چهارشنبه 17 تیر 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

باز هم اعتراف می کنم، هوشنگ اسدی

هوشنگ اسدی
عينک را زدم. اتاق روشن شد. برنگشتم. روی سکويی بودم به ارتفاع سه پله از زمين. جلويم ميز چوبی. روبرويم دوربين های تلويزيونی و کنارش چند نفر با شلوارهای سپاه پاسداران و صورت های بسته. عين کوکلس کلان ها. صدای "برادر بازجو" را از پشت سرم شنيدم: دستم را که بلند کردم، شروع کن. عين همان ها که بالاخره "اعتراف کردی"

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


hooasadi(at)yahoo.fr
نيمه های شب بود. از پله های بلند بی پايان "بالا" می رفتيم. "برادر بازجو" جلو می رفت و من کشان کشان دنبالش. در پاگردی ايستادم. ديگر توان رفتن بر پاهای خونين نداشتم. "برادر بازجو" هم ايستاد. او را که نمی ديدم. در روزهای بازجويی که حالا از يک ماه گذشته بود، ياد گرفته بودم از صدای دمپايی اش بفهمم کی می آيد، چه زمانی می رود، چه موقعی می ايستد. حتی می فهميدم خشمگين است و دارد می بردم "پايين" و يا سرحال است و می رويم "بالا".
"پايين" اسم مستعار سلول دو در شکنجه بود که "زير هشت بند ۲" کميته مشترک قرار داشت و "بالا" نام اتاقی که "اعترافات داوطلبانه پائين" را می نوشتيم.
"برادربازجو" که صدای دمپايی اش می گفت: "ايستاد..." برای بار چندم تکرار کرد:
ـ دلم نمی خواد برگرديم پايين.... فهميدی...
آن موقع عاشق آيت اله منتظری بود و راست يا دروغ می گفت دانشجوی علم و صنعت است. بعدا شد معاون وزارت اطلاعات و سفير جمهوری اسلامی...
سرم را تکان دادم. خوب فهميده بودم. خيلی خوب. بيشتر از يک ماه بود که داشتم می فهميدم.
ـ راه بيفت قهرمان....
اين را هميشه به مسخره می گفت. راه افتاديم. اين "بالا" با هميشه فرق داشت. چقدر طولانی بود. سرانجام رسيديم. حس می کردم سالن بزرگی است. "برادر بازجو" آستين لباسم را گرفت و مرا روی يک صندلی نشاند. نگهبان ها چوب دست ما می دادند و بازجوها آستين لباسمان را می گرفتند که با ما تماس پيدا نکنند و نجس نشوند. صدای دمپايی دور شد. از جايی زمزمه ای می شنيدم. سرم را کمی بالا آوردم. با ابرو، چشم بندم را تاجايی که می شد بالا زدم. سالن بزرگی بود. عينک که نداشتم. چشم بندهم که بود، بيشتر نمی ديدم. صدای دمپايی آمد. آستينم را گرفت و کشاند. از دو سه پله که موکت پوش بود بالا رفتيم. چند تا صندلی سياه را می ديدم. " برادر بازجو" روی يکی نشاندم.
ـ چشم بندت را بردار...
برداشتم.
ـ عينکت را بزن. بر نگرد.
عينک را زدم. اتاق روشن شد. برنگشتم. روی سکويی بودم به ارتفاع سه پله از زمين. جلويم ميز چوبی. روبرويم دوربين های تلويزيونی و کنارش چند نفر با شلوارهای سپاه پاسداران و صورت های بسته. عين کوکلس کلان ها. صدای "برادر بازجو" را از پشت سرم شنيدم:
ـ دستم را که بلند کردم، شروع کن. عين همان ها که بالاخره "اعتراف کردی"....
سرش را آورد نزديک گوشم:
- و گرنه می رويم "پايين"..
