پنجشنبه 10 اردیبهشت 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بخش چهارده: "لنين حرف نداره"

مسعود نقره کار
رمان بچه های اعماق


فقط مادر بيدار بود.
مراد چشم به سقف، ميان فکر و خيال غوطه می‌خورد. پيرزن کنار رختخواب مراد نشست:
"می‌خوام يه چيزی بگم، می‌ترسم بدت بياد و چند ‌روز نشه با يه‌من‌ عسل خوردت"
و دست‌های زبرش را روی سر مراد کشيد:
"يه ذره‌م به فکر خونه وادت باش، اصلن انگار نه انگار که مادری داری، پدری داری، برادر و خواهری داری، يه ذره‌م به فکر خونه وادت باش، يه وقتی‌ام واسه ما بذار، غريب‌پرستی ام حدی داره, بالاخره ماهام جزء خلقيم"
پيشانی مراد را بوسيد، و رفت.
مادرصبورانه رفت‌وآمدها و به‌ريز و بپاش‌های دوستان و رفقايش را تحمل می‌کرد و مهربانانه پذيرايشان بود. اتاق مراد کمتر بی‌مهمان و جلسه می‌ماند. خواهرها و برادرها از او حرف‌شنوی داشتند. مخصوصاً برادر کوچک اش حسن، که چپ و راست به او فرمان می‌دادند:
"آدم سگِ خونه بشه اما برادرِ کوچيکه نشه"
و عزيز که انبانی از جوک بود، درجا جوک اش را گفت، پيش از آنکه سينی‌ی پر از فنجان چای را از دست حسن بگيرد، و غُرزدنِ مراد، که چرا چائی کم‌رنگ است، تمام شود:
" قضيه اون يارو حاجی اصفهانی رو می‌دونين؟ حاجی دولا شد که به مهموناش ميوه تعارف کنه، گوزيد، ديد خيلی بد شد، يه پس‌گردنی محکم زد به پسرش که يه گوشه ساکت نشسته بود، که پدرسگ خجالت بکش. پسره سرخ شد و چيزی نگفت. چند د يقه بعد يکی از مهمونا بلند شد رفت طرف همون پسرِ حاجی که هنوز ساکت گوشه‌ای چرت می‌زد، و يه پس‌گردنی محکم بهش زد.
حاجی دلخور شد و از مهمونه پرسيد: واسه چی به بچه‌ش پس‌گردنی زده. طرف گفت، والله حاج‌آقا من خيال کردم اينجا هر کی بگوزه بايد يه پس‌گردنی به پسر شما بزنه "
همه خنديدند، غير از مراد:
"جوک بی‌ربطی بود، هيچ ربطی به رابطه‌ی برادر بزرگ با برادر کوچيک نداشت"
عزيز استکان چای را توی نعلبکی‌اش خالی کرد:
"اتفاقاً خيلی هم ربط داشت، شما که ناسلامتی همه ديالکتيسين هستين، ديالکتيک ميگه همه‌ چی به همه‌ چی مربوطه، حتی گوز به شـقيقه ربط داره، چطور اين جوک ما بی‌ربط از آب دراومـده، جوک به اين ديالکتيکی تا حالا شنيده بودين؟"
حسن قهقهه‌زنان با سينی خالی چای از اتاق بيرون رفت.
عزيز قُلپی چای نوشيد و رو به مراد و محمد و داش‌علی کرد:



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




"بگذريم، امشب مهمون من، عرق و کباب، بعدشم آب‌تنی تو آب سردِ رودخونه‌ی لشگرک"
"چی شده مگه؟"
"ميگن يکی دو روز ديگه سازمان چندتا کتابِ مهم و خوب منتشر می‌کنه"
ويترين‌ها و پيشخوونه کتابفروشی حال و هوای ديگه‌ای پيدا می‌کنه، بقيه‌ی روزنامه‌ها و کتاب‌ها رو جمع کنين، فقط مال سازمان رو بذارين، والسلام"
"هوا خيلی سرده، دور آب‌تنی تو رودخونه لشگرک رو خط بکشيم"
"چی‌چی سرده، مگه نمی‌خوای مثل صدر مائو بشی؟ ما تو برف و يخ می‌رفتيم آب‌تنی، حالا که آخره بهاره"
" من که نيستم"
مراد کمی دير رسـيد. منوچهر دستنوشتـه "مبارزه طبقاتی در نيکاراگوئه" را آورده بود. بحث می‌کردند.
