شنبه 25 اردیبهشت 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

گزارش تفصيلی بازديد رهبر از نمايشگاه کتاب و اهدای چفيه و گريهء مشتاقان، فارس

خبرگزاری فارس: امامی فرصت‌طلبی کرد و پرسيد: نمايشگاه را چطور ديديد؟ رهبر جواب داد: اين قدری که من ديدم خوب بود. کتاب‌های چاپ اول زياد بودند. امامی باز هم ادامه داد: می‌تونم بپرسم آخرين کتابی که خوانديد چه بوده؟ و رهبر هوشمندانه گفت: من کتاب‌های زيادی می‌خوانم و خوانده‌ام ولی ديگر نپرسيد آخری چه بود.

به گزارش خبرگزاری فارس به نقل از پايگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله خامنه‌ای در مطلبی با عنوان «ديد و بازديد رهبر و جامعه کتاب کشور» آورده است:
چهارشنبه ۲۲ ارديبهشت صبح زود جمع شديم تا همراه رهبر باشيم در بازديدشان از بيست و سومين نمايشگاه بين‌المللی کتاب تهران. اين اتفاقِ سالانه، تنها نمايشگاه اختصاصی است که ايشان تا اين حد به آن توجه می‌کنند و اين توجه باعث شده دست اندرکاران حوزه نشر نيز نظرات ايشان را تا حدود زيادی پيگير شوند. برايم جالب بوده مهم‌ترين محصولی که وقت ديدارها و ملاقات‌ها برای ايشان می‌آورند، کتاب است، ديگر برای همه معلوم شده است رهبر انقلاب اگر قرار بود عضو صنف خاصی باشد، بعد از روحانيت، حتما در صنف نويسندگان و کتاب‌خوان‌ها قرار می‌گرفت. اين نوشته گزارشی‌ست از ديدار غرفه‌داران راهروهای ۱۲ تا ۱۶ با هم‌صنفی‌شان، با رهبرشان، به بهانه کتاب‌هايشان.
داخل مينی‌بوسی که آوردمان تا نمايشگاه، مسوول حفاظت تيم خبرنگارها سعی کرد توجيه‌مان کند که تقسيم بشويم به ۲ گروه کلی و يکی درميان غرفه‌ها را برويم تا هم ازدحام نشود هم کار آسان شود. آخر سر هم گفت: خلاصه سعی کنيد زياد جلو نياييد و توی دست و پای بچه‌های ما نپيچيد. فيلم‌بردار جا افتاده صدا و سيما هم گفت: قربونت! اگر به بچه‌هاتون هم بگيد زياد توی دست و پای ما نپيچند ممنون می‌شيم! محافظ هم مثل بقيه خنده‌اش گرفت بعد نگاهش افتاد به من و گفت: تو که اين‌ها را نمی‌نويسی؟!

۵ راهرو را با پانل از بقيه نمايشگاه جدا کرده‌بودند برای بازديد رهبر و طبعا اين ۵ راهرو بی‌مشتری بود. از سر شيطنت سراغ پسری رفتم که در غرفه «تورنگ» نشسته بود و پرسيدم حس بی‌مشتری بودن چطور است: ناراحت نيستی بقيه دارند می‌فروشند شما از صبح نشستی بی‌مشتری؟
جوان جواب داد: اتفاقا خوشحال هم هستيم. امسال هم اگر آقا بيان غرفه ما ۴ سال است که ايشان را می‌بينيم.
خودش زود تصحيح کرد که: البته پارسال که نيامدند، سومين بار است که می‌بينم‌شان... شانس خوب ماست... برای فروش هم بی‌خيال يک روز، البته يک روز که نيست،‌ يک صبح تا ظهر است... جبران می‌شه، برکتش می‌ياد، روزی دست خداست آقا.
از جوان و صحبتش درباره برکت و روزی خوشم می‌آيد. می‌پرسم: تا حالا به آقا کتاب دادی؟
- ۲بار تا حالا دادم.
- به نظرت می‌خوانند؟
- حتما!
- از کجا ميدانی؟
- می‌دانم ديگر... راستی من چفيه آقا را هم گرفتم.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


- بابا تو خيلی حرفه‌ای هستی!
غرفه‌دار نشر «پيکان» هم در جواب اين سوالم گفت: ۱۱ روز نمايشگاه است، يک روز به جايی برنمی‌خورد. بعد از شنيده‌هايش گفت که رهبر اهل کتاب است و اضافه کرد: الحمدلله، شکرخدا. حس کردم اين حمد و شکر از ته دلش می‌جوشد!

