ما زنان هر قدر به گذشته نگاه ميكنيم به دوره جواني، نوجواني و كودكي، مهمترين آموزه همه اين دوران، اطاعت تام و تمام از مردان است. اطاعت از مردان گاه در كسوت پدر، برادر و گاه در كسوت همسر ظاهر ميشود.
تنها مخرج مشترك اين دوران، مردان هستند كه همه چيز را ميدانند و زناني كه هيچ نميدانند.
دوستي ميگفت: به محض اينكه به سن ده سالگي رسيدم، پدر و برادرم گفتند: ديگر حق بازي با پسرها را نداري. دوچرخهسواري هم نبايد بكني، در كوچه و خيابان فقط به همراه مادرت بايد بروي. در خيابان نبايد با صداي بلند بخندي، نگاهت را در چشم هيچ پسر و مردي نبايد بدوزي و اينها همه دستور بود، بدون گفتن ذرهاي استدلال و منطق اين همه فرمان! سال اول دبيرستان وقتي از مدرسه به خانه برميگشتم يكي از همكلاسيهايم، جوكي را تعريف كرد و من ناخودآگاه مثل يك بمب خنده منفجر شدم. از بخت بدم در همان لحظه با برادرم روبهرو شدم. ولي آن جوك آنقدر خندهدار بود كه نميتوانستم خندهام را قورت دهم. خلاصه آنكه خنده آن روز همان و كتك مفصل خوردن از پدرم هم همان.
بيست و دو ساله بودم كه از طريق يك همسايه خواستگاري برايم پيدا شد و چون همه اعضاي خانواده فكر ميكردند او همسر مناسبي برايم است، با او ازدواج كردم و در همان سه ماه اول ازدواج، اختلافات و درگيريها شروع شد.
با خواهر بزرگتر نميتوانستم رفت و آمد كنم، چون شوهرم او را زن حاضرجوابي ميدانست. با خواهر كوچكترم هم نبايد رفت و آمد ميكردم چون حجاب او از نظر شوهرم كامل نبود.
به برادرم انواع ايرادهاي اخلاقي را نسبت ميداد. در عوض بايد مادر همسرم را همچون يك قديس ميپرستيدم و در برابر خواهران او سجده ميكردم، چون كه از نگاه همسرم آنها، زناني بودند كه به من افتخار خواهرشوهري را داده بودند و برادرشوهرهايم هم همين طور.
من مانند يك توپ بين آنها پاس داده ميشدم. شخصيتي كه پدرم از من ساخته بود، چيزي جز انساني بيهويت و بدون اعتماد به نفس نبود. خلاصه آنكه مانند خميري بيشكل بودم كه شوهرم و خانوادهاش ميخواستند ازنو به من شكل دهند و از نو همه چيز را برايم تعريف كنند، كه من كيستم، چطور بايد فكر كنم، چطور ميتوانم زندگي كنم و چطور... و چطور... بدون هيچگونه قدرت اختيار و انتخابي در كودكي همه انتخابها را پدرم، برايم انجام داده بود و در جواني نيز همسرم و خانوادهاش برايم اين كار را ميكردند.
اين وضعيت خوره ذهن و وجودم شده بود. اما جرأت اعتراض نداشتم انگار كه خدا ذرهاي شهامت در وجود من نريخته بود و همسرم به خوبي اين را فهميده بود. با كوچكترين سرپيچي، تنها با يك نگاه تند، ميتوانست مرا ميخكوب كند، تنها يك عصبانيت كوچك او ميتوانست مرا به يك عذرخواهي همهجانبه بكشاند. با گفتن عبارت دوكلمهاي «چي گفتي؟»، دنيايي از وحشت در دلم ميريخت و نگرانيهاي پيدرپي كه از فردا، خانواده شوهرم چه توهينهايي نثارم ميكنند را نداشتم. در مقابل توهينها و تحقيرهاي آنها فقط سكوت ميكردم و با التماس كه از نگاهم ميباريد از آنها ميخواستم با من چنين رفتاري نكنند و سايه شوم آن تحقيرها هرگز از زندگيم پاك نشد.
اطاعت محض از مردان در دورههاي مختلف زندگي يك زن، خفه كردن بعد اختيار و انتخاب در زنان است. خفه كردن بعد اختيار و انتخاب از ديد يك زن به معني پيشفروشكردن هر آن چيزي است كه ميتواند از فرد، انساني خودساخته بر اساس قدرت انتخاب و اختيار بسازد. فرديت انساني آنگاه محقق ميشود كه قدرت نه گفتن بر اساس آگاهي و آري گفتن بر اساس آزادي در يك فرد شكل بگيرد، اما در مورد زنان چه؟
آيا مردان و هنجارهاي سنتي تاكنون به زنان ايراني چنين امكاني را دادهاند؟
يك دختر از دوران كودكي ياد ميگيرد كه قدرت نه گفتن را به شيوههاي مختلف و با ابزارهاي متفاوت سركوب كند و مقبوليت خود را از نگاه مردان و هنجارهايي كه مردان وضع كننده آنند، ببيند.
اين فرديت سركوب شده و هرگز محقق نشده، شايد از مهمترين گرههاي كور رواني هر زن باشد. گرهي كه در دنياي سنتي شكلگرفته و در دنياي مدرن هم فكري براي بازشدن آن نشده است. اين گره كور، در دنياي نه سنتي و نه مدرن جامعه ما، شكل پيچيدهتري به خود گرفته است و انگار هر قدر جلوتر ميرويم اين گره، كورتر ميشود و هيچ كس نيست كه به آن نيم نگاهي بيندازد و قدري براي گشودن آن تأمل كند.