روزنامهنگاری از نسل پرواز؛ نوشابه اميری در گفتوگو با بامدادخبر از ناگفتههايش میگويد
بامدادخبر- سعيد قاسمینژاد: وقتی به نوشابه اميری زنگ زدم و گفتم می خواهم درباره خودش و جنبش سبز مصاحبهای بگيرم، در پاريس نبود. در پی کار تاسيس سازمانی برای روزنامهنگاران ايرانی خارج از کشور به دانمارک رفته بود. با خوشرويی قبول کرد و گفت که وقتی برگشت قرار مصاحبه را می گذاريم. هر قدر که بيشتر به سوالات مصاحبه فکر می کردم از حجم سوالات درباره جنبش سبز کم میشد و به حجم سوالات درباره خود نوشابه اميری افزوده. اول می، ساعت ۱۱ در ميدان رپوبليک قرار گذاشتيم. روز جهانی کارگر بود و ميدان رپوبليک، خود را برای راهپيمايی سالانه آماده می کرد. ميدان مثل هميشه پر بود از دستفروشهايی که همه چيز میفروشند. برخلاف روزهای ديگر اما پر بود از پرچمهای سرخ و نوای آهنگهای انقلابی. بخشی از سوالهايی که داشتم مربوط بود به زندگی نوشابه اميری با همسرش، هوشنگ اسدی؛ مردی که دوستان و دشمنان زيادی دارد و چنانکه خود نوشابه اميری میگويد «آنهايی که با هوشنگ خوب بودند من را دوست داشتند و آنهايی که با هوشنگ بد بودند با من هم بد بودند.» از پله ها که بالا آمد، ديدم که تنها نيست و با همسرش آمده است. هوشنگ اسدی هم قرار گپ و گفتی داشت با مهدی خلجی. زن و شوهر روزنامهنگار، مهدی خلجی و من در کافهای در ميدان رپوبليک نشستيم و گفتگو کرديم. من و نوشابه اميری با هم، مهدی خلجی و هوشنگ اسدی نيز با هم، به فاصلهی يک ميز. در اين گفتگو تمامی سوالهايی را که به ذهنم رسيده بود از نوشابه اميری پرسيدم، بدون آنکه حتی يکی را جا بيندازم. شايد بسياری از ما اين ظرفيت را نداشته باشيم که همسرمان در ميز بغلی ما نشسته باشد و کسی چشم در چشم ما بدوزد و بپرسد آيا همسر شما عامل ساواک بود. نوشابه اميری اما پرسشهايی را که شايد بسياری حاضر به پاسخگويی دربارهاش نباشند، با رويی گشاده و صدای زيبايی که خوب در ياد نسل من مانده است پاسخ داد. شما را به خواندن اين گفتگو دعوت میکنم.
سعيد قاسمی نژاد: پيش از هر چيز تشکر می کنم از حضورتان در اين گفتگو. اينجايی که ما هستيم و کلا در جوامع غربی، روزنامهنگاران، سياستمداران، فيلسوفان و کلا کسانی که زياد با ديگران سخن میگويند و دستی در نقش زدن آنچه تاريخ فردا را میسازد دارند، کاملا زير ذرهبين هستند. کافی است يک جستجو در اينترنت بکنيد تا بتوانيد زير و بالای زندگی فردی آنها را در بياوريد. در ايران ما اينطور نيست و اين گروه از افراد معمولا کمتر راضی میشوند راجع به خودشان صحبت کنند. چرا؟
نوشابه اميری: نظام استبدادی همين است ديگر؛ برای اينکه همه بايد يک جوری در سايه باشند. از سران بگيريد تا يک آدم ساده در آن انتها و پايين جامعه. در اين نظام اصلا امکان شفافيت نداريد. آدم شفاف يعنی آدمی که موضع دارد. اتفاقا اينکه گفتيد برايم جالب بود. ما قبلا فکر میکرديم معلومالحال کلمه بدی است، اما من به تدريج در طول سالهای بعد از انقلاب به اين نتيجه رسيدم که اتفاقا کلمه خوبی است. کاش همه معلومالحال باشند. ما هر وقت میرفتيم وزارت ارشاد مثلا دنبال کاغذ يا دنبال يک نامه، اين حرف را يک جوری به ما میزدند. مثلا يک بار میخواستم بروم جشنواره ونيز، بايد ارز میگرفتم حدود ۳۰۰ دلار. چون آن دوران دادن ارز در اختيار دولت بود ديگر. هی امروز و فردا میکردند تا اينکه منشی يکی از اين آقايان که من را بابت صدايم میشناخت و لطف داشت، پنهانی کاغذی را نشانم داد که معاون وقت نوشته بود به ايشان ارز تعلق نمیگرد؛ ايشان «عنصر نامطلوب» است. عنصر نامطلوب در زمانِ شاه به مخالفان حکومت میگفتند. اين بعدا در دوران جمهوری اسلامی تبديل شد به معلومالحال. هرجا میرفتيم میگفتند شما معلومالحال هستيد. اول به من بر میخورد، میگفتم يعنی چی؟ بعد ديدم نه اصلا بد نيست. چه خوب که ما معلومالحاليم. آنها همه نامعلومالحال هستند.
موافقيد در اين گفتگو علاوه بر آنچه در ايران امروز میگذرد، کمی هم به شما بپردازيم.
من دوست دارم معلومالحال باشم.
نوشابه اميری کيست؟
نوشابه اميری يک دختری است، يک زنی است، يک زن ميانسال نسبتا با استعداد ايرانی است که دو تا شانس داشته: يکی اينکه صدای خوبی داشته و يکی اينکه در حيطهی روزنامهنگاری تحصيل کرده. استاد من دکتر صدرالدين الهی بود. آدمهای خوبی بودند آن وقت. يک سناتور عاقلی مثل سناتور مصباحزاده هم در دورهی شاه وجود داشت که در کنار روزنامهی کيهان دانشکده درست کرده بود. من شدم ترکيبی از اين دو و در دو زمينه، به لحاظ ارتباط با مخاطب، فکر میکنم جوابم را از زندگی گرفتم و اگر خوشبختی را ميان آدمها تقسيم کنند بيشتر از اين به آدمها نرسد. شايد به من زياد هم رسيده باشد. نمیدانم، شايد اينها عوالم ميانسالی است ولی میبينم اين نوشابه اميری که اينجا نشسته ترکيب دو موجود است. يکی موجودی که آرمانی داشته وتلاشهايی کرده و يکی موجودی که در جامعهاش سرکوب شده. ما جوانيمان را در انقلاب گذاشتيم. وقتی داشتيم بال و پر باز میکرديم ناگهان شديم غيرخودی.
