يادِ سبز و روشنِ محمد نوری، ناصر زراعتی
پس از انقلابِ ۵۷ (همان بهارِ آزادی که خيلی سريع زمستانش کردند)، بيهوده به هيجان نيامد، دچارِ "شورِ کاذبِ انقلابی" نشد تا بعدها که آبها از آسياب افتاد، مظلومنمايی و اظهارِ ندامت کند، سطحِ کارِ خود را، بهبهانۀ نزديکی به "مردم" و "تودهها" تنزل نداد و با حفظِ اصولِ درستِ خود، ثابت کرد که تودهها و مردم لُزوماً ابتذالپسند نيستند و قدرِ کارهایِ خوب و ارزشمند را میدانند، با آنکه مینوشت و ترجمه میکرد (و اين کارهايش هم خوب بود)، و با آنکه عضوِ کانونِ نويسندگانِ ايران بود، اما نديدم که ادعایِ نويسندگی و مترجمی کرده باشد، میدانست که کارِ اصلیاش آواز است
وقتی خبرِ بيماری و بستری شدن و بعد مرخص شدنِ محمد نوری را از بيمارستان شنيدم، با خود فکر کردم چند سال است اين هنرمندِ خوب، اين رفيقِ شفيقِ مهربان و پاکدل را میشناسم؟ ديدم از زمانی که يادم میآيد، صدایِ او را شنيدهام و با نامش آشنا بودهام. محمد نوری بايد کارش را از سالهایِ پيش از دهۀ سیِ خورشيدی شروع کرده باشد؛ زمانی که من و همنسلانم هنوز به دنيا نيامده بوديم. پس، حدودِ شش دهه، بيش از نيم قرن، کودکی، نوجوانی و ميانسالیِ ما تا اکنون، با صدایِ زيبایِ او، با شعرهایِ قشنگ و دلنشينی که برمیگُزيد و به آن خوبی میخواند، عجين بوده است و تا هستيم، همچنان با ما هست و خواهد بود. اگرچه خودش ديگر نيست، اما خوشبختانه «صدا»يش هست، و از آن بهتر، «تصوير»ش نيز هست و از هر دوِ اينها مهمتر، يادش، يادِ سبز و روشنش، در ذهن و خاطرِ همه باقیست. پس، او با آنکه رفته است، هست.
به گذشته برمیگردم تا ببينم از کِی با نوری آشنا و دوست و رفيق شدم؟ پيش از انقلاب، يادم نمیآيد از نزديک ديده باشمش. بارِ اول گمانم در جلساتِ کانونِ نويسندگان، در همان ساختمانِ حول و حوشِ دانشگاه، او را ديدم که گاهی میآمد؛ بیسروصدا و ساکت، گوشهای مینشست. در جلساتِ پُرشور و شرِ آن دو سه سال بود، اما متوجه نمیشدی کِی پاشده رفته. و همان زمانها بود که گاهی همديگر را در خانۀ دوستانِ شاعر و نويسنده میديديم. مشخصاً روزی را بهياد میآورم در منزلِ سيروس نيرو، شاعرِ همسن و سال و همنسلِ شاملو و اخوان. و نوری که با او دوست قديمی بود و هرچه را نوری از قديم تا آنهنگام خوانده بود رویِ نوارهای رِيل داشت. (خبر ندارم با آن مجموعۀ ناياب و ارزشمند چه کرده است. آيا آنها را تبديل به ديجيتال کرده يا نه؟ بايد توصيه کنم يکی از اين جوانان وارد به کامپيوتر برود سراغش که اگر اين کار را نکرده، حتماً برايش انجام بدهد که واقعاً حيف است آن مجموعه از بين برود!) و اين ديدارها و گفتوشنيدها و معاشرتها بود و ادامه داشت تا پس از خردادِ شصت که سعيد سلطانپور را آنطور ناگهانی و ناجوانمردانه، در اسارت، کُشتند و بعد هم ريختند تو ساختمانِ کانون و کاسهکوزۀ آن را بههم زدند و هرچه از اسناد باقی مانده بود به يغما بُردند و درش را هم تخته کردند و کانونيان همه پراکنده و آواره شدند. دوستان گفتند مدتی کسی نرود خانۀ خودش. و ما که کارهای نبوديم و کاری نکرده بوديم که بترسيم، اما چون میدانستيم حکايتِ آن روباهه است که گفت: «اول میکُشند، بعد میشمارند!»