نماينده غرفه «پيام کليدر» که زنی مسن و سرزبان‌دار بود؛ احساساتی شده بود و داشت می‌پرسيد واقعا آقا می‌آيد: ... الان نمی‌دونم چه جوری می‌خوام ايشونو ببينم... از صبح به حال خودم نيستم... يعنی آقا غرفه‌های ما مستضعف‌ها هم می‌ياد؟
امامی گزارشگر صدا و سيما با اطمينان گفت: بله حتما می‌ياد.
زن ادامه داد: ان شاءالله... امروز چه روز خوبيه اگر آقا بياد... برکت با خودشان می‌آورند برای ما...
و اين دومين نفری است که درباره برکت حرف می‌زند. انگار مردم مفهوم برکت را بهتر می‌فهمند تا مسوولان و اساتيد اقتصاد خرد و کلان!

محسن مومنی از قديم برای ما محسن مومنی بوده، بدون پيش‌وند و پس‌وند، حتی حالا که رييس حوزه هنری شده‌است. حال مومنی خيلی خوب نبود. از ريخت و قيافه خاکی و رفتار متواضعانه‌اش هم می‌شد فهميد رخت رياست خيلی وقت نيست به قامتش.
وزير ارشاد را هم ديدم و سلام و عليکی کرديم. دکتر پرويز معاون فرهنگی وزير من را به او معرفی کرد. هرچند خود آقای حسينی مرا از جلسه ۱۵ فروردين مسوولين با رهبر به ياد داشت. وزير و معاونش يک جورهايی ميزبان رهبر بودند در اين بازديد.
رهبر ساعت حدود ۱۰ آمد و با يک صلوات استقبال شد.

به لطف حفاظت محافظ‌ها در فاصله‌ای هستيم که چيزی نمی‌شنويم، ولی به مدد چند سانت اضافه قدی که نسبت به محافظ دارم، می‌بينم رهبر کتابی را به آرامی ورق می‌زند و گاهی که با غرفه‌دار صحبت می‌کند، دستش را (که يک انگشتر زرد خوش‌رنگ در آن هست) مثل چوق الف می‌گذارد لای کتاب.

وقتی رهبر نزديک غرفه «پيام کليدر» شد، آرام رفتم داخل غرفه تا رهبر را از روبه‌رو ببينم. امامی گزارش‌گر سيما هم داخل غرفه بود. دختر ديگری هم از غرفه‌ای ديگر آمده بود برای ديدن ايشان. رهبر که رسيد به غرفه، زن با دست‌پاچگی گفت: سلام آقاجان، فدات بشم الهی و رهبر آرام و با لبخند جواب دادند: خدا نکنه.
- خيلی خوش آمديد.
- زنده باشيد.
- قدم روی چشم ما گذاشتيد... چقدر من خوشحالم... آقا می‌شه خواهش کنم چفيه‌تان...
- يک چفيه به من بديد...
رهبر در آن لحظه چفيه نداشت. يعنی غرفه‌دارها امان نمی‌دادند. يک نفر که همراه گروه می‌آمد چفيه‌ای به رهبر داد و رهبر چفيه را به لب‌هايش نزديک کرد و چيزی خواند و داد به زن. دختر جوان هم که خودش را در غرفه جا کرده بود، چفيه‌ای گرفت و قرآنی داد به رهبر تا تبرکا چيزی در آن بنويسند. رهبر نگاهی به دختر کرد و گفت: قرآن را من تبرک کنم؟ بعد قرآن را بوسيد و گذاشت روی ميز.
زن دو کتاب به سمت رهبر گرفته بود و می‌خواست رهبر امضايشان کند: آقا اينها کتاب‌های شوهرمه، می‌شه به يادگار چيزی بنويسيد يا امضا کنيد؟ شوهرم عاشق شماست... من فدای شما بشم...
رهبر جواب داد: زنده باشند. سلام برسونيد. من اينجا کتاب امضا نمی‌کنم. بعد خداحافظی کرد و از آنجا رفت. زن همچنان قربان صدقه رهبر می‌شد: چه روزی بود امروز، اين ثانيه و اين دقيقه بهترين لحظات عمرم بود به خدا... الحمدلله ...خدارا شکر...
جالب است، امروز چندمين بار است که شکر کردن مردم را می‌بينم.