اين دو آدم، اين دو زن در وجود من هست. يکی که همچنان جوان است. به اندازه صدايش کوچک است، جوان است. دلش میخواهد شادی کند. ديگری موجودی که دچار سرکوبها وسرخوردگیهای متعدد شده. گاهی وقتی خودم را نگاه کنم میبينم اين دو تصوير در من میروند و میآيند. يکی يک آدم سبکبال، يکی يک آدم غمگين. آدم اميدوار، آدم نااميد. آدم طرفدار فعاليت اجتماعی، آدم منزجر از فعاليت اجتماعی.
در سال ۱۳۳۱ متولد شديد کجای تهران؟
من بچه سرچشمه هستم. پشت باغ سپهسالار
از ۱۹ سالگی روزنامه نگاری را شروع کرديد؟
به معنای تاريخی بله؛ رفتم دانشکدهی روزنامهنگاری و همان سال دوم استادی داشتيم به نام دکتر صدرالدين الهی. مطلبی نوشته بود دربارهی شعر نو. فکر کنم با استاد حميدی شاعر، راجع به شعر نو و کهنه بحث میکردند. الهی به حميدی گفته بود شما مال دوران قديميد و من شما را به ميزبانی فردا دعوت میکنم. آن موقع من سال دوم بودم. از کسانی که سر پر باد دارند. میخواستم اوريانا فالاچی ايران بشوم. مطلبی نوشتم و گفتم شما چکارهايد که ميزبان فردا بشويد. ميزبان فردا منم. نامه را گذاشتم در پاکت و ترسان و لرزان بردم دادم. فکر کردم استاد دعوايم میکند. اين همان بخشی است که اول گفتم يعنی هم آدم خيلی ترسويی هستم، هم کارهای زيادی کردهام که ظاهرا شجاعانه بوده. اما واقعا هر کاری کردم در لحظه ترسيدم. اما اين باعث نشده دوباره آن کار را انجام ندهم. انجام دادم و ترسيدم. با ترس و لرز، نامه را بردم دادم. فکر کردم چه خواهد شد. دو ساعت بعد منشی او صدايم کرد. رفتم پيش استاد و خيلی استقبال کرد و گفت چقدر خوب مینويسی. گفت میخواهی چه کاره بشوی. گفتم معلوم است میخواهم روزنامهنگار بشوم. نامهای نوشت، در يک پاکت دربسته گذاشت و داد برای سردبير کيهان. من هم جرات نکردم نامه را باز کنم. نامه را بردم دادم. ديدم من را به کيهان معرفی کرده برای کار. يک دوران گذار بود بين دکتر مهدی سمسار و امير طاهری. پنج شش ماهی با امير طاهری کار کرديم. چند نفر بوديم. روزنامه در حال تغيير و تحول بود تا خون تازهای در روزنامه به جريان بيفتد. بچههای ديگری هم بودند که معرفی شدند. من از اول رفتم بخش سياسی. میخواستم بروم جنگ ويتنام و از اين کارها. اولين مصاحبه را به عنوان کار عملی و البته نه برای چاپ در روزنامه با محسن پزشکپور، دبير کل حزب پان-ايرانيست که آن موقع در روزنامهها راجع به او حرف نمیزدند انجام دادم. و خب به نظرشان آمد که کار من خوب است.
تمايل غالب بچههای آن دوران تمايل چپ بود. من که رفتم بخش سياسی بچههايی که آنجا بودند گفتند تو میخواهی با نظام شاهنشاهی کار کنی. چون بچههايی که آن موقع وارد میشدند میرفتند سرويس گزارش و هنر. میخواستند از آن طريق تاثير بگذارند روی مسائل سياسی. من میخواستم مستقيم وارد شوم به مسائل سياسی. اما بچهها آنقدر گفتند که يک روز گريان رفتم پيش معاون سردبير وقتمان که رحمان هاتفی بود. رحمان بعدها در دوران انقلاب در زندان کشته شد. رفتم و موضوع را با او مطرح کردم. او گفت بچهها خيلی بیربط میگويند و اگر چپ هم هستند، بايد بدانند که يک چپ بايد در هر جايی باشد. از هر جا میتوان تاثير گذاشت؛ از هر زاويه ديگر، و از زاويه روزنامهنگاری هم اگر به موضوع نگاه کنند اصلا جای اين کار همين جاست. اينگونه شد که من در بخش سياسی باقی ماندم. اولين زن اين سرويس بودم. در ضمن وقتی از بچگی مشهور میشوی و آدمها نگاهت میکنند، حسی به تو دست میدهد که تو حق داری هر چيزی را بگويی و بپرسی. اين به تو گستاخی میدهد و خب حين سوال پرسيدن اين ويژگی را داشتم، خيلی زود هم مطرح شدم؛ خبرنگار سرويس سياسی شدم و تا سالهای آخر هم بودم و اول انقلاب دبير سرويس سياسی شدم.
فکر می کنم سال ۵۷ حدودا ۲۶ ساله بوديد که با آقای خمينی مصاحبه کرديد؟
بله؛ آن موقع جريان انقلاب بود و رحمان می گفت ببين تو چقدر موثری در اين سرويس. چون من در آن سرويس جوانترين فرد بودم و طرف انقلاب بودم، ولی بقيه عاقلتر از من بودند و اين موضع را نداشتند.
سال ۵۷ مصاحبه با آقای خمينی را انجام داديد، به آقای خمينی گفتيد که اين نشانه مترقی بودن انقلاب ماست. من نقل مطلبی از شما ديدم که نمیدانم واقعا خودتان نوشتيد يا خير، در واقع نقد شما نبود، نقد آقای اسدی بود، و در سال ۷۵ از شما نقل میکرد در مجلهی زنان، شما از آقای خمينی تعريف کرديد به اين عنوان که هر کسی جز آقای خمينی بود که وقتی آن زمان از ايشان پرسيديد که آيا انقلاب ما به سمت ديکتاتوری پيش می رود، خونتان را حلال میکرد و شما گفتيد که نمی دانيد وی تحمل اين مخالفت را از کجا آورده بود. سال ۵۷ همه اين تصور را داشتند که آقای خمينی مترقی هستند؛ سال ۷۵ چرا اين حرف را زديد؟
البته اول اينکه به نظرم از زاويه امروز نمیشود گذشته را نقد کنيم.
