم چی چیش مونده و یک بار هم مجبور می‌شود با کون و کپل مراد جلق بزند. این ستم مضاعف که همه جا هی ازش حرف می‌زنند در واقع ریشه‌ی تاریخیش این جوری است. یعنی این زن بدبخت زن نیست. یک کٌس است که هر کس می‌خواهد توش فرو کند هی او را به فخری یا فخرالنساء تبدیل می‌کند. تا می‌آید احساس کند فخرالنساء است شازده آبش آمده، تا می‌آید احساس کند فخری است مراد توی کٌسش فواره‌ای زده رفته. حالا مسئله این است که تا وقتی شازده احتجاب زنده است فخری یا فخرالنساء دست کم به عنوان یک کٌس وجود دارد، که یکی به‌ش مک بزنه و یکی توش فواره‌اش را علم کند، اما بعد از مرگ او دیگر حتی کٌس هم نیست. چون مراد هم دیگر کیرش بلند نمی‌شود. یعنی وقتی از پشت پنجره می‌دید شازده احتجاب افتاده رو فخری و دارد شومبولش را مک می‌زند، این هم کیرش بلند می‌شد و بعد می‌گرفت و می‌زد به تاق بیچاره، اما حالا که شازده مرده است، دیگر دلیلی برای حشری شدنش وجود ندارد. تازه او فخرالنساء را که می‌دید حشری می‌شد، حالا فقط یک فخری داشت که همه‌اش بوی پیازداغ و کشک بادمجان می‌داد و این جور چیزها، و مراد هم چون در مورد مسائل جنسی انسان معاصر نبود، این جور بوها نمی‌توانست کیرش را بلند کند.

شازده گفت بابا شازده احتجاب این مطلق که از مال من قشنگ‌تره.

همه خندیدند. گفتم بخندند تا ماتحت‌شان پاره شود.

شازده گفت همین را هم تا ننویسی وجود ندارد مطلق. باید بنشینی و به همین‌ها یک نظمی بدهی. هر چیزی توی یک نظام، توی یک ساختمان شکل می‌گیرد.

گفتم جناب آقای گلشیری، من اساساً مخالف هر نظم و هر نوع ساختمان‌ام. ساختمان یا می‌شود اسلام یا می‌شود کمونیسم. این هم که می‌گویم مستند است.

گفت حتی ساختارشکنی هم دارای ساخته، مطلق جان.

گفتم من مطلق نیستم، نسبیت نیستم، آقای زمان و خانم زمان نیستم جناب آقای گلشیری. اسم من خیلی واضح و مشخص است. من امیر ابن گلنار، زاده‌ی زینب خراسانی هستم.

شازده گفت ما با هم رفیقیم عزیزم.

گفتم رفاقت به جای خودش. من انسان معاصرم. می‌دانم که خدا مرده است. نویسنده مرده است. هرکس برای خودش نویسنده است. هر کس داستان خودش را روایت می‌کند. هر کس به شیوه‌ی خودش. یکی می‌نویسد چاپ می‌کند. یکی می‌گوید و می‌رود. هیچ کس هم بر هیچ کس برتری ندارد. فخرالنساء من هم مثل مال شما نیست. همین جوری بدون عقد و مقد و این حرف‌ها به شیوه‌ی انسان معاصر با او زندگی می‌کند و شازده مراد، تاریخ اجداد فخرالنساء را می‌گوید و فخرالنساء می‌نویسد. بعد از آن‌جا که قرار نبوده داستان و ادبیات خلق کند، با همان بی‌سوادی هم کارش پیش می‌رود. چون برای گفتن حقیقت لازم نیست آدم باسواد باشد. می‌گویید نه به نویسندگان وبلاگ‌ها رجوع کنید. این‌ها حتی بی‌سوادترین‌شان حقیقتی را که می‌گوید خیلی حقیقی‌تر است از نویسندگانی که هی داستان می‌سازند و شعر می‌گویند و مثلا ادبیات خلق می‌کنند. ادبیات که به درد انسان معاصر نمی‌خورد. ادبیات مال وقتی بود که یارو می‌خواست یک ببر را بکشد و زورش نمی‌رسید، این جوری با ساختن ادبیات به اون ببره پیروز می‌شد. حالا دوران این حرف‌ها نیست. نه ببر در میان است نه پلنگ. یک جمهوری اسلامی هست که دشمن انسان و ببر و پلنگ با هم است. بیست و چند سال است که هر موجودی را تبدیل می‌کند به سگ. پیر و جوان هم حالیش نیست. این بنده خدا پورزند چند سالش است؟ دم مرگ است اما چون هنوز آدم است، می‌خواهد هر طور شده، حتی یک روز مانده به مرگ، تبدیلش کند به سگ ِ بدبخت و ترسوی جان.

