از مدنيت اسلامی تا شهروندی ايرانی، جمعهگردیهای اسماعيل نوریعلا
در انقلاب اسلامی، شهرهای ايران به تصرف روستائيان به شهر آمده در آمدند و طبقهء متوسط شهری يا مجبور به ترک وطن شد، و يا ماند و در دق مرگیِ بلند و بیصدای خود به سرنوشتی دردناک تن سپرد. روستائيان خمينی گروه گروه بچههای شهریِ کمونيست و فدائی و مجاهد و ملی را به گلوله بستند، به دختران شهريان تجاوز کردند، و در ويرانی آنچه که "روحانيتِ" نشسته در قدرت با صفت "طاغوتی" معين میکرد از هيچ کاری فروگذار نکردند. و آنچه اين ماشين کشندهی زندگی شهری را روغنکاری میکرد همچنان پول نفت بود که اکنون در دست آقاها و آقازادهها میگشت و آنان را از هرچه سواد و تخصص بینياز میکرد
esmail@nooriala.com
واژهء «شهر» را فرهنگستان زمان رضاشاه در برابر city ی فرنگی گذاشت؛ همان واژه ای که civilization, civic, civil و... از مشتقات آنند. فرهنگستان از همين معادله هم بود که واژه های شهرداری و شهربانی را ساخت، اما توجه نکرد که در ساير کاربردهای اين واژه، قانونگزاران نشسته در مجلس از واژه هائی عربی استفاده کرده اند. مثلاً، از مشروطه ببعد نام ترکيبی civil codes به صورت «قوانين مدنی» ترجمه شده بود، چرا که نويسندگان پيش از مشروطه در برابر city نه از «شهر» که از «مدينه» استفاده کرده بودند؛ يعنی واژه ای که ريشه در «دين» عربی داشت و هيچگونه ارتباطی بين آن با مفهوم يونانی ـ اروپائی ِ city برقرار نبود. آنها بجای «شهريت» هم از واژهء «مدنيت» استفاده کرده و بجای، مثلاً، «شهرزيستاری» از «تمدن» سود جسته بودند.
اما، شايد بخاطر تازگی استفادهء اخيرش در زبان فارسی، مظلوم ترين اين برگردان ها تعبير «جامعهء مدنی» است (در برابر civil society) که، در مقايسه با تعبير محتمل تر «جامعهء شهروندی»، طعم و مزه ای سخت ناهنجار دارد و موجب می شود که مرکزيت بنيادين «شهر مداری» در معنارسانی ِ آن گم و گور شود، آنگونه که گوينده و نويسنده می تواند از جامعهء مدنی بگويد اما مبانی فرهنگ شهری زيستی را ملحوظ ندارد.
و اين غفلت وقتی پا در حوزهء نظريه پردازی اجتماعی و سياسی می گذارد می تواند به عواقب وخيمی بيانجامد. اجازه دهيد که اين «قاعده» را در رابطه با روند «آلترناتيو سازی»، که موضوع اصلی نوشته های چند هفتهء اخير من بوده است، واکاوی کنم. چرا که منتقدان نظر من، در استدلالات خود به عبارت «جامعهء مدنی» اشاره دارند. در اين چند مقاله من کوشيده ام تا نشان دهم که چرا، برای ايجاد آلترناتيوی سکولار در برابر حکومت اسلامی بايد از دورترين نقطهء دسترس آن (که «خارج کشور» نام دارد) شروع کرد. اما برخی از نويسندگان اصلاح طلب معاصر، در مقابل نظر فوق، بر اين اعتقادند که:
(نمی توان بر اساس «تجربه های تاريخی» دست به نظريه پردازی در مورد «جامعهء کنونی» ايران زد. چرا که، تفاوت کنونی جامعهء ايران با جامعهء ـ مثلاً ـ دوران پيش از انقلاب ۵۷، در آن است که اکنون ايران دارای «جامعه ای مدنی» است حال آنکه، در هيچ يک از دوران های مبارزاتی صد سال اخير ـ از مشروطه و نهضت ملی نفت گرفته تا انقلاب ۵۷ ـ، چنين جامعه ای وجود نداشته است. و همين «تفاوت» موجب می شود تا احکام مستخرجه از شواهد تاريخی به درد تبيين وضع فعلی و تعيين روندهای مبارزاتی و الزامات سياسی اين مبارزه نخورد.) [پايان جمع بندی من از سخنان ايشان].