اين حرف را زديد يا نه؟
بله اين را در آن مطلب گفتم. صادقانهاش اين بود که میخواستم بگويم آقای خامنهای شما و نظامی که داريد نظام ديکتاتوری است و از آقای خمينی میشد چنين سوالی پرسيد در حالیکه از شما نمیشود پرسيد. در واقع مثل ساير ايرانیها که در طول زمان به سمت سمبليزم میروند، برای گفتن اين حرف بايد اين کار را میکردم. اما در عين حال اين اعتقاد را داشتم و هنوز هم دارم که آقای خمينی را بايد در جای خودش ديد. او آدم مهم و قدرتمندی بود. يک آدم مهم، مهم بودنش درونی است يعنی موقعيت وی نيست که او را مهم میکند، بلکه شخصيتی قویای دارد. آنجا کاملا مشخص بود که کس ديگری اين سوال را از ايشان نمیکرد به خاطر اينکه آنها آدمهايی بودند که در چارچوبهای دينی قرار داشتند و آيتالله العظمی بودن ايشان برایشان معنا داشت اما من اين چارچوب را نداشتم، نه احترام ويژهای برای ايشان داشتم و نه ترس ويژهای از ايشان. من اصلا مرجع تقليد نداشتم. در نتيجه اينکه اين موضوع را ايشان بگويد در آن دوران نکته مهمی بود. من در آن مطلب از اين خاطره استفاده کردم که بگويم از آقای خمينی میشد اين سوال را کرد و از آقای خامنهای حتی نمی شود سئوال کرد. کما اينکه شما میدانيد که طی اين سالها آقای خامنهای مصاحبهای با روزنامهها نکرده.
آقای خمينی هم ديگر مصاحبهای نکرد.
آقای خمينی تا يکی دو سال اول با روزنامهها مصاحبه کرد. البته فکر کنم ما جزء آخرين روزنامههای داخلی بوديم که با آنها مصاحبه کرد؛ ولی ديگر مصاحبه نکرد. شايد دليلش اين بود که عملا روزنامهها وقتی مصاحبه میکنند که فرد حرفی را نمیزند اما تيترهای اول روزنامههای ما ديگر همهاش حرفهای اينها بود. ضمن اينکه رابطه گردانندگان اين روزنامهها با آقای خمينی، رابطهی بين روزنامهنگار و رهبر نبود. بلکه اينان مريدان ايشان بودند در جاهای مختلف. به نظرم به اين دليل بود.
شما به عنوان خبرنگار کيهان با آقای خمينی مصاحبه کرديد؛ تا چه زمانی در کيهان مشغول به کار بوديد؟
تا ۵، ۶ ماه بعد از برگشتنم، پس از آن آدمهای مختلفی به کيهان آمدند و در دوره آقای عراقی درسال ۵۸- ايشان آهن فروش بودند و کيهان را خريدند- از قبلش تعدادی را اخراج و در دوره ايشان تعدادی را بازخريد کردند. من را هم بازخريد کردند. البته يک دورهای که آقای مبشری آنجا بودند، انجمن اسلامی کيهان خيلی به ايشان فشار آورد که من را کنار بگذارند چون من از آقای خمينی پرسيده بودم ما زير ديکتاتوری نعلين میرويم. اما مبشری شفاهی گفت- من کتبی نديدم- ما از آقا (منظور آقای خمينی بود) پرسيديم و آقا جواب دادند اصلا دليل ندارد ايشان را کنار بگذاريم چون اين سئوال را از من کردند. اين موضوع باعث شد من چند ماه اضافهتر ماندم. ولی گروه بعدی که آمدند گفتند نمیتوانم کار کنم و يک روزی کيهان را گريان گذاشتم و آمدم بيرون.
همسرتان عضو حزب توده بودند، شما هيچ وقت با آنها بوديد؟
من اصلا هيج وقت فعاليت سياسی به معنای رايج کلمه نداشتم ولی خوب يکی از ويژگیهای جامعه ايرانی اين است که هر کار که بکنی، حتی بين روشنفکران هم معمولا زن را به اسم شوهر میشناسند. و به همين دليل آنهايی که با هوشنگ خوب بودند من را دوست داشتند و آنهايی که با او بد بودند با من هم بد بودند. بد بودنشان هم ممکن است هزار انگيزه پشتاش باشد که زير پوششهای مختلف جمع میشود. با من بودند و برايم میزدند و فراوان هم اين کار را کردند. خيلی از مطالبی را هم که الان بخوانيد همين طور است. مثلا نوشته «خانم نوشابه اميری شما نوشتهايد... ولی شما که همسر فلانی هستيد» و بعد به هوشنگ فحش میدهد.
وقتی دنبال مطالبی درباره شما میگشتم ديدم که انتقاد به خود شما خيلی کم بوده است، معمولا ايراد خاصی را کسی در مورد شما مطرح نکرده. بيشتر بحث درباره آقای اسدی است. همسر هوشنگ اسدی بودن سخت است؟
هم سخت هست و هم نيست. سخت است به اين معنا که شوهر من زندانی بوده و شش سال حبسش طول کشيده و از جمله به خاطر وی خيلی جاها امکانات شغلی را از من دريغ کردند يعنی زود غيرخودی شدم در جامعه. يک بار در نظام غيرخودی شدم و يک بار هم بين مخالفين نظام. خلاصه سختی داشته ولی چه کسی طی اين سالها سختی نکشيده؟ هرکسی، هر ايرانیای به هر حال سختی کشيده به نوعی.
اوايل انقلاب شما روزنامهنگاری جوان و قاعدتا انقلابی نيز بوديد. همان روزها ليستی حاوی اسامی همکاریکنندگان با ساواک منتشر شد که اسم آقای اسدی هم در آن بود. آنموقع چه حسی داشتيد؟
هوشنگ عضو «نويد»، سازمان مخفی حزب توده بود. اين مجموعه الگوی رايج آن زمان برای نفوذ در دستگاههای امنيتی را مورد استفاده قرار داد. هوشنگ به دستور رهبران حزب توده مبادرت به اين کار کرده بود؛ اين را بعدها رحمان هاتفی هم به خودم گفت. اما من از اين ماجرا بیاطلاع بودم و بعد از افشا شدن اسامی بهقدری جا خورده بودم که تا سه روز از شدت ناراحتی قادر به بيرون آمدن از خانه نبودم و حتی چاقوی کيکبری کنگرهداری را به قصد کشتن هوشنگ زير بالش پنهان کرده بودم. رحمان، که من از عضويت او هم در شاخه مخفی حزب بیخبر بودم، با مشاهده ناراحتی و آزردگی من به رهبری حزب فشار آورد تا اين راز حزبیای را که قرار نبود علنی شود اعلام کنند. روزی رحمان با ماشين آمد دنبال من. چند ساعت در خيابانهای تهران رانندگی کرد و با من حرف زد. داستان نفوذ را برايم گفت و در آخر گفت که هر انقلابی مستلزم کارهای زيبا و کثيف توام با يکديگر است. آنها که عهدهدار کارهای کثيف میشوند بايد واجد از خودگذشتگی باشند و هوشنگ از اين دسته بود. کسی که میپذيرد از خود بگذرد،کار بسيار مهمی انجام داده. اين استدلالی بود که مرا مجاب کرد، هرچند خودم هيچگاه حاضر نبوده و نيستم که کارهای کثيف هيچ انقلابی را گردن بگيرم. شايد خودخواهانه باشد اما از عدم دلبستگی من به هرنوع ايدئولوژی ناشی میشود. به هر حال به هوشنگ هم فشار آوردم که از آن پس عهدهدار کارهای کثيف هيچ انقلابی نشود.