این‌ها را شازده با همان بی‌سوادیش توضیح می‌دهد. بعد، چون یک عده از همان نوه، نبیره‌های جد کبیر و این‌ها، همین آخوندهایی هستند که حالا جزو سردمداران جمهوری اسلامی هستند، به‌شان برمی‌خورد و با شازده دشمن می‌شوند و براش هی پاپوش می‌دوزند. اول می‌خواهند بفرستندش ارمنستان و با ماشین بیندازندش توی دره، اما شازده دست‌شان را می‌خواند، و خودش را می‌زند به مریضی. بعد فرج سرکوهی را می‌گیرند و دو سه‌تا چک به‌ش می‌زنند و او هم چون آدم معاصر است و اهل چک خوردن نیست، می‌گوید نزنید، نزنید، هر کاری بگین می‌کنم. می‌گویند خیلی خب، باید بشینی اعتراف کنی. می‌گوید چیزی نیست که اعتراف کنم. می‌گویند یک چیزی بساز و به‌ش اعتراف کن. ما با تو کاری نداریم، می‌خواهیم این شازده و دور و بری‌هاشو ترتیب بدیم. فرج هم خیالش راحت می‌شود، اما وقتی می‌خواهد اعتراف کند، چون ترسیده و هول شده، به جای این که راجع به شازده چیزی بگوید، از دور و بری‌های شازده می‌گوید. بعد نه این که هول شده بوده، به جای این که یک مشت دروغ بگوید، یک مشت حقیقت می‌گوید. آن‌ها هم می‌روند چندتا از دور و بری‌های شازده را ترتیب می‌دهند. یکی‌شان را یک بطر

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

عرق تزریق می‌کنند توی قلبش و بطری خالیش را می‌گذارند توی جیبش. یکی‌شان را می‌روند توی خانه‌اش تکه تکه‌اش می‌کنند و دست وپاش را از در و دیوار خانه‌اش آویزان می‌کنند. دوتاشان را می‌برند توی بیابان و عین فیلم دوازده مرد خبیث می‌بندند به یک ماشین که یعنی اسب است و این قدر توی بیابان گاز می‌دهند تا آش و لاش می‌شوند. خلاصه همین جوری ترتیب دور و بری‌های شازده را می‌دهند، اما وقتی می‌رسند به خود ِ شازده می‌بینند فرج چیزی ندارد که بگوید. چون چیزی نداشته بیچاره. چیزها همه‌اش پیش شازده بوده که گفته بوده و فخرالنساء هم نوشته بوده. این هر چیزی را که شروع می‌کند بگوید، می‌گویند این را که خود شازده گفته. خیلی چیزها را هم که می‌گوید، می‌گویند این که راجع به خاندان خودِ ماست. بعد فرج بیچاره نمی‌دانسته چه خاکی به سر کند. نوه نبیره‌های جد کبیر هم همین طور. بالاخره می‌گویند یک چیزی بساز تا ما بتونیم ترتیب این شازده رو بدیم. به دوربین‌چی‌هاشان هم می‌گویند بیایید فیلم بگیرید که ماجرا خیلی دقیق و مستند باشد. اما وقتی که دارند فیلم می‌گیرند، چون خودشان می‌فهمند که این‌ها که فرج دارد می‌گوید همه‌اش دروغ است، عصبانی می‌شوند و دوتا دیگر چک می‌زنند توی صورتش و می‌گویند اگر دروغ به درد بخوری نگویی، همین‌جا به دارت می‌زنیم. بیچاره فرج هم باز تلاش می‌کند یک کمی دروغ راجع به شازده و مناسباتش با فخری و دیگران بگوید، اما باز هم دروغ‌هاش، دروغ‌تر از قبل می‌شود و نوه نبیره‌های جد کبیر و این‌ها ناراحت می‌شوند. این دفعه یکی از آن گردن‌کلفت‌ها را می‌آورند سراغش. یارو می‌گوید می‌دونی من کی هستم؟ به من می‌گن حاج داود رحمانی. من کاری کردم که چپ و راست و کج و کوله و سلطنت‌طلب و مجاهد، توی زندون عمومی همه انفرادی زندگی کنن و تازه بعدش هم که از زندان رفتن بیرون، چه توی ایران چه توی خارج هم‌چنان به انفرادی زندگی کردن‌شون ادامه بدن. حالا چی می‌گی؟ فرج می‌گه هر چی شما بگین حاج آقا. حاج رحمانی‌ که می‌دونه کسی که حاضر بشود هر چی او می‌خواهد، بگوید، از همین اولش دارد دروغ می‌گوید، بدون این که عصانی بشود، خیلی خون‌سرد عصبانی می‌شود و عین ِ طبق معمولش، کسی را که جلوش نشسته می‌گیرد زیر مشت و لگد. فرج سرکوهی اولش هی داد می‌زند حاجی جون، نزن! نوکرتم به مولا! اما وقتی می‌بیند او دست بردار نیست، همین جوری زیر مشت و لگد او می‌ماند و جیک هم نمی‌زند. مسئله این است که تا این لحظه از کتک خوردن می‌ترسیده، حالا که حسابی زیر مشت و لگد افتاده، ناگهان متوجه می‌شود که کتک خوردن ترس ندارد.

