یکشنبه 24 آذر 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


در همين زمينه
11 بهمن» زردی يک دست، شعری از ويدا فرهودی
بخوانید!
پرخواننده ترین ها

فرياد! ماجرای ترجمه گفتگوهای بورخس و باقی قضايا! ويدا فرهودی

ويدا فرهودی
در کشوری که جان و مال و حيثيت انسان ها- به ويژه دگرانديشان- بی بهانه مصادره می شود و حتا از شکستن سنگ قبر مرده هاشان نيز ابايی ندارند، ماجرای آن چه بر اين کتاب رفت، اتفاق ساده ای بيش نيست اما شايد به بازگو کردنش بيارزد. در هر حال برای من اين فريادی است که در گلو نمی گنجيد. حال قضاوت با شما است!

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




پيش از بيان اصل مطلب، در مقدمه بايد بگويم که چند سالی بود که فضا به نظرم تنگ و تنگ تر می آمد. فضای ايران را می گويم به ويژه برای کسی که گهگاه قلمی هم به دست می گرفت (و می گيرد). هر چه قلم کاراتر می شد،تنگی فضا را بيشتر احساس می کردم. منی که سال ها با خروج از کشور مبارزه کرده بودم و مهاجران را به بازگشت تشويق، منی که بهترين امکانات تحصيل،مطالعه و کار در اروپا و آمريکا را با دمی زندگی در ايران قابل قياس نمی دانستم....آری من، اينک چند سالی بود که به مهاجرت يعنی تبعيد خود خواسته می انديشيدم و آن هم در شرايطی که -در ميانسالی- ديگر برای پايه ريزی يک زندگی نوين، چندان جوان نبودم! باری...

فضا تنگ و تنگ تر شد.می سرودم و می نوشتم اما برای گفتن احساساتم کلمات را کم می آوردم. مجموع کلمات را نه. که زبان مادری ام خوشبختانه پر بار است و سرشار از واژه برای بيان هر چه که می خواهی بگويی. مسئله اما دايره های قرمزی بودند که روز به روز به کلام نزديک تر می شدند و فضای نوشتارو گفتار را محدود و محدود تر می کردند. و تنگنا، اگرمرگ ادبيات نباشد،آن را فلج می کند و پس از رکود به جمود و باز ايستادن از حرکت وامی دارد.

تمام اين ها را نوشتم تا بدانيد چرا،از سال۱۳۷۶(يعنی ۱۹ سال پس از انقلابی که در آن به نوبه ی خود شرکت کرده بودم) به فکر ترک وطن افتادم و سر انجام در اوايل سال ۱۳۷۸ ، به واسطه ی رويداد های زندگی و مناسبات شخصی و احساسی، بساط جابه جايی زندگی فراهم تر شد و به فرانسه (کشوری که زبانش را از کودکی آموخته بودم) نقل مکان کردم.

قبل از مهاجرت اما می بايد مسئوليت هايی را که (بنا بر قرارداد های وجدانی و کتبی) تقبل کرده بودم به انجام می رساندم : از آن جمله بودند ترجمه ی " سی گفتگوبا بورخس" با عنوان "گمان کردن، رويا ديدن و نوشتن" برای انتشارات فرزان روز (از فرانسه به فارسی) و يک ترجمه ديگر(که چون به اين نوشته مربوط نيست، لزومی برای اشاره به آن نمی بينم) .بايد اضافه کنم که پيش از آن مجموعه ی ديگری از گفتگو های بورخس با ترجمه ی من، زير عنوان "آخرين گفتکوهای بورخس و اُسوالدو فراری" در سال ۱۳۷۶ به وسيله ی انتشارات "حميدا" منتشر شده بود ( و حق ترجمه ی آن را نيز به موقع و بنا بر قرارداد،از اين انتشارات نه چندان معروف اما با معرفت، دريافت کردم).

