یکشنبه 28 بهمن 1386   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از نخستين شماره های مجله زنان تا بحث شيرين ببخش و فراموش نکن در شهروند امروز


کشکول خبری هفته (۲۷)

نخستين شماره های مجله زنان
در ميان ما ايرانيان رسم است وقتی کسی مرحوم می شود، اطرافيان و بستگان، به ذکر خصائل نيک آن عزيز از دست رفته می پردازند و از خوبی هايش ياد می کنند. در مورد مجله ی "زنان" نيز که در شانزده سالگی به دست حکومت اسلامی به قتل رسيد می توان بسيار سخن گفت. البته ذکر خيرها بيشتر سوزناک و تراژيک است تا آگاهی دهنده، و در زمانه ای که مرگ نشريه حداکثر يک ماه بر افکار عمومی تاثير می گذارد و بعد از آن همه چيز به بوته ی فراموشی سپرده می شود، بهتر است عزاداران، به جای ذکر مصائب، به ذکر تاثيرات مثبتی که آن نشريه بر جامعه گذاشته است بپردازند. ما در اين جا به سهم خود، يادی می کنيم از روزهای تولد اين نشريه ی از دست رفته:

روی جلد شماره ی ۱ زنان، نيم رخ زنی ست با چشمی شبيه به خورشيد. سرمقاله به قلم شهلا شرکت است زير عنوان ِ "چشمهء آگاهی اگر بجوشد...". البته مشخص است که اگر چشمه ی آگاهی بجوشد چه خواهد شد لذا برای خنثی کردن پيش داوری حکومت و تعطيلی و توقيف زودرس، مسئولان نشريه روش آگاهی دادن قطره چکانی را ترجيح می دهند. نشريه ظاهرا با اندکی تاخير منتشر می شود. در توضيح اين تاخير می نويسند:
"بنا داشتيم شمارهء نخستين «زنان» را در سالگشت ميلاد زهرای پاک (روز زن) انتشار دهيم، اما مشکلات، بنای ما را بر هم زد و اولين شماره در بهمن ماه ۷۰ انتشار می يابد. تقارن اين سرآغاز، با سالروز پيروزی انقلاب اسلامی نيز –که به خون مردم اين سرزمين سرشته است و آن را با آرزوهای بلند به کف آورده اند- فالی است نيک. جسارتها و شجاعتهايی که برای اين پيروزی در برابر استبداد و ظلم و خفقان به کار رفت، ياد باد و سالروز آن پيروزی مبارک."

افسوس که شانزده سال بعد در آستانه ی همين ماه بهمن، فال نيک تبديل به فال شوم می شود و نشريه از انتشار باز می ماند. ديگر از جسارت ها و شجاعت ها در برابر استبداد و ظلم و خفقان خبری نيست و فوق اش قطره اشکی بر مرگ نشريه ريخته شود.

"اشتغال و بيکاری زنان از ديدگاه توسعه"، "داستان روشنايی"، "چرا خاورميانه چرا زن؟"، "شعر دوست من باش"، "زنان، مد و لوازم آرايش"، "شعر خوب شعر متعالی"، "داستان آگهی گمشده"، "شعر همسرايان من کجا رفتند؟"، "نقدی بر جنس دوم"، "دکوراسيون چيست؟"، "مصونيت يا مسموميت (بحث در باره ی سوسيس و کالباس)"، "آشپزی تمايل يا وظيفه؟"، "زندگی با زيبايی"، "قاطع، نه مهاجم"، "آی.يو.دی چيست و چه می کند؟"، "تناسب اندام نگاه بهتر، احساس بهتر"، "شب ادراری"، "تمکين (بحث حقوقی)"، "گفت و گو با پريسا"، "رويش احساس، در دستهايی نه چندان توانا (در باره ی نقاشی های زهره اسکندری)"، عناوين اولين شماره ی مجله ی زنان هستند که نشان می دهند نشريه ای متفاوت و "وزين" پيش روی ماست. البته ساختار نشريه ما را به ياد يکی دو نشريه اختصاصی زنان می اندازد که تا يکی دو سال بعد از انقلاب منتشر می شدند و در همان سال ها از انتشار باز ماندند.

در دومين شماره زنان، خانم شرکت از "نخستين بازتاب"ها می نويسند و نگرانی برخی خوانندگان که "سنگينی برخی مطالب، مانع راه يافتن مجله به ميان همهء زنان شود". اين نگرانی به جا بوده و به جا هست و تيراژ باورنکردنی نشريات خانوادگی "غيرسنگين"، به جا بودن اين نگرانی را نشان می دهد.

نشريه زنان، باوجود رعايت تمام خطوط قرمز و زرد، و باوجود تمام مصلحت انديشی ها و رعايت کردن ها، بالاخره پس از شانزده سال انتشار مستمر تعطيل شد. تعطيلی آن نيز بخصوص بود و بدون ابلاغ قانونی صورت گرفت. اگر در آينده نشريه ی ديگری بخواهد جای خالی "زنان" را پر کند، می تواند از تجربه ای که اين نشريه در طول شانزده سال به دست آورده بهره گيرد و مسيری متفاوت اختيار کند. مرگ "زنان" را به اهل مطبوعات تسليت می گوييم.