بعد از اخراج از کيهان باز هم در جايی مشغول به کار شديد؟
مدت ششماه خبرنگار تايم بودم. بعد از متهم شدن نماينده تايم به جاسوسی، نشريه «آفتاب» را راه انداختيم. با دستگيری و به زندان رفتن هوشنگ، مدتی توسط خانواده تامين مالی میشدم تا اينکه يکسالی پس از زندانی شدن هوشنگ مجددا به کار دوبله بازگشتم که چندسالی بود انجام نمیدادم. بعد از آزادی هوشنگ دو نفری به سازمانها و شرکتهای مختلف برای يافتن کار مراجعه میکرديم که ناموفق بوديم. مدتی با فروش وسايل خانه خرج زندگی روزمره را تامين میکرديم. مدتی هم شعر برای کودکان میگفتيم و بهصورت نوار کاست، اما به اسم ديگران، در میآورديم و پولی بابتاش دريافت میکرديم. اين فعاليتها به موازات کار دوبله ادامه يافت تا اينکه جمعی از دوستان سينمايی، مجله در حال ورشکستگی «گزارش فيلم» را در اختيار گرفتند و آنجا مشغول شديم.
نامههای مربوط به دوران زندان آقای اسدی را بعدا در کتابی منتشر کرديد. از آن دوران بيشتر بگوييد، گذران زندگی و برخورد مردم با شما چگونه بود؟
روزگار بسيار سختی بود که همواره در ذهن من با تنهايی مطلق و بیعدالتی شديد تداعی میشود. اينطور نبود که يکنفر از درون زندان با نيوزويک مصاحبه کند و يا مانيفست بنويسد و در دنيا مطرح شود. در فاصله دستگيری هوشنگ در بهمن شصت تا نخستين ملاقات من با او در اسفند شصتويک، تنها يک مکالمه تلفنی کوتاه چند دقيقهای عجيب با او داشتم که در آن میگفت برادرها خوب هستند و پذيرايی میکنند و توکل کن به خدا، و اين ادبيات هوشنگ نبود. وقتی اعترافات و مصاحبههای رهبران حزب توده منتشر شد، هيچ واکنشی از سوی جامعه مشاهده نمیشد. الان اخبار و عکسهای تجمع خانوادهها مقابل اوين بلافاصله به همهجا مخابره میشود ولی آنوقت که ما جمع میشديم، تنها واکنشی که دريافت میکرديم توهين و تحقير از سوی «کربلايی» نامی بود از جنس همين آقايان امروز که از پشت ميکروفن فرياد میزد و به ما علنی توهين میکرد. به هرحال دوران سختی بود و به نظرم يکی از تاريکترين نقاط در کارنامه جمهوری اسلامی قلمداد میشود؛ دورانی که در عين بیخبری جامعه سپری میشد. هرچند که بعدها اصلاحطلبان گفتند از اين اوضاع و احوال بیخبر بوديم اما من فکر میکنم بیتفاوتیشان به آن وضعيت بيش از بیخبر بودن از اين ناشی میشد که خيال میکردند اين شتر دم خانه خودشان نخواهد خوابيد، اين حق کمونيستها و منافقين است. ضمن اينکه از معتقدين به جمهوری اسلامی و مخالف آزادی احزاب و گروههای ديگر بودند. اين بحثهايی که اکنون در باب حق صحبت قايل شدن برای مخالف و اينها میشود آنموقع محلی از اعراب نداشت. آنزمان آقای موسوی خويينیها در مجلس بود و من برای دادخواهی به او مینوشتم و حتی يکبار هم موفق به ملاقات حضوری شدم. من به ايشان گفتم حزب توده اعلام کرده که شوهر من عنصر نفوذی در ساواک بوده و بنابراين ديگر مهره سوخته محسوب میشود، فردی بوده که نه اسلحه حمل میکرده و نه مقام تشکيلاتیای داشته. در روزنامه مردم، ارگان علنی حزب توده کار میکرده که مواضع مشخصی داشته، با همان استراتژی اتحاد و مبارزه. واقعيت اين بود که هوشنگ و جوانانی مثل او آن موقع از انقلاب دفاع میکردند و من در نامههايم به آقای خويينی همه اينها را گفتم. يکبار که به سختی موفق به ملاقات با ايشان شدم همه اين استدلالها را توضيح دادم. او پس از گوش دادن گفت که حق با شماست. يعنی میفهميد که تحقيق درباره پيشينه هوشنگ و اينکه چهکار میکرده کار سختی نيست. گفت من می فهمم اما نمیتوانم سنگر ديگری را برای مبارزه باز کنم. من هم به او گفتم که اين يک خاکريزی است که پشتش خاکريزهای شماها وجود دارد. يک بار هم مثلا رفتم پيش آقای مهاجرانی که نماينده بودند در مجلس و يک مقاله نوشته بود به نام «با محبت خارها گل میشود». من هم يک چيزی نوشتم تحت عنوان «با مقاله کارها چون میشود؟». به ايشان نوشتم که شما نماينده هستيد و شرايط اينطور است. ايشان گفتند: که چرا بايد اينطوری باشد و شما سر کارتان نباشيد؟ من با آقای شاهچراغی صحبت میکنم که شما برويد پيش ايشان. يعنی به يک شکل سياستمدارانهای اصلا سکوت کردند در مورد وضعيت هوشنگ و زندانی بودنش.
من بعد از چند روز به آقای شاهچراغی مراجعه کردم. شاهچراغی آدم سلامتی بود و گفت خانم اميری من بسيار متأسفم اما کسی در ارتباط با شما به من زنگ نزده ولی با اين شرايط نمیشود که شما برگرديد کيهان. من هم اصلا نمیخواستم برگردم کيهان. بلکه میخواستم بدانم شوهرم کجاست و چرا من نمیتوانم ببينمش و خبری ازش نيست.
