گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
در همين زمينه
24 اردیبهشت» غرفه جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان در نمایشگاه کتاب تعطیل شد، رهانا17 اردیبهشت» جمع آوری کتاب های مربوط به آيت الله منتظری و صانعی از نمايشگاه کتاب، ندای سبز آزادی 17 اردیبهشت» قتل واژهها به فرمانِ حذف، بيانيهی کانون نويسندگان ايران در اعتراض به سانسور در نمايشگاه بينالمللی کتاب تهران 15 اردیبهشت» اعلام حضور جنبش سبز در نمايشگاه کتاب در حمايت از مهدی کروبی، دانشجونيوز 8 اردیبهشت» رهبر جمهوری اسلامی: افرادی با دور زدن قانون و خريد برخی کارخانهها کارگران را بيکار میکنند، ايلنا
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! گزارش تفصيلی بازديد رهبر از نمايشگاه کتاب و اهدای چفيه و گريهء مشتاقان، فارسخبرگزاری فارس: امامی فرصتطلبی کرد و پرسيد: نمايشگاه را چطور ديديد؟ رهبر جواب داد: اين قدری که من ديدم خوب بود. کتابهای چاپ اول زياد بودند. امامی باز هم ادامه داد: میتونم بپرسم آخرين کتابی که خوانديد چه بوده؟ و رهبر هوشمندانه گفت: من کتابهای زيادی میخوانم و خواندهام ولی ديگر نپرسيد آخری چه بود. به گزارش خبرگزاری فارس به نقل از پايگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيتالله خامنهای در مطلبی با عنوان «ديد و بازديد رهبر و جامعه کتاب کشور» آورده است: ۵ راهرو را با پانل از بقيه نمايشگاه جدا کردهبودند برای بازديد رهبر و طبعا اين ۵ راهرو بیمشتری بود. از سر شيطنت سراغ پسری رفتم که در غرفه «تورنگ» نشسته بود و پرسيدم حس بیمشتری بودن چطور است: ناراحت نيستی بقيه دارند میفروشند شما از صبح نشستی بیمشتری؟
- بابا تو خيلی حرفهای هستی! نماينده غرفه «پيام کليدر» که زنی مسن و سرزباندار بود؛ احساساتی شده بود و داشت میپرسيد واقعا آقا میآيد: ... الان نمیدونم چه جوری میخوام ايشونو ببينم... از صبح به حال خودم نيستم... يعنی آقا غرفههای ما مستضعفها هم میياد؟ محسن مومنی از قديم برای ما محسن مومنی بوده، بدون پيشوند و پسوند، حتی حالا که رييس حوزه هنری شدهاست. حال مومنی خيلی خوب نبود. از ريخت و قيافه خاکی و رفتار متواضعانهاش هم میشد فهميد رخت رياست خيلی وقت نيست به قامتش. به لطف حفاظت محافظها در فاصلهای هستيم که چيزی نمیشنويم، ولی به مدد چند سانت اضافه قدی که نسبت به محافظ دارم، میبينم رهبر کتابی را به آرامی ورق میزند و گاهی که با غرفهدار صحبت میکند، دستش را (که يک انگشتر زرد خوشرنگ در آن هست) مثل چوق الف میگذارد لای کتاب. وقتی رهبر نزديک غرفه «پيام کليدر» شد، آرام رفتم داخل غرفه تا رهبر را از روبهرو ببينم. امامی گزارشگر سيما هم داخل غرفه بود. دختر ديگری هم از غرفهای ديگر آمده بود برای ديدن ايشان. رهبر که رسيد به غرفه، زن با دستپاچگی گفت: سلام آقاجان، فدات بشم الهی و رهبر آرام و با لبخند جواب دادند: خدا نکنه. در غرفه پيکان هم رفتهبودم داخل. فهميدم رهبر وقتی کتابی را ورق میزد، راجع به بيدل و آيينه صحبتهايی با غرفهدار کرد که ظهر تلويزيون هم نشان داد. گزيده موضوعی اشعار فارسی بود. مسوول غرفه بعد از رفتن رهبر به من که داشتم از غرفه میرفتم گفت: آقا اين کتاب را پسنديدند، شما بدهيد بهشان. گفتم: بايد خودتان که داخل غرفه بوديد میداديد. نيمساعتی از بازديد رهبر گذشته بود که يکی از معاونين (غيرمرتبط با کتاب) وزير ارشاد آمد. خواست برود جلوتر که محافظی جلويش را گرفت.