یکشنبه 11 بهمن 1383   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

دربارهء فرهنگ ِ سرسپردگی، حسین نوش آذر

"سرسپردگی" از بنیادین ترین گفتمان های سرنوشت ساز است، تا آن حد که هرگاه به آن حد از خودیابی نرسیم، که به اعتبار آن خود را از فرهنگ سرسپردگی برهانیم، هرگز نخواهیم توانست چه در خانواده، چه در مناسبات اجتماعی و چه در ساختار حکومت تجدید نظر کنیم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




احتمالا به این دلیل که در مناسبات مبتنی بر سپردگی هیچکس به دلیل پیشینه مان از سرسپردگی مصون نتواند بود، تا امروز نویسندگان کمتر به فرهنگ سرسپردگی ، چگونگی شکل گیری و ریشه های آن و راه کارهای مقابله با آن پرداخته اند. با توجه به نقش پدر در ساختار خانوادهء ایرانی و نقش شاه در ساختار حکومت سلطنتی و نقش رهبر در ساختار حکومت مذهبی، گفتمان ِ "سرسپردگی" به نظرم از بنیادین ترین گفتمان های سرنوشت ساز است، تا آن حد که هرگاه به آن حد از خودیابی نرسیم، که به اعتبار آن خود را از فرهنگ سرسپردگی برهانیم، هرگز نخواهیم توانست چه در خانواده، چه در مناسبات اجتماعی و چه در ساختار حکومت تجدید نظر کنیم.
"سرسپردگی" بیش از آن که از پیامدهای سیاسی، فرهنگی یا اجتماعی باشد، به خانواده و ساختار آن و چگونگی پرورش فرد و پیوندهای خانوادگی او ربط دارد. از این نظر شایسته و عادلانه نیست که "سرسپردگی" را کلاً یک عارضهء فرهنگی یا اجتماعی در نظر گرفت، یا حتی آن را به سیاست و آیین کشورداری یک مملکت منسوب کرد. "سرسپردگی" – چنان که در این جستار خواهیم دید - تنها یک راهکار است که فرد برای هویت یابی و چیره شدن بر ترس هایش به آن روی می آورد. با این حال سیاست و فرهنگ و مناسبات اجتماعی را از خود متاثر خواهد کرد. در اینجا من با استناد به ادبیات داستانی پیش از انقلاب - که از زمان و زمانهء خود برگذشته و به متن تاریخ راه یافته - تنها به سویه های فرهنگی "سرسپردگی" خواهم پرداخت و تلاش خواهم کرد از این راه به حد و حدود فرهنگ سرسپردگی پی ببرم و پیامدهای آن را آشکار کنم.

در بیان مفهوم سرسپردگی

" سرسپردگی" فراتر است از فرمان بردن از کسی یا مطیع گشتن، سر فرود آوردن در برابر قدرت یا تسلیم شدن به صاحب قدرت یا حتی چنانکه در فرهنگ عرفانی مرسوم بوده است به حلقهء ارادت مرشد درآمدن. سرسپردگی در مفهوم مورد نظرم دقیقا هم معناست با پیوندی به گستردگی زندگانی فرد با فردی دیگر از روی نیاز به امنیت یا از روی ترس به بهای از دست نهادن آزادی و فردیت تا آن حد که فرد آنچنان با خود و خواسته ها و توقعاتش از زندگی بیگانه باشد که خواسته ها و توقعات آن فرد دیگر را خواسته ها و توقعات خود بپندارد چنانکه در برآوردن آن ها عمری بکوشد بدون آن که هرگز با خواسته ها و توقعات خود آشنایی یافته باشد. ناگفته پیداست که چنین فردی از بنیاد با خود بیگانه است. سرسپردگی در این معنا را Introjektion گویند و خواسته ها و توقعات و نیازهای آن دیگری را که فرد درونی کرده و از آن خود می پندارد Introjekt نامیده اند. آنا فروید – دختر زیگموند فروید – در "من و مکانیسم های دفاعی آن" 1 خودیابی را برآمده از دو واکنش دفاعی ِ "من" ِ فرد که عبارت است از Introjektion و "Projektion در نظر می گیرد. 2 در زبان فارسی این دومی را که به معنای منسوب کردن خواسته ها و توقعات خود به دیگری است به "فرافکنی" ترجمه کرده اند . با این حال در بیان معنای Introjektion به جای وازهء بدآهنگ و نامفهوم "فروفکنی" از واژهء خوش آهنگ و گویای "سرسپردگی" استفاده می کنیم که حتی در ترکیب "سر" و "سپردن سر" به کسی نه تنها از تسلیم بلکه از خودبیگانگی نشان دارد و البته از بنیاد با دل سپردن در مفهوم وفادار ماندن به عواطف - و به خواسته های خود – تفاوت دارد. در واقع متضاد سرسپردگی در معنای مورد نظر ما دل سپردگی ست و همین که سرسپردگی در زبان فارسی آشناتر از دل سپردگی به نظر می رسد، خود نشانگر این واقعیت است که احتمالا در ساز و کار زندگی خانوادگی و اجتماعی ما "سرسپردگی" رواج بیشتری دارد تا دل سپردن به کسی یا به چیزی و خود را آگاهانه و از روی عشق وقف کسی یا چیزی کردن، هرچند که در ظاهر در قالب ادبیات تغزلی و در ترانه های عامیانه از دل سپردن و دل دادن سخن ها رفته است. 3