در غرفه پيکان هم رفته‌بودم داخل. فهميدم رهبر وقتی کتابی را ورق می‌زد، راجع به بيدل و آيينه صحبت‌هايی با غرفه‌دار کرد که ظهر تلويزيون هم نشان داد. گزيده موضوعی اشعار فارسی بود. مسوول غرفه بعد از رفتن رهبر به من که داشتم از غرفه می‌رفتم گفت: آقا اين کتاب را پسنديدند، شما بدهيد به‌شان. گفتم: بايد خودتان که داخل غرفه بوديد می‌داديد.

نيم‌ساعتی از بازديد رهبر گذشته بود که يکی از معاونين (غيرمرتبط با کتاب) وزير ارشاد آمد. خواست برود جلوتر که محافظی جلويش را گرفت.محافظ ديگری به شوخی گفت: ايشان معاونِ فلان هستند،‌ تعطيل‌تان می‌کنندها! بعد خود معاون گفت: من معاون آقا هستم... ما از بس خودمان فاصله می‌گيريم، ديگر کسی ما را نمی‌شناسد.
خواستم بروم بگويم آن آقايی که شما معاونش هستی وزير ارشاد است نه آقا. يک‌بار ديگر هم در مراسم شب‌های محرم اين معاون وزير را ديده‌بودم که می‌خواست برود جلوتر و نمی‌گذاشتند و او سعی می‌کرد خودش را بيشتر بشناساند و متوجه نمی‌شد که محافظ می‌گويد: می‌شناسم‌تان، ارادت دارم خدمت‌تان ولی همين جا تشريف داشته باشيد. وقتی معاون وزيری خودش را بزرگ‌تر از وزير ببيند يا حس کند، همين هم می‌شود.

رهبر جايی ايستاد. يک نفر عبايش را بلند کرد و يک نفر ديگر چفيه‌ای انداخت روی دوشش و دوباره عبا جاگير شد روی شانه‌ها اما چهار قدم بعد يک نفر در غرفه «توسعه قلم» چندين و چندباره چفيه را گرفت. اين اتفاق چند بار ديگر هم افتاد، يعنی چندبار عبای رهبر را اطرافيان مرتب کردند. اصلا تقصير ماست که اين چيزها را روايت می‌کنيم. بايد بنويسيم رهبر چفيه را نداد، يکی از محافظ‌ها هم يک پاسخ کوبنده حواله درخواست‌کننده کرد تا کم‌کم از سر ملت بيفتد که به هر بهانه‌ای چفيه از دوش ايشان نکشند، البته اگر بيفتد، به نظرم آن موقع هم مردم صف می‌کشند که پاسخ کوبنده را بخورند برای آنکه تبرکی از رهبرشان بگيرند.

معاون غير مرتبط وزير چند دقيقه بعد به حلقه‌ اول نزديک شد. مثل روز روشن بود که خيلی زود باز هم از رديف اول بازديد دور می‌شود. خودش هم اگر به عنوانش دقت می‌کرد می‌فهميد غيرمرتبط است و غيرمرتبط بايد عقب بايستد.

غرفه «تکا» بزرگ بود و فيلم‌بردارها و عکاس‌ها به خاطر جای مناسب حال کردند. غرفه‌دار اطلس تاريخ اسلام را به رهبر نشان داد و نکاتی گفت. دکتر پرويز هم توضيحاتی اضافه کرد.