سرتان را به درد نياورم،برای احترام به قول وبنا بر قرار داد، ترجمه ی مورد نظر انتشارات فرزان روز(" سی گفتگوبا بورخس -گمان کردن، رويا ديدن و نوشتن") و کارهای ديگر را به موقع تحويل دادم. از ناشران بخشی از حق الترجمه را گرفتم.(بنا بر قرارداد بايد بقيه ی آن را پس از فروش ۸۰ يا ۹۰ در صد تيراژ دريافت می کردم). دريافت اين مبلغ برايم اهميتی ثانوی داشت. مهم اين بود که کتاب خوب منتشر و پخش شود(به نظرم برای اکثر اهل قلم، اين مسائل اولويت داشته باشند).بالا خره "گمان کردن، رويا ديدن و نوشتن" در سال ۱۳۸۰ شمسی منتشر شد. انتشارات فرزان روز اصلا مرا در جريان چاپ کتاب قرار نداد(شتر ديدی نديدی!). تنها دوستان بودند که برايم يک دو جلدی فرستادند؛ و چشمتان روز بد نبيند! مقدمه جايش را به مؤخره داده بود و.....کتاب انباشته بود از غلط های تايپی و جابحايی مطالب!!!!با مسئول آن زمان ترجمه های فرزان روز تماس گرفتم، گفتند در چاپ بعدی تصحيح خواهد شد! ويکی دو سال بعد که بامديران محترم انتشارات، پس از دشواری های معمول ِتوسل به بزرگان ( و گذشتن از سد سکرترهای خوش صدای به شمار)، در رابطه با حق الترجمه تماس حاصل آمد، فرمودند که تا ۹۰ درصد کتاب ها به فروش نرسند، حق الترجمه ای واريز نخواهد شد(به رغم برداشت من ازقرارداد)! باز هم اين امر برای من اهميت چندانی نداشت. من در فرانسه زندگی می کردم (و می کنم) و پس از تبديل ارز، اين رقم ها ارزش چندانی ندارند.اصل کار اين بود که ترجمه ام را به وسيله ِ انتشاراتی معتبربه مديريت افرادی چنين سرشناس به چاپ رسانده ام.

چند سال بعد که، به دلايلی خصوصی، تصميم گرفته بودم ،تا مدتی نا معلوم، به ايران سفر نکنم ( و همجنان بر اين تصميم پای می فشارم)،شخصی از انتشارات فرزان روز با يکی از بستگانم (که شماره تلفنش را در گذشته به آن ها داده بودم) تماس گرفت و گفت چک حق الترجمه ی ويدا فرهودی بابت " سی گفتگوبا بورخس- گمان کردن، رويا ديدن و نوشتن" آماده است اما می تواند تنها در اختيار شخص مترجم يا وکيل قانونی او قرار گيرد. قوز بالای قوز: بايد به سفارت ايران می رفتم و وکالت می دادم. به سبب گرفتاری های عديده ی روز مره اين کار به تعويق افتاد.سرتان را درد نياورم وقتی که سرانجام وکالتنامه ای تهيه کردم و به ايران فرستادم، مراجعه ی وکيلم به انتشارات بی فايده بود:" دير آمده ايد و ما چک را به بايگانی سپرده ايم! باشد تا بعد!"

اين ها را داشته باشيد تا بقيه ی داستان را عرض کنم. چند هفته پيش( يعنی در آغاز پاييز ۱۳۸۷) آشنايی به من خبر داد که کتاب " سی گفتگوبا بورخس" با عنوان "گمان کردن، رويا ديدن و نوشتن" به چاپ دوم رسيده و مجدداَ به وسيله ی انتشارات فرزان روز منتشر شده است. خبر خوبی بود گر چه خود من به عنوان طرف قرارداد کاملاَ از آن بی اطلاع بودم.با ته مانده ی احترام و اعتمادی که برای مديريت نشر فرزان روز قائل بودم، با خود انديشيدم که لابد دليل عدم تماسشان با من، نداشتن آدرس پستی يا الکترونيکی و تلفن اين جانب در فرانسه است. پس قصور از من بود! در اينترنت جستجو کردم و شماره تلفن جديدشان رايافتم.(آخرنشر فرزان روز از زمانی که من با آن در تماس بوده ام، بارها و بارها تغيير نشانی و تلفن داده است).