زیگموند فروید سال ها پیش از آوردن "نظریهء غرایز" ش ( Triebtheorie ) در جستاری در باب "هیستری" 4 و چند و چون پیدایش آن به پیامدهای سوءاستفادهء جنسی از کودکان اشاره دارد. 5 او در این بحث به درستی به این نکته اشاره می کند که میان تجاوزگر و کودکِ تجاوزدیده بر محور تجاوز جنسی پیوندی برقرار است که در طول زندگی همواره پایدار خواهد ماند و سرنوشت این دو را به هم خواهد پیوست. 6 پیوندی چنین دیرپا و بدخیم میان تجاوزگر و تجاوزدیده بر محور سرسپردگی تجاوزدیده به تجاوزگر شکل می گیرد و پیداست که در چنین پیوندی، تجاوزدیده خود را از فردیت تهی می کند، با خواسته ها و توقعات خود از زندگی تا بدان حد ناآشنا می شود که وابستگی به تجاوزگر به هویت او و محتوای زندگی او تبدیل می گردد. چنین شخصی – حتی اگر به ظاهر آزاد باشد – عملا در بند به سر می برد؛ اسارتی که از بندهای نامرئی آن دشوار می توان رهایی یافت. سال ها بعد آنا فروید به نگاه پدر به این پدیده عمق بخشید و در رسالهء "من و مکانیسم های دفاعی آن" فصلی را بدان اختصاص داد. او در این فصل به کودکی اشاره دارد که هرگاه آموزگار او را کتک می زند، نه تنها آرام و به اصطلاح "سر به راه" نمی شود، بلکه با شکلک درآوردن انگار به ریش آموزگار می خندد. هر چه آزار و کتک بیشتر، این اداها هم بیشتر تا آن آنجا که آموزگار و دیگر اولیای مدرسه گمان می برند کودک بیمار است. آنا فروید از طریق یک مربی پرورشی بحسب تصادف با کودک آزاردیده آشنا می شود و رفتار به ظاهر "ناهنجار" او را موضوع پژوهش قرار می دهد. به زودی معلوم می شود که وقتی آموزگار به قصد تنبیه روی کودک دست بلند می کند، آن شکلک ها در واقع تصوری است که از آموزگار در ذهن کودک نقش می بندد. ترس کودک در آن لحظه از آموزگار بدان حد است که با تقلید از چهرهء او، در این "هویت جویی" ناقص با آزاردهنده، کودک می تواند بر ترس خود از آزاردهنده اندکی چیره شود. 7 چنانچه این هویت جویی اتفاق نیفتد، ممکن است آزاردیده از ترس "قالب تهی کند". شکلک درآوردنِ کودک آزاردیده در آن لحظه از تمایل او به سرسپردگی به آزاردهنده نشان دارد و از این راه به بازتولید ِ خشونت و شکل گیری ِ یک دور باطل می انجامد که در ابعادی بس گسترده تر حتی در طول تاریخ مردمانی مکرر تواند شد. به بیان دیگر، به نظر آنا فروید هویت یابی از مهم ترین پدیده های روحی ست برای رویارویی با ترس از عوامل بیرونی - و در این رهگذر، سرسپردگی به مهاجم و درونی کردن خواسته ها و توقعات او از پیامدهای گریزناپذیر هویت یابی تواند بود.
در "زنی که مردش را گم کرد" 8، زرین کلاه ای که صادق هدایت زندگی و شرح حال او را روایت می کند، نمونه ای ست از سرسپردگی بی چون و چرای یک زن به مردی آزارکام که با خشونت محبتش را ابراز می کند و سرانجام زنش را با یک بچهء دو ساله قال می گذارد، به مازندران می رود و زنی دیگر اختیار می کند. داستان از لحظه ای آغاز می شود که زرین کلاه به جستجوی مردش – گل ببو – از تهران به مازندران می رود. در راه به نظر می آید که او "بی اراده و فکر حرف می زند"، "مثل یک سگ کتک خورده جلو خودش خیره شده" است. با دگرگونی طبیعت و جلوه های آن و با نمودار شدن "منظره های قشنگ جنگل" اما ناگهان "خوشی نهانی در او تولید شده، قلبش تند می زند و آزادانه نفس می کشد." این خوشی از امید به دیدار مردی در او پدید می آید که جلو او حتی نمی توانست "یک کلمه حرف بزند". "انگار در گل ببو قوهء مخصوصی بود که همهء فکر، اراده و قوای او را خنثی می کرد." در کودکی و نوجوانی این زن آزار دیده است. "مادرش همیشه او را کتک زده و از او چشم زهر گرفته