خلاصه میخواهم بگويم که آقايان سکوت کردند که اين سکوت يا از سر تمايلشان به آن سمت بود يا از سر سياستمداریشان يا از سر بیتجربگی و ندانستن و نديدن آينده.
از آقای خامنهای نامه گرفتيد؟
بله اما در سال های بعد. در طول اين مدت برای جاهای مختلف نامه فرستادم. يعنی فکر نکنم جايی بود که نامه نفرستاده باشم؛ از جمله برای آقای خامنهای. همه نامههايم بیجواب ماند. تا سه سال بعد که دادگاه هوشنگ برگزار شد. يکی از اتهامات هوشنگ در دادگاه، نفوذی بودن در دستگاه آقای خامنهای بود. هوشنگ به اتفاق آقای کيانوری می رفتند پيش آقای خامنهای و آقای خامنهای هوشنگ را کاملا میشناخت. بعد برای هوشنگ تقاضای اعدام کرده بودند که من يک نامه نوشتم که بايد يک روزی مفصلا دربارهاش صحبت کنم که در اين سيستم چه کسانی هستند. يعنی ما میرفتيم دنبال اينکه چطوری به دادستانی نامه بدهيم، آدرس يک «چوب بُر» در بازار را به من میدادند! بعد میديديم که يارو مثلا امنيتی است. يا مثلا آدرس يک شيرينیفروشی در فلانجا را میدادند. يک تيپهای اينطوری.
من يک دايی داشتم که مذهبی بود و خب از اين ارتباطهای اينطوری داشت و ما را به يک نفری معرفی کرد و بالاخره نامه ما را رسانده بودند. چون دو روز بعدش نامهای آمد که مهر دفتر آقای خامنهای را داشت. اين نامه را من همينطوری داشتم که نمی دانم زمانی که وسايل خانه ما را بردند، اين نامه را هم بردند يا نه. برایشان نوشته بودم که آقا شما که همهاش سکوت کرديد اما حداقل بگوييد که هوشنگ مواضعش چی بوده و اصلا در دفتر شما نبوده است. کنارش با خط خودشان دو خط خطاب به دادستان تهران نوشتند که «اينجانب از مواضع آقای هوشنگ اسدی اطلاع داشتم.» همين. کپیاش را هم فرستاده بودند برای دادستانی. شايد تاثير اين نامه بود که حکم هوشنگ شد ۱۵ سال.
به نظر شما چرا مثلا همين نامه گرفتن از آقای خامنهای از سوی مخالفان تبديل به اتهام میشود؟
ببينيد! جامعه ما از بازی مدنی دور است. مثلا الان کسانی میگويند اصلا اسم احمدینژاد را نياوريد. اين کوتوله کی است؟! واقعيتش اين است که اين آدم الان رئيسجمهور مملکت است. يعنی بخواهيم يا نخواهيم میرود در نيويورک به عنوان رئيسجمهور ايران سخنرانی میکند. شما میخواهيد به عنوان يک شهروند به اين آقا نامه بنويسيد. به کی بايد بنويسيد؟ اولا که آن زمان اين امکانات نبود مثل وبلاگ و نامه نوشتن به سازمان ملل و غيره. شما به هرحال وقتی زندانی داريد بايد به اينها، به همين مسئولان نامه بنويسيد و به اصطلاح دادخواهی کنيد. من به آقای موسوی اردبيلی نامه نوشتم، به رئيس مجلس، به دادستان تهران،به هر کسی که فکر میکردم پست و مقامی دارد نامه نوشتم برای پيگيری وضع همسرم.
بله، من اين نامهها را نوشتم. وقتی شما در جامعه ای زندگی می کنيد اگر می خواهيد از رئيسی شکايت بکنيد بايد به رئيس بالاتر از او شکايت کنيد. البته ممکن است او را قبول داشته يا نداشته باشيد ولی من الان هم اگر بودم همين کار را میکردم. کما اينکه میبينيد الان خانوادههای زندانيان که نامه مینويسند، اين نامهها را به مقامات بالاتر مینويسند. حالا ما اين مقامات را قبول نداريم و اين يک عقيده شخصی است اما به لحاظ حقوقی شما بايد بنويسيد و بعد بگوييد تا ديگران بدانند که مقامات به وظايفشان عمل نمیکنند.
از بچگی دوست داشتيد که گوينده شويد؟ ظاهراً از کودکی هم شروع کرديد. يک دوره قطع شد دوباره شروع شد.
بله، از ۸-۹ سالگی رفتم راديو. يک تستی دادم و قبول شدم تا سال دوم دانشکده هم راديو بودم. از ۱۶ سالگی رفتم دوبله. يک علتش هم آقای مانی بود که گوينده معروفی بودند. چون من دو تا عشق داشتم در کار. يکی اينکه در آينده گوينده بشوم و کنار آقای مانی برنامه اجرا کنم. عشق ديگرم هم روزنامهنگاری بود. آقای مانی مدير دوبلاژ هم بودند ايشان در همان جايی بودند که ما مسابقه هفتگی راديو برای بچهها را اجرا میکرديم. يک روز به مدير برنامه گفتم و ايشان هم گفتند که بيا. فکر کنم سال دوم يا سوم دبيرستان بودم؛ رفتم آنجا و دوبله را شروع کردم. اين کارم به موازات ساير کارهايم هميشه ادامه داشت. راديو را سال دوم دانشگاه ول کردم اما دوبله را ادامه دادم. بعد انقلاب شد و همه کارها را کنار گذاشتم جز روزنامهنگاری؛ بعد که هوشنگ را گرفتند، کار ديگری نداشتم و بهخاطر همين دوباره برگشتم دوبله.
از سال ۶۹ مجله «گزارش فيلم» را چاپ کرديد. مثل اين که فوت آيتالله خمينی دريچههای جديدی باز کرد.
نه ربطی به ايشان نداشت. چون ما ها آنجا پستی نداشتيم. هوشنگ که ماند و زندانش را کشيد و با عفو عمومی بيرون آمد، کتاب ترجمه میکرد. دکتر زرگر صاحبامتياز مجله «گزارش فيلم» بود و سردبيرش هم آقای اسفندياری و آقای ابراهيم نبوی. اين مجله داشت ورشکست میشد.