در غرفه تمدن ايرانی ۳ خانم ايستاده بودند که فقط يکی‌شان کارت داشت. معلوم بود دو نفرشان خودشان را چپانده‌اند آنجا که رهبر را ببينند و لابد چفيه‌اش را بگيرند. ازشان پرسيدم و گفتند از راهروی ۲۸ آمده‌اند. پرسيدم از کجا فهميديد که رهبر می‌آيد؟ يکی از آن‌ها که سرزبان‌دارتر بود، گفت: ديشب که گفتند فردا زودتر بيايد، يه حسی به من می‌گفت فردا آقا می‌ياد، من هم ديشب اصلا خوابم نبرد. اين دوستم هم خواب ديده چفيه آقا رو می‌گيره. و به دوست لاغرترش اشاره کرد که يک کلمه هم نگفت. حتی کتاب‌هايش را هم از غرفه‌شان همراه آورده‌بود. رهبر که رسيد به غرفه‌شان، ما هل داده‌شديم داخل غرفه. دختر بعد از صحبت رهبر با مسوول اصلی غرفه همه حرف‌هايی که به من گفته بود را تند تند به ايشان گفت. دختر لاغرتر هم بالاخره يخش آب شد و در حد يک جمله ۴ کلمه‌ای چفيه را درخواست کرد. رهبر گفت: يک چفيه به من بدهيد. و جواب اين بود که تمام شده. رهبر به دختر گفت: می‌بينيد که همه را گرفته‌اند، حالا اگر آوردند می‌گويم بدهند.
خوش‌حال بودم که بالاخره يک عمليات چفيه‌گيری ناموفق هم ديده‌ام! رهبر که رفت ديدم دختر رويش را برگردانده و دارد گريه می‌کند، گريه کردنی! دوستش به من گفت: آقا بگيد بعدا به اين دوست ما چفيه بدن... لطفا بگين دو تا باشه... نوشتيد دو تا باشه ديگه.
از دختر لاغرتر پرسيدم: چرا گريه می‌کنی؟ به خاطر ديدن رهبر گريه می‌کنی يا نگرفتن چفيه؟
باز هم دوستش جواب داد: نه بيشتر به خاطر ديدن رهبر خوشحاله.
دخترِ سرزبان‌دارتر دائم می‌خنديد و يک بند از طرف خودش و دوستش حرف می‌زد ولی دختر لاغر چشم‌هايش قرمز شده بود و صورتش خيس. و هنوز هم حرفی نمی‌زد.
(نيم‌ساعت بعد که باز هم چفيه آوردند، رهبر گفت يکی از اينها را بدهيد به آن دختر خانمی که خواسته بود و تمام شده بود. و اين‌طور شد که خواب او تعبير شد.)

غرفه‌دارهای غرفه‌هايی که رهبر بازديد کرده بود يا هنوز به آن‌ها نرسيده بود هم جا به جا اطراف رهبر می‌ايستادند و دورادور و نزديکانزديک ايشان را همراهی می‌کردند. گه‌گاهی محافظ‌ها مجبور می‌شدند مودبانه خواهش کنند همه بروند سر غرفه خودشان. چقدر هم همه می‌رفتند سر غرفه خودشان!

محسن مومنی در حين بازديد رهبر به من گفت: جای خوبی از نمايشگاه انتخاب نشده برای بازديد، بايد دقت بيشتری می‌شد. گفتم: شما ديگر برای خودتان يک پا رييس هستيد، نظرتان را به مسوولان بيت بگوييد. البته هر دو نفرمان متفق بوديم که احتمالا مسائل حفاظتی در اين انتخاب موثر بوده. می‌بينيد حتی بحث‌های کاملا فرهنگی من و رييس حوزه هنری هم آخرش می‌پيچد به دست و پای تيم حفاظت!

در غرفه« حافظ نوين» دو دختر ايستاده بودند، وقتی ديده بودند که روی دوش رهبر چفيه نيست چيزی نگفتند ولی بعد از رفتن رهبر معلوم شد که چفيه را می‌خواستند. در اين غرفه رهبر راجع به کتاب طب سنتی سوال کرد: کسی اينها را تجربه هم کرده؟ دختر مانتويی جواب داد: حاج آقا من پارسال خودم از کتاب استفاده کردم،‌ جواب گرفتم.
بعد از رفتن رهبر از غرفه، دختر چادری پرسيد: ببخشيد نامه‌هايی که بيرون داديم به اون خانم‌ها، حتما به دست آقا می‌رسه؟ جواب دادم: به دست خودشان که نه ولی می‌ره واحد ارتباطات مردمی.
پرسيد: نمی‌شه دست خودشون بديد؟
گفتم: دست خودشان هم بدهيد، می‌رود واحد ارتباطات مردمی. می‌دونيد چندتا نامه برای ايشون می‌دن در هر برنامه؟
دختر چادری ادامه داد: حتما جواب می‌دن؟
اين بار دختر مانتويی جوابش را داد که: آره بابا. يک بار آقا آمد دانشگاه ما. ۲۰۰۰ تا دانشجو بوديم، اوووه! می‌دونی چند تا نامه دادن به آقا؟ همه را جواب دادن. جواب خود من ۲ ماه بعد آمد.
ديگر احتياج نبود بمانم برای سوال‌های دختر چادری.