، احتياط میکرديم که گفتهاند شرطِ عقل است... و همان روزها بود که با چند تا از بروبچههایِ نويسنده و شاعر از روبرویِ دانشگاهِ تهران میگذشتيم. جلوِ يکی از کتابفروشیها (آگاه بود يا خانۀ کتاب و مُرواريد؟)، به محمد نوری برخورديم. پس از سلام عليک، با هيجانی باورنکردنی، درحالیکه نگرانی در چشمهايش برق میزد، گفت: «بچهها! شما را به هرکسی که دوست داريد، مواظبِ خودتان باشيد! اين روزها اينطور آفتابی نشويد!» که همان لطيفۀ تازه سرِ زبانها افتاده را تعريف کردم و کلی خنديديم. از همان لحظه و مشاهدۀ همان رفتارِ صميمانه و دلسوزانۀ توأم با نگرانی و احساسِ مسؤليتش بود که او را برادری بزرگ ديدم، با همۀ مهرِ برادرانه و البته رفيقانهاش. و اين مهر و دوستی باقی ماند و در سالهایِ بعد باروَر شد و بيشتر همديگر را ديديم. يک بار هم يادم میآيد رفتم خانهاش. در يکی از کوچههای تنگِ خيابانِ سرباز بود؛ خانهای قديمی، خيلی ساده و معمولی، شبيهِ همان خانۀ پدریِ من در خيابانِ شهرستانیِ ميدان فوزيه. همسرِ متين و آرامِ نوری مهربانانه پذيرايی میکرد. و مثلِ هميشه که با نوری بودی، شادی بود و شوخی و خنده. بخصوص که در آن سالهای تلخ، ناچار بوديم بيشتر از هر زمانِ ديگر به ريشِ اين دنيایِ دون و دنيادارانِ دونتر بخنديم. و میخنديديم هم...
تا به ياد دارم، هر نامۀ سرگشاده و اعتراضيهای که کانون يا نويسندهها و شاعرها مینوشتند، بی چَک و چانه، امضاء میکرد؛ اگرچه در جلساتِ مشورتیِ کانون، خاطرم نمیآيد ديده باشمش. شايد هم چند باری آمد که من فراموش کردهام.
وقتی اوايلِ دهۀ هفتاد برادرم میخواست برود نزدِ خانوادهاش، نوری که منصور را هم میشناخت و دوستش داشت و میدانست که او يکی از دوستداران و هوادارانِ پر و پا قُرصِ صدايش است، گفت: «میخواهم برای برادرت بخوانم!»
شبی، خانۀ يکی از دوستانِ مهندس بودم. يادم نيست چطور شد حرفِ نوری به ميان آمد.
پرسيده شد: «کدام نوری؟»
گفتم: «محمد نوری.»
گفته شد: «همان خوانندهه؟»
گفتم: «آره.»
باحيرت پرسيده شد: «میشناسيش؟!»
گفتم: «خُب، آره...»
گفته شد: «يعنی، منظورمان اين است که از نزديک میشناسيش؟»
که گفتم: «دوستيم.»
انگار باورشان نمیشد، اما وقتی تعريف کردم که میخواهد پيش از رفتنِ منصور برایِ او بخواند، گفتند: «میشود بگويی بيايد اينجا؟»
که شبی شد زيبا و بهيادماندنی. دوستی هم با دوربينِ ويدئو آمد و آوازهایِ قشنگِ (گرچه آن شب، بدونِ همراهیِ سازِ) نوری را تصويربرداری کرد. (کجاست آن تصويرها؟ بايد بگردم و بپرسم.)
و چنين بود که آن دوستانِ هنردوست با نوری آشنا شدند و پيوند يافتند.