بعد یک دفعه فلسفه‌ی تناسخ وارد داستان می‌شود و فرج سرکوهی که تا آن لحظه یک آدم بزدل است تغییر می‌کند. اما تناسخ توی داستان من مثل این رمان ارکسترهای چوبی نیست، که یک آدم سگ بشود. خیلی هم برعکس است. یعنی این فرج سرکوهی که تا این لحظه عین ِ سگ ِ جان از نگاه آدم هم می‌ترسد، ناگهان تعالی پیدا می‌کند و به انسان معاصر تبدیل می‌شود. یعنی سگ شدن در واقع اصلا ربطی به تناسخ ندارد، سگ شدن جزو اصول اسلامی است. تازه توی این اصول اسلامی هیچ کس به خواست خودش سگ نمی‌شود. اگر آدمی نباشی که از تو می‌خواهند سگت می‌کنند. سگ کردن هم با سگ شدن فرق می‌کند.

من انسان معاصرم.

من مستند حرف می‌زنم.

فقط در نظامی با اصول جمهوری اسلامی است که آدم‌ها تبدیل می‌شوند به سگ. اصلاً لازم نیست به مرایی کافر رجوع کنید، از هر توابی که بپرسید این را تأیید می‌کند. تازه تواب‌ هم نه ازهر ایرانی که بپرسید، حتی اگر مسلمانی معاصر باشد، این را تأیید می‌کنند. نکیر و منکر هم که خانم دانشور گفته است، مال ادبیات اسلامی است. برای همین گفته این ارکسترهای چوبی از بوف کور هم بهتر است. چون که بوف کور تناسخ‌اش واقعی و غیر اسلامی است و خانم دانشور هم از آن‌جا که زنی مسلمان است، ترجیح می‌دهد که تناسخ هم اگر توی داستانی هست، از نوع اسلامی‌اش باشد. برای همین از من ناراحت شده بود. یعنی آن یارو پاکستانی‌- افغانی- ایرانی‌یه گفت خانم دانشور گفته این تناسخ‌اش از بوف کور هم بهتره. من هم که اهل تعارف نیستم گفتم بی‌خود گفته. گفت مطلق جان خانم دانشور را که خودت قبول داشتی. گفتم هنوز هم قبول دارم. رمان نویسی‌ی ایران است و یک سووشون. تنها رمانی است که یک دوره از تاریخ معاصر ایران را قشنگ تصویر کرده است. گفت خب سووشون که خودش رمان اسلامی است. گفتم اولاً که سووشون برمی‌گردد به داستان سیاوش که قبل از اسلام وجود داشته، دوماً آن روزها که سووشون نوشته شده است اسلام معناش این نبود. انسان معاصر باید با زمانه پیش برود. امروز این حرفش در مورد ارکسترهای چوبی مزخرف است. یک دفعه دیدم خانم دانشور با صورتی که چین و چروکش یادآور تاریخ معاصر و غیر معاصر است، با همان لهجه‌ی شیرین و مهربان شیرازیش گفت من مزخرف می‌گم آقای مطلق؟

دستم را دراز کردم. دستش را دو دستی توی دست‌هام گرفتم. گفتم خانم شما افتخار آن خاک قحبه‌ای! شما نباید به حرف این پادوهای سیاسی- فرهنگی گوش کنید. این‌ها کبوتر را موش می‌کنند؛ این‌ها شازده را که یک موش می‌ارزید به سرتاپای یک ایل‌شان، سفیر فرهنگی جمهوری اسلامی می‌کنند، مرایی کافر را وزیر سمت چپش، اسماعیل خویی را گوسفند می‌کنند این‌ها. این‌ها یک جمله از وسط جمله‌های آدم درمی‌آورند و برای آدم پاپوش می‌سازند. گفتم من انسان معاصرم خانم. من مستند حرف می‌زنم. برای تک تک حرف‌هام من سند دارم. اما این‌ها دروغ و دبنگ‌اند. هیچ‌کدام‌شان نمی‌آید به تو بگوید که من همیشه دست بزرگان را دودستی توی دست می‌گیرم، اما کافی است عین ِ یک انسان معاصر بحث کنم، آن وقت یک جمله از بین جمله‌هام درمی‌آورند می‌گذارند جلو تو، یک نعلین خمینی هم کنار آن. گفتم من برای همین یارو پاکستانی-افغانی- ایرانی‌یه یک ساعت از ارکسترهای چوبی حرف زدم و از شووشون و جای خالی سلوچ. گفتم من همه چیز را با هم توضیح می‌دهم. این که سیزده بار آن را نوشته‌اید، یا آن شصت صفحه‌ای که توی ارشاد اسلامی شاه سانسور شده. من حقیقت را می‌گویم خانم. می‌گویم اگربخواهی روستاهای ایران را بشناسی باید بروی سراغ دولت‌آبادی، دستش، را دودستی توی دست بگیری، اما از آن طرف می‌گویم که وقتی می‌گو.ید من با خونم می‌نویسم دارد عین سگ دروغ می‌گوید و اگر کسی بوده باشد که با خونش نوشته باشد شازده بوده یا سعیدی سیرجانی و محمد مختاری. همه‌ی این‌ها هم مستند است، شما هم که خودت به تنهایی هشتاد و چند سال تاریخ معاصر ایران هستی و به اسناد من نیاز نداری.