"شرکت نکردن در رفراندوم جمهوری اسلامی کار درستی بود، محتوای اين جمهوری برای ما روشن نيست، قانون اساسی و قوانين ديگه هم که طرح شدن اشکال دارن و..."
محمد حرف منوچهر را قطع کرد:
"اما مردم اين جمهوری رو می‌خوان، مردم به سلطنت نه گفتن، ما نبايد جدا از توده حرکت کنيم، اينو لنين بارها تأکيد کرده و..."
"لنين جاهائی ديگه‌م تأکيد کرده که هميشه نبايد از خواست توده‌ها حمايت کرد و دنباله‌روی اونا شد، مخصوصاً وقتی شور و هيجان انقلابی بر جامعه حاکم هست"
"مارکس و انگلس‌ام در آثارشون گفتن که..."
مشتری آمد. بحث محمد و منوچهر قطع شد. منوچهر چندتائی کتاب خريد. ، و رفت.
عزيز رو به محمد که با سبيل‌هايش ور می‌رفت، کرد:
"ما بالاخره نفهميديم اين لنين حرف حسابش چيه، همه چی تو کشکول اين بابا پيدا ميشه، اين که نميشه آخه. مگه چقدر ميشه ضد و نقيض حرف زد. به‌ نظر من اين جمهـوری هـم شـکلش ريده‌مـونه هـم محتواش، حالا خواهيد ديد"
داش‌علی خوش اش نيامد:
"حرف‌های لنين دُرسته، به نظر من خوب فهميده نشده , لنين حرف نداره "
عزيز دهان اش را کج و کوله کرد و با تمسخر گفت:
"عجب، اين‌ديگه از اون حرفاست داش‌علی، حرف‌های اسفناجی‌ی، لابد؛ لنين به ذات خود ندارد عيبی، هر عيب که هست از کمونيست بودن ماست."
مهندس تورج کت‌اش را پوشيد:
"بايد آثارشو دوباره خووند، شايد چندباره، راستی تا يادم نرفته بگم؛ منوچهر گفت يه کاری‌ام در رابطه باآرژانتين می تونه برامون بياره ، به دوره "پرون" مربوط ميشه، اونم بايد کار خوبی باشه، قرار شد وقتی تموم شد اونم واسه‌مون بياره"
دستنوشه‌ی کتاب "مبـارزه طبقاتـی در نيکاراگوئه" را برداشت، و رفت.
"امشب انگار‌از اون شباست، شب نخود‌ نخود هر کی رود خانه‌ی خود"
"منم می‌رم خونه، هوا پَسه، بيشتر از اين رومو زياد کنم، زنم ميندازم بيرون"
مراد به طرف مسجد رفت، تا با مسجدی‌ها و کميته‌چی‌ها صحبت کند:
"می‌خوای مام باهات بيايم"
"نه تنهائی برم بهتره"
عزيز و محمد و داش‌علی به سوی قهوه‌خانه رفتند. مهدی کِز کرده به انتظار اتوبوس شرکت واحد ايستاد.
******
هوای مسجد گرم و دلچسب بود. بوی عود و گلاب فضا را پُر کرده بود. مسجد خلوت بود. دو سه‌نفری گوشه و کنارنمازو قرآن می‌خواندند.جلال زاغول و عباس مسجدی توی دفتر مسجد بودند، اتاقکی کوچک کناراتاق متولی مسجد.
پدر عباس مسجدی متولی مسجد بود. با همسر و دوتای ديگر از پسران و دخترش در آن اتاق زندگی می‌کردند. کنار مستراح بزرگی که نمازگزاران و کاسب‌ها و رهگذران استفاده می‌کردند، مستراحی که آفتابه‌های اش هميشه نو و پُر آب بود. پدر عباس مسجدی وسواس داشت، وآفتابه‌ی خالی و کهنه او را عصبی و مضطرب می‌کردند.

مراد پزشک شده بود. به‌خاطر کارش در بيمارستان‌‌های مختلف تهران دست و بالش برای کمک‌کردن باز بود. پُر ارتباط بود، با اهل هیأت و مذهبی‌ها، با لات و لوت‌های جنوب شهر، با جماعتی ارتشی، با فعالين سياسیِ مخالف رژيم شاه، با اهل قلم و هنر و با ورزشکارها جوشيده بود. پای عرق‌خوری و هیأت و سياست بود.