بود و خواهرانش که از او بزرگتر بودند با او همچشمی می کردند و اسرار خوشان را از او میپوشیدند." مادر با او بدرفتار است به این دلیل که پیش از به دنیا آمدن زرین کلاه پدرش مرده، و مادر او را بدقدم می دانسته". به یک معنا این زن یکسر از احساس گناه رنج می برد و جز آن که به جای مهر، خشونت دیده، به دلیل آن حس گناه، مشتاق و خواهان مجازات است. در راه این زن گذشته اش را پیش چشم مجسم می کند: "کتکهایی که خورده بود از همانوقت که بچهء کوچک بود مادرش یک مشت به سر او می زد و یک تکه نان به دستش می داد و پشت در خانه شان می نشاند." – "هرگز یک روی خوش یا کمترین مهربانی از مادرش ندیده بود." پس از آشنا شدن با گل ببو ناگهان دنیای دیگری مقابل او قرار می گیرد. دنیایی که انگار از آزار، از رنجش، از بی مهری نشان ندارد. اما به زودی گل ببو به تریاک و خشونت و آزار جنسی روی می آورد. تریاک به جای آن که او را بی اراده کند، نیروی مرموزی را در او بیدار می کند. تا وارد خانه می شود، شلاق را می کشد و زنش را شلاقی می کند. زرین کلاه "اگر چه زیر شلاق پیچ و تاب می خورد" اما در حقیقت لذت می برد و حتی علاقه اش به گل ببو بیشتر می شود تا آن حد که شلاق، محتوای زندگی او و تنها خواست او از زندگی است. به همین دلیل وقتی گل ببو او را قال می گذارد، به جستجوی مردش راهی مازندران می شود و وقتی در مازندران مردش او را از خود می راند، بچهء دو ساله اش را سر راه می گذرارد و با اولین مردی که گل ببو را در ذهن او تداعی می کند به یک راه بی فرجام می رود. نکته در اینجاست که حتی بچهء دو سالهء زرین کلاه هم انگار از دور باطل خشونت سهم برده است: "بچه که به دنیا آمد داغ دو تا خط سرخ به کمرش بود. مثل جای شلاق."
هدایت در "زنی که مردش را گم کرد"، داستان را از منظر زرین کلاه روایت می کند و با این حال به دلیل انتخاب نظرگاه "دانای کل محدود به ذهن راوی" فاصله ای میان خود و راوی ِ زن داستانش قرار می دهد. از این رو به خطا رفته ایم اگر که "زرین کلاه" را آن بخش زنانهء نویسنده در نظر گیریم. زرین کلاه برخلاف، یک نمونه از زن ایرانی ست که تا دست کم نیم قرن ِ پیش در آن ساختار اجتماعی و خانوادگی که هدایت نشان می دهد بر بسیاری از زنان انطباق پذیر می توانست بود. اهمیت این داستان هم اتفاقا در همان سویهء اجتماعی و انطباق پذیرش است. در زمان نگارش این داستان هدایت و چوبک با عقاید فروید و مکتب ناتورالیسم به خوبی آشنایی داشتند و دو داستان "زنی که مردش را گم کرد" و "انتری که لوطیش مرده بود" از این آشنایی نشان دارند. خودیابی نه تنها در زرین کلاه ِ هدایت شکل نگرفته بل که به این دلیل ساده که حتی در نظر مادر تولد این زن بدشگون بوده و از مادر به این بهانه آزار دیده است، خود را در زندگی موجودی زاید و سزاوار خشونت می داند تا آن حد که خشونت، هویت و در نتیجه محتوای زندگی اوست. در واقع اگر زرین کلاه روزی با تفاهم و مهر آشنا شود، در آن روز با خود احساس بیگانگی خواهد کرد و زندگی در نظر او آنچنان بی معنا جلوه می کند که مرگ را به چنین زندگی ای ترجیح خواهد داد. این داستانی ست که هدایت روایت نمی کند و به ذهن خواننده وامی گذارد.

در بیان چگونگی "سرسپردگی"

هرگاه زندگی فرد – چه در خانواده یا در مدرسه، چه در کوی و برزن - آنچنان با "تهدید" یا "سرزنش" و "سرکوب" توام باشد که "ترس" به محور زندگی او بدل شود، او برای تحمل پذیر کردن زندگی، یکی یا چند سویه از سویه های رفتاری فردِ تهدیدکننده، سرزنشگر، یا سرکوبگر را درونی می کند و در هویت جویی با او و سرسپردگی به او از موضع فردی که تهدید می شود خود را به موضع فردی که تهدید می کند درمی آورد. زیگموند فروید در یکی از آثارش به تفصیل به اهمیت این امر در راه هضم ِ فجایع زندگانی می پردازد و به این نکته اشاره دارد که فرد از طریق سرسپردگی به کارگزاران ِ قدرت و هویت جویی با آنان از انفعال بیرون آمده، خود را در موضع فعال قرار می دهد. 9 فروید