اين نويسندگان، در واقع، تاريخ ما را به دو بخش می کنند: قبل از خاتمی و بعد از خاتمی. و اتفاقاً يکی از آنان است که، در پاسخ احتجاجات نظری من، می نويسد: «جامعهء ايران تقريباً تا ۱۳۷۴ فاقد نهادهای مدنی و نهادهای حزبی بود. با روی کار آمدن خاتمی در سال ۱۳۷۶ (۱۹۹۷) نهادهای مدنی، تشکلهای سياسی، و احزاب سياسی با سرعت بسيار شکل گرفتند و از طرف دولت شديداً حمايت مالی میشدند. شکلگيری جامعهی مدنی در ايران يک فرآيند خونين و پيچيده بود. از يک سو مقاومتِ تشکلها و احزاب سنتی عليه حکومت اسلامی، مقاومت شهروندان و به ويژه جوانان از طريق نافرمانیهای مدنی، گرايش شديد ضدمذهبی ولی خرافی در ميان مردم، گسترش ماهوارهها و اينترنت و تأثيرات مستقيم جهانی شدن. به سخن ديگر، مستقل از اراده و شعور حاکمان اسلامی (روحانی و غيرروحانی) در ايران مبانی يک جامعهی مدنی، که تا اندازهای خصوصيات و کيفيات جوامع پيشرو سرمايهداری را داشت، شکل گرفت... آقای نوریعلا به اين تفاوت، يعنی تفاوت جامعهی مدنی و جامعهی تودهای، توجه نکرده است: در جوامع مدنی آلترناتيو سازی، يا انقلاب، به شکل کلاسيک صورت نمیگيرد. همهء نمونههايی که آقای نوریعلا از تاريخ آورده است، مربوط به جوامع غيرمدنی است، يعنی بين قدرت و شهروندان، نهادهای واسطه وجود ندارد. به همين دليل انقلابات و آلترناتيوها از يک سو، عمدتاً در "خارج" ساماندهی میشدند و از سوی ديگر برای تحقق خود به نيروی قهر نيازمند بودند».(۱)
اما آيا براستی جامعهء کنونی ايران، نسبت به گذشته، «جامعه ای مدنی» است، و جامعهء پيش از سال ۷۶ يا ۵۷ «جامعه ای توده ای» بوده است؟ و در يافتن پاسخی به اين پرسش است که بايد به گوهر دقيق مفهوم «شهرزيستی» در مفهوم «جامعهء مدنی» توجه کرد.
***
چهل و پنج سال پيش، دو ـ سه سالی گذشته از آغاز اجرای اصلاحات ارضی، وقتی تازه بعنوان مترجم انگليسی در سازمان برنامه استخدام شده بودم، يکی از نخستين سندهائی که برای ترجمه از فارسی به انگليسی به دستم دادند جزوه ای بود تهيه شده برای کارشناسان اعزامی سازمان ملل که اهداف برنامه های عمرانی ايران را توضيح می داد. يادم است که در مورد يکی از اين «اهداف» گفته شده بود که (نقل به مضمون) «در حال حاضر ترکيب جمعيت ايران حدوداً ۲۵% شهرنشين و ۷۵% روستا نشين است و برنامه های پنج سالهء عمرانی قصد دارند اين اعداد را در طی بيست سال آينده جابجا کنند؛ يعنی در سال ۱۳۶۵ تعداد شهرنشينان به ۷۵% برسد».
آشکار است که برنامه ريزان برای اين هدف خود دلايلی نيز داشتند که پرداختن به آنها از حوصلهء اين مقاله خارج است اما آنچه در آن روزگار توجه مرا بخود جلب کردن فقدان هرگونه تعريفی از «شهرنشينی» در اين سند بود. يعنی، احساس می کردم که هر چه مفهوم «روستانشينی» روشن و واضح است، در مورد «شهرنشينی» ابهام وجود دارد. روستائی در روستای خود کار و معيشت و فرهنگ خاص خويش را دارد و يک غيرروستائی که به روستا می رود (حتی اگر بخواهد بفيهء عمر را در آن بگذراند) در همهء اين موارد دارای ويژگی های ديگری است و عاقبت هم بيش از آنکه خود مقهور فرهنگ و آداب و باورهای روستائيان شود گسستگی های مختلفی را در زندگی آنان می آفريند؛ درست همانگونه که «سرباز گيری ِ» اجباری از روستاها دارای نتايج عميقی برای اين اجتماعات کوچک و فروبسته است.