غير از جلال زاغول و عباس مسجدی، "ناصر دماغ" هم توی دفتر بود، و سه ژـ ۳ کنارشان.
"صفا آوردی دکتر، ديدی بالاخره، خوارومادر شاه رو گائيديم، صفا کردی؟ حال می‌کنی دکتر؟ روزی چندتا از اين ارتشی‌ها و ساواکی‌ها رو می‌فرستيم جهنم، بالاخره حقه‌شون بود که تو اين دنيام تقاص پس بدن"
ناصر دماغ بينی‌ی بزرگش را خاراند:
"برنامه سگ‌کشی‌ی، حيفِ گوله و دار، بايد يه پرس آشغال گوشت با سيانور و سوزن و شيشه‌خرده بهشون داد"
جلال زاغول موهای روغن‌زده‌اش را شانه می‌زد.
"خيرِ ايشاءالله"
"شنيدم تو کميتـه گفتن که میـخوان کتابفروشـی‌رو آتیـش بزنن می‌خواستم ببينم درسته؟ قضيه چيه؟"
عباس مسجدی سر و سينه پيش کشيد و صدای اش را بلندتر کرد:
"کدوم خوارجنده‌ای اين حرفو زده، اصلن اين حرفا نبوده، ما هميشه گفتيم اون موقع‌هائی که ما دنبال الواتی بوديم و هّر و از بّر تشخيص نمی‌داديم، شما اهلِ کتاب بودی و با محمد دماغ درگير، نه دکترجون ما تازه هوای کتابفروشی‌رم داريم، بی‌خيال، هر کی اومد از اين حرفا زد از طرفه ما نيس..."
ناصر دماغ صندلی‌اش را به مراد نزديک‌تر کرد:
"آخه دکـترجون حسابه خودت جداست، کتابفروشـی شـده پاتوق کمونيست‌ها، خُب خيلی‌ها خوش ندارن، يکی از بچه‌های کميته‌ام اومد و گفت که شما تو دفتر کتابفروشی تاسوعا و عاشورا با قيمه‌های هیأت عرق خوردين، خُب اين حرفام هس"
عباس مسجدی خنديد:
"ناصرخان يادت رفته، مام خودمون اينکارو کرديم ,خلافای بدتر از اينم تو تاسوعا عاشورا کرديم "
و ناصر دماغ نگاهی به جلال زاغول انداخت، و ساکت شد.
ناصر دماغ هم بّپای کافه‌های لاله‌زار بود و هم "دَکل‌باز". گفته بود:
"ما هم با بروبچه‌ها حال می‌کنيم و هم با جنس‌های مخالف، بروبچه که ميگم منظورم بالای ۱۶ و ۱۷ ساله‌ست، اونموقع که ريش و سبيل مثه کُرکِ به درميآد"
و مراد از ياد نبرده بود، آنشبِ "کافهِ هوس" را.
"اين دکترم خيلـی باحاله، هرچـی سنش میـره بالاتر جوون‌تر ميشه و بهتر"
عباس مسجدی خنديده بود، و روی ران مراد کوبيده بود:
"دکتر بايس مواظب خودت باشی، اين دماغ نون و نمک سرش نميشه. زنده و مرده و دوست و رفيقم حاليش نيس, فقط يه سوراخ سی و هفت درجه می خواد و بس""
"باشه عموعباس، اما مالِ ما ديگه از کُرکِ بِه گذشته، پشم بز شده، تازه‌شم از دست کسائی سالم در رفتيم که ناصر دماغ همين الانه‌شم پيشِ اونا بايس مواظب کونش باشه"
"خيالت‌تخت باشه دکتر، خودم نمی‌ذارم ‌کسی ‌چپ به‌کتابفروشی‌ نيگا کنه"
هنوز عزيز و محمد و داش‌علی توی قهوه‌خانه بودند، و با خسرو مکانيک و اوس‌ اصغر کفاش گپ می‌زدند. نشسته بودند تا او بيايد.
"امروزم بچه‌های مسجد يه اعلاميه به من دادن"
و اوس اصغر اعلاميه را روی ميز گذاشت.