محافظ ديگری به شوخی گفت: ايشان معاونِ فلان هستند، تعطيلتان میکنندها! بعد خود معاون گفت: من معاون آقا هستم... ما از بس خودمان فاصله میگيريم، ديگر کسی ما را نمیشناسد. رهبر جايی ايستاد. يک نفر عبايش را بلند کرد و يک نفر ديگر چفيهای انداخت روی دوشش و دوباره عبا جاگير شد روی شانهها اما چهار قدم بعد يک نفر در غرفه «توسعه قلم» چندين و چندباره چفيه را گرفت. اين اتفاق چند بار ديگر هم افتاد، يعنی چندبار عبای رهبر را اطرافيان مرتب کردند. اصلا تقصير ماست که اين چيزها را روايت میکنيم. بايد بنويسيم رهبر چفيه را نداد، يکی از محافظها هم يک پاسخ کوبنده حواله درخواستکننده کرد تا کمکم از سر ملت بيفتد که به هر بهانهای چفيه از دوش ايشان نکشند، البته اگر بيفتد، به نظرم آن موقع هم مردم صف میکشند که پاسخ کوبنده را بخورند برای آنکه تبرکی از رهبرشان بگيرند. معاون غير مرتبط وزير چند دقيقه بعد به حلقه اول نزديک شد. مثل روز روشن بود که خيلی زود باز هم از رديف اول بازديد دور میشود. خودش هم اگر به عنوانش دقت میکرد میفهميد غيرمرتبط است و غيرمرتبط بايد عقب بايستد. غرفه «تکا» بزرگ بود و فيلمبردارها و عکاسها به خاطر جای مناسب حال کردند. غرفهدار اطلس تاريخ اسلام را به رهبر نشان داد و نکاتی گفت. دکتر پرويز هم توضيحاتی اضافه کرد. در غرفه تمدن ايرانی ۳ خانم ايستاده بودند که فقط يکیشان کارت داشت. معلوم بود دو نفرشان خودشان را چپاندهاند آنجا که رهبر را ببينند و لابد چفيهاش را بگيرند. ازشان پرسيدم و گفتند از راهروی ۲۸ آمدهاند. پرسيدم از کجا فهميديد که رهبر میآيد؟ يکی از آنها که سرزباندارتر بود، گفت: ديشب که گفتند فردا زودتر بيايد، يه حسی به من میگفت فردا آقا میياد، من هم ديشب اصلا خوابم نبرد. اين دوستم هم خواب ديده چفيه آقا رو میگيره. و به دوست لاغرترش اشاره کرد که يک کلمه هم نگفت. حتی کتابهايش را هم از غرفهشان همراه آوردهبود. رهبر که رسيد به غرفهشان، ما هل دادهشديم داخل غرفه. دختر بعد از صحبت رهبر با مسوول اصلی غرفه همه حرفهايی که به من گفته بود را تند تند به ايشان گفت. دختر لاغرتر هم بالاخره يخش آب شد و در حد يک جمله ۴ کلمهای چفيه را درخواست کرد. رهبر گفت: يک چفيه به من بدهيد. و جواب اين بود که تمام شده. رهبر به دختر گفت: میبينيد که همه را گرفتهاند، حالا اگر آوردند میگويم بدهند. غرفهدارهای غرفههايی که رهبر بازديد کرده بود يا هنوز به آنها نرسيده بود هم جا به جا اطراف رهبر میايستادند و دورادور و نزديکانزديک ايشان را همراهی میکردند. گهگاهی محافظها مجبور میشدند مودبانه خواهش کنند همه بروند سر غرفه خودشان. چقدر هم همه میرفتند سر غرفه خودشان! محسن مومنی در حين بازديد رهبر به من گفت: جای خوبی از نمايشگاه انتخاب نشده برای بازديد، بايد دقت بيشتری میشد. گفتم: شما ديگر برای خودتان يک پا رييس هستيد، نظرتان را به مسوولان بيت بگوييد. البته هر دو نفرمان متفق بوديم که احتمالا مسائل حفاظتی در اين انتخاب موثر بوده. میبينيد حتی بحثهای کاملا فرهنگی من و رييس حوزه هنری هم آخرش میپيچد به دست و پای تيم حفاظت! در غرفه« حافظ نوين» دو دختر ايستاده بودند، وقتی ديده بودند که روی دوش رهبر چفيه نيست چيزی نگفتند ولی بعد از رفتن رهبر معلوم شد که چفيه را میخواستند. در اين غرفه رهبر راجع به کتاب طب سنتی سوال کرد: کسی اينها را تجربه هم کرده؟ دختر مانتويی جواب داد: حاج آقا من پارسال خودم از کتاب استفاده کردم، جواب گرفتم. يکی يکی غرفهها را میديدند و اگر در همان چند ثانيه اول غرفهدار بحثی شروع نمیکرد، رهبر میپرسيد: خوب شما چی چاپ میکنيد و اين چنين نطق غرفهدار که احتمالا هول شده، باز میشد. وقتی نمیشنيدم حرفهای رهبر با غرفهدارها را، کمکم کلافه شدم. يکی از رفقا پيشنهاد داد بروم در اتاقی که صدای رهبر را بشنوم. در اين بازديدها کسی کنار رهبر حرکت میکند و ميکروفنی را نزديک نگه میدارد که صحبتهای ايشان ضبط شود و نمیدانستم که میشود اين صحبتها را جايی خارج از معرکه بازديد گوش داد. البته پيشنهاد را قبول نکردم چون که شنيدن کی بود مانند ديدن. بعد متوجه شدم غير از آن اتاق، هدفونی وجود دارد که متصل است به آن ميکروفن. به کسی که آن گيرنده ميکروفون را همراه میآورد گفتم: حاجی میخوای من بياورم! و او که شيطنت سوال را دريافته بود، خنديد. البته کمی بعد سنگينی دستگاه مجابش کرد به پيشنهادم فکر کند. واقعا زندگی عوض شد. وقتی هدفون را زدم انگار رهبر توی گوشم صحبت میکرد. به کسی که دستگاه را میآورد به شوخی گفتم: من حاضرم خود شما را هم کول کنم در ازای اين لطف. رهبر رسيد به غرفه «خوارزمی» و کمی کتابها را نگاه کرد و به غرفهدار که پسری همسن من بود گفت: آن موقع که ما با خوارزمی بوديم، شما هنوز نبوديد... بله در ميدان بهارستان بود... چاپ اول چی داريد؟ جواب پسر منفی بود. کتابها قديمی و البته معروف بودند. رهبر در غرفه خوارزمی با اينکه کتاب جديد نداشت زياد ايستاد و همان کتابهای قديمی را تورق کرد. از غرفهدار راجع به فروش کتابها پرسيد و اين بار غرفهدار جواب داد خوب است. در نشر خجسته رهبر کتابی در باره کتابفروشیها ديدند و گفتند: ببينيد در آن کتاب فروشی رحمانيان مشهد را پيدا میکنيد. يکی دو نفر به رهبر کمک کردند و تند تند ورق زدند ولی چيزی پيدا نکردند. رهبر گفت: آقای شفيعی کدکنی از آن موقع، شيخ هادی کتابفروش را فقط آورده. رهبر وارد غرفه «دارالکتبالاسلاميه» شد. مرد مسنی را ديد و با صميميت گفت: سلام عليکم، شما آقا مرتضی هستيد؟ سر و مويی سفيد کرديد ... خدا رحمت کند حاج محمد را... از عموتان چه خبر؟ از بچههای ايشان کسی در کار کتاب هست؟ در غرفه «دفتر پژوهشهای فرهنگی» رهبر پرسيد: اين دفتر برای کجاست؟ غرفهدار گفت: وابسته به ارشاد است. غرفهدار درباره مجموعه «از تاريخ ايران چه میدانيم؟» توضيحاتی داد. رهبر درباره مجموعه سوالاتی پرسيد و غرفهدار جواب داد. چه کسی آن را درمیآورد؟ چند جلد درآمده؟ چند جلد مانده؟ رهبر گفت: خوبه اگر خوب انتخاب کنند... آقای حسينی دقت میکنيد؟ اگر موضوع را خوب انتخاب کنند، کار بسيار جالبيه. چند دقيقهای بود که معاون غيرمرتبط را نمیديدم. احتمالا حوصلهاش از اين همه کتاب سر رفته بود و رفته بود پی کارش! نشر «دژ» پر بود از کتابهای عامهپسند داخلی. فروش خوب لابد وسوسهشان کردهبود بروند کتابی را از هندیها ترجمه کنند تا خلقاللهی که فيلم هندی را میپسندند، لابد کتابش را هم بخوانند. رهبر ولی گفت: ما از هندیها کار درست و حسابی نديديم. در غرفه «دبيزش» رهبر بعد از سلام و عليک گفت: دبيزش يعنی چی؟ مساله من با تيم حفاظت بعد از زدن آن هدفون به گوشم، حل شد. ديگر به نظر آدمی میرسيدم که بسيار مهم است و کار بسيار مهمی انجام میدهد. از طرفی چون صدای رهبر را میشنيدم لزومی نداشت خيلی جلو بروم. همينها يک مسالمت ويژه بين من و بچههای محافظ برقرار کرده بود. حس میکردم ديگر مرا خيلی دوست دارند! جلوی غرفه «دافوس» پرويز در جواب سوال رهبر توضيح داد: اگر يادتان باشد ۲ سال پيش يک صحبتی کرديد اينجا که خاطرات ارتشیها را از جنگ، خود ارتشیها جمع کنند، ما هم حمايت کرديم و اين دوستان خاطرات افسران و فرماندهان ارتش را جمع میکنند. رهبر رو کرد به غرفهدار و درباره فروش و استقبال سوال کرد که غرفهدار ابراز رضايت کرد. رهبر در غرفه شعر جوان ديوان سلمان هراتی را ديد. کتابش را برداشت و با حسرت گفت: سلمان هراتی، خدابيامرزدش. همين موقع آن بنده خدايی که هدفون را به من داده بود آمد. فکر کردم میخواهد آن را بگيرد ولی رفت سراغ آن يکی دستگاه ديگر که بايد نوارش را عوض میکرد. حدود ساعت ۱۲ بازديد قسمت پايين تمام شد و رهبر رفتند غرفه يکی از انتشاراتهايی که بزرگتر بود، برای چند دقيقهای استراحت. محافظها هم جلوی جماعت را که حالا زياد شده بودند گرفتند که: آقا نمیخواهد بازديد کند و میخواهد استراحت کند. محافظها حتی غرفهدارهای آن انتشارات را هم بيرون فرستاده بودند. خود رهبر البته گفت مسوول غرفه را بياورند. حواسش بود که اينجا مهمان غرفه است. کنار رهبر پرويز و وزير ارشاد و مسوول اجرايی بيت و بعضی ديگر از مسوولين هم بودند. مسوول غرفه کنار رهبر ايستاده بود و يکی يکی کتابهای نشرشان را به رهبر نشان میداد. همين موقع برای رهبر چای هم آوردند. در استکانهای کوچک کمر باريک. رهبر قندی توی دهان گذاشتند و چای را سر کشيدند بالا. امامی گزارشگر صدا و سيما با هماهنگی مسوول اجرايی بيت آمد و ايستاد کنار رهبر. من هم به لطف اين دستگاه و هدفونش صداها را واضح میشنيدم و احتياج نبود بروم جلو. امامی در فرصتی گفت: شما عرصه کتاب را عرصه جهاد دانستهايد، لطفا در يکی دو جمله توصيهای در اين مورد بفرماييد. رهبر که معلوم بود از ماجرای مصاحبه خبر نداشت، گفت: پريروز در جلسه کتاب دا گفتم به اندازه کافی. امامی اصرار کرد يکی دو جمله تبرکا. رهبر هم گفت: خواندن کتاب جزء کارهای اصلی ماست! بايد بفهميم و باور کنيم. اگر جزء کارهای اصلی باشد طبعا خودش را در برنامههای اصلی زندگی جا میدهد، در کارهای اصلی زندگی هم هيچ کاری مانع کار ديگر نيست ... بايد با کتاب انس پيدا کرد. چند دقيقه بعد رهبر بلند شد و از چند غرفه ديگر از جمله غرفهای که مخصوص نشر خاطرات سياسی بود، بازديد کرد. ساعت را از کسی پرسيد. نزديک دوازده و نيم بود. چون تا اذان چيزی نمانده بود مطمئن بودم خواهد رفت و همين طور هم شد. موقع خروج از سالن و وقتی قرار بود رهبر در ماشين بنشيند، يک نفر به مردمی که بيرون ازدحام کرده بودند، اشاره کرد. رهبر هم از کنار در ماشين دور شد و آمد سمت مردم و برايشان دست تکان داد. مردم که معلوم بود بيرون مانده بودند و کنجکاویشان به حدس، و حدسشان به يقين تبديل شده بود درباره حضور رهبر، ابراز ارادت کردند که: ای رهبر آزاده، آمادهايم آماده و ما اهل کوفه نيستيم علی تنها بماند. گزارش از: مهدی قزلی Copyright: gooya.com 2016
|