بار ديگر سکرتری خوش صدا گوشی تلفن را برداشت. گفت تماس با مديريت انتشارات در حال حاضر ممکن نيست( يادآور شوم که رئيس هيئت مديره ی اين دکـّان انتشاراتی از بزرگان پژوهش ادبی در ايران است). وقتی سبب تلفنم راتوضيح دادم، سرانجام مرا با مسئول تازه ی بخش ترجمه در تماس گذاشت.پس از سپاسگزاری از زحمات ايشان خواهش کردم شماری از چاپ جديد کتاب(مثلاَ۲۰ جلد) در اختيارم قرار دهند.فرمودند دراين زمينه با مديريت مشورت خواهند کرد و به هر حال، در صورت پذيرش تقاضا، اين من هستم که بايد ترتيب دريافت کتاب ها را بدهم.(يعنی اگر مديريت محترم و بزرگوار تاَييد بفرمايند!). پس از آن رسيديم به مسئله ی اصلی: در پاسخ به پرسش من در زمينه ی تصحيح غلط های بشمار چاپ نخست، ايشان فرمودند که حق با شماست، اگر ما به بازخوانی و باز نويسی نوشته پرداخته بوديم، غلط ها تصحيح می شدند اما ما تنها جلد نسخه ی پيشين را تغيير داده ايم و متن همان است که بود!!! ديگر نمی دانستم چه بگويم. برای آن که عصبانيت زبانم رابه بيان کلمات ناگوار وتلخ نکشاند و هزينه ی تلفنم (فرانسه-ايران) بيش از اين بيهوده سر به فلک نکشد،پس از خداحافظی کوتاهی گوشی را گذاشتم.

جستجوی راه حل: از آن جا که برای داد خواهی مرجعی نيافتم، بر آن شدم که اين چند خط را بنويسم تا بار ديگر ببينيد بر اهل قلم و خوانندگان بيچاره ی سرزمين مان چه می رود. آری بار ديگر نام بزرگ بورخس در کنار نام کوچک مترجمی که من باشم، به وسيله ی يک بنگاه انتشاراتی صاحب نام کتابی را پشت ويترين کتابفروشی ها قرار داده که توِ خواننده بهتر است چيزی بابت خريدش نپردازی.من هيچ مسئوليتی بابت اين کتاب مصادره شده ندارم و برای دادخواهی به تو پناه می آورم!!!

البته در کشوری که جان و مال و حيثيت انسان ها- به ويژه دگرانديشان- بی بهانه مصادره می شود و حتا از شکستن سنگ قبر مرده هاشان نيز ابايی ندارند، ماجرای آن چه بر اين کتاب رفت، اتفاق ساده ای بيش نيست اما شايد به بازگو کردنش بيارزد. در هر حال برای من اين فريادی است که در گلو نمی گنجيد. حال قضاوت با شما است!

و اندکی هم شادمانی! پس از تمام اين فريادها سخن را با نقل ماجراييبه نسبت شيرين، به پايان می رسانم: سه سال پيش بر آن بودم که پنجمين دفتر شعر هايم را در ايران منتشر کنم. به رغم تلاش و پی گيری يکی از دوستان اهل قلم در ايران، کتاب از سد ارشاد نگذشت. به ناچار و با دلخوری دفتر شعر را بيرون از مرزهای کشور به زيور چاپ سپردم. دلخور بودم چون فکر می کردم بسياری از مخاطبان همزبان داخل کشور را از دست داده ام.کسانی که نظرشان برايم اهميت بسيار داشت. اينک اما، چون به گذشته می نگرم و به ويژه با تجربه ی انتشار ترجمه ام به وسيله ی نشر فرزان روز،در می يابم که مخاطب اندک بهتر از خواننده ای است که دروغ را به جای راست تحت نام تو تحويلش می دهند. آری عدوی ارشاد اين بار سبب خير شد. پس در کنار فرياد درد، هلهله ی شادی نيز جايی دارد!و تا درها بر اين لولاهای هرز می چرخند، نوشته هايم را در خارج از کشور منتشر خواهم کرد. داوری را بر توی خواننده و زمان می سپارم!

ويدا فرهودی
پاييز ۱۳۸۷ - پاريس





















Copyright: gooya.com 2016