"زر و زور و تزوير را به زباله‌دان تاريخ می‌ريزيم"
"حالا زور و تزوير هيچی، آخه اينائی که صناری‌‌رو از نيشينِ خر بيرون می‌کشن چه‌جوری می‌خوان "زر" رو تو زباله‌دونی بريزن"
مراد ماجرا را برای عزيز و محمد و داش‌علی تعريف کرد. قرار شد بعدتر روی قضيه صحبت کنند.
مراد به‌وقت رفتن سربه‌سر خسرومکانيک گذاشت:
"خسرو ميگن امروز دوتا کلاچ پياده کردی، بعد تعمير شيش‌تا پيچ اضافه آوردی؟"
خسرو مکانيک "ر" را "ل" تلفظ می‌کرد:
"آله دکُتل‌جون، شيش تا نبود هشتا بود، تقصيله کالخونه‌س، کالخونه پيچ اضافه گذاشته بود تو کلاج"
عزيز قهقهه زد:
"لامصب رو نيس که، به سنگ‌پای قزوين ميگه صابون زيتونی، پرولتاريای آخره زمونه"
*****
غروبیِ دلگير و سرد، و صدای غُلغُلِ آبِ کتریِ روی چراغ علاءالدينِ دفتر کارِ عبدی و جمال، سکوت‌شکن بود.
مراد از پشتِ شيشه‌ی شکسته‌ی پنجره چشم به آسمان داشت.
ابری به سفيدیِ برف آسمان را فرش کرده بود. کلاغ‌ها به "باغ کلاغ‌ها" که رسيدند صدايشان بلندتر شد. ساختمانی نيمه‌تمام باغ‌شان را به تاراج برده بود.
چشم‌ از بومِ برف‌گونه ‌و پرنده‌های سياهی‌که برآن نقش می‌زدند، برداشت.
"بايد جلوی اينائی که به ميتينگ‌ها حمله می‌کنن رو گرفت و..."
عزيز حرف عبدی را، که داشت خبر می‌داد قطع کرد:
"مالِ حزب توده رو بهم بزنن عيب نداره"
"يه مشت لات و لوتن، بايد جلوشون وايساد"
عزيز ته سيگارش را پشت ناخن شستش زد تا توتون‌های سيگار جابجا شوند،
"آره، ديروز تُو ميتينگ فدائيا يکی‌دوتاشونو من شناختم، بچه‌های مفت‌آباد بودن، جلوی همه‌م دم می‌دادن. وقتی فدائيا کف می‌زدن اونا دم می‌گرفتن؛ "سُوسُولا کف نزنين، النگوهاتون می‌شکنه" يا "حزب‌تون حزب اَچل، رهبرتون لنين کچل" يادشون رفته همين سوسولا انوقتا که اينا سوراخ موش می‌خريدن با رژيم شاه می‌جنگيدن"
داش‌علی، که گهگاه جلوی دانشگاه بساط کتاب پهن می‌کرد، دنبال حرفِ عزيز را گرفت:
"تازگی‌ها هر روز ميان جلو دانشگاه، بحث راه ميندازن، آخرشم دعوا، به‌نظر می‌رسه سازمان‌يافته باشن، کارشون حساب کتاب داره"
" اين حرکات خود جوشن، سازمان‌يافته نيست"
جمال پُخته و باسواد و آرام بود. حرف‌های اش بی‌تأثير نبود، به‌خصوص روی محمد
"منم اينجوری فکر می‌کنم اما هرچی باشن بايد قبول کرد که زنگِ خطرن"
داش‌علی زير گوش مراد گفت:
"همـه زير سـرِ خـودِ خمينـی‌ی، همون اسفنـدمـاه که بچـه‌های سـازمان می‌خواستن برن به ديدارش گفت "نه‌خير، لازم نکرده به ديدن من بيان" بايد دوزاری‌ی ما می‌افتاد، همه زيرِ سر اونه، زيرِ ريش‌شو اگه بزنی بالا می‌بينی نوشته MADE IN ENGLAND AND U.S.A"
عزيز حرف را عوض کرد:
"داش‌علی قضيه‌ی اون دخترِ رو بگو، عجب مالی‌ام بود"
داش‌علی خجالت توی صورتش ريخت، سرخ شد:
"خودت بگو"
"آره، ديديم جلوی دانشـگاه يه‌مشت آدم جمع‌ان، رفتيم ببينيم چه خبره، ديديم يه دختره، مثه ماه، وسط جمعيت داره راجع به