می خواهم بگويم که توصيف نقاشانه / جامعه شناسانهء زندگی روستائی کار سخت و پيچيده ای نيست. اما آيا همين امر در مورد «شهرنشينی» هم صادق است؟ آيا يک روستائی (با همهء معصوميت های رمانتيک و شرافت های رئاليسم اجتماعی اش) وقتی که بهر دليلی از روستا کنده شده و به شهر می آيد می تواند بزودی «شهرنشين» و «شهری» خوانده شود؟ و چه ضوابطی بايد مورد نظر قرار گيرد تا مجريان برنامه های عمرانی بتوانند ترکيب جمعيتی يک کشور را وارونه کرده و پنجاه درصد از روستائيان را شهری کنند تا هدف ۷۵% به ۲۵% آنها تحقق يابد، بدون آنکه آب از آب تکان بخورد؟
و بيست سال بعد، در سال ۱۳۶۵ ، وقتی که هنوز کارمند سازمان برنامه ای افتاده در دست انقلابيون بودم، به چشم خود ديدم که پيش بينی های برنامه ريزان ايران، بصورت فاجعه آميزی اما، تحقق يافته است؛ آنگونه که در يک «مشاهدهء گذرا» ی خيابان ها و ميادين شهرهای ايران می شد ديد که جمعيت شهری کاملاً قيافه ای روستائی بخود گرفته است!
کسانی که دههء ماقبل انقلاب را بخاطر دارند می توانند شهادت دهند که چگونه روز به روز روستاهای ايران از جمعيت خالی می شد و شهرهايش از تازه آمدگان متورم می گشت. تعداد حاشيه نشينان، زاغه نشينان، ساکنان حلبی آبادها، کارگران نامتخصص، شاغلان به کارهائی همچون فالگيری و رمالی، و نيز خيل گدايان و آوارگان هر روز بيشتر می شد.
بدينسان، جمعيت کشور، در ظرف بيست سالهء مورد نظر برنامه ريزان، کاملاً «جابجا» شده بود. اما آيا براستی می شد اين جابجائی جمعيتی را به حساب «موفقيت» آن برنامه ريزان (يا آمران شان) هم گذاشت؟ يا اتفاقاً اجرای برنامه های ناسنجيدهء آنان (که منطق را با ارادهء آمران شان تاخت زده بودند) موجب شده بود که فاجعه ای انسانی تحقق پيدا کند؟
«اصلاحات» ارضی ِ موسوم به «انقلاب سفيد»، با اين که نظام ارباب و رعيتی کهن را درهمريخته بود، و اين کار بصورتی بالقوه می توانست برای جامعه مثبت باشد، از آنجا که نتوانسته بود نظم جديد و کارآمدی را جانشين نظام ارباب و رعيتی کند، روستائيان صاحب زمين شده را بی سرمايه و مديريت رها کرده بود. قنات ها بدون لابروبی مانده و بذر لازم در دسترس روستائيان نبود. و، در عين حال، آنها بابت زمينی که صاحب شده بودند اما امکان کشت و کار بر آن را نداشتند، بايد اقساط بانک را نيز می پرداختند.
اين سکه روی ديگری هم داشت. در آن سوی ديگر، پول هنگفت نفتی که در دههء هفتاد نصيب ايران شد شهرها را به جنگل های ساختمانی ِ رنگارنگی تبديل کرد که در آن بازار واردات انواع کالاهای صنعتی و کشاورزی سخت رونق داشت؛ آنگونه که توليدات داخلی کشاورزی ديگر در رقابت با وارادت خارجی صرف نمی کردند و هر روستائی، اگر به شهر می آمد، می توانست چندين برابر درآمد خود از راه کشاورزی را بدست آورد. در واقع، برنامه ريزی نادرست موجب پيدايش جاذبه های اقتصادی شهری در برابر سخت شدن زندگی در دهات شده بود و همين وضعيت بصورت مهمترين عامل جابجائی جمعيت در ايران عمل می کرد.
و جمعيت تازه از راه رسيده، بی آنکه هيچگونه پيوندی با زندگی شهری داشته باشد، تنها می توانست در مساجد و تکايا و امامزاده ها رنگ و بوئی از زندگی گذشتهء روستائی خود را بازسازی کند. زبان اين مکان با زبان او آشناتر بود تا زبان دبستان ها و دبيرستان ها و دانشکده های شهری.