فرياد مورچه ها و بدن عريان لونا شاد
گفته بودند اين فيلم را نگاه نکن برای قلب ات خوب نيست، اما مگر کنجکاوی می گذاشت؟ وقتی محمد قوچانی، مخملباف را به خاطر ساختن اين فيلم نامسلمان بخواند، مگر می شود آن را نديد؟

فرياد مورچه ها را با ديد مثبت نگاه کردم (چون هر چه در باره اش شنيده بودم منفی بود)، ولی هيچ چيز مثبتی در آن نيافتم. همه اش شعار بود. فکر نمی کنم مخملباف، فرق فيلم و شعار را نداند و عمدا شعار را به جای فيلم به خورد مردم بدهد. فکر می کنم مخملباف لج کرده است؛ با خودش، با جامعه، با حکومت، با همه. بدن عريان خانم لونا شاد فقط نمايانگر اين لج بازی ست نه چيزی بيشتر. همه چيز آماتوری ست. همه چيز خام است. از شيوه ی گفتار خانم شاد، تا رفتار آقای شکراللهی، تا کردار زن فاحشه همه و همه ابتدائی ست. فقر، آزادی، شادی، در بدترين حالت ممکن به تصوير و کلام در آمده اند. برای مخملباف متاسفم؛ نه به خاطر کم شدن درجه ی غلظت اسلام اش، نه به خاطر پاپيون زدن اش، نه به خاطر عريان کردن زنان هنرپيشه اش، بل که به خاطر فيلم هايی اين چنين ضعيف؛ فيلم هايی که عريانی زيباترين زنان هم ذره ای به ارزش شان نخواهد افزود.

چند تصحيح ويراستارانه
"شهروند امروز" در شماره ی اين هفته -۲۱ بهمن ۱۳۸۶- بخشی را اختصاص داده به زنده ياد دکتر احمد تفضلی. در اين بخش ۵ نفر از محققان در باره ی دکتر مطلب نوشته اند.
در کنار عکس ايشان آمده است: "دکتر احمد تفضلی در تاريخ ۲۴ دی ماه ۱۳۷۵ از دنيا رفت" که صحيح تر است نوشته شود "از دنيا برده شد".
آقای ميلاد عظيمی نوشته است: "يازده سال از درگذشت استاد تفضلی می گذرد" که بهتر است نوشته شود "يازده سال از درگذشتاندن استاد تفضلی می گذرد".
آقای علی اشرف صادقی نوشته است: "احمد تفضلی زود هنگام از جمع ما به آسمان پرواز کرد" که صحيح تر است نوشته شود "زود هنگام از جمع ما به آسمان پرانده شد".
آقای جليل دوستخواه نوشته است: "او درست در نقطه اوج توانايی دانشی و پژوهشی اش و در زمانی که می توانست دريچه های بيشتری به باغ بسيار درخت فرهنگ کهن ايرانی در چشم انداز ايرانيان امروز و فردا بگشايد، از دنيا رفت" که صحيح تر و گوشنوازتر است نوشته شود "از دنيا رانده شد".
در کنار اين تصحيحات جزئی، جا دارد به اين بيان دقيق هم در مقدمه گفت و گو با دکتر جلال خالقی مطلق اشاره کنيم:
"وقتی گفت و گو تمام شد [دکتر خالقی مطلق] چندين بار تاکيد کرد بر دقت در پياده کردن نوار. اصرار او به اين خاطر بود که درباره يک دانشمند بزرگ حرف زده و به قول خودش می خواست ادای دينی کند به زحمات آن استاد از ميان برداشته شده." تقريبا تمام ماجرا، در عبارت موجز اما پر معنای "از ميان برداشته شده" مستتر است.

الو، آقای بهارلو! من يک اصلاح طلب هستم...
يادش بخير، در زمان جنگ وقتی فراغتی دست می داد و در سنگر دور هم جمع می شديم، يکی از بچه ها شروع می کرد به تعريف فيلم "قيصر". اين تعريف يک تعريف معمولی و مثلا قصه گويی نبود بل که يک اجرای کامل تک نفره از فيلم بود. اجرا کننده مثل نقال ها اول قسمتی از داستان را می گفت بعد در نقش بهروز و ناصر فرو می رفت و به اجرای زنده ی فيلم می پرداخت. چنان اين کار را قشنگ انجام می داد که آدم می توانست يک ساعت تمام اجرای او را ببيند و صحنه های فيلم پيش چشم اش زنده شود. يکی ديگر از تفريحات "بچه های جنگ"، سياه کردن کسی بود که تازه به جمع پا گذاشته بود و از زرنگی بچه ها بی خبر بود. صورت او در يک بازی جمعی بدون اين که بفهمد سياه می شد و همه از خنده ريسه می رفتند.

حالا "بچه های اطلاعاتی" که به صدای آمريکا زنگ می زنند، تاکتيک شان را که قبلا بيان مصائب گوانتانامو و ابوغريب بود عوض کرده اند و با اجرای نمايش و سياه کردن طرف مقابل "تفريح" می کنند. جالب اين جاست که دست اندرکاران صدای آمريکا متوجه نمی شوند که مدتی ست اين دوستان هميشه به عنوان نفر اول "پشت خط اند" و مدام فريب آن ها را می خورند. به هر حال به بخشی از نمايش يکی از اين تلفن کنندگان که من آن را تکميل کرده ام توجه بفرماييد:
[يک مرد با لهجه ی لاتی] الو، آقای بهارلو، سلام... من از ايران زنگ می زنم. من يک اصلاح طلب هستم که چندين بار نامزد انتخابات مجلس شده ام و مرتب مرا رد صلاحيت کرده اند. من برای اين کشور برنامه دارم ولی شورای نگهبان نمی گذارد که من اين برنامه را در کشور پياده کنم. به من می گويند سواد درست حسابی نداری، ديپلم نداری، تحصيلات سيکل داری... اين چه وضع و اوضاعی ست اين مملکت دارد. من سوات ندارم که ندارم. به تو چه که نمی گذاری بروم مجلس؟ به تو چه که نمی گذاری بروم کشور را آباد کنم؟ آقا من به اين وضع اعتراض دارم. چرا مردم را رد صلاحيت می کنيد؟ چرا من ِ اصلاح طلب را نمی گذاريد وارد مجلس شوم؟ بی سواد بودن من ِ اصلاح طلب به تو چه ربطی دارد؟ اين چه دمکراسی ست که شما ادعا می کنيد؟ اگر من در آمريکا در انتخابات شرکت می کردم، کسی به من نمی گفت توی بی سواد حق نداری توی انتخابات شرکت کنی. بعد من می رفتم کاخ سفيد، می شدم رئيس جمهور آمريکا؛ می شدم پرزيدنت بوش. اين دمکراسی ست نه اونی که تو ايران هست. آقای بهارلو. با تشکر از شما و مهمان برنامه تون ديگه بيش از اين وقت تون رو نمی گيرم. ممنونم از برنامه های خوب تون. قربان شما.