صدای دمپايی دور شد. نقاب پوش لاغر اندامی را ديدم که از پله ها پايين رفت و به جمع پيوست. چند کلمه ای با هم رد و بدل کردند. دستی بلند شد؛ چراغ ها روشن و دوربين ها راه افتاد. خودم را توی مونيتور کنار دستم می ديدم. برای اولين بار بعد از سی و چند روز. ريشم انبوه شده بود و به خرمايی می زد. هنوز تا سفيد شدن راه داشت. دستی به ريشم کشيدم. بعدا فهميدم که در نسخه آزمايشی اعتراف که کاربردش درونی است کاری به سرو وضع "اعتراف" کننده ندارند. برادر باز جو دوباره دستش را بلند کرد. شروع کردم:
ـ بسم الله... داوطلبانه.... اعتراف... جاسوسی... خيانت...
و ناگهان گريه ای سخت مرا در هم شکست. چراغ ها خاموش شد. چند نفر بالا دويدند و مرا کشان کشان "پايين" بردند.
اينها همه در زمستان ١٣٦١ بود. درآغاز دهه وحشت بزرگ. دستور روز، سرکوب احزاب و گروهها بود. "اعتراف گيری" از آيت اله شريعتمداری شروع شده بود. مرجع عاليقدر شيعيان جهان به شراکت درکودتائی "اعتراف" کرده بود که به خواست "دشمن" قراربود "نظام مقدس جمهوری اسلامی" رابراندازی کند. دشمن هم آمريکا بود و انگليس و اسرائيل و اتحاد شوروی که هنوز بود. حالا نوبت ما بود. فقط من نبودم که "اعتراف" کردم. رفقايم را زير شکنجه وادار به اعتراف کردند. از پيرمردهای بالای ٧٥ سال گرفته تاجوان هايی که تازه از خانه های تيمی آمده بودند.
نميه شب تابستانی ١٣٨٨- درست ٢٧ سال بعد- و اين بار در سال های پايانی دهه هشتاد، با صدای گريه همسرم از خوب آشفته می پرم. آن روزهای هولناک را ديده است که مرا بردند و ياران و همراهان ما را و حالا خبر رسيده که سحر خيز را برده اند. پيشتر حجاريان را برده بودند، بنی يعقوب را، مازياربهاری را و... حالا بند ها پر است ازسبزها. مدتهاست شکنجه ها شروع شده است. آن وقت ها خبری درز نمی کرد. جهان ديگری بود. حالا خبرها می رسد. ٢٧ سال آنچه بر بهترين فرزندان ايران رفت، راهی به آفتاب نداشت. سال ها گذشت و تيغ مرگ درتابستان ١٣٦٧ بر انبوهی گذشت تا پرتوی بر سياهچال ها و گورهای جمعی افتاد.
حالا خبرها درز می کند. روشن است که همان سيستم دهه شصت- بيرحمی توامان طالبان شيعی و روسی- بکار افتاده است. آن موقع برادر حسن و حسين کارآموز بازجوئی بودند، حالا حتما سر بازجويند. آن موقع بازجوها در کميته مشترک بچه های "سپاه" بودند وبيشتر دانشجو. حالا يک مشت لات و لوتند. اوباش از بالا تا پائين "نظام مقدس" را قبضه کرده اند. ميهمان آقايان لات ها هم فرزندان "نظام"، سازندگان و موسسين آنند. داستان همه انقلاب ها تکرار شده است. لات های بی ريشه دارند کلک سابقه دارها را می کنند.
شيوه اما همان است. زندانی بايد " اعتراف" کند. جرايم او، انديشه هايش، دانسته وحتی نادانسته هايش راهم برادر حسين وحسن نوشته اند و يا دارند می نويسند. آنها فقط بايد "اعتراف" کنند و می کنند. شکنجه ها مدرن شده است. دستگاههای مدرن از روسيه و آلمان رسيده است. شلاق نمی زنند که جايش چرک کند و برای هميشه روی بدن بماند.