در عين حال، او که برای کار به شهر آمده بود، بصورتی تدريجی اما گريزناپذير، با اندرونهء زندگی شهريان نيز آشنا می شد. او گاه عمله ای ساده بود که ديوار ويلائی را بالا می برد و گاه باغبانی که گل و گياه خانه ای اربابی را وجين می کرد و آب می داد. زنش گاه کلفت خانه ای پر زرق و برق بود و گاه پرستار کودکان متنعم خانواده ای که پولش از پارو بالا می رفت. و اين، همچون چراغی که تاريکی ها را می زدايد و اشياء و آدم ها و روابط شان را آشکار می کند، رفته رفته او را متوجه فقر و محروميت عميق خويش می کرد.
اين داستان البته بعد ديگری هم داشت: عصر انقلاب ارتباطات نيز فرا رسيده بود و جهان می رفت تا، در گفتهء جامعه شناس کانادائی، مارشال مک لوهان، خود به دهکده ای کوچک تبديل شود که از يک سرش تا سر ديگرش را می شد به روزی پيمود. راديو و تلويزيون در همان زاغه ها و حلبی آبادها برای روستائيان شهرنشين شده خبر از انواع زندگی ها و رفتارها و باورهائی داشتند که با آموزه ها و ارزش های فرهنگی آنان در تضاد بود و، بدينسان، همانگونه که شهرها لبالب از روستائيان می شدند، خشمی فرو خفته نيز در فضاهای داخلی و حاشيه ای شهرها می لوليد و خود را آمادهء انفجاری مهيب می کرد.
***
اما شهرنشينان اصلی، غوطه ور در رونق اقتصادی حاصل از درآمد نفتی که در کشور پخش شده بود، و ايستاده بر آستانهء دورانی که مديران مملکت آن را «تمدن بزرگ» می ناميدند، و خشمگين از رفتارهای متکبرانهء «خدايگانی» که خود را تنها متفکر و تصميم گير کشور می دانست، و بر اساس درسی که در دانشگاه های داخل و خارج خوانده ارزش هائی که در جهان آزاد برقرار يافته بودند، رفته رفته، زمزمهء آزاديخواهی و داشتن حق شرکت در سرنوشت کشور را سر می دادند.
می توان مجسم کرد که در آن زمان سدی نامرئی دو سوی يک درهء بزرگ را از هم جدا می کرد. در اين سو، کنار رودخانه ای که از سد بسوی دشتی می رفت که «شهر» نام داشت، «شهريان» سودای آزادی و استقلال را در سر و دل می پروراندند اما، در آن سوی سد، آب های خشم آلودزدهء آمده از کوه های از بی عدالتی، جهل، خرافات، و اعتراض به زندگی های سنتی از دست رفته، بتدريج بر روی هم تلنبار می شدند. و کافی بود تا در اين «سد» رخنه ای ايجاد شود تا کل سد فرو بپاشد و سيلابی بی امان همهء سازه های شهريان را در هم بکوبد.
و اين رخنه را خود شهريان با آغاز تظاهرات آزاديخواهانه شان در سد نامرئی ايجاد کردند. اگر به دو سال ۱۳۵۶ و ۵۷ برگرديم و تظاهرات آن سال ها را بياد آوريم متوجه می شويم که چگونه ترکيب جمعيتی معترضان شرکت کننده در تظاهرات به سرعت شکل و رنگ عوض می کرد. کافی است ده شب شعر انستيتو گوته را (که از آنها بعنوان آغاز جنبش اعتراضی نام می برند) با نماز عيد فطر سال بعد مقايسه کنيم تا همهء تفاوت های ظاهری و باطنی مربوط به ترکيبات جمعيتی را يکجا در کار ببينيم.