کشکول و خوانندگان (به سبک کيهان و خوانندگان)
¤ مثل هر سال در راهپيمايی سالگرد انقلاب شکوهمند اسلامی مان شرکت کردم. روز قبل و بعد از راهپيمايی برف و باران می باريد ولی روز راهپيمايی هوا عالی بود. به منکران الهی بودن اين انقلاب بگوييد ديديد خداوند با طرفداران انقلاب است و به خاطر رفاه آن ها موقع راهپيمايی هوا را خوب می کند؟
اکبری
¤ ساکن يکی از شهرستان ها هستم. روز بيست و دو بهمن در راهپيمايی شرکت کردم. باران تندی می باريد. با خودم فکر می کردم خداوند ما راهپيمايان را چقدر دوست دارد که حاضر نشد ما زير آفتاب ِ داغ اذيت شويم.
اصغری
¤ از مدير مسئول کيهان به خاطر مطلبی که در حمايت از يادگار نازنين امام، سيد حسن خمينی نوشتند تشکر می کنم. من با اين مقاله از خواب غفلت بيدار شدم چون چندين پيام در مذمت ب.ام.و هشتاد ميليون تومانی و لپ های گل انداخته تهيه کرده بودم تا برای شما بفرستم که خوشبختانه با نوشته ی خوب شما به راه راست هدايت شدم. ب.ام.و هشتاد ميليونی و سونای بخار چه عيبی دارد که عوامل نفوذی در سايت نوسازی آن را بهانه ی فحاشی های سخيف شان می کنند؟
عفيفی، بندر حضرت آيت الله العظمی امام خمينی، اللهم صل علی محمد و آل محمد، اللهم صل علی محمد و آل محمد، اللهم صل علی محمد و آل محمد
¤ خوشحال ام که صلاحيت ۲۸۲ نفر ديگر از اصلاح طلبان تائيد شد. حالا باز بگوييد در اين مملکت آزادی نيست و انتخابات هشتم معنی ندارد؛ باز –نعوذبالله- ولايت فقيه را نفی کنيد. بيچاره ها! اگر ولايت فقيه نبود، حتی يک نفر از اين ۲۸۲ نفر صلاحيت اش تائيد نمی شد.
¤ بعضی از رد صلاحيت شده ها مادر بزرگ شان را برای گرفتن تائيديه جلو می فرستند. به ايشان بگوييد پسرم، اين انتخابات است، مدرسه که نيست برای نمره گرفتن مامان بزرگ ات را پيش مدير می فرستی [ويراستار! اين پيام که قبل از انتشار مقاله ی آقای شريعتمداری نوشته شده به اين صورت تغيير کند:] عده ای از منافقان و نفوذی ها با رد صلاحيت نوه ی محترم حضرت امام و نور ِ چشم ملت ايران، می خواهند انقلاب را به نابودی بکشانند و تصوير خمينی بت شکن را در ذهن ملت تخريب نمايند. به اين منافقان و نفوذی ها بگوييد منتظر مشت محکم ما باشند.
فضل پيامی نژاده
¤ در راهپيمايی ۲۲ بهمن به خيابان ها ريختم و حضور گسترده ای داشتم. فقط کيفيت غذايی که به ما دادند خيلی بد بود. لطفا به اطلاع مسئولين ستاد تبليغات برسانيد تا برای سال آينده از گوشت بهتری استفاده کنند.
قلی پور
¤ راديو فردا يک دفعه حامی خانواده ی امام خمينی می شود. خوشم می آيد اينها مردم را مثل خودشان اين قدر خر فرض می کنند.
ح.د. سردبير نشريه ی وزين اينترنتی چلغوز از تورنتو، پاريس، لندن
¤ در شماره ی اخير شهروند امروز، از دانشمندنمايی به نام احمد تفضلی تقدير شده است. اگر اين نشانه ی وابستگی به صهيونيسم بين الملل و آمريکای جهان خوار نيست پس چيست؟
ايران شناس مقيم کانادا
¤ وزارت نفت چرا گاز را مفت و مجانی در اختيار اقشار بی درد قرار می دهد؟ چرا شومينه ی اين غارتگران اقتصادی با گاز ارزان روشن می شود؟ من پيشنهاد می کنم وزارت نفت قيمت گاز را گران کند چون روستائيان شومينه ندارند که نگران گرانی گاز باشند.
روستازاده، ساکن کاليفرنيا
¤ گلايه کوچکی از وزير محترم ارشاد اسلامی جناب آقای صفار هرندی داشتم. ديروز کتابی را پشت ويترين کتاب‌فروشی ديدم از نويسنده ای که آوردن نام اش هم کراهت دارد به نام "قمار عاشقانه". می خواستم از آقای وزير سوال کنم مگر قمار گناه کبيره نيست؟ اين که اين گناه کبيره با عشق و عاشقی همراه باشد مگر اشاعه فساد و فحشا نيست؟ لابد نويسنده، کسی را که عاشق اش بوده سر ميز قمار باخته. از اين سکولارهای دينی هر کثافت‌کاری يی که فکر کنيد سر می زند. می خواستم تقاضا کنم فورا جلوی چاپ اين کتاب گرفته شود و نسخه های پخش شده از کتاب‌فروشی ها جمع گردد.
¤ شرم بر رهبران جنبش زنان. اگر خانم شهلا شرکت و رفقايش می خواستند کاری کنند که ماهنامه ی "زنان" ديگر امکان نداشته باشد منتشر شود، بايد بگويم موفق شدند. وقتی در کمتر از يک هفته اول سخنگوی وزارت خارجه آمريکا، بعد عباس ميلانی و هاله اسفندياری و لادن برومند و مهرانگيز کار، و بعد هم راديو فردا و صدای آمريکا به تعطيلی آن به شدت اعتراض کنند، ديگر شکی برای جمهوری اسلامی باقی نمی ماند که پشتوانه های سياسی "زنان" از کجا می آيد.
ﻫ.و.د.ر از اروپا
¤ اين که برخی نغمه سر می دهند که قرآن کريم -زبانم لال- جنبه ی انسانی دارد عين ارتداد است و با گوينده –هر که باشد- بايد به عنوان مرتد برخورد کرد.
خرم بهاشاهی