سوسياليسم حرف می‌زنه، روزنامه‌ی اتحاديه کمونيست‌ها رو می‌فروخت، جماعت‌ام حلقه‌اش کرده بودن، هيچکی به حرف‌هاش گوش نمی‌داد، همه داشتن با قيافه و هيکلش حال می‌کردن، يکی‌دوتا حزب‌الهی‌ام رفته بودن پشتش، می‌خواستن خودشونو بمالن به دختره، می‌خواستن اطوکشی کنن، هرکی يه چيزی می‌گفت، "آخ جون، بخورمت، لبارو نيگا، ممه رو نيگا"، آخ‌ جون، آخ جون بود که می‌گفتن، دخترم عينِ خيالش نبود، شير دختری بود، بالاخره يه بابای عشق‌لاتی از وسط جمعيت گفت؛" من يه سؤالی دارم رفيق". همه ساکت شدن. دختره گفت بفرمائين، و يارو نه گذاشت و نه ورداشت، گفت؛ "قربون اون سوسياليسمت برم طلا" , همه زدن زير خنده، دختره‌م خنده‌ش گرفت. جمعيت که بيشتر شد دختره يواش يواش خودشو از جمعيت کنار کشيد، يکی از اون حزب‌الهی‌ها رفت و يه انگشت به دختره رسوند، رفتم که خوارکوس‌ده رو بزنم، داش‌علی نذاشت. اما از حق نگذريم دختره مالی بود، به داش‌علی که هم خنده‌ش گرفته بود و هم عصبانی شده بود گفتم؛ بيا بريم بابا طرفدار اتحاديه‌ی کمونيستها بشيم ".
عزيز جرعه‌ای چای نوشيد و باز شروع کرد:
"راستی اينم آخرين خبر، بچه‌های فدائی‌ام ياد گرفتن، بعضی‌هاشون ريش و پشم ميذارن و قاطی حزب‌الهی‌ها ميشن، و اونا رو از توصف فدائی‌ها می‌برن بيرون، يا نمی‌ذارن فدائی‌ها رو، مخصوصاً دخترا و زن‌ها رو لت‌وپار کنن، "حاج اصغر" خودش تعريف می‌کرد، که وقتی حزب‌الهی‌ها به دخترها حمله می‌کردن، اون رفته وسطه‌شونو گفته؛ "برادرا، برادرا، امام گفته به دخترها و زن‌ها نبايد حمله کرد، حتی اگر کافر باشن، با اينا کاری نداشته باشين، دستوره امامه"، و ريش و پشم و قيافه‌ی حاجی که به حزب‌الهی خلّص می‌خوره، چماق‌دارا رو قانع کرده بود"
وقت بستن انتشارات شد.
"بريم "هوس".
راه افتادند. هنوز توی کوچه‌ی گَل‌وگشادِ حکيم الهی نپيچيده بودند که سروکله‌ صادق پيدا شد. غزل‌سرائی که مثنوی‌های معروفی داشت. همراه شد.
پا توی ده‌متری گرگان که گذاشتند صادق دست توی جيب بغل‌ِ کت‌اش برد و بطری عرق‌اش را بيرون کشيد، چند قُلپی نوشيد. به ديگران تعارف کرد. کسی نخواست. شروع به مثنوی خواندن کرد:
""من سورهٌ چشم تو را تفسير می‌کنم، منصوره..."
تورج نم‌نم خودش را به مراد رساند، که پشت سر بقيه می‌آمد:
"امروز منوچهر رو ديدم، می‌خواست قراری باهات بذاره و ببينتت. راستش پيش خودت و خودم بمونه، مث اينکه اون با چريکها کار می کنه. با من صحبت کرد، می‌خواست با توام صحبت کنه که با سازمان همکاری کنيم"
"ما که سال‌هاست داريم همکاری می‌کنيم، همه جورش"
"منظور اون کار تشکيلاتی‌ی"
هر دو ساکت شدند. از ده‌متری گرگان به خيابان گرگان، از آنجا به خيابان سرباز و بعد خواجه‌نظام‌الملک و ميدان عشرت‌آبادو کافه‌ی هوس. پيش از آنکه وارد کافه شوند مراد به تورج گفت:
"بذار آخر شب با هم صحبت کنيم"
"هوس" گرم و شلوغ بود. طبقه دوم دنج و آرام‌تر بود. پيش از آنکه بنشينند صادق عرق‌اش را روی ميز گذاشت و رو به گارسون کرد:
"اينو حساب نکنی‌ها، قبلاً حساب شده"
با شعرخوانی شروع کردند، و چتول‌های آخر صحبت از چريکها و مجاهدين و رشادت‌های شان شد. محمد پای افسران حزب توده و خسرو روزبه را هم به‌ميان کشيد. از انتخابات و "آری و نه" گفتن به جمهوری اسلامی گفتند. صادق مست می‌نمود.