همان شب بود آيا يا شبی ديگر که دوستِ صاحبخانه مرا کشيد گوشهای که: «فکر کرديم سکّهای به آقای نوری تقديم کنيم و...»
حرفش را قطع کردم: «مبادا از اين کارها بکنيد که هم آبرویِ مرا میبريد و هم ديگر نخواهد آمد. نوری اگر سکّهبگير بود و دنبالِ پول، نه برایِ منصور و من و شما میخواند و نه میآمد اينجاها...»
گفت: «پس چه کنيم؟»
گفتم: «کاری لازم نيست بکنيد. اما اگر خيلی دوست داريد چيزی تقديم کنيد، يکی از اين تابلوهایِ نقاشی را بهرسمِ يادگار هديه بدهيد بهش.» و اشاره کردم به چند تابلویِ آبرنگِ زيبا و ظريف کارِ همسرِ دوستمان که آويخته بود بر ديوارها...
شبی ديگر را به ياد میآورم؛ اواخرِ زمستانِ سالِ ۱۳۷۳، پس از مرگِ پدرم و پدرِ دوستم که شبی، باز دورِهم بوديم و اين بار، پيانويی هم گوشۀ سالن بود و جوانی آوازهایِ نوری را همراهی میکرد. (شرحِ آن شب در بخشی از نوشتهای با عنوانِ دو مجلس، همان زمان، در نشریۀ گردون چاپ شد.)
و بارهایِ ديگر هم بود، چند باری در ويلایِ زيبایِ همان دوستِ مهندس، در روستايی اطرافِ دماوند (که نامش را از ياد بُردهام)؛ بالایِ تپهای بلند، مُشرفِ بر دشتی گُسترده. از صبح تا شب، جمعِ دوستان و يارانِ همدل بود و نوشانوش و شادی و شوخی و خنده و آوازهایِ جانبخشِ نوری... خوشبختانه تصويرهايی ويدئويی از آن روزها دارم.
آن بار که نوری به سوئد آمد، من اينجا نبودم. يادم نيست ايران بودم يا آمريکا؟ اما سالِ ۱۳۷۵، وقتی آمد نروژ، من هم برای شرکت در آن برنامۀ «يادبودِ نيما يوشيج» دعوت داشتم؛ که اگر هم دعوتی در کار نبود، برایِ ديدنِ نوری حتماً میرفتم. با پسرم و دوستی سوارِ ماشين شديم و رفتيم اُسلو و دو سه روزی با نوری بودم. (افسوس که دوستِ من يادش رفته بود دوربينی را که همراه بُرده بوديم چِک کند: تمامِ تصويرهایِ ويدئويی از مراسم و آوازهایِ نوری، صامت بود! از آن پس بود که با خودم عهد کردم حتا اگر مرحومِ ادوارد تيسه [فيلمبردارِ مشهور و بزرگِ روس که با سرگئی ايزناشتاين همکاری میکرد.] هم پشتِ دوربين باشد، خودم قبلاً همهچيز را دقيق وارسی کنم!) دوست داشتم با هم بياييم سوئد، که میدانستم و خودش هم میدانست در اين کشور نيز مثلِ همهجایِ ديگرِ دنيا که هموطنان و همزبانانش هستند، چقدر هوادار دارد! اما بايد زود برمیگشت و از هم جدا شديم با اين قول و قرار که حتماً يک بارِ ديگر بيايد سوئد، وقتیکه من هم باشم... و باز هم افسوس که چنين قول و قرارها و وعدههايی در اين دنيا و با اين «عُمرهایِ کوتهِ بیاعتبار»، معمولاً عملی نمیشود.
و همچنان از هم خبر داشتيم و هر بار که میرفتم ايران، میديدمش. تا اينکه در يکی از همين سفرهایِ آخر بود که از آن دوستان جويایِ حالِ نوری شدم.
گفتند: «مدتیست بیخبريم...»
گفتم: «اميدوارم يکیتان حرفی نزده باشد يا کاری نکرده باشيد که دلگير شده باشد!» که خاطرم هست هميشه سفارشِ اَکيد میکردم حُرمتِ نوری را نگهدارند.