راهپيمايی
برگی از دفتر يادداشت ِ يک نويسنده ی عاصی:
من سر در نمی آورم. عده ای می گويند دوربين تلويزيون به صورت تله گرفته، برای همين تعداد آدم ها زياد ديده می شود. عده ای می گويند دوربين تلويزيون روی نقطه ای زوم کرده که جمعيت در آن جا متمرکز است. ولی اين حرف ها توی کَت ِ من نمی رود. درست است که من يک نويسنده ی عاصی ام ولی بلانسبت، خَر که نيستم. چشم دارم، می بينم. ولی اگر اين همه آدم در راهپيمايی شرکت می کنند، پس آن همه آدمی که هر روز در مخالفت با حکومت حرف می زنند کجا هستند؟ عجب معمايی ست. شده حکايت گوشت و گربه ی ملا. برای اين که بفهمم اوضاع از چه قرار است بهترين راه اين است که شال و کلاه کنم بروم راهپيمايی...
ديدن اين همه جمعيت خودش تفريح است. اصلا يک عده آمده اند تفريح. مثل کسانی که روزهای جمعه می روند سر ِ قبرِ مردگان شان سفره پهن می کنند و می گويند و می خندند. خيلی ها می گويند سر قبر رفتن هم شد تفريح؟! خب برای کسانی که همه جور امکاناتی دارند، شايد تفريح نباشد، ولی برای خيلی های ديگر هست. يک عده هم که گروهی آمده اند. کارمندان اداره، سعی می کنند هم‌ديگر را پيدا کنند و "ببينند". مهم اين است که ديده شوند. بچه های مدرسه هم که يک روز تعطيل عالی را کنار مدير و معلمان شان می گذرانند. سربازان هم با فرماندهان شان آمده اند. گروهی از حاشيه نشينان هم برای پر کردن شکم از اطعمه و اشربه ی رايگان با اتوبوس و وانت آمده اند. عده ی کم تری هم آمده اند که راس راستی جشن انقلاب بگيرند. مرگ بر آمريکا بگويند و پرچم تکان دهند.
اشکال کار کسانی که در خارج نشسته اند و از ديدن اين همه جمعيت تعجب می کنند اين است که فکر می کنند شرکت در اين راهپيمايی يک کار صد در صد سياسی و شاق است. برای آن ها چون اين کار شکنجه آور است باور کردن حضور اين جمعيت مشکل است. اما اين طور نيست. اين مردمی که من می بينم برای مشت زدن به دهان استکبار اين جا جمع نشده اند. آمده اند يک روز خوب را بگذرانند. اِ... اين پوستر را کی داد دست من؟!...