در این مقاله به "بازی" اشاره دارد. به گمان او کودک در بازی از حالت انفعال در مقابل تجربه های روزانهء زندگی بیرون آمده، و در فعالیت بازیگوشانه، همبازی خود را همان قدر می آزارد که او را آزرده اند و بدین ترتیب از همبازی اش به نیابت از آزاردهنده انتقام می گیرد. 10 در "مد و مه" ابراهیم گلستان، آزارکامی ِ آزاردیدگان را در قالب داستان هایی به نمایش می گذارد که به رغم سویه های قوی رئالیستی شان می توان آنها را تمثیلی از زندگانی اجتماعی – یا به گفتهء نویسنده: تصویر واقعیات - در نظر گرفت. می خوانیم: "یِک پیرمرد لنگ سوار الاغ هر روز از باجگاه دوغ می آورد. (...) پیر گاهی تمام صبح پهلوی ما میماند تا جست و خیز توپ زدن هامان را نگاه کند. (...) یک روز بچه ها با میخ سوراخ توی مشک او کردند. پیر روی الاغ محو بازی ما بود، ملتفت نشد. و دوغ هر چه بود آهسته ریخت روی زمین رفت لای خاک (...) وقتی نصفه بازی شد، و ما جا عوض کردیم، او دید دوغ دیگر نیست. اول نمیدانست بعد فهمید کار کار ماست. از خنده مان فهمید. آنوقت رفت. و دیگر سراغ ما نگرفت." 11 و در جای دیگری از داستان، آنگاه که راوی به نیابت از نویسنده گشایش تمثیل می کند، خود را به این نتیجه می رساند که: "تلخی انگ است. داغ است و مهر و نشانه ست. میماند. میشود هویت انسان. مانند رنگ چشم." 12 آن بچه های بازیگوشی – که ما بودیم – وقتی مشک را با میخ آسیب رساندیم، احتمالا خود آسیب دیده بودیم. در آسیب رساندن به مشک از آسیب دیدگی خود انتقام می گرفتیم. در این میان تنها دست آن پیرمرد کوتاه است، چون محو بازی بوده است، ناگزیر دوغش می رود و مشکش می ماند با آن آسیب ها از ما که آسیب دیده ایم. کل داستان "مد و مه" را می شود از این منظر خواند: در تمثیل آزارکامی ما آزاردیدگان به عنوان تصویر واقعیات. چه در آن همآغوشی با یک زن در قطار شیراز که به محرومیت از لذت می انجامد 13، چه در دوچرخه سواری عباس که سرانجام زیر چرخ می رود 14، یا در آسیب دیدگی مشک آن پیر الاغ سوار 15، یا در به آتش کشیدن "پشته بار خشک پفالود" یک خارکن که همان بچه های بازیگوش از واهمه او را به آب انبار انداختند 16 و یا در داستان همآغوشی یک سید اجیر با یک زن ناقص در آستانهء دکهء یک سفیدگر که به اعتراض بی حاصل شاگردش می انجامد. 17 این داستان ها که زیر سقف یک داستان گرد می آیند تا تصویر واقعیات باشند، بر محور آزارکامی شکل می گیرند، و اغلب از منظر یک راوی خردسال روایت می شوند. آنچه گلستان روایت نمی کند، ماجرای آزاردیدگی آنهاست که آزار می رسانند. آنها که خشمی را که از پدر، از ملای مکتب، معلم مدرسه و استاد دانشگاه، از پاسبان، آژان، یا افسر ناحیهء انتظامی، از سرکارگر و رییس و مدیران کل و مدیران عامل طاق و جفت شرکت های خصوصی در دل دارند، در قالب بازی یا شوخی، به طنز و مطایبه یا به جد بر سر دیگران خالی می کنند، با این قصد ناهشیار که در هویت جویی با کارگزاران ِ قدرت و در سرسپردگی به آنان از طریق به کارگیری قواعد سرزنش و تحقیر و سرکوب و بر مدار نفرت از انفعال که سهم آنان از زندگی ست به درآیند و چند صباحی بازیگر صحنهء زندگی خود باشند و از این طریق احساس کنند که آنها هم از نیمچه قدرتی برخوردارند. مثل "دست بالای دست بسیار است" در اینجا مصداقی تلخ می یابد. از این نظر، وقتی که زندگانی با ترس از کارگزاران ِ قدرت درآمیخته باشد "سرسپردگی"، از مسخ آدمی - از دگردیسی و از دگرشدن و دیگری شدن او نشان دارد. گل ببو در "زنی که مردش را گم کرد" دقیقا چنین مردیست. او که به رغم خشونتش احساس بی پناهی و "ناخانگی" می کند، به تریاک پناه می آورد و وقتی که تریاک هم نمی تواند از رنج او بکاهد، زرین کلاه و فرزندش را می گذارد و به مازندران می رود با این قصد که در زادگاهش سرنوشت خود را تغییر دهد، اما ظاهرا در این دگرگونی جغرافیایی تنها قربانی ها و نام هاشان تغییر می کند. وگرنه محتوای داستان - خشونت - هر دم از نو مکرر می شود.