"من تو هر انتخاباتی شرکت نمی‌کنم، آره و نه حاليم نيس، فقط به جمهوری عشق و عرق رأی ميدم"
"پس بايد به جمهوری اسلامی بگی نه"
عبدی رو به عزيز کرد:
"معلوم نيست، نبايس پيشداوری کرد، واسه‌ی قضاوت نهائی خيلی زوده"
صادق تُوی دفترچه‌اش به دنبال شعری می‌گشت:
"آره پای کوچیـک‌ترين منقـل ترياک و جمـع‌ و جـورترين میـز عرق‌خوری ميشه عظيم‌ترين تظاهرات دنيارو راه انداخت، انقلاب کرد، رژيم عوض کرد، رئيس جمهور شد و..."
عزيز صدای اش را بلندتر کرد:
"اوه داشت يادم می‌رفت، امروز نوزدهم بود، يه استکان بايد بسلامتی روز نوزدهم بزنيم"
"به هوای نوزده بهمن؟"
"نه واسه نوزده اسفند"
صادق استکان عرق اش را پُر کرد:
"نوزده اسفند ديگه چه خبر شده، وانگهی الانم که نوزده اسفند نيست"
عزيز هم استکان اش را پُر کرد:
"روزی که روزنامه‌ی کار منتشر شد، بزن کارِت نباشه"
"حيفه عرق"
مراد حرف را عوض کرد:
"قراره "هوس‌"ام ببنده، نفس‌های آخرشو می‌کشه، مث کافه خوزستان"
مهدی غزلی خواند و پشت‌بندش صادق مثنوی‌ای.
برگشتند. مراد و تورج عقب‌تر از بقيه بودند. صدای محمداز همه بلندتر بود، "دايه دايه" را می‌خواند.
"چی‌فکر می‌کنی مراد؟ خُب صحبت‌کردن با منوچهرکه ضرری نداره"
" باشه ، قرار رو بذار هفته‌ی ديگه که منم يه کمی فکر کنم"
"میـدان گلها" خالـی از گُل بود. آمد، با کتی چرمـی به رنگ سياه. به طرف قنادی‌ای که جای خلوت و زيبائی بود رفتند. پيش از رسيدن به قنادی از کارِ مراد پرسيد.
گوشه‌ای از قنادی نشستند. سفارش چای و شيرينی دادند. دختر و پسری جوان آنسوترک خلوت کرده بودند، پسر نگاه بود و دختر لبخند و خجالت.
"راستش من توی شما و بچه‌های انتشارات ظرفيت‌های خوبی ديدم، يک جمع با کيفيت و کاری، چرا کار تشکيلاتی نمی‌کنين؟ فکر می‌کنی کمونيستِ بی‌تشکيلات می‌توونه کارساز باشه؟ ما احتياج به يک سازمان و حزب قدرتمند داريم با هزاران کادر و عضو الان شرايطِ حساسی‌ی"
"من درباره اونائی که تو انتشارات ديدين، يا دور و بری‌هام نمی‌توونم چيزی بگم، البته اکثراً هواداران سازمان چريکهای فدائی هستن، اما اينکه بخوان فعاليت تشکيلاتی بکنن بايد با خودشون صحبت بشه. در مورد خودم راستش من دارم کار خودمو می‌کنم، نه حالا، حدود ۹ سال هست که من به نوعی برای سازمان چريکها کار می‌کنم امّا بدون ارتباط تشکيلاتی، حالام دارم همون کارو می‌کنم، همه چيزمو گذاشتم واسه اين سازمان، چه فرقی می‌کنه تشکيلاتی باشم يا نباشم؟"
نگاه تيزش را به چشم‌های مراد انداخت:
"خيلـی فرق می‌کنه، من برات چندتا نوشته ميارم حتمی اونارو بخوون"
موضوع صحبت عوض شد. از هر دری سخن گفته شد. مخالفت منوچهر با حزب توده بيش از هر چيز در حـرف‌های اش برجسـته می‌نمود. قرار شد با مراد تماس بگيرد، بی‌واسطه,و از هم جدا شدند.