بر سر دوراهی زندگی
يک زن روشنفکر و امروزی هستم. تلاش من در جهت برقراری تساوی حقوق، ميان زنان و مردان است. جنبش های فمينيستی را دوست دارم و دلم می خواهد يک فمينيست مدرن باشم. با فاطی و نازی و ژينوس و اکرم دور هم که جمع می شويم، فقط از حقوق زنان می گوييم و اين که مردان در طول تاريخ چه ظلمی بر ما روا داشته اند. اما شوهرم يک جور بخصوصی با من برخورد می کند. من خيلی ناراحت می شوم وقتی جايی می رويم شوهرم در را که باز می کند، منتظر نمی شود اول من بروم تو. سرش را پايين می اندازد و خودش مثل گاو می رود تو. وقتی خريد می کنيم، نصف پاکت ها را خودش داخل خانه می برد و نصف ديگر را می گويد خودت بياور. يک روز که ماشين مان خراب شد، هر چه به او زنگ زدم که به دادم برس، وسط خيابان مانده ام، گفت، به من چه! يک وانت خبر کن، ماشين را بکسل کنند خودت ببرش تعميرگاه! نکبت انگار از دماغ فيل افتاده است. می خواهد ناخن هايم که تازه کاشته ام خراب شود. من سر همين بی توجهی ها يک روز از او قهر کردم رفتم منزل مامانم اينا. از بس ناراحت بودم، مامانم برايم آب قند درست کرد ولی عصبانيت ام کم نشد. مامانم گفت، وايستا خودم طلاقت را می گيرم. اگر ندادم اين فلان فلان شده را به روز سياه بنشانند. گفت برو مهريه ات را بگذار اجرا. گفتم مامان! احمد که وضع مالی اش خوب نيست. گفت خب خره! اين که عاليه، يارو رو می اندازند زندان، تو يک مدت نفس راحت می کشی. گفتم، نگو مامان. طفلک گناه داره. گفت خاک بر سرش کنند. هيچ مردی گناه نداره. همه شون واسه ی لای جرز خوبن. بابام که از سرِ کار اومد، کلی واسه اش گريه کردم. تلفن زد احمد اومد. بهش گفت اين چه طرزِ رفتار با دخترمه. احمد گفت من رفتار ِ بدی نکردم. ظرف می شورم، جارو می زنم، بچه نگه می دارم، واسه اين که ايشون فرصت پيدا کنه، ماشين رو ببره تعميرگاه، بره سراغ لوله کش، بره دنبال چونه زدن با صاحب خونه برای تمديد اجاره ی منزل. بابام عصبانی شد بهش گفت تو اين کارها رو می کنی؟! به تو هم می گن مَرد؟! تو ظرف می شوری، اونوقت ناموس ات رو می فرستی بره با صاحب خونه سر اجاره منزل چونه بزنه؟! احمد طفلی خيلی ناراحت شد، گفت اين کارها رو با کمال ميل انجام می دم چون در دوران مدرن اين حرف ها بين زن و مرد نبايد باشه. اينو که گفت بابام چنان عصبانی شد که می خواست خرخره اش رو بجُوه! بهش گفت بی غيرت! بعد هم رفت تو اتاقش. ايش... جداً که. نمی دونم با اين احمد و حقوق فمينيستی خودم چه کار بکنم. موندم سر ِ دوراهی. شما بگوييد چه کنم؟
پاسخ:
خانم فمينيست عزيز
مامانتون اينا راست می گن. يک لحظه فمينيسم پمينيسم را بگذاريد کنار، سنتی فکر کنيد. ماجرای آخونده رو لابد نشنيده ايد. يک روز بالای منبر گفت که اگه بچه روی قالی کار بد کرد، شستن فايده نداره بايد اون تيکه رو بُريد انداخت دور. وقتی برگشت خونه، ديد قالی خودشون وسط اش سوراخ شده. به زن اش گفت اين چرا اين جوری شده؟ گفت بچه روش کار بد کرد منم به گفته ی خودت اون تيکه اش رو بريدم انداختم دور. آخونده دو دستی کوبيد تو سر ِ زنش که ضعيفه اين حرف ها واسه ی مردمه نه واسه ی ما. اين شعار های فمينيستی هم برای زن های ديگه خوبه نه برای خود شما. برو پدر صاحب بچه ی احمد رو در بيار. اگه اين کار رو نکنی، فردا نه تنها از پدر و مادرت سرکوفت می خوری، بل که همون دوست های فمينيست بهت می گن، ايش، چه زن بی عرضه ای!

توضيح: چون به ظن قريب به يقين عده ای از خانم ها به اين نوشته اعتراض خواهند کرد، لذا به آگاهی می رسانم که هفته ی بعد در همين بر سر دوراهی، ماجرای آقای روشنفکری که زن اش را کتک می زند، درج خواهد شد. لطفا برای نوشتن انتقاد تا هفته ی آينده صبر کنيد!

وب لاگ هفته؛ وب لاگ تارنوشت سام الدين ضيائی
نظر خواننده، برای هر نويسنده ای مهم است ولی يک وب لاگ نويس با انتشار نظر خواننده او را وارد فرآيند نوشتن خود می کند. به بيان ديگر، خواننده ی يک وب لاگ می تواند با نشر نظر خود، نوشته ی نويسنده را کامل کند. اين امر در روزنامه يا مجله يا کتاب امکان پذير نيست. تنها در وب لاگ است که می توان نظر خود را "بلافاصله" ذيل مطلب درج کرد و نويسنده و خوانندگان ديگر را هم زمان با خواندن متنِ اصلی، با نظر خود آشنا کرد. در مطبوعات کاغذی، معمولا ناشر، نظر خواننده را درج نمی کند، و اگر هم بکند، با فاصله چند هفته ای، در جايی دور از متن اصلی اين کار را انجام می دهد که تاثير مستقيم بر خوانندگان آن مطلب ندارد. اصولا اين کيفيت وب لاگ، خاص خود اوست و ارزشی دارد که متاسفانه شناخته شده نيست. حتی می توانيم ادعا کنيم، وب لاگ، به خاطر رايگان بودن و سهولت نوشتن و خواندن آن، ارزش در خور نيافته است و با آن مثل شيئی ارزان رفتار می شود.

سام الدين ضيائی اهل قلم است و به همين خاطر وب لاگ اش را بی هدف و تفننی نمی نويسد. نوشته هايش متنوع است و هر گونه فرمی را در بر می گيرد. سام در قبال جامعه احساس مسئوليت می کند و نوشته های اجتماعی اش آگاهی بخش است. نظر خوانندگان برای سام الدين ضيائی آن قدر اهميت دارد که گاه در پست جداگانه به آن ها جواب می دهد. مثل اين نوشته از او که با هم می خوانيم:
http://sameddin-ziaee.blogspot.com/2008/02/blog-post_09.html

تفسير خبر کشکولی
* دموکراتيزاسيون در برابر سلطانيزاسيون «اکبر گنجی»
** تئوريزاسيون در برابر ظلميزاسيون و فرصت سوزی زاسيون در مقابل پدردرآورديزاسيون. عمل زاسيون به مراتب بهتر از لغت بازی زاسيون و تبليغ شجاعت و مقاومت زاسيون نيکوتر از کانت و اسپينوزا زاسيون.