در "معصوم دوم"ِ هوشنگ گلشیری روایت مسخ آدمی را در قالب یک تعزیه می بینیم. 18 در این داستان که از قلمرو ادبیات اعترافی می آید، روایتگر ِ داستان در تعزیهء امام حسین به ازای سه گوسفند و صد تومن پول در نقش شمر ذی الجوشن به صحنه می آید و چنان در نقش خود فرومی رود که سر او را که در نقش امام حسین به صحنه آمده است گوش تا گوش می برد. داستان، روایت این قتل است از منظر قاتل که مقتول را همچون دیگر اهالی روستا امام حسین می پندارد تا آن حد که برای او بقعه و بارگاهی ترتیب داده اند. در این داستان هم، راوی داستان خشم ِ کارگزاران قدرت را درونی کرده است و از روی حس گناه، آن خشم را متوجه کسی می کند که کارگزارِ نمایش است و با این حال در نقش یک مظلوم خود را به نمایش درمی آورد. در سرسپردگی، هر کس در این داستان به نقش خود تبدیل می شود و در این رهگذر خشونت به شکل بریدن سر یکی از بازیگران اتفاق می افتد. سرسپردگی تا آن حد است که سرسپرده به کل هویت مقتول را از یاد می برد و دیگران که تا دیروز در همسایگی او زندگی می کردند، هویت واقعی اش را فراموش می کنند، تا آنجا که راوی برای اثبات هویت خود و شاید قبولاندن آن هویت فراموش شده، روایت ِ قتل را باری دیگر از منظر خود روایت می کند. با این حال این واقعیت که به آرامگاه مقتول پناه می برد و او را امام حسین می پندارد، از این حقیقت نشان دارد که حتی او هم نقش خود را باور کرده است. تفاوت معصوم ِ دوم گلشیری با دیگر داستان هایی که بخشی یا تمامی چند و چون ِ "سرسپردگی" را عیان می کنند، یا به پیامدهای آن می پردازند، در این است که این داستان بر محور "انکار ِ واقعیت" ( Verleugnung) بنا شده است. آن گاه که واقعیت از حد تحمل فرد بیرون باشد، او ناگزیر با یاری تخیل و تخییل، با کلام یا در قالب بازی تلاش می کند واقعیت دومی را بیافریند و در پناه آن احساس آرامش کند. 19 انکار واقعیت، به عنوان یک راهکار تنها تا زمانی موثر تواند افتاد که با واقعیت جاری و ساری ِ زندگانی فرد جور آید. به دیگر سخن تصور واقعیت می بایست با واقعیت همخوان باشد، وگرنه کل ِ واقعیت مخدوش می شود. در این مفهوم "جنون" ماحصل درهم آمیزی واقعیت با تصور واقعیت است. در "معصوم ِ دوم" انکار واقعیت به دلیل ناهمخوانی اش با واقعیت به نوعی از جنون می انجامد. 20

سرسپردگی، اخلاق و احساس ِ گناه

در چنین مناسباتی که سرسپردگی بر محور خشونت مدام خود را بازتولید می کند که به یک دور باطل بینجامد، خرده گیری، دیدن زشتی ها و بزرگ نمایی خطاها در مناسبات و روابط افراد با یکدیگر - چه از همان آغاز در خانواده، چه بعدها در اجتماع - سهمی بس بزرگ دارد. تخطی از قاعده ها و تهدید مجازات از یکسو، و سرزنش و خرده گیری از سوی دیگر آن دو عاملی هستند که در فرآیند هویت جویی با کارگزاران قدرت، به شکل گیری احساس گناه در فرد و فرافکنی این حس می انجامد. وقتی که فرد سرزنش را درونی می کند، در آن لحظه ای که سرزنش را درونی کرده است، تخطی از قاعده ها را به پیرامون خود منسوب می کند - به یک معنا دیگران را مسوول خطاهای خود قلمداد می کند. 21 پیشداوری های اخلاقی، بیگانه ستیزی و خودبیگانگی از پیامدهای آن است. فرد سرسپرده کارگزاران قدرت را تا حد مرجعیت سیاسی، ادبی، اجتماعی، مذهبی و جز اینها فرامی کشد و ارزش هایی را که در نظر آنان ارزش است ملاک سنجش شایست ها از نبایست ها قرار می دهد، و هرگاه که به هر دلیل نتواند آن انتطارات را برآورد، دیگران را مسوول شکست خود وانمود می کند، تا آنجا که در زبان مادری ما "تقصیر" باری می شود سخت گران بر "گردن" ی که هر دم ممکن است زیر ساطور جلاد برود. 22 چنین فردی پیش از آن که با خود سختگیر باشد، با دیگران سختگیر است. او از کارگزاران قدرت می آموزد که چگونه دیگران را محکوم کند، و با این حال از نگریستن در خود و دیدن خطاهایش سخت ناتوان است. در پوشش اخلاق و دفاع از اخلاق با محکوم کردن دیگران، در سرکوب کردن و سرزنش کردن دیگران جایگزینی می یابد برای احساس دردناک گناه. اخلاق اما تنها هنگامی بر مبنای صداقت شکل می گیرد که فرد بتواند در خود هم بنگرد و خطاهای خود را در آن نظام ارزشی پذیرفته به سنجش بگذارد. وگرنه اخلاق در مناسبات مبتنی بر سرسپردگی تنها پوششی تواند بود برای سرکوب دگراندیشان. بهرام صادقی در بهترین داستان هایش – داستان هایی مانند "سراسر حادثه"، "قریب الوقوع"، "یک روز صبح اتفاق افتاد" و ... – از اخلاق جعلی سرسپردگان پرده برمی دارد و در لحظاتی به شخصیت های متعارف اما سرسپرده داستان هایش اجازه می دهد که با همهء دردمندی و نیازها و خواسته های "به ظاهر" خردشان، خود باشند و خود