گفتم خانم دانشور من از بس دروغ و دبنگ دیده‌ام، الان یک سال است که اصلا رفته‌ام توی دنیای حیوانات. اصلا من معتقد شده‌ام که اشرف مخلوقات همین پرنده‌ها و سگ‌ها و گربه‌ها هستند. هر روز به سگ ِ جان سلام می‌کنم، حتی اگر سگ جان همان سگ ارکسترهای چوبی هم باشد، فرقی نمی‌کند. مهم این است که امروز آدم نیست. من الان مدت‌هاست که هر روز به سهره‌ها صبح به خیر می‌گویم، دلم به بال بای کبوترها خوش است و به نشستن‌شان پشت پنجره، صبح‌ها ساعت چهار با آواز سول‌سورت مدیتیشن می‌کنم خانم. اما این‌ها همین را هم می‌خواهند از من بگیرند.

گفتم دروغ جهان را قبضه کرده‌ است خانم.

جمهوری اسلامی جهان را قبضه کرده است.

گفتم من نه ضد اسلام تو هستم نه ضد مارکسیسم شازده، نه ضد عرفان مولوی. من انسان معاصرم. انسان معاصر اصلا این چیزها براش مهم نیست. انسان معاصر موجود مفلوکی است که به دنبال رستگاری است. این رستگاری به هر نامی که شکل بگیرد من با آن موافقم. اسلام باشد، مارکسیسم باشد، عرفان مولوی باشد. اما همه‌اش دروغ است. همه‌اش کاسبی است. این جمهوری اسلامی دنیا را دروغ کرده. بعد، من نمی‌فهمم شما چه طور هنوز مسلمان مانده‌اید؟ من، من، دست بزرگان را همیشه دو دستی توی دست می‌گیرم، اما در عین حال بدون رودربایستی می‌گویم من، من، من، این خدای شما را گاییدم خانم که طرفدار دروغ و تزویر است!

ديري دادا، ديري دادا.

تو نيابد كه بشيني، بعدش اون وخ واسه فردا كه نيومده يعني، اين جوري هي خودتو اون جوري كني. چون كه هيشكي نمي‌تونه كه بتونه که بدونه فرداي اون چه جور شکله مثلاً. امماكن وختي تازه فردا اومد، بعدش اون وخ تو ديدي فردا شده، بعدش اون وخ كفتراتم اومدن، اگه كه تو نتونستي که بتونی که به اون كفترا دونه هی بدي، تازه اون وخ اگه خواستي مي‌تونی هي بشيني گريه و بعدش یه کمی زاري كني. امماكن تو كه نمي‌توني که بتوني كه بدوني اصلا فردا چي جور شكلي‌ می‌شه، يا اين كه اون وخ چه جوري ‌يه دونه فردا مي‌تونه یعنی باشه. شايدش وختي كه خوابيدي یه وختی تو خودت مرده شدي، بعدش اون وخ، يعني وختي كه خودت مرده شدي، نمي‌توني كه بتوني كه ببيني چي ‌شده. تو حالا بايد فقط بلند بشي، براي ديري دادات هليم خوشگل بپزي. ديگه پاشو، يالله! زودي برو! فردا خيلي تازه باز بيش‌تر اون مي‌خواد كه يخ‌بندي بشه، تازه برف‌ام بعدش اون وخ شایدش بخواد بیاد. ديگه پاشو، زود باش! امماكن يادت باشه توي هليم، خيلي بازم بيش‌تر از اون بايد مارگارين كني. يه هليمي كه بدون مارگارين اون باشه، ما هيچ جوري اصلا، هيچ وخ، يعني که دوستش نداريم.

دنبالک:
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/6920

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'فصلی از رمان تا سول سورت دوباره بخواند (2)، ثبت روایت از اکبر سردوزامی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016