محمد نوری هنرمندی بود که در تمامِ عمر، حُرمتِ خود را نگهداشت. در حدودِ بيش از نيم قرن فعاليتِ هنری، آنهم در زمينۀ حساس و (میتوان گفت) خطرانگيزِ موسيقی و آوازخوانی، هيچگاه از حدِ اعتدال خارج نشد، اصولِ خود را زيرِ پا نگذاشت، به ابتذال تن درنداد، در آن سالهایِ رونقِ کابارهها و شوهایِ اَجَق وَجَقِ تلويزيونی، پول و شهرتِ کاذب وسوسهاش نکرد، در سالهایِ پُر شور و شرِ پيش و (دو سه سالِ) پس از انقلابِ ۵۷ (همان بهارِ آزادی که خيلی سريع زمستانش کردند)، بيهوده به هيجان نيامد، دچارِ «شورِ کاذبِ انقلابی» نشد تا بعدها که آبها از آسياب افتاد، مظلومنمايی و اظهارِ ندامت کند، سطحِ کارِ خود را، بهبهانۀ نزديکی به «مردم» و «تودهها» تنزل نداد و با حفظِ اصولِ درستِ خود، ثابت کرد که تودهها و مردم لُزوماً ابتذالپسند نيستند و قدرِ کارهایِ خوب و ارزشمند را میدانند، با آنکه مینوشت و ترجمه میکرد (و اين کارهايش هم خوب بود)، و با آنکه عضوِ کانونِ نويسندگانِ ايران بود، اما نديدم که ادعایِ نويسندگی و مترجمی کرده باشد، میدانست که کارِ اصلیاش آواز است و موسيقی؛ و آشنايی و دلبستگیاش به شعر و ادبِ معاصر و مُدرن را با گُزينشِ شعرهایِ فروغ، نيما، سپهری، مشيری، رؤيايی، حميد مصدق، حسين مُنزوی و ديگر شاعرانِ نوپرداز، نشان میداد، و از هياهو گُريزان بود...
در دهۀ هفتاد بود گويا که دوستِ فيلمسازم کيومرث پوراحمد میخواست فيلمی بسازد که گويا گوشۀ چشمی به کار و زندگیِ محمد نوری داشت و او را برایِ ايفایِ نقشِ اصلیِ آن فيلم برگُزيد و به او پيشنهادِ بازيگری داد. چنين پيشنهادی، ايفایِ نقشِ اول در يک فيلمِ سينمايی، آنهم از سویِ فيلمسازی چون پوراحمد که با کارهايش نشان داده اينکاره است و از ابتذال به دور، برایِ خيلیها وسوسهانگيز است؛ اما از خودِ کيومرث شنيدم که بهرَغمِ همۀ اصرارها و پذيرشِ شرايطِ او، از پذيرشِ «فيلم بازی کردن» عذر خواسته بوده است.
گاهی با خود میگويم کاش نوری اين پيشنهاد را میپذيرفت. آنگاه، (امروز) ما و (فرداها) آيندگان تصويرهایِ بيشتری از او و آوازهايش داشتيم. اما بعد، به اين نتيجه میرسم که نوری کارِ درستی کرد؛ او خوب میدانست که «هر کسی را بهرِ کاری ساخته اند!» و نوریِ خواننده که در اوج بود هميشه، چه فايده و ضرورتی داشت خود را در قالبِ «نوریِ بازيگر (يا نابازيگر)»ی به نمايش بگذارد که متوسط يا حتا خوب میبود، اما خودش که بهتر میدانست نمیتوانست تا حدِ «عالی» خود را بالا بکشانَد. و به اين ترتيب بود که خود را نشکست.
تصويرهايی که اين روزها، از محمد نوری در حالِ آواز خواندن، فراوان، در اينترنت میبينيم، بهخوبی نشاندهندۀ يکی از ويژگیهایِ مُهم و ارزشمندِ شخصيتِ اوست: اُستوار بودن، گردنافراشته و محکم ايستادن و همانگونه زيستن!