بنمایانند. در سراسر حادثه اجاره نشینانِ یک خانهء همسایه داری در شب یلدا گرد می آیند و واقعیت همزیستی دردآلود و بیمارگونهء خود را به نمایش می گذارند. یکی از این اشخاص – شخصیتی به نام " برادر بزرگتر" – در میان صدای رادیو که اتاق را می لرزاند، خطاب به برادرش می گوید: "روشن می کنم! پیچ (رادیو) را تا ته باز می کنم! همه برنامه ها را می گیرم! دلم می خواهد این مزخرفات را بشنوم. شما همه روشنفکر، شما همه مشکل پسند. من مبتذل، احمق، مرتجع. ولی اینجا هر کس حقی دارد. اگر دلت نمی خواهد گورت را گم کن! انبار هست، انبار همیشه مال تست." 23 در" قریب الوقوع" در یکی از نامه هایی که از "محسن" به جا مانده است می خوانیم: "(...) نوکرشان شو، مجیزشان را بگو، در اطاق های کرایه ای بنشین و با زنت بر سر مخارج دعوا کن. اینهاست؟ اینهاست آنچه ما می خواستیم به آن برسیم؟" و در جای دیگر از همین داستان: " (...) من همه چیز و همه کس را شناخته ام و حنای هیچکس برایم رنگی ندارد. چه چیز بار دیگر مرا به آن دنیاهای انسانیت و بشریت و بزرگی و علو پیوند خواهد داد؟" 24 و اینها همه در "یک روز صبح اتفاق افتاد" ناگهان به حس گناه و خلجان وجدان انسانی تبدیل می شود که بر قاعده ها شوریده، اما نتوانسته آنها را از بنیاد دگرگون کند و اکنون در سرحد ناتوانی از برگذشتن از مناسبات مبتنی بر سرسپردگی از خود می پرسد: "چه کنم؟ این وظیفهء من بود. من کار دیگری غیر از وظیفهء خود نکرده ام و بالاخره هر چیزی یک روز باید اتفاق بیفتد ... یک روزی باید اتفاق بیفتد." 25 در "تدریس در بهار دل انگیز" در یک کلاس بزرگ "که شصت یا هفتاد نفر در آن گرد آمده اند تنها صداست که رد و بدل می شود. شاگردان یکدیگر را می بینند، معلم خودش را می بیند، اما از دیدن هم عاجزند و هر کدام نمی دانند با که طرف اند و مخاطبشان کیست." 26 در کلاس درسی که بهرام صادقی رقم می زند تا چگونگی همزیستی ما را در قالب آن نمایان کند، انسان ها همه سرسپرده و دردمندند. تنها مدیر از این قاعده مستثنی و قاعده گذار است. معلم به مدیر و شاگردان به معلم وابسته اند. معلم پس از آن که با تاخیر سر کلاس می آید، دفتر حضور و غیاب را باز می کند. اما زود ناامید می شود. زیرا: "به حال او چه تفاوتی می کند که بیهوده اسامی مختلف را صدا بزند؟ او هیچکدام را بخوبی تشخیص نمی دهد که بشناسدشان. " در چنین جمعی که کسی با کسی درگیر نیست، کسی هم کسی نیست. در چنین جمعی که حتی امکان هویت جویی هم از آدمی سلب شده است، شاگردان کلاس را به اعتراض به "فریب" ی که به گمان نویسنده محور زندگی اجتماعی ماست ترک می کنند. تنها یک پیرمرد می ماند که با "چشمهای قی زده و اشک آلود"، "پیراهن پاره و حالت وقیح" اش نمایندهء نویسنده در داستان و آن بخش دردمند نویسنده است که در داستان خود می نمایاند. تنها اوست که به این حقیقت می رسد که زندگانیش در سرسپردگی و هویت جویی با کارگزاران قدرت – در اینجا مدیر – گذشته است. با خود می گوید: "کاش من هم رفته بودم. پس از یک عمر فرض کردیم به کلاس می آئیم. اینهمه به خود نوید داده بودم که فلان و بهمان می شود، ولی می بینم که مدیر کاملا ما را دست انداخته است." با این حال سرسپردگی بر محور خشونت همچنان خود را بازتولید می کند: معلم سیلی محکمی به گوش پیرمرد می زند. "پیرمرد از درد به گریه افتاد. یک طرف صورتش سرخ شده بود و خون از دماغش می چکید." نقاب ها کنار رفته، فریب ها آشکار شده، اما پیرمرد همچنان به معلم چشم امید دارد، زیرا معلم، کلاس درس و مدیر اکنون محتوای زندگی اوست. خود را در مقابل معلم که قدرت را نمایندگی می کند، خوار و خفیف جلوه می دهد. اما این هم سودی ندارد. با خارج شدن معلم از کلاس، کل آن فریب ها تمام می شود و بدین ترتیب درماندگی پیرمرد به اوج می رسد.

انتری که لوطی اش مرده بود

"انتری که لوطیش مرده بود"27 نوشتهء صادق چوبک در سه فصل اتفاق می افتد – سه فصلی که چنان درهم تنیده اند که آنها را سخت می توان از هم تفکیک کرد:
- مرگ نابهنگام لوطی جهان و احساس خوش آزادی اما توام با ترس مخمل
- رهایی و بی هویتی او
- پناه آوردن به نعش لوطی از روی ترس و از روی درماندگی
آنچه که این سه فصل را به هم می پیوندد، ترس مخمل از زغال سازهای تبر به دستی ست که از همان آغاز ِ داستان هر دم به او نزدیک می شوند و او را به وحشت می اندازند. ترس آن لایهء ریزبافتی ست که در فاصلهء هر سطر داستان حضور دارد و سرسپرده – مخمل - را به کارگزار خشونت – لوطی جهان - می پیوندد چنانکه سرسپرده به رغم توهین و تحقیر و آزاری که می بیند، از سرسپردگی برای خود هویت و حتی کیستی و چیستی ای می سازد که جعلی است.