لات و لوت ها به دختران وپسران بی مهابا تجاوز می کنند. فقط تجاوز می کنند. نشان می دهند که کار"نظام" به کجا رسيده است. افراد نامداررا شکنجه سفيد می دهند تا پيش بينی های برادر حسين را مهر تائيد بزنند. هدف"بريدن سر جنبش" مدنی ايران است که حالا رنگ سبز دارد. بعداز " اعتراف" نوبت تلويزيون و محاکمه است. خاموش کردن سران برای پراکنده ساختن بدنه. تجربه روسی و طالبان ايرانی.آميزش اسلام ناب محمدی و مارکسيسم قلابی و همه برای حفاظت از مافياهای روسيه و ايران.
همسرم هنوز می گريد. می گويد :
- شما را می ديدم که از بند آويزانتان کرده اند. يکی يکی می آئيد و به من که می رسيد، سربر می گردانيد. حفره چشم هايتان خالی است، دهان خونين تان به فريادی گشوده مانده است...
ومن زندانيان امروز را می بينم. همکاران ديده و ناديده. محمد قوچانی که درشمار يکی از دو روزنامه نويس بر آمده از سالهای اخير است؛و او را هرگز نديده ام. ژيلا بنی يعقوب که يک باراو را ديده ام و شجاعتش راهميشه ستايش کرده ام.
و ديگران را. ديگری را. اراذل کيهان دشنام شان می دهند. و چاقوکشان لابد برايشان اسلام را تعريف می کنند و به نمايندگی از جانب خداوند شلاق شان می زنند... آنهارا هم بعد از"شکنجه"
شديد جسمی" از پله ها"بالا" خواهند برد. در مقابل دوربين خواهند نشست و "خواست های آنها" را "اعتراف" خواهندکرد.
اشکم می ريزد و قلب مريضم سخت می زند. همه"کميته های مشترک" در هم می آميزند. ماموران امنيتی، می خواهند شناسنامه ايرانی داشته باشند، ياروسی باشندو يا هر کوفت ديگری، دست در دست هم می دهند و حلقه شومی را می سازند. آنان زندگی انسانی را به گند حاکمانی می آلايند که بقايشان از راهروهای بويناک شکنجه و اعتراف می گذرد و مشروعيت وحقانيت شان را بايد کسانی در " بالا" اعتراف کنند که در "پائين" آنها را "تحت فشارهای روحی ـ روانی وشکنجه های شديد جسمی قرار" داده اند.
صدای"برادر بازجو" بعد از ربع قرن در گوشم می پيچد. اول وضو می ساخت. اين را به من می گفت و می رفت و با حکمی شرعی می آمد که نام "شکنجه " را به "تعزير" ديگر می کرد و کابل را "تقدس" می بخشيد. مرابصورت روی تخت سيمی می خواباند. دست و پايم رامحکم می بست و بعد از فريادش می فهميدم که شلاق فرو خواهد آمد:
- يا فاطمه زهرا...
و نام دخت پيامبر اسلام با هر شلاقی تکرار می شد و درهم گره می خوردو يکی می شد.
نيمه شب بهاری در گريه و اندوه به صبح پيوند خورده است.هنوز کف پايم زق زق می کند و قلبم تند می زند. اين منم که باز دارم اعتراف می کنم. قوچانی شده ام و سحر خيز و بنی يعقوب. من آزادی که به دروغين بودن خودم اعتراف می کنم. ياوه می بافم. می گويم صبح آمده است و بر سرزمين من طلا باريده است. مردمان همه خوشبختند. من دشمن مردمم. دين وايمان ندارم. فاسق و فاجرم. بگذاريد بروم و دست، نه پای "اقا" راببوسم.
اما دمی که "برادر بازجو" می رود تا چلوکباب با پياز بخورد ومژده شکستن انسانی ديگر را به اربابش بدهد، روی پاهای خونينم می ايستم. در راهروهای همه "کميته مشترک"ها و بند ٢۰٩ های دنيا می دوم وفرياد می زنم :
- آی بازجوها نمی توانيد جلوی آمدن بهار را بگيريد.
ما روزی همه شکنجه گاهها را ويران می کنيم و شما ماموران امنيتی را محکوم می کنيم که بر خرابه های شکنجه گاه ها بذر عشق بپاشيد.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016