چند تا دوست سينمايی داشتيم مثل آقايان، موسوی، بيژن امکانيان، فريدون جيرانی و مهدی فخيم زاده که به اين نتيجه رسيده بودند که حتما بايد در برابر مجله «فيلم» يک تريبون داشته باشند. چون مجله فيلم از يک سينمای سوپر روشنفکری دفاع میکرد اما اينها میخواستند بدنه سينما تريبون داشته باشد. رفتند و با آقای زرگر که داشت مجلهاش را میبست صحبت کردند که آن را درآورند. بعد آمدند سراغ ما چون هوشنگ قبلا سردبير بود و در دوره شاه، «ويژه نامه فرهنگ و هنر کيهان» را درمیآورد. من هم که خوب در کار سينما بودم. ما صاحبامتياز اين مجله نبوديم. برای آن کار میکرديم. هوشنگ سردبير گزارش فيلم بود، اما هميشه با اسم مستعار کار میکرد؛ با اسم بهار ايرانی. هربار هم که هوشنگ- دو سه بار- با اسم خودش با روزنامهها مصاحبه کرد، همين آقای شايانفر و برادر حسن و برادر حسين حملات خيلی شديدی بهش کردند.
منظورم اين بود که با مرگ آقای خمينی فضا کمی بازتر شد؛ درست است؟
به مرگ آقای خمينی ربطی نداشت. به شرايط مملکت ربط داشت. يعنی جنگ که تمام شد و دوران آقای هاشمی رفسنجانی شروع شد. بچه هايی مثل ما که مطبوعاتی بودند رفتند کمکم به سمت نشريات تخصصی. اين جبر دوران بود؛ دوران آقای رفسنجانی اينطوری شد و بدينگونه بود که از آن، اصلاحات درآمد.
من با اين حرف خيلی موافقم که دوران آقای هاشمی، زمينه اصلاحات را فراهم کرد. مجلاتی مثل آدينه، جامعه سالم و صنعت حمل و نقل هم توسط همين تيپ بچهها راهاندازی شد. ولی اينها همه محدود به نشريات تخصصی است و در روزنامهها اصلا از اين خبرها نبود. بنابراين ما در اين نشريات تخصصی مشغول به کار شديم، به جای کار کردن در نشرياتی که اساسا امکان کار و راهاندازی آنها فراهم نبود.
در دوم خرداد، خيلی از کسانی که از سياست به فرهنگ تبعيد شده بودند، مجددا به عرصه سياست برگشتند. آيا شما هم برگشتيد؟
هوشنگ، نه. اما من، بله. چون همان تنگنظریها همچنان نسبت به هوشنگ وجود داشت. اما من برگشتم چون دعوت به کار شدم برای روزنامه جامعه. آن هم بهخاطر اينکه آقای ابراهيم نبوی روی کار من شناخت داشت و پيشنهاد داد که کارهای مصاحبه روزنامه جامعه را من انجام بدهم. مثلا با رفيقدوست و خيلیهای ديگر مصاحبه کردم. گهگاهی يادداشت هم مینوشتم برای روزنامههايی مثل صبح امروز.
چه شد که از ايران خارج شديد و چه زمانی بود؟
در آخرين سال دور دوم رياست جمهوری آقای خاتمی. چون مجله ما را در سال ۲۰۰۳ يعنی در همان دوره آقای خاتمی بستند. سيامک پورزند را دستگير کردند و پروندهای درست کردند که اسم ۴۰۰ نويسنده و روزنامهنگار را در بر داشت. يعنی پروندهی معروف اداره اماکن. سعيد مرتضوی، هوشنگ را صدا کرد که يا همکاری کن يا مجله را میبنديم و مجله را بستند. بعد ما رفتيم دنبال کارهای فرهنگی اما رسما به ما گفتند که اصلا نبايد کار فرهنگی انجام بدهيد. يعنی مرتب احضار میشديم به اداره اماکن و بازجويی پس داديم. سرانجام گفتند اصلا نبايد کار فرهنگی انجام بدهيد. رفتيم کارهای مربوط به تبليغات و روابط عمومی انجام داديم. اما يک حس روزنامهنگاری در من هست که اگر کار روزنامهنگاری انجام ندهم عذاب میکشم. بهخاطر همين خيلی دورانهای عذاب را گذراندم و میگذرانم. از فرصت روزنامه آسيا استفاده کردم و برگشتم به کار خودم. دو تا مصاحبه کردم، يکی با آقای خاموشی و يکی هم با آقای نراقی. بعد به آقای جمشيدی پيشنهاد کردم که فيلم بسازد. يعنی سرمايهاش را بياورد در زمينه فرهنگی. اما بعد آقای جمشيدی را هم گرفتند. يک روزی در يکی از سايتهايی که معلوم بود به افراطيون و امنيتیها تعلق دارد- سايت دريچه- ديديم آقای پيام فضلینژاد که با سيستم امنيتی کار میکند نوشته هوشنگ اسدی و ايرج جمشيدی و نوشابه اميری باند منافقين هستند و جاسوساند و... از همينهايی که الآن هم میگويند. آنجا بود که فهميديم بايد خودمان را از ماجرا دور نگه داريم. ضمن اينکه من احساس کردم که هوشنگ با توجه به آن همه فشارهايی که در زندان تحمل کرد، ديگر تحمل دوباره آن فشارها را ندارد.
بعضی دوستانمان به من گفتند که دارند سناريو درست میکنند و گفتند حتما برويد. ما همينطور در اين فکر و ذکر بوديم که يک روز صبح ناگهان ريختند خانه پدر هوشنگ. چون ما وقتی میرفتيم اداره اماکن برای بازجويی پس دادن، آدرس منزل پدر هوشنگ را میداديم. ضمن اينکه خانه خودمان هم عوض شده بود. لابد آدرس منزل جديد را نداشتند، با کلی آدم و مينیبوس ريختند و خانه پيرمرد را زير و رو کردند. از آنجا يک جور به ما خبر دادند و ما همان شب از ايران خارج شديم و چون معمولا تابستانها می رفتيم لوکزامبورگ پيش يکی از دوستانمان، ويزای شينگن داشتيم. اينطوری شد که خودمان را در فرودگاه اورلی يافتيم. با کيف دستی من و ديگر هيچ.
چه زمانی روزآنلاين را راه انداختيد؟
دو سال بعد يعنی در سال ۲۰۰۵. در اين فاصله افراد ديگری هم آمدند. ما سال ۱۳۸۴ آمديم. قبل از ما آقايان مسعود بهنود و ابراهيم نبوی از کشور خارج شده بودند. آقای باستانی هم از دولت فرانسه بورس گرفته بود و ايران را ترک کرده بود. در يک نقطه ای به هم رسيديم.
قبلش من دنبال کار می گشتم چون به هرحال بايد زندگی را میچرخانديم. جالب است که اينجا هيچوقت کار پيدا نکردم يعنی رسانههای فارسی زبان اينجا عملا به دلايل مختلف من را نخواستند. به اين ترتيب روزآنلاين را راه انداختيم.