مراد يکی دو روز فکری بود. با عزيز و مهدی و محمد و داش‌علی مسأله را در ميان گذاشت. آن‌ها هم حرف او را زدند:
"ما که داريم همه‌جوره به اين سازمان کمک می‌کنيم و ازش هواداری می‌کنيم، چه فرقی می‌کنه تشکيلاتی يا غيرتشکيلاتی؟ وانگهی خيلی چيزهام برامون روشن نيست، هنوز برنامه و اساسنامه‌ی درست و حسابی ندارن، شايدم دارن ما بی‌خبريم. تازه‌شم معلوم نيس چه کسانی سازمانو رهبری می‌کنن"
مراد پس از دو هفته منوچهر را ديد:
"فکرهامو کردم، نه، کار تشکيلاتی نمی‌کنم، خيلی چيزها برام ناروشن هستن."
بنا شد مراد در قرار بعدی درباره آن "خيلی چيزها" بگويد.
کتاب "مبارزه طبقاتی در نيکاراگوئه" چاپ شد. منوچهر آمد چند جلدی کتاب گرفت، و رفت. نه مراد با او تماس گرفت، و نه او با مراد. تورج هم ديگر درباره منوچهر و کار تشکيلاتی‌ صحبت نکرد.
شب، وقتی جمع بودند، داش‌علی، مثل هميشه خونسرد و شُمرده و لبخند برلب گفت:
"امروز نزديکای ظهر دو نفر اومدن اينجا، يکيشونو شناختم، از بچه‌های عظيم‌پور بود، اما اون يکی‌رو نشناختم. اومدن گفتن اگه بساط کتابفروشی‌رو جمع نکنيم، هم کتابفروشی‌رو آتيش می‌زنن هم همه‌ی مارو می‌بندن به گلوله، بهشون گفتم اون که شاه و ساواک بود نتوونست شما که تازه سر از تخم درآوردين. اون يکی که بچه‌ی عظيم‌پور بود گفت؛ تا حالا به احترام يکی دونفرتون اينکارو نکرديم امّا از اين به‌بعد اون يکی دوتام بی‌خيالی‌ان، و رفتن"
عزيز از چهارپايه‌‌ای که رويش نشسته بود، کنده شد:
"اون که بچه‌ی عظيم‌پور بود کی بود؟ می‌رم سراغش خوارشو..."
"نمی‌دونم، يه پسرِ شيکم‌گنده‌ی ريشو که بيشتر وقتا دم کله‌پزی علافه"
مهدی چنگ لابلای موهای کم‌پُشت‌اش بُرد:
"اينجوری نميشه، اينا يکی‌دوتام نيستن، اينجور وقتام رفاقت سرشون نميشه، بايد يه فکری واسه کتابفروشی بکنيم، با قلدری و گردن‌کلفتی و دعوا و مرافعه قضيه حل نميشه"
سکوتی سنگين‌ آوارِکتابفروشی شد. خشم‌ وناباوری‌ در چشمهای‌شان دو دو می‌زد. نگرانی هوای کتابفروشی را خفه‌تر کرد..
مراد بی‌آنکه چيزی به کسی بگويد به طرف مسجد رفت. هيچکس در دفتر مسجد نبود. يک‌دم به فکر افتاد به "سه‌راه عظيم‌پور" برود و با آن، به‌قولِ داش‌علی، شکم‌گنده‌ی ريشو صحبت کند، اما پشيمان شد.
برگشت. عبدی و جمال و محمد و داش‌علی دمِ کتابفروشی بحث می‌کردند.