چوبک پیوندی چنین بدخیم را از زبان "مخمل" به این شکل بیان می کند:
"دیگر لوطیش آنجا برایش وجود نداشت. نمیدانست چکار کند، هیچوقت خودش را بی لوطی ندیده بود. لوطی برایش همزادی بود که بی او، وجودش ناقص بود. مثل این بود که نیمی از مغزش فلج شده بود . کار نمیکرد، تا یادش بود از میان آدمها تنها لوطی جهان را میشناخت، و او بود که همزبانش بود و به دنیای آدمهای دیگر ربطش میداد، زبان هیچکس را به خوبی زبان او نمیدانست." 28
و این "همزبانی" تنها در حد درک کلمهء "دشمن" خلاصه می شود. "دشمن" تنها لغتی ست که هر گاه از دهان لوطی بیرون می آید به گوش مخمل آشنا و حتی "قالب" گوش اوست. با شنیدن این کلمه – دشمن – است که سرش را روی زمین می گذارد و "کونش را هوا" می کند. "این کارش بود. برای همین به دنیا آمده بود." 29
مخمل جز آزار ندیده است. سنگسارش کرده اند، به او دشنام داده اند، آزادی اش را از او سلب کرده اند، و هرچند که لوطیش اغلب خلف وعده می کند و به او دروغ می گوید، او را بی اعتنایی می کند، گرسنه و تشنه اش می گذارد، او را به تریاک عادت داده و با این حال خمارش می گذارد، اما و به رغم این آزارها و شکنجه های روحی و حتی جسمانی او تنها کسی ست که گاه محبت می کند. مخمل آموخته است که همه دشمن هستند و همه می توانند آزارش رسانند و هرچند که لوطی هم او را آزار می دهد، اما تنها از او می توان انتظار محبت داشت. همین انتظار محبت است که مانند زنجیری نامرئی او را به عامل خشونت می پیوندد. هرچند پس از مرگ لوطی موفق می شود خود را از زمین بکند، اما زنجیر همواره با اوست.همان زنجیری که " سرش به دست کس دیگر بود و هر جا که زنجیر میخواست میکشیدش. هیچ دست خودش نبود." 30 زنجیر – در باور من - همان "سرسپردگی" و شکل تشخیص یافتهء این مفهوم است - که چند و چونش را آنا فروید چنانکه در آغاز این مقاله دیدیم - آشکار می کند. وقتی "مخمل" رها می شود، "زنجیر هم به دنبالش راه" می افتد. "آن هم رها" می شود. "این دفعه هم زنجیر با صدای چندش آور و تنهایی برهم زنش دنبال او راه افتاده بود. مخمل پکر شده بود. برزخ شده بود. اما چاره نداشت." 31 "زنجیرش همزاد" اوست.32 در رهایی اما دست و پاگیر است:[زنجیر] "سنگین تر شده بود و توی دست و پایش میگرفت و صدای آزادهنده اش تنهائیش را میشکست." 33 - و اینها وقتی اتفاق می افتد که لوطی مرده است. سرسپرده اکنون آزادیش را به دست آورده و در این حال به سرسپردگی خود – زنجیر – آگاه می شود. با این حال چاره ای ندارد یا گمان می کند چاره ای ندارد. مخمل اما همین که می خواهد مزهء آزادی را بچشد از نو آزار می بیند. به دفاع برمی آید. او نیز می آزارد. 34 "مخمل هیچگاه فرصت نیافته بود آدمیزادی را چنان بیازارد" 35 وقتی خشونت به رغم آزادی نورسیده از نو مکرر می شود فرد سرسپرده تنها به همان راه سرسپردگی که می شناسد می رود: " همان راهی که آمده بود پیش گرفت. این تنها راهی بود که میشناخت. از همان سنگلاخی که آمده بود گذشت." 36 با این حال در غیاب کارگزار خشونت، ازادی در نظر فرد سرسپرده هراس آور و نگران کننده جلوه می کند: "[...] می هراسید و نگران میشد. هرچه دور و ورش بود پیشش دشمنی ستمگر و جان سخت جلوه مینمود." 37 چنین است که سرانجام فرد سرسپرده " از همان راهی که فرار پیروزمندانه و در جستجوی آزادی از آن شده بود برگشت. نیروئی او را به پیش لاشهء تنها موجودی که تا چشمش روشنایی روز دیده بود او را شناخته بود میکشانید. حس کرده بود که بودنش بدون بی لوطیش کامل نیست. [...] زنجیرش را به دنبال میکشانید و میرفت. ولی این زنجیر بود که او را میکشانید." 38
چنین است که صادق چوبک در "انتری که لوطیش مرده بود" در رابطهء "مخمل" با "لوطی جهان" موقعیت دردناک انسان سرسپرده را در فرهنگی که بر سرسپردگی به یک مرجع مذهبی، سیاسی و حتی فرهنگی شکل می گیرد به طرز نمادینی نشان می دهد. چوبک در این داستان کل دینامیسم سرسپردگی و موقعیت دردمند انسان ِ سرسپرده، بی هویتی او و ترس های وجودیش را برملا می کند و عجیب است که از سال 1328 خورشیدی تاکنون، در نیم قرن گذشته این داستان همچنان اعتبار دارد. اعتبار این داستان بیش از آن که از وسعت دید و نبوغ نویسنده اش نشان داشته باشد، نمایانگر این حقیقت است که فرهنگ سرسپردگی دقیقا به دلیل ترس های آدمی و نیاز او به کارگزاران خشونت در هویت جویی و هویت یابی، دیرپاست و از این نظر بدخیم است و رهاییدن از آن سخت دشوار، تا آن حد که در پنجاه سال گذشته به رغم انقلاب ها و تحولات اجتماعی و سیاسی و فرهنگی، سرسپردگی فرهنگی که به فرهنگ سرسپردگی می انجامد، همچنان یکی از مولفه های فرهنگی ما و چه بسا مهم ترین مولفهء فرهنگی در فرهنگ معاصر به شمار آید.