درباره شورای سردبيری روزآنلاين کمی توضيح بدهيد.
ببينيد با توجه به اينکه حتی من و هوشنگ هم در بعضی موارد اختلاف نظر داريم و ديدگاههايمان فرق میکند، روزآنلاين از اين لحاظ يک مطالعه موردی خوبی است. ما يک قواعدی را پیريزی کرديم و بر اساس آن کار میکنيم؛ برای همين هست که تاکنون دوام آورده. يعنی تک تک ما، شايد حتی دو نفر از ما نتوانند در يک حزب کار کنند.
ولی الان اينجا هستيم، برای اينکه مبنا را قرار داديم دفاع از آزادی بيان در ايران، حقوق بشر و به کار گرفتن زبان حرفهای. اعضای اوليه شورای سردبيری، سينا مطلبی، فرناز قاضی زاده، اميد معماريان، مسعود باستانی، مسعود بهنود، هوشنگ، من و نيکان (نيکآهنگ کوثر) بوديم که البته بعضی به تدريج جذب کارهای ديگر شدند. حتی آقای سازگارا و مهرانگيز کار هم بودند. يعنی شروعش از اينجا بود که ما يک نامه دستهجمعی امضا کرديم در دفاع از تحصن نمايندگان مجلس ششم؛ اين شد هسته اوليه ما که بعدا کيهان بر همين اساس مطلبی منتشر کرد به عنوان شبکه عنکبوت. همان شبکه عنکبوت شد هسته اوليه سايت روز. از همان ابتدا آقای سازگارا و خانم کار به خاطر فعاليت های ديگرشان نماندند و ما مانديم و شديم شورای سردبيری روز، که سياستهای کلی را تعيين میکند. بعد يک شورای اجرايی سه نفره انتخاب شد که عملا از روز اول من و بهنود و باستانی بوديم. آقای باستانی هم که يک سالی هست از روز رفتهاند و من و بهنود الان نقش شورای سردبيری را هم ايفا میکنيم. اما اينکه اعلام نمیکنيم به خاطر اين است که يک دورانی من و هوشنگ محدوديت داشتيم برای اعلام اسم. من يک سال با اسم مريم کاشانی مطلب مینوشتم چون منزل ما را در تهران پلمب کرده بودند و حساب بانکی ما را هم بسته بودند. وکيلمان توصيه میکرد که به اسم خودمان مطلبی ننويسيم. توافق هم کرده بوديم که تصميمات به اتفاق آراباشد. در دوران اخير هم بعضی از همکاران جاهايی کار میکنند که ظاهرا اجازه ندارند اسمشان را در جاهای ديگر بگذارند. ولی همه میدانند که ما چه کسانی هستيم.
اگر موافق باشيد يک مقدار در مورد اين جنبش سبز صحبت کنيم. الان جنبش يک ساله شده و به هيچکدام از اهدافی که داشته نرسيده...من مخالفم با اين حرف...
اگر اهداف بيانيه هفدهم موسوی را مبنا قرار بدهيم به هيچ يک نرسيده، چرا شما مخالفيد؟
مخالفم بهخاطر اينکه شما يک وقت به عنوان يک آدم سياسی مثل آقای موسوی ميگويی هدف اين است که رايمان را پس بگيريم، قانون اساسی اجرا شود، آدمها سر جای خودشان باشند ولی يک وقت به عنوان يک شهروند در مورد قرار گرفتن در مسير خواستهايتان حرف می زنيد. من به عنوان يک روزنامهنگار و يک شهروند اينجوری نمیبينم. من اينطور میبينم که اين "جنبش" يا حرکت (چون همه مشخصات يک جنبش را ندارد) يک نوع حقطلبی فردی است. يعنی برای اولين بار در تاريخ ما آدمهايی میآيند و میگويند رای من کو؟ اين خودش يک مرتبت از آگاهی است. از نظر من اينها هدف است. اصلا فکر میکنم اگر فردای روز انتخابات آقای موسوی انتخاب میشد، اتفاق مهمی نمیافتاد. ممکن بود يک سری کارهای ساده انجام شود ولی اتفاق بنيادی نمیافتاد. چرا؟ چون به نظر من اتفاق بنيادين بايد مبتنی بر تغيير بنيادين تفکر و گفتمان باشد. الان به نظر من اين اتفاق افتاده است؛ يعنی بالا رفتن آگاهی دست کم در بين بخشهايی از جامعه به وجود آمده. به نظر من اين هدف است. اگر اين روند همينطور پيش برود در دل خودش تغييرات بعدی را هم به همراه دارد. معنی «رای من کو» فقط اين نيست که احمدینژاد کنار برود و موسوی رييسجمهور بشود يا هر کس ديگر. تو با «رای من کو»، حق شهروندیات را طلب میکنی. همين که طلب میکنی نصف راه را رفتی.
خيلیها استدلال میکنند که اول بايد مبانی فکری افراد جامعه اصلاح شود، اين بحث که دموکراسی افراد دموکرات میخواهد؛ در حالیکه در خيلی از کشورها اينطور نيست. الان در همين فرانسه که ما هستيم يا در امريکا، واقعا اکثريت افراد جامعه دموکرات نيستند. شما فکر نمیکنيد که مثلا در مورد بحث حقوق زنان که الان مطرح هست، اگر دولت، دولتی باشد که در مدارس به جای تدريس تبعيض، برابری حقوق را از هفت سالگی ياد بدهد، اين خيلی موثرتر خواهد بود؟ بعضی وقتها احساس میشود که بعضی از نظريهپردازان ما گويا باور دارند که تحت يک حکومت ديکتاتوری بهتر میشود کار مدنی کرد و اين مبانی را بهتر میشود شناخت و ساخت. در واقع به نظر میرسد بعضی فعالين سياسی ما از آن ور بام افتادهاند، حکم به تعطيل سياست میدهند و مزايای بیشمار و غيرقابل انکار تسخير دولت را انکار میکنند.