آيا براستی تفاوت طرفداران دکتر بختيار و آيت الله خمينی (اگر تعداد فريب خوردگان و مجذوبان و خائنان و بيگانه صفتان را کنار بگذاريم) خود نشان از جابجائی ترکيب جمعيتی در ايران ندارد؟ آيا نه اينکه برنامه ريزی بی پايه و ريشه، که موجب جابجائی خطرناک ترکيب جمعيتی در ايران شده بود، براحتی برای مرتجع ترين و فريب کارترين ايرانی نشسته در «نوفلوشاتو» لشگری فراهم نساخته بود، که بی اعتناء به «استقلال، آزادی...» (که شعار شهريان بود)، يک نفس ورد «جمهوری اسلامی» را تکرار می کرد و درکی از استقلال و آزادی نداشت؟
آنکه زبان و فرهنگ و علائق اين تودهء روستائی و حاشيه نشين شدهء شهری را می دانست و می فهميد همان آخوند عمامه سياهی بود که، به شهادت صديق ترين مردان روزگارمان که در گذشته او را ديده و با او همسخن شده بودند، تصميم گرفته بود تا حتی طرز حرف زدن يک آيت الله شهری را کناری نهاده و طرز سخنی دهاتی را برای خود برگزيند و تعمداً آنگونه سخن گويد که در دل روستائيان شهری شده بنشيند.
تا آيت الله خمينی زنده بود اين لشگر نيز در اختيارش قرار داشت. او آنها را در کميته ها و سپاه پاسداران و بسيج بکار گرفت، يا به سودای بهشتی که پس از شهادت نصيب آنان می شد به جنگ شان فرستاد، و يا از آنان گروه های لباس شخصی و حزب اللهی و چماقدار آفريد.
در واقع، در انقلاب اسلامی، شهرهای ايران به تصرف روستائيان به شهر آمده اش در آمدند و طبقهء متوسط شهری يا مجبور به ترک وطن شد، و يا ماند و در دق مرگی ِ بلند و بيصدای خود به سرنوشتی دردناک تن سپرد.
روستائيان خمينی گروه گروه بچه های شهری ِ کمونيست و فدائی و مجاهد و ملی را به گلوله بستند، به دختران شهريان تجاوز کردند، و در ويرانی آنچه که «روحانيت ِ» نشسته در قدرت با صفت «طاغوتی» معين می کرد از هيچ کاری فروگذار نکردند.
و آنچه اين ماشين کشندهء زندگی شهری را روغنکاری می کرد همچنان پول نفت بود که اکنون در دست آقاها و آقازاده ها می گشت و آنان را از هرچه سواد و تخصص بی نياز می کرد. امام روستائی صفت شان اقتصاد را از آن خر دانسته و تعهد را برتر از تخصص خواسته بود. و آنها دانشگاه ها را تعطيل، هنرها را معوج، و ديوانسالاری را استراحتگاه نوآمدگان، و کشور را از «ميکرب زندگی شهری» يکسره «پاک سازی» کردند.
خوب بياد دارم که يکبار هاشمی رفسنجانی، در يکی از آن نماز جمعه های اوائل جنگ، هنگامی که از «دست آوردهای انقلاب اسلامی» می گفت، بعنوان مثال اظهار می داشت که اکنون تهران بسيار به قم شبيه شده است و عدالت اسلامی تفاوت ها را از ميان شهرهای ما برداشته است. اين نگاه يک آخوند تربيت شده در قم بود. اما نيروهای آمرهء کشور دوست داشتند، اگر بتوانند، از اين هم پيش تر رفته و تفاوت بين شهر و روستا را نيز، به نفع روستا البته، براندازند. من اين را در جائی ديگر نيز ديده بودم؛ در عربستان سعودی، که پول نفت موجب رونق برج سازی مدرن شده بود اما اعراب ساکن در اين ساختمان ها همچنان همانگونه می زيستند که در واحه های بيابانی خويش.
نيز به ياد دارم که يکبار کسی کنجکاوانه از من پرسيد که چرا نام همهء گردانندگان کشور يکسره غريب و ناآشنا شده است؟ چرا ما قبلاً اسم هائی چون «دوز دوزانی» و «شمقدری» را نمی شنيديم؟ و بنظر من، مطالعه ای در ريشه شناسی نام اعضاء ديوانسالاری کنونی مملکت بخوبی پيوندهای معيشتی جمعيت بقدرت رسيده را با روستاهای دور دست کشور نشان خواهد داد.
***
اما، آنچه مهم است درک روند اين «پاک سازی» شهری است؛ ماشينی که هنوز هم يک دم نياسوده است و هر روز هر که را از «خودی» ها نيز که «خوی شهری» بگيرد در خود فرو می بلعد و تصفيه می کند. توجه کنيد که در اينجا سخن از تحقير آنانی که ريشه های روستائی دارند نيست. بسياری از بزرگان کشور ما (چه در گذشته و چه هم اکنون) از روستاهای ايران برخاسته اند اما، با قرار گرفتن در معرض روند درست و تدريجی و تحولی «شهری شدن» توانسته اند گوی سبقت را از شهريانی که پشت اندر پشت در شهرهای ايران زيسته اند بربايند. سخن اما از آن جابجائی نادرست در ترکيب جمعيتی کشور است که اکنون بصورت مهم ترين مانع معمائی پيشرفت ايران عمل می کند.