به نقل از [ با شما نيستم ]
----------------
پانویس ها:

1- Das Ich und die Abwehrmechanismen, Anna Freud, Kindler, 1964
2- همان، فصل نهم، هویت یابی با مهاجم، ص 85
3- نگاه کنید به خودآزارکامی در شعر فارسی، جلال خالقی مطلق، کارنامه، چاپ پاریس، شمارهء 2
استاد خالقی مطلق در این جستار با آوردن نمونه هایی از شعر فارسی در ادبیات کهن ایران و ترانه های عامیانهء ایرانی نشان می دهد که مردان در شعر خود آزارکام و زنان شاعر به دلیل سرسپردگی به مردان و میل پنهان به برآوردن نیازها و اجابت خواسته های آنان خودآزارکامند. در تدقیق این معنا می توان در فرصتی فراختر اثبات کرد که از خودگذشتگی عاشق و تاکید او بر دلداگی اش چگونه از "سرسپردگی" او به مادر نشان دارد که در پیوند با معشوق، در پوشش دلدادگی آن را از نو می زید.
4- Zur Ätiologie der Hysterie, Sigmund Freud, 1896
5- S.Freud,1986,S452 f.
6- همان
7- Das Ich und die Abwehrmechanismen, Anna Freud, Kindler, 1964 S 86-87
8- سایه روشن، داستان های کوتاه، صادق هدایت 1312
9- Sigmund Freud, Jenseits des Lustprinzips, Ges. Schr. Bd VI, S.203
10- همان
11- مد و مه، ابراهیم گلستان، انتشارات روزن، صص 136-137
12- همان ص 162
13- همان صص 132- 135
14- همان صص 128- 129
15- همان ص 162
16- همان صص 137- 141
17- همان 141- 151
18- نمازخانهء کوچک من، هوشنگ گلشیری، چاپ اول 1354،کتاب زمان. صص89- 102
19- A:freud, S71
20- ممکن است خوانندگان این جستار گمان برند نمونه هایی که من در اینجا می آورم، برآمده از تخیل نویسندگان ایرانی ست و ناگزیر تنها در قالب ادبیات داستانی معتبر است. در پاسخ می گوییم ادبیات داستانی – دست کم در ایران – یک سند اجتماعی به شمار تواند رفت، و از این نظر همواره ارجاع پذیر تواند بود، علاوه بر این در سیاست هم به خصوص در ربع قرن گذشته نمونه هایی از سرسپردگی شخصیت های سیاسی و اجتماعی و مسخ آنان در دست هست. برای مثال نگاه کنید به مقالهء مسعود بهنود دربارهء رابطهء امیرانتظام با عبدی که روزگاری ظاهرا بازجوی او بوده است. در نشانی زیر:
http://www.bbc.co.uk/persian/iran/story/2004/12/041217_v-mj-entezam-anniverssary.shtml
21- Anna Freud, Kindler, 1964 S
22- در دستگاه فکری فروید و به زبان او : من ِ فرد که رابطهء او را با واقعیت تنظیم می کند، سرزنش های اتوریتهء سرزنشگر را درونی می کند و در نتیجه آن سرزنش ها به "فرامن" او انتقال می یابد. "فرامن" که مخزن ارزش های خانوادگی و اجتماعی و به یادآورندهء تعالیم اخلاقی ست در این حالت از این امکان برخوردار می شود که مجموعهء ممنوعیت های اخلاقی، خانوادگی، و اجتماعی را به جهان بیرون از فرد تعمیم دهد – یا به زبان دیگر فرافکنی کند. ( برای اطلاع بیشتر نگاه کنید به :388 Freud, Ges. Schr. Bd V, S )
23- بهرام صادقی، سنگر و قمقمه های خالی، کتاب زمان، چاپ اول 1349
24- همان
25- همان
26- همان
27- انتری که لوطیش مرده بود، صادق چوبک،1369 لس آنجلس، آمریکا، شرکت کتاب
28- همان ص 78
29- همان ص 81
30 - همان ص 81
31 - همان ص 85
32 - همان ص 93
33- همان ص 93
34 - همان صص 93 الی 99 رویارویی مخمل با چوپان و درگیری آنها
35- همان ص 99
36- همان ص99
37 - همان ص 100
38- همان ص 106





















Copyright: gooya.com 2016