اين دو بايد به موازات هم باشد و طبعا همين هم هست. ولی وقتی میگوييم "حکومت" يعنی چه؟ حکومت فعلی جمهوری اسلامی را از مريخ که نياوردهاند. به هر حال اينها به هر طريقی از همين جامعه آمدهاند. به نظر من اگر در جامعهای ديکتاتوری به وجود میآيد يعنی جامعه آمادگی اين ديکتاتوری را داشته. افرادی از همين جامعه هستند که مثل همين حکومت فکر میکنند. همين الان پنج ميليون شش ميليون آدم هستند که يا به دليل منافع شخصی يا به دليل عقبماندگی سياسی، يا به دليل اعتقادی يا به هر دليل ديگری حامی همين حکومت هستند. برای اينکه به فرض در دوره آقای خاتمی يک سری اتفاقات میافتد ولی چرا خاتمی موفق نشد؟ برای اينکه تفکر در جامعه نهادينه نشده بود. ما می آييم حزب مشارکت را درست میکنيم. اما واقعا حزب مشارکت يا سازمان مجاهدين به معنی واقعی کلمه دموکرات بودند؟ با اين هدف آمده بودند، ولی تفکر خودی و غيرخودی در آنها وجود داشت.
من فکر میکنم که اين يک پايههای مادی دارد که بايد در جامعه فراهم بشود. تو نمیتوانی يک ارتش پيشرو داشته باشی با يک مشت سرباز عقبمانده. البته اگر که يک فرمانده داشته باشی، اين فرمانده تو را به مسيرهای بهتر میبرد ولی نمیشود فقط با يک فرمانده پيشرو يک ارتش پيشرو داشت. تک تک اعضا يا حداقل اکثريت هم بايد پيشرو باشند. درنتيجه اين دو تا اتفاق را در کنار هم بايد ديد. مثلا يک مدير آموزش و پرورش در يک شهر کوچک سرباز اين تفکر است، اين مدير بايد بتواند عوض بشود، اين هست که من خطکشی نمیکنم. اين دو کنار هم هستند. با هم بايد اتفاق بيفتند ولی تجربه شخصی من اين بوده که خيلی مهم است که اين فکر، اول در جامعه هضم بشود حتی در شرايط سخت. به همين دليل هست که در خارج از کشور اين اتفاق نيفتاد. در جامعهی دموکراتی مثل فرانسه مثل آمريکا، چرا ما يک حزب نداريم، يک اپوزيسيون قدرتمند نداريم، حتی يک سازمان حقوقبشری درست و حسابی نداريم. هستند آدمهايی که کار حقوقبشری میکنند اما همه فردی هستند. تنهايی کار ميکنند، اگر يک حزب تشکيل بدهند مبتنی بر حقوقبشر، دو روز هم دوام نمیآورند. حتی سلطنتطلبها هم يک حزب ندارند درحالیکه شاه دارند. برای اينکه ما با انديشه دموکراسی بار نيامديم حتی اينجا که فضا آماده بوده. ببينيد ايرانیها میروند در حزب سبز فرانسه قواعد بازی دموکراسی را رعايت میکنند ولی همان سبزهای ايرانی نمیتوانند دور هم جمع بشوند و يک حزب تشکيل بدهند. ببينيد جمهوری اسلامی به معنای يک حکومت، تمام شده است. اگر تمام شده نبود که مردم را نمیکشتند. يعنی به زور اسلحه و با خريدن ادم باقی ماندهاند. به نظر من جمهوری اسلامی،به ويژه از سالهای بعد از خاتمی به نوعی خودش، خودش را نابود کرد و عملا وجود ندارد. مشکل اين است که ما در برابرش يک آلترناتيو مناسب تشکيل ندادهايم.
در انتخابات به چه کسی رای داديد؟
نمیتوانستم رای بدهم. بايد میرفتم سفارت جمهوری اسلامی، و چون پناهنده هستم نمی توانستم بروم.. ولی اگر میتوانستم رای بدهم اولش به لحاظ قلبی مايل بودم به آقای کروبی رای بدهم ولی بعد به لحاظ عقلی رسيدم به آقای موسوی و الان فکر میکنم که واقعا انتخاب درستی بود. يعنی آقای موسوی همراه جنبش و به اندازه اين جنبش رشد کرد. البته بعضیها خيلی توقعات عجيب و غريب دارند از ايشان. من شرايط را واقعی نگاه میکنم. فکر میکنم که اگر قرار است اتفاقی در ايران بيفتد ما بايد همين سير را طی کنيم. قرار هم نيست يک رهبری برای هميشه رهبر بماند بالاخره همه يک روزی جايشان را به نفرات بعدی می دهند.
آقای موسوی مدام از عصر طلايی امام خمينی صحبت میکنند. شما به عنوان کسی که حامی ايشان هستيد و در نشريه پرمخاطبی مثل روزآنلاين از وی دفاع میکنيد، دلگير نمیشويد وقتی اين حرف را میشنويد؟
ببينيد اول اينکه من خودم را حامی موسوی يا حامی هيچشخص ديگری نمیدانم. من خودم را حامی يک راه میدانم. يعنی فردا، اگر کس ديگری بيايد همين مسير را با همين قدرت پيش ببرد، من به او رای میدهم. من سالهاست ديگر بتی در زندگیام ندارم. همهی بتهايم در سال ۵۷ خوشبختانه شکسته شدند. اما به اين مساله اينطور نگاه میکنم که به نظر من آقای موسوی هم جزئی از نسل ماست که آرمانگرا بوديم. موضوع پرنده نيست موضوع پرواز است. پروازی که ما در نظر داشتيم برای آقای موسوی به اين شکل تعريف میشود. يعنی آقای موسوی هم تعريف خودش را دارد از جمهوری اسلامی. وقتی میگويد سالهای طلايی امام درواقع از آن آرمانش صحبت میکند. ولی به لحاظ شخصی من وقتی به سالهای انقلاب نگاه میکنم، بايد بگويم که يک ترکيب متناقضی از درد و شادی از خاطرم میگذرد. بخش دردش سنگينتر است برای اينکه ما اولين قربانيان انقلاب اسلامی بوديم. يعنی دوستانمان را کشتند. کارمان را گرفتند. تبديل شديم به شهروند درجه دو. يعنی سالهای آقای خمينی نه تنها برای من طلايی نيست که برای من سالهايی وحشتناک است.
يک سری افراد را نام میبرم اولين چيزی که به ذهنتان میرسد در چند کلمه بگوييد
خاتمی: مسلمان خوب
موسوی: مسلمان دموکرات خوب
محمدرضا شريفینيا: بازيگر بندباز
زهرا رهنورد: روشنفکر سياستمدار خوب
مهدی کروبی: آخوند خوب
ايرج مصداقی: يک قربانی
هديه تهرانی: خانم بازيگر
علی دايی: فوتباليست حقهباز
غلامحسين کرباسچی: بوروکرات حقهباز
اسفنديار رحيممشايی: حقهباز اسلامی
اکبر هاشمی: سياستمدار
هوشنگ اسدی: آرمانگرای شکستخورده
سعيد قاسمینژاد: ممنونم از وقتی که گذاشتيد