در سالهایِ انزوایِ اجباری، در آن سالها که امکانِ خواندن رویِ صحنه برایِ مردم را نداشت، با کار کردن، با تربيتِ شاگردانی که در آنها استعدادی میيافت و با آواز خواندن در محافلِ ساده و بیريایِ دوستان، خود را حفظ کرد، سرِپا نگهداشت و (اجازه بدهيد بگويم که) تمرين کرد تا زمانی فرارسيد که بر صحنه بايستد، روبرویِ زنان و مردان و پيران و جوانانی که آنهمه دوستش داشتند؛ همينها که ديديد در تشييعِ جنازهاش، چطور آوازهايش را همراهی میکردند و همصدا میخواندند.
يکی دو جا ديدم که از نوری انتقاد شده که چرا «چهرۀ ماندگار» شدن از سویِ صدا و سيمایِ دروغپردازِ حکومت را پذيرفت.
محمد نوری، همچون بسياری از بزرگانِ هنر و ادب و فرهنگِ ايران، «چهرۀ ماندگار» بوده، هست و خواهد بود، گيرم که صدا و سيما يا هر سازمانِ حکومتی ـ دولتیِ ديگری اين عنوان را به او میداد يا نمیداد.
سالهاست که بارها، به مناسبتهایِ گوناگون، گفته و نوشتهام که حکومت و حکومتيان، دولت و دولتيان، همه هميشه «به استخدام درآمدگانِ» ملت و مردماند. من از واژۀ «مستخدم» استفاده میکنم، شما میتوانيد واژههایِ البته درستِ ديگری را هم بهکار ببريد: کارگُزار، کارمند، حقوق بگير، حتا نوکر... فرقی در اصلِ قضيه نمیکند. صاحبانِ اصلیِ هر مملکتی (از جمله همين ايرانِ ما) مردمانِ آن مملکتاند. مملکت ثروتهايی طبيعی دارد (خوشبختانه يا بدبختانه، ايرانِ ما نفت و گاز و غيره کم ندارد). همچنين مردمان ماليات میپردازند و برایِ ادارۀ جامعه و گرداندنِ چرخِ دولت، قرار است که هر چهار سال يک بار، کسی را انتخاب کنند که بشود رئيسجمهورشان و دولتی تشکيل دهد و نيز عدهای را برگُزينند که در مجلس بنشينند و قانون وضع کنند. اينها و افرادِ قوۀ سوم که همانا «قضائيه» باشد، همه مستخدمانِ البته موقتی هستند که حقوق میگيرند و موظفاند کارشان را با پاکی و درستی و صداقت انجام دهند. در اين ميان، جاهايی هست و مؤسسهها و وزارتخانهها و سازمانهايی، و سالنها و مکانهايی که در طولِ سالها، با پول و ثروتِ همين مردم ساخته شده. اين جاها هم مالِ مردم است.
پس اگر حالا روزگار اينگونه شده که نوکرانِ مردم را يابویِ قدرت چنان برداشته که ادعایِ آقايی که سهل است، ادعایِ امامی و پيامبری و (نعوذبالله) خدايی هم میکنند و با ثروتِ همين مردمِ شريف و زحمتکش، باطوم و اسلحه و چماق و غيرُذالک میخرند تا بزنند تویِ سرِ آنان و زندان میسازند تا مُعترضان را حبس کنند و چوبۀ (اين روزها بايد بگوييم: جرثقيلِ) دار بر پا میکنند برایِ اعدامشان، حکايتِ ديگریست که البته هم خودشان میدانند و هم مردم که موقت است و گذرا... حالا اگر در يک وضع و زمانی، يک بار هم سازمانی آمد و غير از خودیهایِ بیهنر اما مُتبحر در دستبوسی، هنرمندِ شايستهای چون محمد نوری و مانندِ او را برگُزيد و کاری را کرد که در واقع، وظيفۀ هميشگیِ آن سازمان است، آيا ما بايد سازِ مُخالف کوک کنيم؟ يا اينکه درستتر آن است که ضمنِ شرکت در اين مجالس، با قدردانی از اينگونه هنرمندانِ خوب، همين واقعيتها را برایِ همگان بيان و روشن کنيم؟
ترديد ندارم که محمد نوری پيش از پذيرشِ شرکت در مراسمِ «چهرۀ ماندگار»ی، تمامِ جنبههایِ مُثبت و منفیِ اين کارِ خود را با دقتِ تمام و حتماً با مشورتِ دوستانش، بررسی کرده بوده است.