در واقع، سرنوشت کنونی اصلاح طلبانی که تا همين چهار سال پيش و آغاز محروميت شان در دسترسی به رسانه های گوناگونی که داشتند، نام پوپر و ويتکنشتين و هربرت مارکوزه از زبان شان نمی افتاد (و در خارج کشور هنوز هم به اين تفاخر کودکانه دلخوش اند اما هنوز در رفتار و گفتار و پوشش خود و همسر و افراد خانواده شان نشانه های آن ريشه ها نمودار است) نيز در ظل همين معمای دلشکن معنا می گيرد. آنها نيز قربانی جنگی فرهنگی اند که، البته و بصورتی بديهی به زبان جنگ قدرت سياسی ترجمه می شود. آنان قربانی شهری شدن خويش و قرار گرفتن در موضع حاملان ارزش های جامعهء شهری اند؛ و آدميان عبوس و بی رحمی که اکنون، در قامت سپاه و بسيج تا دندان مسلح حکومت اسلامی، به زندانبانی آنان مشغولند همان حاشيه نشينان آمده از روستاهايند که، به مدد در آمد نفت، همچنان هيچ نيازی به تخصص و توليد و دانشگاه ندارند؛ و همان هايند که حتی وقتی دولت و مجلس در دست اصلاح طلبان بود در هر قدم و منزل موی دماغ شان بودند؛ همان ها که اصلاح طلبان با عبارت «لشگر دولت موازی» از ايشان ياد می کردند.
اما پرداختن به اين همه بی فايده خواهد بود اگر ما پرسش آن جوان ۴۵ سال پيش را بی پاسخ بگذاريم که: براستی تعريف «شهرنشينی» چيست؟ ما بايد بفهميم که چرا، با گذشت سی سال، اين روستائيان به شهر آمده نتوانسته اند شهری شوند و يا به «شهری گری» اجازهء نضج دهند. اين نکته را اينگونه هم می توان پرسيد که: در زندگی شهری ما چه فقدانی وجود دارد که حکومت مان همچنان حکم لشگر روستائی و بيگانه ای را دارد که کشوری آباد و متمدن را فتح کرده و آن را به باد چپاول گرفته، و هيچ برنامه ای برای آباد و متمدن نگاه داشتن آن ندارد؟
من اين غايب بزرگ را «جامعهء مدنی» نام می گذارم و، در نتيجه، سخنانی را که در ابتدای اين مقاله از نويسنده ای اصلاح طلب (که دوم خرداد ۷۶ را آغاز تبديل جامعهء توده ای گذشته به جامعهء مدنی کنونی می داند) نقل کردم حاوی ادعائی بلند می دانم که آرزو می کنم گوينده اش با تفصيل بيشتری به ما نشان دهد که چگونه جامعهء کنونی ايران، نسبت به گذشته های خود، از «شهريت» بيشتری برخوردار شده و توانسته است «فرهنگ شهروندی» را در خود بگوارد و درونی و نهادينه کند.
من اما آنچه ـ البته از اين دور ـ می بينم چيزی نيست جز جنگ ميان اقشار شهری و شهری شدهء آرزومند زندگی مبتنی بر شهروندی، اما نامتشکل و بهمريخته و بی رهبری قاطع و روشنی که خواهان حکومتی امروزی و جدا شده از مذهب باشد، از يک سو، و لشکر جرار آدميانی که از اعماق روستاها می جوشند و لباس بسيج و سپاه و امر به معروف و نهی از منکر می پوشند و کلاه خود ِ شمری به سر می گذارند و با هرچه ارزش شهروندی است هم بيگانه و هم سخت دشمن اند.
در فکر من، خاتمی و اصلاح طلبان حکم خداوند متعال مسلمانان را ندارند ، فقط در عرض هشت سال حکومت خود، گفته باشند «بشود» و «شده باشد!» از نظر من، تبديل يک جامعهء روستا زده به يک جامعهء شهروندی استفاده از ديگ رنگرزی نيست که قلم مو را در آن بزنيم و خانه را بهر رنگی که بخواهيم درآوريم.