"آخه به اين جماعتی که شدن رهبر سازمان چريکها نميشه اعتماد کرد، نه اينکه آدم‌های بدی باشن، خيلی هم مبارز بودن امّا سواد و تجربه‌ی سياسی صفر. بعدشم يه‌مشت دوست‌های قديمی‌ان، باندن"
داش‌علی برآشفته شده بود:
"از اون پير و پاتال‌های توده‌ای که قابل اعتمادترن، تا تقی به توقی خورد در رفتن. حالام بعد از يه‌عمر خورد و خواب با اتوبوس برگشتن که طبقه‌ی کارگرو رهبری کنن"
جمال، مثل هميشه آرام و خونسرد می‌نمود:
"اينطوری‌ام که شما ميگين نيست، بعضی از همين پيروپاتال‌ها به قول شما، بيشتر از سی‌سال زندان بودن"
عبدی زير لب گفت :
"خيلی از رهبرای همين فدائيا که اينجا زندان بودن، ديگه کارشون شده بود حموم آفتاب گرفتن و به پائين تنه فکر کردن و..."
مراد طاقت نياورد:
"توده‌ای بودن لابد و..."
"نه اونائی که تو ستاد ميکده نشستن‌رو ميگم"
" په نفوذی توده ای هستن"
به قهوه‌خانه رفت. کلافه بود. همه چيز به‌نظرش قروقاطی می‌آمد. انشعاب "گروه اشرف دهقانی" (۱) همـان اواخر سال ۱۳۵۷ و اوائل سال ۱۳۵۸، پاگرفتن توده‌ای‌ها، و اينکه چپ و راست خبر می‌رسيد که چپ‌ها به حزب توده می‌پيوندند، تهديد کميته‌چی‌ها و مذهبی‌های محله، و آن‌همه سازمان و گروه و حزب سياسی و... چشم اش به انتشارات چکيده افتد:
گربه پشت ويترين "انتشارات چکيده" ولو شده بود.
"نيگا حيوون داره گيج می‌خوره"
"تازه شده عينِ ما"
محسن سيراب کنج قهوه‌خانه نشسته بود. کبريت می‌انداخت:
"قدم خوبی داری دکتر، نيگا کله آوردم"
نشئه و سرحال به‌نظر می‌رسيد.
"نبينم تو‌لب باشی دکتر، بدخوات اگه مورچه باشه برج ايفل‌رو می‌کنم تو کُونش"
با هم خنديدند. چائی نوشيدند و به‌طرف خانه رفت، بی که نگاهی به انتشارات بياندازد.
همه دور سفره بودند. مادر و پدر سرحال به‌نظر می‌رسيدند:
"از منه بی‌سواد داشته باشين، قربون جدش برم امّا اين سیّد اين مملکتو خراب‌تر از اينی که هست می‌کنه. شُمام مثه سگ پشيمون ميشين، اين آخوندارو ما بهتر از شُما می‌شناسيم ننه، درسته سواد نداريم امّا عقل که داريم"
"آره پسر برو دنبال کار و تخصص، اينکارا وقت تلف کردنه، حرف اين عدليه‌چی‌ی دنيا ديده‌رو گوش کن"
عرق گونه‌های پدر را سُرخ کرده بود:
"اينا اينقدرخرن‌که فکر می‌کنن مسأله‌ی فحشارو با کُشتن يه‌مشت فاحشه‌ی بدبخت ميشه حل کرد، والله آدم بايد مُخِ خر خورده باشه"
"آره‌ پدر، حق‌ باشماست، مارکس‌ام گفته ‌فحشا يه واژه‌ی اقتصادی‌ی، اگه برای اينا کار ايجاد کنن و وضع اقتصادی بهتر بشه کسی دنباله اينکارا نمی‌ره"
مادر ظرف‌های خالی‌ی روی سفره را جمع ‌کرد:
"اونو ديگه ننه به رُخ ما نکش، مرتيکه با اون ريش و سبيلش ميگن گفتـه دين مثه افيون می‌مونـه، شرموخورده حيارو قورت داده، تازه‌شم آخوندا عقل‌شون بيشتر از اُونه، قضيه‌رو با صيغه ماستمالی می‌کنن، حالا ببين. اين دُم‌بريده‌هائی که من می‌شناسم درِ همه می‌مالن"

ادامه دارد

۱ ـ اشرف دهقانی و محمد حرمتی‌پور از سازمان انشعاب کردند، و در خردادماه سال ۱۳۵۸ تحت عنوان "چريک‌های فدايی خلق ايران" اعلام موجوديت کردند.





















Copyright: gooya.com 2016