يکی يکی غرفه‌ها را می‌ديدند و اگر در همان چند ثانيه اول غرفه‌دار بحثی شروع نمی‌کرد، رهبر می‌پرسيد: خوب شما چی چاپ می‌کنيد و اين چنين نطق غرفه‌دار که احتمالا هول شده، باز می‌شد. وقتی نمی‌شنيدم حرف‌های رهبر با غرفه‌دارها را، کم‌کم کلافه شدم. يکی از رفقا پيشنهاد داد بروم در اتاقی که صدای رهبر را بشنوم. در اين بازديدها کسی کنار رهبر حرکت می‌کند و ميکروفنی را نزديک نگه می‌دارد که صحبت‌های ايشان ضبط شود و نمی‌دانستم که می‌شود اين صحبت‌ها را جايی خارج از معرکه بازديد گوش داد. البته پيش‌نهاد را قبول نکردم چون که شنيدن کی بود مانند ديدن. بعد متوجه شدم غير از آن اتاق، هدفونی وجود دارد که متصل است به آن ميکروفن. به کسی که آن گيرنده ميکروفون را همراه می‌آورد گفتم: حاجی می‌خوای من بياورم! و او که شيطنت سوال را دريافته بود، خنديد. البته کمی بعد سنگينی دستگاه مجابش کرد به پيش‌نهادم فکر کند. واقعا زندگی عوض شد. وقتی هدفون را زدم انگار رهبر توی گوشم صحبت می‌کرد. به کسی که دستگاه را می‌آورد به شوخی گفتم: من حاضرم خود شما را هم کول کنم در ازای اين لطف.

رهبر رسيد به غرفه «خوارزمی» و کمی کتاب‌ها را نگاه کرد و به غرفه‌دار که پسری هم‌سن من بود گفت: آن موقع که ما با خوارزمی بوديم، شما هنوز نبوديد... بله در ميدان بهارستان بود... چاپ اول چی داريد؟ جواب پسر منفی‌ بود. کتاب‌ها قديمی و البته معروف بودند. رهبر در غرفه خوارزمی با اينکه کتاب جديد نداشت زياد ايستاد و همان کتاب‌های قديمی را تورق کرد. از غرفه‌دار راجع به فروش کتاب‌ها پرسيد و اين بار غرفه‌دار جواب داد خوب است.

در نشر خجسته رهبر کتابی در باره کتاب‌فروشی‌ها ديدند و گفتند: ببينيد در آن کتاب فروشی رحمانيان مشهد را پيدا می‌کنيد. يکی دو نفر به رهبر کمک کردند و تند تند ورق زدند ولی چيزی پيدا نکردند. رهبر گفت: آقای شفيعی کدکنی از آن موقع، شيخ هادی کتاب‌فروش را فقط آورده.
پيش خودم فکر کردم اين بار که رفتم مشهد يک سر هم بروم دنبال کتاب‌فروشی رحمانيان!

رهبر وارد غرفه «دارالکتب‌الاسلاميه» شد. مرد مسنی را ديد و با صميميت گفت: سلام عليکم، شما آقا مرتضی هستيد؟ سر و مويی سفيد کرديد ... خدا رحمت کند حاج محمد را... از عموتان چه خبر؟ از بچه‌های ايشان کسی در کار کتاب هست؟
پيرمرد سرحال و سرخوش جواب رهبر را داد و گپ مفصلی با هم زدند. آخر سر رهبر گفت: خدا شما را حفظ کند. زحمات خانواده شما در حوزه کتاب‌های دينی فراموش نشدنی است. من مرحوم آشيخ احمد را هم ديده بودم، با پدربزرگ من دوست بود و گاهی مشهد می‌آمدند. خدا ان‌شاءالله گذشتگان شما را رحمت کند.
تعجب کردم از اين همه حضور ذهن. من ناهار ديروزم را فراموش کرده‌ام!