* ديدار کروبی و جنتی؛ کروبی: کارهای خوبی در حال انجام شدن است «ايسنا»
** ناظر سياسی حيران- اين چرا وقتی چشم اش به جنتی می افته، همه ی کارهای بد يک دفعه به نظرش خوب می آد؟!

* ترجمه ی لوح های گلی هخامنشی «راديو زمانه»
** قسمتی از ترجمه: به نام يزدان پاک؛ و اين ما بوديم که بر مردم سرزمين پادشاهی هخامنشی تسلط يافتيم؛ و پادشاهی هخامنشی را –نه يک کلمه کم نه يک کلمه زياد- تاسيس نموديم؛ و مخالفان مان را به دار کشيديم؛ و دشمنان مان را دست و پا بريديم. اين ما بوديم که تو سر زنان زديم؛ و حق طلاق به مردان داديم؛ و چکمه های تبرج زا را از پای دختران بيرون کشيديم؛ و من شاه شاهان، رهبر معظمان، ولی صغيران، فرمان دادم تا هر چه لوحِ نوشته شده به خط ميخی ست بشکنند؛ و هر چه چکش و ميخ‌به‌دستِ ناسپاس و دشمنْ‌دوست است به محبس افکنند؛ و تنها لوح های گِلی خودمان باقی بماند؛ و آن ها را کيهان پاک گفتار و ايران راست کردار نام نهند؛ تا آيندگان از افتخاراتی که آفريديم بی خبر نمانند. مرگ بر روميان، مرگ بر بنی اسرائيليان، مرگ بر ضد رهبر معظمان و ولی صغيران.

گفت و شنود کشکولی (به سبک گفت و شنود کيهان)؛ پالان
گفتم- شنيدی شيخ اصلاحات جوش آورده؟
گفت- لابد به خاطر رد صلاحيت گسترده داوطلبان نمايندگی مجلسه؟ چه کار کرده؟ رفته دفترش بست نشسته؟
گفتم- نه بابا! او اگر هم اعتراض کنه فقط به رد صلاحيت دوستان اش اعتراض می کنه؛ چه کار داره به رد صلاحيت غير خودی ها.
گفت- لابد يقه ی رهبر را چسبيده که من هر چه تو دوست داشتی گفتم و کثافت ماليدم به سر و صورت اصلاح طلب ها. آن وقت تو نامردی کردی، به وزارت کشور پيام محرمانه دادی که ياران مرا رد صلاحيت کنن.
گفتم- نُچ! به اين خاطر جوش نياوُرده. به خاطر بيت امام جوش آوُرده.
گفت- آهان. حتما به خاطر رد صلاحيت نوه ی امام آمپرش رفته بالا.
گفتم- نع! آن را خانم امام خمينی قرار شده شخصا بهش اعتراض کنه و دنبالش را بگيره. کروبی به خاطر لپ های گل انداخته سيد حسن و ماجرای ب.ام.و و سونا و اين حرف ها جوش آورده. گفته اهانت و هتاکی به بيت امام را اصلا تحمل نمی‌کنيم و اگر اين بی‌حرمتی بار ديگر تکرار شود...
گفت- لازم نيست بگی. خودم می دونم چه کار می کنه. جريان پالان خر ملا را شنيدی؟ يک روز ملا می ره به دهی، آن‌جا پالان خرش را می دزدند. ملا می آد وسط ميدون شهر فرياد می کشه که امروز پالان خر مرا اين‌جا دزديدند. اگه تا فردا صبح اونو پيدا کرديد، که کرديد، وگرنه من می دونم چه کار بکنم. تهديد را چنان با خشم و غضب به زبون می آره که مردم نگران می شن و دزد را فی الفور پيدا می کنند و پالان را به ملا بر می گردونند. يکی در آن ميان از ملا می پرسه: حالا که پالان خرتون پيدا شد، اگه نمی شد چه کار می کرديد؟ ملا با لبخند می گه: هيچی، يک گليم خونه دارم، اونو نصف می کردم، نصف اش را زير پام مينداختم، با نصف ديگرش هم يک پالان نو برای خرم درست می کردم! تهديدهای کروبی اين شکليه، شما جدی نگير!