خوشبختانه تصوير و صدایِ اين مجلس و نيز چند کُنسرتی که در سالهایِ اخير برگُزار کرد، موجود است و مقداری از آنها هم رویِ اينترنت، در معرضِ ديدِ همگان. آيا کسی تا حالا يک جمله يا يک کلمه حتا چاپلوسی، تعريف و تمجيد از قدرتمداران، تعارفهایِ رايج و سرِ خم کردن و تعظيم (مگر در برابرِ مردم) از او شنيده يا ديده است؟ اگر هست، به من هم نشان بدهيد لُطفاً!
و آيا نبايد ما شادمان باشيم که چه خوب کاری کرد محمد نوری، آنهم در سالهایِ آخرِ عمرش، که بر صحنه رفت و برایِ مردمش خواند و اجازه داد تصوير و صدايش برایِ ما و آيندگان باقی بماند؟
گذشته از سادگی، عزتِ نَفس، سرافرازی و پاکی در زندگی، محمد نوری هم منصف بود و هم فروتن. فروتن بود که کمتر از خود نام میبُرد که کدام شعر و آهنگی که خوانده از خودِ اوست، و منصف بود و حقگُزار که هميشه از آهنگسازان و شاعران و ترانهسُرايانِ همکارش با احترام ياد میکرد. (نمونه: پيش از اجرایِ يکی از ترانههايش که چند واسونَکِ شيرازیست، از گردآورندۀ آنها، مرحومِ فريدون توللی، با احترامِ تمام ياد میکند.)
گفته میشود که محمد نوری حدودِ سيصد ترانه خوانده است. حساب کردم اگر زمانِ فعاليتِ او را شصت سال حساب کنيم، سالی حدود پنج ترانه خوانده است؛ يعنی هر دو ماه، دو ماه و نيم، يک ترانه! اينگونه است که درمیبابيم چه هنرمندِ پُرکاری بوده است! و کارهايش همه خوب، زيبا، شنيدنی و ماندگار...
محمد نوری ترانههایِ گوناگونی از خود برايمان به يادگار گذاشته است: چند ترانۀ زيبایِ ملی ـ ميهنی (که میبينيم بخصوص اين روزها چه محبوبيتی يافته!)، ترانههایِ فولکلوريکِ زيبا، ترانههايی به زبانها و لهجههایِ مختلفِ مناطق و مردمانِ گوناگونِ اين سرزمينِ پهناورِ رنگارنگ، ترانههايی در ستايشِ انسان، زيبايی، طبيعت، کار، مهرِ و دوستی، شعرهایِ شاعرانِ نوپرداز (که به آواز خواندنِ اينگونه شعرها، اهلِ فن میدانند، کارِ چندان سادهای نيست) و عاشقانههايی دلنشين و لطيف... (عاشق هم اگر نباشی، وقتی صدایِ نوری را میشنوی که شعرِ زيبایِ حسين مُنزوی را میخوانَد، امکان ندارد دلت نلرزد: «من میخوام تا آخرِ دنيا تماشات بکنم/ اگه زندگی برام چشمِ تماشا بذاره... و الخ)
*
و حالا که محمد نوری رفته است، افسوس میخورم چرا در اين دو سفرِ آخر (چهار پنج سال پيش)، فرصت نشد ببينمش. و حالا، دلم را به اين خوش میکنم که تصويرِ او را ببينم و آوازهایِ قشنگش را گوش کنم و يادِ سبز و روشن و زيبايش را در خاطر زنده نگهدارم که علاوهبر آنکه هنرمندی بزرگ بود، دوستی نازنين بود و برادری مهربان و دلسوز...
گوتنبرگِ سوئد