اگر بنا به بازی با الفاظ باشد، و توسل به اينکه چون خاتمی به دنبال ايجاد جامعهء مدنی بود، پس، جامعه ايران مدنی شده است، آنگاه بايد سخنان خود اين دولتمرد اسلامی را هم به ياد آوريم که، در اواخر رياست جمهوری خويش، به پيروان اش توضيح داد که منظور من از «جامعهء مدنی» همان «مدينی النبی» بوده است!
من اين برداشت ها را بيشتر نوعی شوخی تلخ با، جامعه شناسی که هيچ، عقل روزمره می دانم و، بعنوان يک کارشناس قديمی سازمان برنامه (نهادی که اکنون به دست احمدی نژاد ـ اين نمايندهء تفکر روستای به شهر آمده ـ تعطيل و منحل شده است)، عرض می کنم که جريان نيم قرن گذشته بايد به ما آموخته باشد که وقتی قلم به دست می گيريم تا برای جامعه ای «برنامه ريزی جمعيتی» کنيم، بايد بدانيم که با آتشی بازی می کنيم که عواقبش می تواند به بروز حريقی خانماسوز تبديل شود. مثلاً، در کشوری که جمعيت اش در عرض سی سال دو برابر شده است اما منابع درآمدش رو به کاهش دارند، سفارش رئيس جمهورش برای توليد فرزند بيشتر حکم کاشتن بادی را دارد که چند دههء ديگر می تواند به توفانی تبديل شود.
و همين حکم در مورد تحليل وضعيت های اجتماعی هم صادق است. نظريه پردازی امری عشقی و دلبخواهی نيست. گيرم که جامعهء ايران در انقلاب ۵۷ و جامعهء ترکيه در دوران مبارزات آتاتورک هيچ کدام جامعهء مدنی نبوده باشند اما آيا اقدام ژنرال دوگل در آفرينش آلترناتيوی برای دولت «ويشی» در لندن را هم بايد بدان دليل موفق دانست که جامعهء فرانسه در زمان جنگ دوم فاقد نهادهای مدنی بوده است؟ براستی چرا اينگونه بی پروا و ذوق زده، همچون ارشميدس، از حمام گرم انديشه هامان بيرون می جهيم که: «يافتم، يافتم؟»
من حتی اعتقاد دارم که برای سنگ انداختن در راه تبديل شدن فکر «آلترناتيو سازی» به يک «گفتمان ملی» گزينه های تئوريک کم خطرتری هم وجود دارند. اما البته از من توقع نداشته باشيد که آنها را به کسی ياد بدهم. آن هم به اصلاح طلبانی خواستار حفظ حکومت اسلامی که خود را تنها بديل دولت فعلی آن می دانند و از ايجاد يک آلترناتيو ـ که ديگر با دولت طرف نيست و انحلال کل حکومت را می خواهد ـ به هراس دچار می شوند!
در عين حال، آن کس که می گويد اين آلترناتيو نمی تواند، يا نبايد، در خارج از کشور بوجود آيد، اگر سحن اش از سر لجبازی و رقيب پراکنی نيست، بايد به ما بگويد که، در صورت پيدايش امکانی برای اين موضوع، چه ضررهائی به جنبش سبز و ملی ما خواهد خورد؟
و براستی، چه خوب اگر اين خواب های شيرين در مورد وجود جامعهء مدنی در ايران واقعيت هم داشت. اين واقعيت در واقع کار آلترناتيو ساخته شده در خارج ـ و اساساً همهء ما خارج نشينان ـ را راحت می کرد. زيرا سری را که درد نمی کند دستمال نمی بندند. اين را مادران و پدران با درايت ما قبل از سال ۱۳۷۶ نيز می دانستند و به ما توصيه می کردند.
اما، ای دوستان اصلاح طلب شيفتهء خاطره های هشت سال حکومت آقای خاتمی! باور کنيد که دوران شما سپری شده است و بی مبالاتی هاتان ايران ما را در خطری جدی قرار داده است و جامعهء درهمريختهء ما، بيش از هميشه، به يک آلترناتيو سکولار، قابل قبول و امروزی نياز دارد که ساختن آن در ظل حکومت خونريز و سرکوبگر ولايت فقيه ممکن نيست.
۱. http://news.gooya.com/politics/archives/2010/10/112197.php
با ارسال ای ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نوری علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:
NewSecularism@gmail.com