مطمئن باشم؟
اکبر اعلمی: صلاحيت من نزد خدای آسمان‌ها تائيد شده است «روزنامه فرهنگ آشتی»
اکبر اعلمی- من ديگه دارم بر می گردم زمين. مطمئن باشم؟
فرشته ی مستقر در ستاد نام‌نويسی انتخابات آسمانی- مطمئن باش. همه چی رديفه.
اعلمی- حالا واسه ی مدرک تحصيلی مون بامبول در نياد؟
فرشته- نه. نگاه کردم. همه چی ميزونه. فقط مال دانشگاه هاوايی رو خداوند گفته قبول نکنيم که مال شما خوشبختانه مال اون‌جا نيست.
اعلمی- نمی خواد برم با خود خدا رايزنی کنم؟
فرشته- نه. لازم نيست. همين که هر روز نماز می خونی نشون می ده التزام عملی به دين اسلام داری. پيغمبر و امام رو هم که قبول داری. مدرک تحصيلی ات هم که ميزونه. می تونی بری.
اعلمی- ببين. مطمئنی خدا به همين راحتی صلاحيت آدم ها رو تائيد می کنه؟ پس چرا اين جنتی از خدا سخت‌گيرتره؟
فرشته- آخ آخ. امان از اين آدم هايی که فکر می کنند خدا هستند. می فهمم چی می گی. ولی برو خيالت راحت باشه.
اعلمی- ببين فرشته جون. من يه روز عصبانی شدم، يه چيزی از دهنم در رفت؛ گفتم کابينه ی امام حسين (ع) رو هم استيضاح می کنم. نکنه اين تو بارگاه الهی واسم پرونده شه کار دستم بده؟
فرشته- نه. نگران نباش. خداوند فرق مَثَل رو با توهين می فهمه. تو نگران نباش. حالا می ذاری به کارم برسم يا نه؟
اعلمی- بله. ولی اين قدر اين جا کار راحت و روون انجام می شه که آدم شک می کنه. روی زمين پدر ما رو در می آرند تا بخوايم ثبت نام کنيم.
فرشته [با عصبانيت]- حالا می ری يا بگم از اين‌جا بيرونت کنن؟
اعلمی- حالا چرا عصبانی می شی. خواستم ببينم مطمئنی؟
فرشته- آهای تختی! بيا اينو بگير از اين‌جا بندازش پايين. چی؟ زورت بهش نمی رسه؟ بگو نامجو هم بياد!
اعلمی- خيالم راحت باشه؟ مطمئن باشم؟ صلاحيت ام تائيد می شه؟ چرا اين جوری می کنين؟ نه... ننداز پايين... نه... نــــــــه!
[اعلمی از خواب بيدار می شود. احساس می کند حال اش بهتر از ديروز است. با روزنامه ی فرهنگ آشتی قرار مصاحبه دارد. بدون اين که فکر کند، با خوشحالی به خبرنگار می گويد: صلاحيت من نزد خدای آسمان ها تائيد شده است...]

فرق فيلم های سانسور شده ی سيمای جمهوری اسلامی با بوف کور صادق هدايت
از چه طريق می توانيم بفهميم فيلمی توسط سيمای جمهوری اسلامی سانسور شده يا نشده؟ اولا می توانيم به مدت زمان آن نگاه کنيم. مثلا در ايام عيد فيلم "فردا هرگز نمی ميرد" جيمز باند زير نام "فيلم داستانی" و به مدت ۴۰ دقيقه از سيمای جمهوری اسلامی پخش شد. خب، چون طول فيلم اصلی ۱۱۴ دقيقه است لذا می توانيم نتيجه بگيريم که ۷۴ دقيقه از فيلم به لقاءالله پيوسته.

راه دوم آن است که از محتوای فيلم خبر داشته باشيم. يعنی وقتی بدانيم، جيمز در فيلم اصلی از معلم خصوصی اش زبان ياد می گيرد، يا زن کارور در هتل آتلانتيک هامبورگ به ديدن اش می رود، می توانيم مطمئن باشيم که فيلم به خاطر همين صحنه ها هم که شده قيچی خواهد شد.

راه سوم، مشاهده ی دانه های فيلم است. وقتی شما در فيلمی مشاهده می کنيد که از تصوير يک خانم فقط لب و دهنِ خارج از کادر نشان داده می شود و دانه های آن قسمت، چند برابر بزرگ تر از دانه های فيلم عادی ست لذا می توانيد نتيجه بگيريد که آن زيرمير ها چيزهايی در حال پخش است که چشم ما مسلمانان فرهيخته نبايد به آن ها بخورد. البته آن چيزميزها را در لانگ شات و مديوم شات همان صحنه می توانيد مشاهده کنيد و تصور نماييد که در صحنه ی کلوزآپ از ديدن چه چيزهايی محروم شده ايد.

راه چهارم توجه به موسيقی فيلم است. وقتی وسط فيلم هندی می بينيد سوزن روی صفحه گير کرده و خواننده يک کلمه را به صورت منقطع تکرار می کند و موسيقی به طرز فجيعی قطع و وصل می شود بدانيد که صحنه های وسط ِ آن مرحوم شده اند. مثلا در آن صحنه شاهرخ خان مشغول رقص با کجول بوده يا هرتيک روشن، کارينا کاپور را بغل کرده.

راه پنجم نيازمند دانش سينمايی ست و هر کسی را توان درک آن نيست. شما پيش تر فيلمی از لوئی دوفونس ديده ايد که غذاهای رستوران ها را چک می کند و صاحبان رستوران از او می ترسند. يک فيلم ديگر هم از او ديده ايد که پسرش بدون اطلاع او با دخترخانمی تعطيلات اش را می گذراند و تمام فيلم ماجرای تعقيب و گريز آن هاست. حال سيما، فيلمی پخش می کند که نه اين است و نه آن و هم اين است و هم آن! خب، اگر دانش سينمايی و حضور ذهن نداشته باشيد تعجب می کنيد که چطور آن دختر و پسر در فيلمی که لوئی دوفونس غذاهای رستوران را چک می کند حضور دارند و بر عکس. در اين جا بايد متوجه شويد که متخصصان برجسته ی سانسور در سيما يک گام بزرگ به جلو برداشته اند و چون از فيلم ها بعد از قيچی خوردن چيز زيادی باقی نمانده بوده است، لذا دو فيلم را با هم ترکيب کرده اند. آری! ترکيب کرده اند!