در غرفه «دفتر پژوهش‌های فرهنگی» رهبر پرسيد: اين دفتر برای کجاست؟ غرفه‌دار گفت: وابسته به ارشاد است. غرفه‌دار درباره مجموعه «از تاريخ ايران چه می‌دانيم؟» توضيحاتی داد. رهبر درباره مجموعه سوالاتی پرسيد و غرفه‌دار جواب داد. چه کسی آن را درمی‌آورد؟ چند جلد درآمده؟ چند جلد مانده؟ رهبر گفت: خوبه اگر خوب انتخاب کنند... آقای حسينی دقت می‌کنيد؟ اگر موضوع را خوب انتخاب کنند، کار بسيار جالبيه.
دکتر پرويز گفت: ۲ سال پيش آمدند و مفصل راجع به طرح صحبت کرديم و گفتيم اگر سرفصل‌ها خوب باشد حاضريم حمايت کنيم که البته ديگر نيامدند.
از غرفه که بيرون آمدند رهبر به پرويز گفت: اين‌ها وابسته به شما نيستند که؟ پرويز گفت: نه. رهبر ادامه داد: ولی غرفه‌دار خلاف اين را گفت.

چند دقيقه‌ای بود که معاون غيرمرتبط را نمی‌ديدم. احتمالا حوصله‌اش از اين همه کتاب سر رفته بود و رفته بود پی کارش!

نشر «دژ» پر بود از کتاب‌های عامه‌پسند داخلی. فروش خوب لابد وسوسه‌شان کرده‌بود بروند کتابی را از هندی‌ها ترجمه کنند تا خلق‌اللهی که فيلم هندی را می‌پسندند، لابد کتابش را هم بخوانند. رهبر ولی گفت: ما از هندی‌ها کار درست و حسابی نديديم.
خود غرفه‌دار هم گفت: ما هم نديديم!
اسم مترجم توجه رهبر را جلب کرد و گفت: اين آقا البته مترجم خوبی است.

در غرفه «دبيزش» رهبر بعد از سلام و عليک گفت: دبيزش يعنی چی‌؟
غرفه‌دار گفت: به فارسی دری يعنی سندآرايی.
- اين «شين» آخر پس شين اسم ساز است؟
- بله
- پس دبيز يعنی سند... آفرين! اسم قشنگی است.

مساله من با تيم حفاظت بعد از زدن آن هدفون به گوشم، حل شد. ديگر به نظر آدمی می‌رسيدم که بسيار مهم است و کار بسيار مهمی انجام می‌دهد. از طرفی چون صدای رهبر را می‌شنيدم لزومی نداشت خيلی جلو بروم. همين‌ها يک مسالمت ويژه بين من و بچه‌های محافظ برقرار کرده بود. حس می‌کردم ديگر مرا خيلی دوست دارند!

جلوی غرفه «دافوس» پرويز در جواب سوال رهبر توضيح داد: اگر يادتان باشد ۲ سال پيش يک صحبتی کرديد اينجا که خاطرات ارتشی‌ها را از جنگ، خود ارتشی‌ها جمع کنند، ما هم حمايت کرديم و اين دوستان خاطرات افسران و فرماندهان ارتش را جمع می‌کنند. رهبر رو کرد به غرفه‌دار و درباره فروش و استقبال سوال کرد که غرفه‌دار ابراز رضايت کرد.

رهبر در غرفه شعر جوان ديوان سلمان هراتی را ديد. کتابش را برداشت و با حسرت گفت: سلمان هراتی،‌ خدابيامرزدش. همين موقع آن بنده خدايی که هدفون را به من داده بود آمد. فکر کردم می‌خواهد آن را بگيرد ولی رفت سراغ آن يکی دستگاه ديگر که بايد نوارش را عوض می‌کرد.

حدود ساعت ۱۲ بازديد قسمت پايين تمام شد و رهبر رفتند غرفه يکی از انتشارات‌هايی که بزرگ‌تر بود، برای چند دقيقه‌ای استراحت. محافظ‌ها هم جلوی جماعت را که حالا زياد شده بودند گرفتند که: آقا نمی‌خواهد بازديد کند و می‌خواهد استراحت کند. محافظ‌ها حتی غرفه‌دارهای آن انتشارات را هم بيرون فرستاده بودند. خود رهبر البته گفت مسوول غرفه را بياورند. حواسش بود که اينجا مهمان غرفه است. کنار رهبر پرويز و وزير ارشاد و مسوول اجرايی بيت و بعضی ديگر از مسوولين هم بودند. مسوول غرفه کنار رهبر ايستاده بود و يکی يکی کتاب‌های نشرشان را به رهبر نشان می‌داد. همين موقع برای رهبر چای هم آوردند. در استکان‌های کوچک کمر باريک. رهبر قندی توی دهان گذاشتند و چای را سر کشيدند بالا.