ممکن است خوانندگان عزيز سوال کنند که اين ها چه ربطی به کتاب بوف کور صادق هدايت دارد. عرض کنم خدمت تان که ديشب می خواستم بوف کور صادق هدايت را يک بار ديگر بخوانم لذا سراغ مجموعه ی کتاب های او در کتاب‌خانه ام رفتم. دو کتاب چاپ قديم و چاپ جديد بوف کور را کنار هم گذاشته بودم تا اگر فرصتی دست داد محتوای آن ها را با هم مقايسه کنم. جنس و نقش و نگار روی جلد چاپ جديد شبيه به چاپ قديم است. حتی عکس صادق خان، مثل چاپ اميرکبير به صورت مجزا روی صفحه ی اول چسبانده شده است. فقط قدِّ کتاب چند ميلی متر کوتاه تر و رنگ آبی آن روشن تر است ولی ناشر بقيه ی چيزها را به خوبی بازسازی کرده. گفتم چه فرق می کند؟ اين دفعه اين يکی را می خوانم...

کتاب را که تمام کردم ديدم انگار چيز يا چيزهايی کم داشت. گفتم شايد همان جايی که نقطه های پی در پی يا سه نقطه آمده، ناشر چيزی را سانسور کرده. کتاب چاپ ۱۳۵۱ با کتاب چاپ ۱۳۷۲ را مقايسه کردم ديدم نه، سه نقطه ها عينا در کتاب چاپ قديم آمده. اما مطمئن بودم که چيزی کم است. بعد از يک ساعت مقايسه ی "پاراگراف های مشکوک"، بالاخره به نتيجه رسيدم. در صفحات ۱۰۱ و ۱۰۲ چاپ قديم، اين جملات آمده:
"...مثل ديوانه ها شده بودم و از درد خودم کيف می کردم - يک کيف ورای بشری، کيفی که فقط من می توانستم بکنم و خداها هم اگر وجود داشتند نمی توانستند تا اين اندازه کيف بکنند... در آنوقت به برتری خودم پی بردم، برتری خود را برجاله ها، بطبيعت، به خداها حس کردم. خداهائی که زائيدهء شهوت بشر هستند – يک خدا شده بودم، از خدا هم بزرگتر بودم؛ چون يک جريان جاودانی و لايتناهی در خودم حس می کردم...".

لابد حدس زديد که کدام جملات مرحوم شده اند! ببينيم در "ورژن" جديد، ويراستاران، به جای صادق خان چه نوشته اند (صفحه ی ۹۸، چاپ سيمرغ):
"...مثل ديوانه ها شده بودم و از درد خودم کيف می کردم –يک کيف ورای بشری، کيفی که فقط من می توانستم بکنم. در آنوقت به برتری خودم پی بردم، برتری خودم را به رجاله ها، به طبيعت حس کردم. چون يک جريان جاودانی و لايتناهی در خودم حس می کردم..."

ممکن است بفرماييد اين چه مته به خشخاش گذاشتنی ست؟ حذف يکی دو جمله از يک کتاب کلاسيک که ايراد ندارد! درست می فرماييد. من هم ايرادی نمی گيرم و از سانسورچيان عزيز به خاطر حذف اين جملات موهن تشکر می کنم. من به جای آن ها بودم، حتی بخش های زيادی از مثنوی مولوی و آثار سعدی و ديگران را هم حذف می کردم تا بچه مسلمان ها فاسد نشوند. ايراد من تنها به اين است که کتاب مثل فيلم نيست که بتوان از روی مدت زمان، يا دانه های درشت شده يا موسيقی مُقَطّع فهميد که کجای آن حذف شده. لطف کنيد هر جای آثار کلاسيک را سانسور می کنيد، به جايش چند نقطه داخل کروشه بگذاريد که ما برای پيدا کردن اصل آن يک ساعت چشم خود را کور نکنيم!



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




بحث شيرين ببخش و فراموش نکن در شهروند امروز
حکايت با مزه ای ست اين "ببخش و فراموش نکن". اين هفته در "شهروند امروز" اين حکايت به بحث گذاشته شده است و چند صاحب نظر در باره ی آن سخن گفته اند. ظاهرا ما ايرانيان، راهی جز افراط و تفريط نمی دانيم؛ حد وسط نمی دانيم. يک روز پاسبان بخت برگشته را از درخت آويزان می کنيم، يک روز ديگر، حکم به بخشش ويرانگران کشورمان می دهيم.

تصور کنيد آدم جنايتکاری، نه هزاران نفر، بل که فقط يک نفر را کشته است. تا زمانی هم که گير نيفتاده دست از تهديد و ارعاب ديگران بر نداشته است. آيا شما در مقابل چنين فردی می گوييد من جنايت ات را می بخشم، ولی فراموش نمی کنم؟! چه سخن ابلهانه ای! جالب اين‌جاست که شما به جای پدر و مادر و زن و بچه فرد مقتول دست به بخشش می زنيد! و از آن جالب تر اين که شما زمانی دست به بخشش می زنيد که جنايتکار نه تنها دستگير و محاکمه نشده، بل که با تهديد دائم در تعقيب شماست و منتظر است يک جا گيرتان بياورد تا خدمت تان برسد! آيا به نظر شما در چنين موقعيتی سخن از بخشش و فراموش نکردن خنده دار نيست؟ تازه ما از قاتل يک نفر گفتيم. با کسانی که دست شان به خون هزاران نفر آلوده است و مملکتی را به ويرانی و نابودی کشانده اند چه بايد کرد؟

گاندی های ايرانی خواهند گفت بالاخره جلوی خشونت را يک جا بايد گرفت. خون را با خون نبايد شست. بله. جلوی خشونت را بايد گرفت و خون را با خون نبايد شست. اين ها زمانی اتفاق می افتد که قانون، انسانی نباشد. شما ابتدا قانون را انسانی کنيد، بعد فرد خطاکار و بدکار و جنايتکار را مطابق آن قانونِ "انسانی" مجازات کنيد. نه ببخشيد، نه فراموش کنيد، قانون انسانی را اجرا کنيد.


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016