امامی گزارش‌گر صدا و سيما با هماهنگی مسوول اجرايی بيت آمد و ايستاد کنار رهبر. من هم به لطف اين دستگاه و هدفونش صداها را واضح می‌شنيدم و احتياج نبود بروم جلو. امامی در فرصتی گفت: شما عرصه کتاب را عرصه جهاد دانسته‌ايد، لطفا در يکی دو جمله توصيه‌ای در اين مورد بفرماييد. رهبر که معلوم بود از ماجرای مصاحبه خبر نداشت، گفت: پريروز در جلسه کتاب دا گفتم به اندازه کافی. امامی اصرار کرد يکی دو جمله تبرکا. رهبر هم گفت: خواندن کتاب جزء کارهای اصلی ماست! بايد بفهميم و باور کنيم. اگر جزء کارهای اصلی باشد طبعا خودش را در برنامه‌های اصلی زندگی جا می‌دهد، در کارهای اصلی زندگی هم هيچ کاری مانع کار ديگر نيست ... بايد با کتاب انس پيدا کرد.
امامی فرصت‌طلبی کرد و پرسيد: نمايشگاه را چطور ديديد؟ رهبر جواب داد: اين قدری که من ديدم خوب بود. کتاب‌های چاپ اول زياد بودند. امامی باز هم ادامه داد: می‌تونم بپرسم آخرين کتابی که خوانديد چه بوده؟
و رهبر هوشمندانه گفت: من کتاب‌های زيادی می‌خوانم و خوانده‌ام ولی ديگر نپرسيد آخری چه بود. امامی خوشحال و پيروز برگشت. (اين مصاحبه را ظهر هم از تلويزيون ديدم.)
مسوول غرفه که پسر جوانی بود از رهبر تشکر کرد و گفت مزين فرموديد غرفه ما را. پرويز برای رهبر صحبت‌هايی کرد که صدايش را نشنيدم. بعد هم رهبر چند کلمه گفت که: «بالاخره مساله کتاب، مساله مهمی است؛ درباره مشکلات حوزه کتاب حرف‌هايی شنيدم که برای من بعضی تازه بود. ديدم اينها حرف‌های درستی است و ما هم نشنيده‌ايم. به نظرم بايد دل داد به کسانی که حرفی دارند در زمينه‌ کتاب، و مسائل کتاب را حل کرد... ما عقبيم، اگر اين وضعيت فعلی را مقايسه کنيم با زمان ما، بله هيچ قابل مقايسه نيست؛ اما در عين حال خيلی عقبيم. ديگر تيراژ دوهزار و سه هزار جلد اصلا معنی ندارد... از طرفی هم من قدری نگرانم که کتاب خريدن تبديل به يک پز بشود، کتاب را بخرند و ببرند و بگذارند در ويترين! کاری بايد کرد که کتاب خوانده شود.»

چند دقيقه بعد رهبر بلند شد و از چند غرفه ديگر از جمله غرفه‌ای که مخصوص نشر خاطرات سياسی بود، بازديد کرد. ساعت را از کسی پرسيد. نزديک دوازده و نيم بود. چون تا اذان چيزی نمانده بود مطمئن بودم خواهد رفت و همين طور هم شد.

موقع خروج از سالن و وقتی قرار بود رهبر در ماشين بنشيند، يک نفر به مردمی که بيرون ازدحام کرده بودند، اشاره کرد. رهبر هم از کنار در ماشين دور شد و آمد سمت مردم و برايشان دست تکان داد. مردم که معلوم بود بيرون مانده بودند و کنجکاوی‌شان به حدس، و حدس‌شان به يقين تبديل شده بود درباره حضور رهبر، ابراز ارادت کردند که: ای رهبر آزاده، آماده‌ايم آماده و ما اهل کوفه نيستيم علی تنها بماند.
رهبر چند لحظه برايشان دست تکان داد و بعد هم رفت. اين پايان ضيافت فرهنگی ۲۲ ارديبهشت بود. حالا مردم داخل راهروهای ۱۲ تا ۱۶ شده بودند و غرفه‌دارهای بشاشی را می‌ديدند که خيلی‌هايشان چفيه داشتند.

گزارش از: مهدی قزلی


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016